‌داستان های ترسناک (واقعی)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی)
داستانهای ترسناک رویت جن
فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران
شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇
@edriisam
چنل فیلم 👇🏻👇🏻👇🏻
@scarystv
ربات چنل 👇🏻👇🏻👇🏻
@HorrormovieBot
تبلیغات 👇🏻👇🏻👇🏻
@tarefeh_scary

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


#ارسالی

سلام دوستان چون داستان من طولانیه سعی میکنم خیلی مختصر توضیح بدم اگه دوست داشتین ادامه رو میگم ، حدود ۶ سال قبل یه روز بابام اومد خونه تو بیمارستان کار میکنه و ۲۴ ساعت شیفت میمونه توی یه اتاق تو حیاط بیمارستان(تکنسین فنی)حالش خوب نبود گفت :( چند وقته یه اتفاقای عجیبی میوفته )

شب اولی که اتفاق افتاد👇🏻 (از زبون خودش میگم)
روی تخت دراز کشیده بودم ساعت حدودای ۳ شب بود یهو صدای کشیده شدن دمپایی رو کاشی حیاط رو شنیدم با خودم گفتم اینطرف حیاط که کسی نمیاد ، نیم خیز شدم نگاه کردم یه سایه دیدم گفتم هر کی باشه در میزنه دیگه دراز کشیدم یهو دیدم یه پیرزن که چادر سفید سرشه و فقط گردی صورتش مشخصه خم شد از کنار دیوار یهو نگام کرد کل بدنم سست شد انگار فلج شده بودم ناخودآگاه و بدون هیچ اختیاری بهش گفتم (تو جن هستی ؟(اصلا نفهمیدم این حرف چطور به زبونم اومد)یهو یه لبخند زد برگشت پشت دیوار به زور و با کلی ترس و عرق سرد بلند شدم تو اتاق هم یه قرآن کوچولو هست سریع برداشتم رفتم سمت دیوار دیدم هیچکس نیست خلاصه تا صبح جون کندم که اون شب کذایی تموم بشه (که البته شروع ماجرا بود)
نمونه اتفاقاتی که تو هرشیفت میوفتاد👇🏻:
مینشستم تو اتاق سرمو برمیگردوندم میدیدم دقیقا با همون حالت که با دستش زیر چونه اش چادر رو نگه داشته و فقط صورتش مشخصه نشسته روی مبل میگه کل تنم میلرزید کلی آیه و قرآن و اینا میخوندم تا دوباره ناپدید میشد .
وقتی نماز میخوندم موقع سجده می‌دیدم میاد چادرشو میکشه روی سرم و یا درست روبه روم نشسته میخنده ......
تا بابام رفت پیش مرحوم (جیواد)تبریزیا میشناسن،جیواد بهش گفته بود اولا که برو خدا رو شکر کن که با قیافه پیرزن اومده اگه با چهره اصلیش میومد بی شک دیوونه میشدی،اسمش حنانه اس ، ۶۰۰۰ساله که خانوادگی تو همون بیمارستان زندگی میکنن(قبل از تاسیس بیمارستان اون مکان قبرستان بوده) الان یکی واست دعا نوشته و اون شده موکل که بیاد و عذابت بده،چون نماز میخونی نمیتونه فعلا کاری بکنه،به هیچ عنوان لمسش نکن،توچشماش نگاه نکن،حرفم نزن،جیواد گفت که دعا نوشتم دیگه نمیبینیش ولی اگه دیدی بازم بیا که متاسفانه فوت کرد و تا الان همچنان اون هست و هر جا رفتیم به بابام گفتن اومده تو رو دیوانه کنه فقط نمازته که نمیذاره نزدیکت بشه (من خودم مذهبی نیستم نماز نمیخونم برداشت اشتباه نشه از حرفم) هر کاری کردن اون نرفت و ماجراهای زیادی هم داره که هر وقت بابام فیلم ترسناکی نگاه میکنه یا حرفی راجب اونا میزنه بعدش آزارش بیشتر میشه و خودش رو دقیقا شکل همون فیلما میکنه اگه بخواید بگین اونم تعریف کنم ، متاسفانه بابام بعد از اون اتفاق آسیب روحی زیادی دیده و واقعا اعصابش بهم ریخته فقط امیدوارم هیچوقت درگیر طلسم و دعا نشین متاسفانه من و پدرم درگیر شدیم که اگه بخواین داستان خودمم توضیح میدم .
شرمنده بخاطر طولانی بودن متن 🙏🏻

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک 👍

235 0 3 14 14

🗣داستان ترسناک: چوپان و احشام جنی )پیرمردی رو از چاه نجات دادم که..)❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

1.8k 0 17 51 160

#ارسالی

سلام این ماجرایی که میخام براتون تعریف کنم سال 97  یا 98 برام اتفاق افتاده بود.من خواهرم خواهرزاده ام و مادرم رو بردم پیش یه دعانویس تا مشکل خواهرزاده کوچیکم که مشکلات خواب واینجور چیزا رو داشت تا مشکلشو حل کنه.مکانی که رفته بودیم بین دو روستا که تو بلندی بودن و پایین اون بلندی عین دره بود و دشت نسبتا وسیعی بود و از روستاها حدود پنج کیلومتری فاصله داشت یه اتاق کوچیک کاهگلی که یه پنجره داشت و رو به دشت باز میشد و پیرمرده دعانویس مراجعه کننده هاشو اون اتاق میدید و یک خونه کاهگلی بزرگتر که خونه اصلیش بود و یه طویله داشت که انصافا اون دره جای زیبایی بود.و دعانویس هم یک پیرمرده مهربون با قد کوتاه و چشمهای ابی داشت.خانوادم رفتن داخل و منم پشت پنجره رو یه سنگ نشسته بودم که ده دقیقه بعد یه صدایی عجیب از تو اتاق در اومد و صدای ترسیدن خونوادم رو شنیدم .بعد همون لحظه تموم حیونات اون طویله و اطراف خونه تا اونور دشت هر حیوونی بود مثل گاو گوسفند شتر سگ و گربه و شغال همه از خودشون صدای بلندی در اوردن که حدود یکی دو دقیقه طول کشید.منکه اون صحنه رو دیدم ترسیدم.وقتی خانوادم اومدن بیرون با تعجب ازشون پرسیدم داخل اتاق چه اتفاقی افتاده اونا هم گفتن که پیرمرده یه چیزایی گفت و از اینور اتاق تا اونور اتاق یچیزی باسرعت رد شد و ما ترسیدیم.بعدشم که صدای زوزه حیونات رو شنیدیم بیشتر ترسیدیم.بعدشم گفتن که اون پیرمرده گفته که تا چندین روز دیگه تو کشور خون زیادی ریخته میشه حدود بیست روز بعد اون تظاهرات میگین یا اعتراضات میگین اتفاق افتاد.من تا قبل از اون ماجرا اصن به اینجور چیزا اعتقادی نداشتم و خونوادمو مسخره میکردم که پیش اینا نرین اینا کلاهبرادرن.چند سال بعد خودم هم بهش مراجعه کردم و واقعا از قدرت اون پیرمرد تعجب کردم.اون پیرمرده میگفت که ادمای ثروتمند از شهرها و روستاهای  اطراف ازش میخاستن که پیششون زندگی کنه و براش یک خونه بزرگ  بسازن ولی پیرمرده بهشون گفته که کناریهام(موکلهام) موافق این جابجایی نیستن.امیدوارم جمله بندیم و نحوه نوشتنم رو ببخشید چون تو جمله بندی خوب نیستم..

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک 👍

2k 0 4 82 195

🗣 داستان ترسناک : فحاشی به اجنه (سرنوشت پسری که به اجنه فحاشی کرد)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

2.9k 0 8 13 346

#ارسالی

داستانش کاملا واقعیه

چند سال پیش که تقریبا 13 سال اینا داشتم

با مامانم اینا رفته بودیم شهرستان خونه مامانش (مامان بزرگم)
خونشون خیلی قدیمی بود از اینا بود که آشپز خونه و حموم دستشویی تو حیاته
یه آشپز خونه بزرگ داشتن تو حیات بود
بعد ما بعد از ظهر رسیدیم من حوصله نداشتم چیزی بخورم گرفتم خوابیدم
ساعت تقریبا 11و نیم بود که گشنم شد و بیدار شدم گفتن شام برات گذاشتم نشستم تو اتاق شام خوردم خالمم بغل دستم داشت کتاب میخوند
بهش گفتم من میرم ظرفامو بذارم تو آشپزخونه
گفت منم باهات میام گفتم نمیخواد نمیترسم
گفت میدونم همینجوری میام
گفتم بریم همونجا مشغول حرف زدن شدیم و منم ظرفارو شستم باهام کمک کرد
اومدیم بیرون من دستم پر بود بهش گفتم در آشپزخونه رو قفل کن قفل کرد اومدم تو حال گفتم فاطی این یکی درم ببند بی زحمت یهو دیدم همه دارن نگام میکنن گفتن با کی داری حرف میزنی گفتم فاطی الان اینجا بود
گفت چی میگی دختر فاطی 2 ساعته گرفته خوابیده
گفتم نه بابا من الان داشتم غذا میخوردم تو اتاق پیشم بود تو آشپز خونه باهم حرف زدیم
گفتن اصلا تو اتاقی که تو بودی کسی نبود فاطی تو اون یکی اتاق خوابه رفتم دیدم آره خالم مثل اینکه خیلی وقته خوابه
بهشون گفتم  ولی در آشپزخونه رو برام قفل کرد باهم کلی حرف زدیم من که با این همه وسیله تو دستم نمیتونستم درو قفل کنم
بعد رفتیم دیدیم در قفله باور کردن ولی چیزی نتونستن بگن...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3k 0 2 151 338

🗣دو داستان ترسناک از روستاهای ایران❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.4k 0 6 45 438

#ارسالی

سلام
الان ۲۱ سالمه
تجربیات ماورایی من خیلی زیاده ولی میخوام چیزی رو‌ تعریف کنم که شاید از داستان اجنه هم دارک تر باشه.
دوران کرونا که بود کلاسای آنلاین باعث شد من با چندتا از همکلاسیام به صورت آنلاین صمیمی بشم و یک گروه دوستانه تشکیل بدیم. اون موقع نوجوون بودیم.
یکی از این دوستام یک شب تعریف کرد که زنداییش قبل از ازدواج با یک پسری به اسم میلاد دوست بوده و طی دوستی با این پسر، حالتی شبیه جنون پیدا کرده. وقتی کات میکنن حتی حالش بدتر میشه و تشنج و شاید یکم اسکیزوفرنی پیدا میکنه. و یک صدایی مجبورش میکنه از ارتفاع بپره اما این خودکشی ناموفقه و زنده میمونه. خلاصه زنداییه دوستم زنده میمونه و دوستم درمورد این قضیه به من میگه. من اون موقع به شوخی گفتم حتما میلاد جن داره یا رپتایله! برای همین تونسته چنین کاری با اون دختر بکنه. و خب این قضیه یکم جدی تر شد وقتی دوستام بم گفتن میلاد کارای عجیب غریب میکنه مثلا اینکه دوست داره مردم رو بترسونه مخصوصا بچه ها و زنها. همیشه حتی شبا عینک آفتابی میزنه
بعضی از کسایی که با اجنه در ارتباطن چشماشون حالت غیر عادی داره.
و از ترسوندن خوششون میاد چون ترس انرژی رو آزاد میکنه که خوراک همون اجنه است.
خیلی ازش شکایت میشه ولی همیشه دادگاه به نفعش پیش میره. و از همه مهم تر این که مثل بیمار های جنسی دنبال روابط عجیب غریبه. که همون روابط جنسی هم برای کسایی که در ارتباط با ماورا هستن نوعی انرژی محسوب میشه!
همه اینا باعث شد من شوخی شوخی به دوستام بگم آره این یا جن داره یا رپتایله و دنبال انرژی خواری هست!
این یک شوخی بود ولی شبی که اینو گفتم لوسید(خواب شفاف) دیدم از همین میلاد.  داشت بم میخندید بعدم یچیزی بم تزریق کرد و رفت‌ صبح وقتی بیدار شدم کل بدنم و استخوان هام درد میکرد و ذهنم درست کار نمیکرد.  گفتم باشه بیخیال فقط قوه تخیلم قوی بوده مسئله مهمی نبوده! ولی مسئله اینه که همون روز دوستم بیمارستان بستری شد چون مشکل معده داشت و بم پیام داد گفت میلاد رو تخت مقابلش نشسته و بهش زل زده. و دوستم چند بار تو بیمارستان جا به جا شد و هر جایی که میرفت میلاد رو میدید که بهش زل زده!! درست فردای همون شبی که من گفتم جن زده است چنین کاری کرد.
با مغز الانم که بهش فکر میکنم میلاد سایکوپات به نظر میاد اما این عجیبه که فردای همون روزی که درموردش حرف زدیم دوستم میلاد رو میبینه انگار میلاد از همه چیز (حرفامون) خبر داشته! (و جالب اینجاست میلاد نه بستری بوده نه بیماری داشته علنن تو بیمارستان هیچ کاری جز تعقیب و آزار دادن دوستم نداشته!) و خواب من خیلی واضح تر از یک خواب عادی بود جوری که بختک رو تجربه کردم و میدونستم باید بیدار بشم ولی نمیتونستم. میلاد بم میخندید و تا لحظه آخر داشت یچیزی رو تو دستم تزریق میکرد

شخصا نمیدونم جن زده بودن میلاد واقعی بود یا تمام اینها اتفاقی رخ داد... منم همون روز این قضیه رو تمومش کردم و دیگه دربارش با دوستام حرف نزدم چون ترسیدم بیشتر از این پیش بریم...


قضاوت این خاطره با شما!

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3.4k 0 2 189 400

🗣داستان ترسناک : شرط بندی بر وجود جن ❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.8k 0 5 18 535

#ارسالی

یه داستان تو محل ما درباره مادربزرگ یکی از هم محلی ها گفته میشه که من خودم باور ندارم ، ولی میگم :
یه بانویی بود که خیلی پرهیز کار بود و پیاده کربلا و مکه میرفت ، احتمالن ایشان در دهه سی یا چهل میمیرن ، تو روستا اون زمان ( هنوز هم همینطوریه ) مرده رو تو حیاط خونواده یا هر کس دیگری که از هم محلی ها می شوره ، برای این منظور پرده می زنن و مرده رو پشت پرده می شورن ، برای بانوی داستان ما هم پرده میزنن و آماده شستن میشن که در این میان چند تا خانم فوق العاده زیبا و محجبه میان ( تو روستا همه همدیگرو میشناسن و اونا ناشناس بودن ) و بدون اینکه چیزی بگن میرن تو جایگاه غسل و هر کی بود رو می فرستن بیرون و مرده رو ( همون بانوی پرهیزکارو) میشورن و میان بیرون و بدون اینکه با کسی حرف بزنن غیب میشن ، شاهدای عینی این اتفاق این واقعه رو بارها تعریف کردن و البته الان هموشون مردن !!!!
چندتا بانوی زیبای ناشناس میان و غیب میشن!!!!

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

4.1k 0 2 76 478

🗣داستان ترسناک : چله نشینی برای گرفتن موکلی بنام عفریت ❌😱

🎬شمس کلیپ

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5k 0 3 15 630

#ارسالی
ی روز رفته بودم خونه دوستم شب بود
خانوادش خونه نبودن تنها بودیم
اخرای شب بود
کنار خونشون چند تا درخت هست
داشتیم ب ی چیزی میخندیدم که نتونستم خودمو تحمل کنم رفتم بیرون درو بستم
همین که بیرون رفتم یدونه مرد سیاه دیدم
بعد با ترس رفتم خونه ب دوستم گفتم اونو دیدی؟! اون ادمو!
ترسیدع بودم
گفت کیو میگی رفتیم بیرون کسی نبود
بعد رفتم خونمون
این اتفاق واس چند سال پیشه
و اتفاق جدیذی ک برام تازه افتاده اینه که
سال پیش
همسایمون ی حیاط داره
یعنی دوتا همسایمون  نزدیک ب هم خونشون جن داره میگن
شب از جایی میومدم
ب بابام زنگ زدم درو باز بزاره
ساعتای ۱۱ شب اینا بود
همین ک خونمون رسیدم
چشمم خورد ب همون حیاط
ی مرد سیاه دیدم
بابامم بیرون بود گفتم بابا اونو میبینی اون چیه داره. نگا میکنه چون دور بود معلوم نبود زیاد
گفت چیزی نیس درخته
فرداش دیدیم درختی نبود اصلن
ب بابام ک گفتم حرفی واس گفتن پیدا نکرد..

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5k 0 2 72 519

🗣 داستان ترسناک : پیرزن عفریت (پیرزن جنی از قبیله کافر متنفر از مسلمانان)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.2k 0 1 50 605

#ارسالی

سلام
(هیچ گونه تغییری در این خاطره وجود ندارد)
ما شیراز هستم، خیلی وقت پیش با عمم می‌خواستیم بریم بیرون تصمیم گرفتیم بریم کوه نوردی،ولی چون حرفه ای نیستیم تا یه جایی از کوه رو با ماشین میریم ناهار هم بمونیم.
خلاصه صبح عمم زنگ میزنه بهم میگه که نیم ساعت دیگه میرسم جلو در منم زود آماده میشم عمم میاد و میریم سمت کوه، زمانی که می‌رسیم ماشین رو تقریبا تا وسط های کوه می‌بریم که شیب زیاد نداشت،تا یه جاهایی رو پیاده میریم و کوه نوردی میکنیم.

سر ظهر که میشه وسایل هارو یکم پایین تر از ماشین میندازیم و ناهار میخوریم، بعد ناهار یکم اهنگ گوش میدیم اینا ساعت میگیره هوا هم کمکم تاریک شده بود( عمم چندین باری براش اتفاق های ماورائی افتاده)
اگه اشتباه نکنم ساعت طرف های ۷ نیم ۸ بود که عمم میگه: بسه دیگه خوشم نمیاد هوا تاریکه بیا وسایل هارو جمع کن بریم گفتم: باشه
عمم رفت پایین که وسایل هارو بیاره و من بزارم داخل ماشین و ماشینو روشن کنم که بریم
دروغ چرا بگم زمانی که عمم رفت یکی از اون بالا اومد سمتم لباس مشکی پوشیده بود و من مطمعن بودم که اونجا نه خانواده ای بود و نه عشایری چیزی هیچی نبود و اونی‌  که داشت میومد کی بود و از کجا بود رو خدا میدونه
ریده بودم تو خودم اومد سمتم و بدون اینکه حرفی بزنه چیزی بگه دستش رو گرفت سمت من و انگار میخواست بهم دست بده ولی من خشکم زده بود و دست ندادم!
همون موقع ها عمم صدا میزنه میگه که زود بیا اینجا من برگشتم نگاش کردم تا جواب بدم اون یارو که اومده بود سمتم رفت
زود دویدم سمت عمم میخواستم گریه کنم ( هرکی بود اون لحظه گریه میکرد) و به عمم همشو زود گفتم ،عمم خشکش زد گفت من همین الان که صدات زدم اینجا یدونه سُم دیدم همون موقع من سکته رو زدم اول گفتم نه عمم الکی میگه میخواد بترسونم باور نکردم حرفشو زود کمکش وسایل هارو آوردم سمت ماشین ، زماین که میومدیم سمت ماشین عمم افتاد از زمین انگار یکی حلش داده بود و کلی پیچ میخوره روی کوه( کمرش میشکنه) زود رفتم کمکش کنم لیوان از دستم افتاد و شکست که اینجا همه چیز تما میشه و دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته .
ولی خیلی اتفاقای دیگه باز هم برام پیش اومده .
ممنون که تا اینجا خوندید

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5.2k 0 1 104 516

🗣 داستان ترسناک: همزاد جنی ( از گم شدنم تو جنگل تا اتفاقات ماورایی)❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5k 0 1 30 504

#ارسالی

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
سلام عسلم از مازندران.
راستش اومدم یه داستان بگم که میرسه حدودا به ۳۸.۹ساله پیش که مامانبزرگم تعریف میکرد.
مامانم بزرگم اون زمان قابله بوده و بچهای هم محلیارو به دنیا میوورد.
یروز یه مردی با اسب میاد دمه خونه ی مامانمبزرگم و التماس میکنه که بیا بچمو بدنیا بیار و اینا و مامانبزرگمم قبول میکنه.
بعد اون با مرده رفت اونجا که بچه ی مردو بدنیا بیاره...
بعدش که رفت و بدنیا اورد دید پاهای بچه کاملا برعکسه و مامانبزرگم میترسه ولی به روی خودش نمیاره.
بعد ک کارش تموم شد دوباره اون مرد مامانبزرگمو به خونه میرسونه و یه کیسه پوست سیر و میگیره و پیریه تو دامنه مامانبزدگم و میره.
مامانبزرگمم و نمیدونست اینا چیه همرو میریزه دور.
فروا صبح ک پا میشه میبینه ی تیکه از پوست سیر ک ب لباسش چشبید تبدیل به طلا شده.
بعد ک میره همونجا ک پوستارو ریخته بود میبینه هیچی وجود ندارهه.
خودمم پشمام ریخته ولی خب اره
مرسی که خوندیدد

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5.3k 0 2 74 419

🗣 داستان ترسناک:زندگی در ملک اجنه!❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.4k 0 1 27 421

#ارسالی

سلام این داستانی ک میخوام بگم رو تقریبا کل خانواده ی مادریم شاهدش بودن و هنوز تعریفش میکنن خانواده ی مادریم خیلی شلوغن، مامانم میگ هرچی یادمه مامانش یا حامله بوده یا داشته بچه شیر میداده
خلاصه جوری بوده که بچه های خاله ی بزرگم با مامانم اینا همبازی بودن و اوناهم شاهد اتفاق بودن، مامان بزرگم اینا روستا زندگی میکردن و هرموقع خاله ی بزرگم با بچه هاش از شهر میومدن روستا میرفتن باغ برای تفریح یه روز که به همین منوال خالم و بچه هاش اومده بودن روستا بچه های خالم گیر میدن که میخوان برن باغ تاب بازی اما چون تقریبا داشته دیر وقت میشده و باید زود برمیگشتن بزرگترا قبول نمیکنن و میگن فردا میریم اما خب بچه ها قبول نمیکنن و مامانم و خاله هام با بچه های خالم و دایی هام میرن باغ و قول میدن تا قبل ازاینکه هوا تاریک شه برگردن اما دم رفتن خاله ی آخریم لج میکنه و میگه نمیام میخوام بمونم پیش بابام اوناهم هرچی اصرار میکنن خاله ی کوچیکم که اسمشو میزارم مریم نمیاد خاله مریمم با همه بچه ها فرق داره خانواده ی مامانم همشون سبزه و مو فرفری ان اما این مریم سفید و بور بوده همیشه تو چشم بوده خلاصه که بچه ها میرن باغ و سوار تابی میشن که پدربزرگم به درخت گردوی وسط باغ بسته بوده بچه ها صف بسته بودن و یکی یکی سوار تاب میشدن که یهو سر و کله ی خاله مریم پیدا میشه و شروع میکنه گریه کردن که منو سوار تاب کنین اما بچه ها قبول نمیکردن و میگفتن باید تو صف وایسی اما مریم انقد جیغ میکشه و گریه میکنه ک مجبور میشن برا ساکت کردنش علارغم میلشون سوارش کنن مریم سوار تاب میشع اما هر کار میکردن پایین نمیومده هواهم داشته کم کم تاریک میشده و خورشید درحال غروب بوده مریم خانمم لج کرده بود و از تاب پایین نمیومد خلاصه میگه اگه میخواین بیام پایین منو تا جایی که طناب جا داره بچرخونین بعد ولم کنین تا دور خودم بچرخم اوناهم قبول میکنن مریم رو تا جایی ک طناب جا داره میچرخونن و بعد عقب میرن تا دور خودش پر بخوره بلکه راضی شع از تاب بیاد پایین و برگردن خونه خلاصه که مامانم میگفت چشمتون روز بد نبینه ما این کارو کردیمو وقتی مریمو رها کردیم درحالی ک داشت دور خودش میچرخید شروع کرد به قهقه زدن صداش تو کل باغ پیچیده بود دست و پاهاش دراز شدن اندازه یه دختر بالغ 20 ساله موهاش جوری بلند شده بود ک تو هوا دورش میچرخید بچه ها این صحنه رو ک میبینن
همه وحشت میکنن شروع میکنن ب جیغ کشیدن حتی بعضیاشون پا برهنه شروع ب فرار میکنن وقتی میان خونه میبینن مریم تو خونس و نشسته کنار بزرگترا اوناهم تو عالم بچگی خیال میکنن اون موجود مریم بوده داشته میترسوندشون بخاطر همین همشون شروع میکنن دعوا کردن و فحش دادن به مریم اونم ک از هیچی خبر نداشته و همه میگن مریم تمام مدت خونه پیش باباش بوده
پسرخاله ی بزرگمم هنوز بعد 3 تا بچه از مریم میترسه و میگه خاله مریم جنه... البته این خاله مریم ما رفتارای مشکوک و ترسناک خیلی داشته و زندگیش اصلا نرمال نبوده الانم متاسفانه درگیر اعتیاده و هیچی ازون زیبایی مثال زدنیش باقی نمونده و اونقد مصرف داشته ک تقریبا دیوانه شده...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5.9k 0 1 19 391

🗣 داستان ترسناک : مهمانی از جنس اجنه (داستان ترسناک ننه صغری و دو جنی که مهمان او شدند.)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.7k 0 1 42 451

#ارسالی

یه مدته جز خودم هیچکس نمیتونه رو تختم بخوابه چون سردرد میگیره و دو شب پیاپی که دارم یه خواب میبینم که یک موجود سیاه رنگ، حدودا یک متری و چهره فوق العاده ترسناک داخل اتاقم هست و روی تخت من دراز کشیده و حمله میکنه ولی من به بیرون از اتاق فرار میکنم درو می‌بندم و با تمام وجود دست گیره درو میگیرم تا در باز نشه و اون شروع به فحش دادن میکنه واز من میخواد درو براش باز کنم ولی من درو باز نمیکنم اما ناگهان انگار که روحم به جسمم بر میگرده و بعد خبری از اون نیست و من خودم رو در حالت بیداری و هوشیاری میبینم و هرچه که تقلا می کنم نمیتونم خودمو تکون بدم و در همون حالتی که هستم بدون اینکه اونو ببینم با صدای واضح به من میگه این تخت مال منه. قبلنا توی یوتیوب بلاگرهایی که در زمینه‌ های ترسناک فعالیت داشتند مثه احضار جن و روح رو دنبال می‌کردم و خیلی وقت ها کارشونو انجام میدادم، یه مدتیه که حس می‌کنم یکی داره منو نگاه می‌کنه
خیلی حسِ بدیه ، بدنم سرد میشه و موهای تنم سیخ میشه ...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

5.9k 0 1 82 387

🗣 داستان ترسناک : جنی به شکل سگ که آیلار رو بیمار کرد (شَمَنها قدرت دعانویس ها رو دارند؟!) ❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

5.8k 0 0 27 384
Показано 20 последних публикаций.