#ارسالی
داستانش کاملا واقعیه
چند سال پیش که تقریبا 13 سال اینا داشتم
با مامانم اینا رفته بودیم شهرستان خونه مامانش (مامان بزرگم)
خونشون خیلی قدیمی بود از اینا بود که آشپز خونه و حموم دستشویی تو حیاته
یه آشپز خونه بزرگ داشتن تو حیات بود
بعد ما بعد از ظهر رسیدیم من حوصله نداشتم چیزی بخورم گرفتم خوابیدم
ساعت تقریبا 11و نیم بود که گشنم شد و بیدار شدم گفتن شام برات گذاشتم نشستم تو اتاق شام خوردم خالمم بغل دستم داشت کتاب میخوند
بهش گفتم من میرم ظرفامو بذارم تو آشپزخونه
گفت منم باهات میام گفتم نمیخواد نمیترسم
گفت میدونم همینجوری میام
گفتم بریم همونجا مشغول حرف زدن شدیم و منم ظرفارو شستم باهام کمک کرد
اومدیم بیرون من دستم پر بود بهش گفتم در آشپزخونه رو قفل کن قفل کرد اومدم تو حال گفتم فاطی این یکی درم ببند بی زحمت یهو دیدم همه دارن نگام میکنن گفتن با کی داری حرف میزنی گفتم فاطی الان اینجا بود
گفت چی میگی دختر فاطی 2 ساعته گرفته خوابیده
گفتم نه بابا من الان داشتم غذا میخوردم تو اتاق پیشم بود تو آشپز خونه باهم حرف زدیم
گفتن اصلا تو اتاقی که تو بودی کسی نبود فاطی تو اون یکی اتاق خوابه رفتم دیدم آره خالم مثل اینکه خیلی وقته خوابه
بهشون گفتم ولی در آشپزخونه رو برام قفل کرد باهم کلی حرف زدیم من که با این همه وسیله تو دستم نمیتونستم درو قفل کنم
بعد رفتیم دیدیم در قفله باور کردن ولی چیزی نتونستن بگن...
🆔
@Storiscary | داستان ترسناک