♦️
مهاجر چون غریبه:
در سوگ خودکشی ابراهیم نبوی✍دکتر خیام عباسی۲۷ دی ۱۴۰۳
فراوان هستند کسانی که مهاجرت را راه نهایی برای تغییر فرم و محتوای زندگی خود میدانند و اگر از راه قانونی نتوانند، ترجیح میدهند خطر آوارگی، پناهندگی، دستگیری و زندان، دیپورت شدن، غارت شدن توسط قاچاقچیها و حتا مرگ را بپذیرند اما از کشور خود بروند. بسیاری از این افراد حتا اگر موفق بشوند به کشور دیگری برسند، برنامۀ کوتاهمدتی برای فردای پس از رسیدن ندارند.
چه اتفاقی میافتد که انسان، از وطن خود فرار میکند؟ وطن در نظرگاه او چگونه معنا و دلبستگی را از دست میدهد تا جایی که مهاجر هیچ تعلق خاطری به آن ندارد؟ آیا چنین شخصی الینۀ وطنی شده است؟ چگونه تمامی رشتههای پیوستگی و وابستگی فرد به وطن دچار گسیختگی میگردد؟ آیا فردای زندگی در وطن آن اندازه مبهم و سیاه است که مهاجر حاضر است آیندهای مجهول با بار سنگین بیوطنی و دهها پیامد ناخوشایند آن را تحمل کند، ولی زندگی در وطناش را تحمل نکند؟
این سلسلههای اتصال و ارتباط انسان با هویت اصلی او، چگونه قطع میشوند که رفتن را بر ماندن ترجیح میدهد؟. اگر وطن مادر است، دلبستگی فرزند به مادر، بریدنی نیست اما در این ماجرا، مادر، مادریّت خود را از دست داده است. به طور طبیعی، برای هر دو سخت، بسیار سخت است که نسبت بههم غریبه بشوند.
غریبه به گفتۀ زیمل، نیامده که بماند. امروز آمده و فردا میرود. پس، دلبستگی در نظر او واجد ارزش نیست چرا که وطن، پایدار نیست، آنچه هم نپاید، دلبستگی را نشاید.
غریبه، به اجبار در امروز متوقف شده است. دیروزش را گویی از او ستاندهاند، و سهمی هم از فردا ندارد.عوامل بسیاری همدست شدهاند تا انسان هویّتاش را متلاشیشده و فاقد معنا بداند و وارد دایرۀ بیوطنی بشود. شیرازیها، مهاجران افغانی را «وطندار» مینامیدند؛ انتخابی سرشار از معنا که در عین حال، تعلیقشدگی هویّتی و سرزمینی را بهمثابه یک لیبل به پیشانی شخصیّت مهاجر یا غریبه الصاق میکند.
به نظرم مهاجری که به جامعه و سرزمین دیگری خود را تحمیل میکند، خیلی شبیه بیمار آلزایمری است.او بر خلاف آنچه که کوندرا گفته، دچار «بیحسی مقطعی» که نه، دچار بیحسی مداوم شده. اندکی از خویشتن شناسنامهدار دیروز را به خاطر میآورد اما همان را هم به سرعت به فراموشی میسپارد. در عین حال،«دیگران» نزدیک و دور از بیمار آلزایمری شناخت دارند اما در سرزمین موعود، غرببۀ از راه رسیده، ابژۀ شناخت کسی نیست. او وضعیت متناقضی دارد از این جهت که خودش کوشیده وطن و فرهنگ و هویّت تاریخیاش را چون پیرهنی چرکین از تن بهدر آورد اما دیگران اجازۀ تعویض پیرهن نمیدهند و این چنین است که مهاجر میشود امریکایی افریقاییالاصل یا فرانسوی الجزایریالاصل و دردناکتر مانند ایرانیان مقیم استرالیا؛ در حالی که انسان دارای وطن، مقیم نیست. او اهل وطن خود است. فرق است میان تعلق اصالت با تعلق اقامت. مهاجر، غریبۀ برزخی است. میداند که از جهانی سفر کرده به اجبار، و نمیداند که رحل اقامتش در جهان بعدی چگونه است و چه سرنوشتی را باید باز با تحمیل و اجبار بپذیرد. گویی نیرویی قاهر او را از وطن خود بیرون رانده، و با وجود موانعی قدرتمند در کشوری به نام پناهگاه یا اقامتگاه جدید، او را یا نمیپذیرد یا بخشی از هویًتاش را در خود حل و هضم میکند؛ وضعیتی تناقضآلود و دردناک. در هر دو جانب، انتخاب و اختیاری نداشته و آن خاک، خاک پذیرنده نیست گرچه سرد هست.مهاجران، غریبههاییاند که آشنای هیچ زمان و مکانی نیستند.
#مهاجر
#خودکشی
#خیام_عباسی
#ابراهیم_نبوی
@NewHasanMohaddesi