دکتر انوشه(قلب بیتابم)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊
کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒
#دکتر_سید_محمود_انوشه
.
.
تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g
.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


👆👆  کاناله پرستو کاملااا معتبرهه عضو بشید ۲۰ روز وزن قابل توجهی کم کنی جالبه که روش ایشون جوریه که خیلی خوش هیکل میشی😍😍😍 ۱۱ سال سابقه کاری


درمان #افتادگی_سینه و شکم🧨
       فقط بامعجزه_یخ💪
    #سفیده_تخم_مرغ
بعد از 14 روز سینه هات مثل
#توپ ⚽️ سفت و سربالا و گرد میشه😋
دستور تهیه فقط در این کانال👇👇😉


https://t.me/joinchat/AAAAAE4rs1WAbbvU6ky_Ng


آنقدر به من نزدیک شده بود که گرمای نفس هایش اعصابم را متشنج تر میکرد،نزدیک گوشم زمزمه کرد:
_من دیوانه وار عاشقتم لیانا تو حق پس زدن منو نداری،تو واسه منی، تا ابد.
دستانم بسته بود و برای نجاتم کاری از من ساخته نبود، سرم را با نفرت برگرداندم سمت مخالفش،اشک در چشمانم حلقه بست.
خون جاری شده از گوشه ی لبم خشک شده بود،با همان حال نزار زمزمه وار نالیدم:

_اما من عاشق یکی دیگم.میتونی منو بکشی،ولی هیچوقت قلب منو بدست نمیاری.
خنده ی چندش آوری کرد،با دستش چانه ام را گرفت و سرم را برگرداند سمت خودش،هر گونه تلاشی برای رهایی از چنگال وحشی اش بی فایده بود:
_تو رو نه اما... اونو خواهم کشت،خانم عاشق‌.

او مستانه خندید و من با شنیدن جمله اش،
ترس تمام وجودم را فرا گرفت...!

https://t.me/+ZGIZKnQt9PY2NTRk


#پارت721



ولی هانی بی خیال می خندید..
هانی رو به خانم بزرگ گفت:خب


خانمی کی قراره محضر میذارید؟
خانم بزرگ خندید وگفت:پسر تو


چقدر هولی..یادت نره این ازدواج صوریه..من و پدرام هم شاهداش


هستیم...درسته پدرام؟
پدرام با همون نگاه پر از خشم ولی


کاملا کنترل شده با صدای گرفته ای رو به خانم بزرگ


گفت:من شاهده هیچ چیز
نیستم..
خانم بزرگ با تعجب گفت :چرا؟..



نمی خوای شاهد عقد برادرت و توتیا باشی؟..


پدرام نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت وسکوت کرد...


انگار خیلی جلوی خودشو می گرفت که چیزی نگه..


ولی اخه چرا؟اون که منو دوست نداشت


پس این کارا رو واسه چی می کرد؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت720


#پارت720



می شناسمت و بهت اعتماد
دارم ولی خب این برای هردوتاتون لازمه..


توتیا بهت محرم میشه و اون موقع هر اتفاقی ممکنه بینتون بیافته


بنابراین تعهدنامه رو امضا می کنی و به من هم قول میدی باشه؟..


از زور شرم جرات نکردم سرمو بلند کنم..منظور خانم بزرگ رو به خوبی


متوجه شده بودم..وای وای اینا رو جلوی پدرام می گفت


الان حتما از بس حرص خورده داره منفجر میشه..


هانی با لبخند و لحن شوخی گفت:به روی جفت چشمام خانمی...


نوکر خودت و توتیا جان هم هستم.


پدرام سریع با اخم نگاش کرد که هانی هم ابروشو انداخت


بالا و با شیطنت خندید..منظورشو از این کار نفهمیدم


ولی از حرکتی که هانی کرد خنده ام گرفت چون به محض اینکه


ابروشو انداخت بالا و خندید پدرام لباشو به هم فشرد و با خشم نگاش کرد...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت719



پدرام با همون اخم رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما می خواید


با هانی حرف بزنید با من که کاری
ندارید..پس من میرم..


خانم بزرگ با لحن جدی ومحکمی گفت:گفتم بشین پدرام..


تو و هانی با هم اومدید با هم هم برمی گردید خونه.بشین.


پدرام کمی به خانم بزرگ نگاه کرد وبعد هم کلافه نفسشو داد بیرون


ونشست روی مبل و نگاهشو به میز وسط سالن دوخت ..


نمی دونم چی توی این میز دیده بود که همه ش زل می زد


بهش..خوشم اومد از هر کی حساب نمی بره از خانم


بزرگ خیلی خوب حساب می بره..
خانم بزرگ رو به هانی


گفت:هانی جان همونطور که گفتم تو باید به من تعهد بدی..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت718


همین که خانم بزرگ برگشت تو سالن..پدرام از جاش بلند شد


وبا صدای گرفته وعصبی و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود


رو به هانی گفت:بلند شو ما هم بریم دیگه..جا خوش کردی؟


هانی دست پدرام رو کشید وگفت:کجا حالا نشستیم..


تو هم بشین حالا که زوده.
پدرام کلافه دستی بین موهاش کشید


وگفت:نه من خونه کار دارم..فردا هم باید برم مطب کلی کار ریخته سرم..

بلندشو بریم..دیگه دیره.
هانی خندید وگفت:فردا که جمعه


ست اقای خوش حواس...از کی تا حالا دکی جون جمعه ها هم


مطبتو باز میکنی که من نمی دونستم؟...


پدرام نفسشو داد بیرون و خواست یه چیزی بگه که خانم بزرگ


گفت:پدرام بشین..می خوام با هانی حرف بزنم.


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت717


به شاهین نگاه کردم..لبخند مردونه ای تحویلم داد


و سرشو تکون داد...نگاهش جور خاصی بود..


چیزی ازش سر در نیارودم..و اما هانی..با یه لبخند بزرگ داشت


نگام می کرد..من هم لبخند کمرنگی زدم..


رو به شاهین گفتم:واقعا شرمنده ام..ولی خب من..


شاهین میون حرفم اومد و گفت:می دونم توتیا خانم..


من کاملا درکتون می کنم وهیچ گله ای هم ندارم..


این حقه شماست که بتونید انتخاب بکنید..شرمندگی نداره.


با نگاهی پر از سپاس گفتم:من واقعا نمی دونم چی بگم...ازتون ممنونم.


با لبخند سرشو تکون داد و چیزی نگفت.


شاهین کمی پیش ما نشست و بعد هم از همگی خداحافظی کرد ورفت..


قبل از رفتن دوباره ازش معذرت خواستم و ازش به خاطر کمکی که


می خواست بهم بکنه تشکرکردم.خانم بزرگ مثل اونبار


تا دم در همراهیش کرد..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت716



سرنوشت داره با من چکار
می کنه؟..


این چه بازیه که شروع کننده اش باید من باشم


و از اخرش بی خبرم؟نمی دونم تهش چی میشه..


نگاهمو به خانم بزرگ دوختم..با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد ..


زل زدم به هانی..سعی کردم با تظاهرهم شده


یه لبخند بزنم...موفق هم شدم ..اروم گفتم :انتخاب من..اقا هانی


اول کمی سکوت کردن وبعد از اون خانم بزرگ برای من و هانی دست زد

وگفت:مبارک باشه عزیزم...درسته این ازدواج صوریه


ولی باز هم بهتون تبریک میگم..انشاالله همیشه خوشبخت باشین..


من و هانی تشکرکردیم..همون لحظه نگام به پدرام که درست کنار


هانی نشسته بود افتاد..دست راستشو مشت کرده بود

و پاشو با حرص تکون می داد...صورتش کمی سرخ شده بود..


اخه کدوماشو باور کنم؟اون حرفا و نفرتت از زن ها رو یا این نگاه ها و


حالت هات رو..؟کدوما رو باور کنم؟..یعنی من می تونم تورو عاشق خودم کنم؟..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت715


اروم سرمو بلند کردم..به شاهین نگاه کردم..بی تفاوت بود..


به هانی نگاه کردم..دیگه لبخند روی لباش نبود وبا کنجکاوی چشم به من دوخته بود..



جرات نداشتم به نفر بعدی نگاه کنم...اما نگاه بی قرارم بهش افتاد



..نتونستم جلوشو بگیرم.. نگاهم بی طاقت بود..



بی تاب یه نگاه هر چند سرد از طرف پدرام بودم...


نگاه مستقیم پدرام به من بود..درست توی چشمام زل زده
بود..


نگاهش جور خاصی بود..اینبار نمی تونستم معنیش کنم...


نه توش التماس بود و نه...خدایا چرا از این نگاه سردر



نمیارم؟..چرا حرفی نمی زنه؟...روی پیشونیش هیچ اخمی نداشت...


حالت صورتش کاملا معمولی بود...انگار هیچ
اتفاقی قرار نیست بیافته...


چرا با من اینکارو می کنی پدرام؟چرا تو نباید نفر سوم باشی؟...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت714



هیچی از شام اون شب نفهمیدم..اصلا نفهمیدم


چی خوردم..تا اخر هم سرمو بلند نکردم...می ترسیدم نگام بهش


بیافته و باز ضربان قلبم بره بالا و خودمو لو بدم...


نمی خواستم به این زودی چیزی از عشقم بروز بدم..


درسته خانم بزرگ می دونست ولی اون هم به عنوان یه راز..


نمی خواستم پدرام اینو بفهمه و اون موقع به راحتی با احساسم بازی کنه...

عشقش رو بدون تلاش نمی خواستم..دوست داشتم برای


رسیدن به عشقم تمام سعیم رو بکنم..هرچند سخت بود ولی شدنی بود..

***

بعد از صرف شام همگی توی سالن جمع شدیم..


همه سکوت کرده بودن..سرمو انداخته بوم پایین ولی به خوبی


سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم..


خانم بزرگ گفت:خب توتیا جان...حالا می تونی جوابتو بگی.


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت713



هنوزبی توجه به اطرافمون زل زده بودیم به هم که با تک سرفه ی


خانم بزرگ به خودمون اومدیم...
سریع دستشو کشید عقب من هم


دستمو از روی بشقابش برداشتم و سرجام نشستم..


گونه هام سرخ شده بود
واحساس می کردم دمای بدنم


حسابی رفته بالا...قلبم تند تند می زد..


خدایا چرا اینجوری میشم؟..روم نمی شد سرمو بلند کنم..


حتما خانم بزرگ این حرکته من و پدرام رو دیده بود...


خب معلومه که دیده..خوبه جلوی روش اینکارو کردیم..


ولی ناخواسته بود..هیچ کدوممون از روی عمد این کارو نکردیم...


نفسمو دادم بیرون...حالا که چی؟..اتفاقی که نیافتاده...


ولی چرا قلبم انقدر تند تند می زنه؟..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت712


دستشو اورد جلو ..فکرکرد می خوام دستمو بکشم


عقب ولی همین که خواستم دستمو بکشم


سریع دست پدرام نشست روی دستم..


زیر بشقاب رو گرفته بودم..دست پدرام هم روی دستم بود..



سرجام خشکم زد.دستش گرم بود واین گرما داشت اتیشم می زد.


سرشو بلند کرد ونگام کرد...نگام تو نگاه عسلی و


جذابش گره خورد...هیچ کدوم نگاه از هم بر نمی داشتیم...


همه ی کارام بی اراده بود.نمی تونستم روی حرکاتم


کنترل داشته باشم...انگار مغزم قفل شده بود و بهم هیچ فرمانی نمی داد...


نگاهش با اینکه سرد بود ولی گویای هزاران حرف نگفته


بود..حرفایی که اگر با زبون می زد می تونستم باور کنم


ولی نگاه...نگاهشو چطور معنی کنم؟..


وقتی قلبش از نفرت پره من چه برداشتی از این نگاه بکنم؟..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت711


هر دو سکوت کرده بودیم..تا اینکه خانم بزرگ سرشو بلند کرد
ونگام کرد..
***


خانم بزرگ گفت که بعد از صرف شام من جوابمو اعلام می کنم..


دیگه مطمئن بودم باید کی رو انتخاب کنم..


اینبار سر میز کنار خانم بزرگ نشستم...


هم برای خانم بزرگ غذا کشیدم هم برای خودم..


شاهین گفت که میره دستاشو بشوره و میاد...سرجام نشستم


که نگام افتاد به پدرام...بشقابش خالی بود .زل زده بود


به من...عاشق این نگاه سردش بودم..خب دیوونه بودم


دیگه...دیوونه و عاشق...
بشقابش رو بدون هیچ حرفی از


جلوش برداشتم تا براش غذا بکشم..اون هم هیچی نگفت و


این اجازه رو بهم داد..بعد از کشیدن غذا بشقابشو گذاشتم جلوش.


.زیر لب یه بفرمایید هم گفتم..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت710


حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو


که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟..


ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..


اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم..


سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..


می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..


من انتخابم رو کردم..
سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ ..

Показано 20 последних публикаций.