#ارسالی
سلام این ماجرایی که میخام براتون تعریف کنم سال 97 یا 98 برام اتفاق افتاده بود.من خواهرم خواهرزاده ام و مادرم رو بردم پیش یه دعانویس تا مشکل خواهرزاده کوچیکم که مشکلات خواب واینجور چیزا رو داشت تا مشکلشو حل کنه.مکانی که رفته بودیم بین دو روستا که تو بلندی بودن و پایین اون بلندی عین دره بود و دشت نسبتا وسیعی بود و از روستاها حدود پنج کیلومتری فاصله داشت یه اتاق کوچیک کاهگلی که یه پنجره داشت و رو به دشت باز میشد و پیرمرده دعانویس مراجعه کننده هاشو اون اتاق میدید و یک خونه کاهگلی بزرگتر که خونه اصلیش بود و یه طویله داشت که انصافا اون دره جای زیبایی بود.و دعانویس هم یک پیرمرده مهربون با قد کوتاه و چشمهای ابی داشت.خانوادم رفتن داخل و منم پشت پنجره رو یه سنگ نشسته بودم که ده دقیقه بعد یه صدایی عجیب از تو اتاق در اومد و صدای ترسیدن خونوادم رو شنیدم .بعد همون لحظه تموم حیونات اون طویله و اطراف خونه تا اونور دشت هر حیوونی بود مثل گاو گوسفند شتر سگ و گربه و شغال همه از خودشون صدای بلندی در اوردن که حدود یکی دو دقیقه طول کشید.منکه اون صحنه رو دیدم ترسیدم.وقتی خانوادم اومدن بیرون با تعجب ازشون پرسیدم داخل اتاق چه اتفاقی افتاده اونا هم گفتن که پیرمرده یه چیزایی گفت و از اینور اتاق تا اونور اتاق یچیزی باسرعت رد شد و ما ترسیدیم.بعدشم که صدای زوزه حیونات رو شنیدیم بیشتر ترسیدیم.بعدشم گفتن که اون پیرمرده گفته که تا چندین روز دیگه تو کشور خون زیادی ریخته میشه حدود بیست روز بعد اون تظاهرات میگین یا اعتراضات میگین اتفاق افتاد.من تا قبل از اون ماجرا اصن به اینجور چیزا اعتقادی نداشتم و خونوادمو مسخره میکردم که پیش اینا نرین اینا کلاهبرادرن.چند سال بعد خودم هم بهش مراجعه کردم و واقعا از قدرت اون پیرمرد تعجب کردم.اون پیرمرده میگفت که ادمای ثروتمند از شهرها و روستاهای اطراف ازش میخاستن که پیششون زندگی کنه و براش یک خونه بزرگ بسازن ولی پیرمرده بهشون گفته که کناریهام(موکلهام) موافق این جابجایی نیستن.امیدوارم جمله بندیم و نحوه نوشتنم رو ببخشید چون تو جمله بندی خوب نیستم..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک 👍
سلام این ماجرایی که میخام براتون تعریف کنم سال 97 یا 98 برام اتفاق افتاده بود.من خواهرم خواهرزاده ام و مادرم رو بردم پیش یه دعانویس تا مشکل خواهرزاده کوچیکم که مشکلات خواب واینجور چیزا رو داشت تا مشکلشو حل کنه.مکانی که رفته بودیم بین دو روستا که تو بلندی بودن و پایین اون بلندی عین دره بود و دشت نسبتا وسیعی بود و از روستاها حدود پنج کیلومتری فاصله داشت یه اتاق کوچیک کاهگلی که یه پنجره داشت و رو به دشت باز میشد و پیرمرده دعانویس مراجعه کننده هاشو اون اتاق میدید و یک خونه کاهگلی بزرگتر که خونه اصلیش بود و یه طویله داشت که انصافا اون دره جای زیبایی بود.و دعانویس هم یک پیرمرده مهربون با قد کوتاه و چشمهای ابی داشت.خانوادم رفتن داخل و منم پشت پنجره رو یه سنگ نشسته بودم که ده دقیقه بعد یه صدایی عجیب از تو اتاق در اومد و صدای ترسیدن خونوادم رو شنیدم .بعد همون لحظه تموم حیونات اون طویله و اطراف خونه تا اونور دشت هر حیوونی بود مثل گاو گوسفند شتر سگ و گربه و شغال همه از خودشون صدای بلندی در اوردن که حدود یکی دو دقیقه طول کشید.منکه اون صحنه رو دیدم ترسیدم.وقتی خانوادم اومدن بیرون با تعجب ازشون پرسیدم داخل اتاق چه اتفاقی افتاده اونا هم گفتن که پیرمرده یه چیزایی گفت و از اینور اتاق تا اونور اتاق یچیزی باسرعت رد شد و ما ترسیدیم.بعدشم که صدای زوزه حیونات رو شنیدیم بیشتر ترسیدیم.بعدشم گفتن که اون پیرمرده گفته که تا چندین روز دیگه تو کشور خون زیادی ریخته میشه حدود بیست روز بعد اون تظاهرات میگین یا اعتراضات میگین اتفاق افتاد.من تا قبل از اون ماجرا اصن به اینجور چیزا اعتقادی نداشتم و خونوادمو مسخره میکردم که پیش اینا نرین اینا کلاهبرادرن.چند سال بعد خودم هم بهش مراجعه کردم و واقعا از قدرت اون پیرمرد تعجب کردم.اون پیرمرده میگفت که ادمای ثروتمند از شهرها و روستاهای اطراف ازش میخاستن که پیششون زندگی کنه و براش یک خونه بزرگ بسازن ولی پیرمرده بهشون گفته که کناریهام(موکلهام) موافق این جابجایی نیستن.امیدوارم جمله بندیم و نحوه نوشتنم رو ببخشید چون تو جمله بندی خوب نیستم..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک 👍