Фильтр публикаций


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۶۰✨
#زیبا_سلیمانی


اینکه مرا به کامران نمی‌سپرد و او را به من می‌سپرد بر می‌گشت به همان معرفتی که در وجودش نهادینه بود. آدم‌ِحسابیِ زندگی هر کسی متفاوت است. بابا فقط پدرم نبود، برایم آدم‌حسابی زندگی‌ام به حساب می‌آمد. دستش را محکم به دستم گرفتم و خواستم پشت دستش را ببوسم که نگذاشت. خودم را به آغوشش انداختم و گفتم:

ـ خیلی دوستت دارم بابا..

باز پیشانی‌ام را بوسید و گفت:

ـ نه به اندازه‌ی من بابا..

لبخند زدم و دستم را حلقه‌ی بازویش کردم و با هم هم گام شدیم.

این حیات و اون حیاط می‌ریزن نقل و نبات
بر سر عروس دوماد می‌ریزن نقل و نبات
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا

سفره‌ی عقدی که پر شده بود از رزهای سفید فضا را آنقدر رویایی کرده بود که ناخودآگاه چشمانم پر شود از شور داشتن اویی که در کت و شلوارزغالی آن سوی سفره داشت دست در دست مامان به سمت جایگاه حرکت می‌کرد و من بال بال می‌زدم برای داشتنش. مامان هم یکی دیگر از آدم‌حسابی‌های زندگی‌ام بود که به جای مادری کردن برای منی که همیشه مادر داشتم، مادری می‌کرد برای اویی که چشمانش روشنی مزرعه‌های آفتاب گردان را از رو برده بودند.

کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله
دست به زلفاش نزنید مروارید بنده بله.

حضار آرام آرام دست می‌زدند و ما آرام‌تر به سمت جایگاه حرکت می‌کردیم. قدم‌هایم مصمم بود حتی اگر اشک در چشمانم حلقه زده و دلم را بیش از پیش، پیش اویی که نگاهش پر بود از آفتابگردانهای سر به فلک کشیده، رسوا می‌کرد. وقتی به جایگاه رسیدم که خواننده داشت آخرین بیت ترانه‌اش را می‌خواند

عروسی شاهانه ایشالله مبارکش باد
جشن بزرگانه ایشالله مبارکش باد.
گل به گلستان ایشالله مبارکش باد
نوبت مستانه ایشالله مبارکش باد


#تجانس🪐
#پارت۳۵۹✨
#زیبا_سلیمانی



یکتا اما حرفم را تا تهش خواند. دست جوجوی که توی بغلم بود را گرفت و گفت:

ـ زن‌عمو یه دوست داشت که بهش این مدلی می‌گفت آوا جون..

چشمانش را لوچ کرد و ادای باران را در آورد. قلبم هزار پاره شد و توی دهانم ریخت. باران کجا بود وقتی من لباس عروس به تن می‌کردم. یکتا نگذاشت در حال خودم بمانم و سریع ادامه داد:

ـ دوستش پیش خداست اما تو همیشه بهش بگو آواجووون..

نگاهم رفت سوی مهکام که چشمانش یک آن پر شد. جوجو اما مهربان گونه‌ام را بوسید و گفت:

ـ باشه آوا جووون.

محکم توی بغلم فشردمش و حس کردم باران را بغل کرده‌ام. عطر تنش به همان میزان ناب بود و خواستنی. باران حتماً آنجا بود و من فقط یک ساقدوش به اسم جوجو نداشتم باران ساقدوش دیگرم بود. این را مطمئن بودم.
وقتی هم که جوجو را زمین گذاشتم صدای موسیقی که پخش می‌شد خبر از این می‌داد باید به سمت سفره‌ی‌عقد می‌رفتم. جایی که مهم‌ترین تصمیم عمرم را آنجا می‌گرفتم. تصمیم یکی شدن با کسی که جانم به جانش بند بود.


امشب چه شبی‌است شب مراد است امشب
این خانه پر از شمع و چراغ است امشب
بادا بادا مبارک بادا یار ایشالله مبارک بادا..

بابا وارد اتاق شد و با چشمان پر مهرش مرا نگاه کرد. مهکام و یکتا دست جوجو را گرفتند و من و بابا را تنها گذاشتند..

کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله
دست به زلفاش نزنید مروارید بنده بله.
بادا بادا مبارک بادا یار ایشالله مبارک بادا..

نگاه بابا پر از مهر بود و پر از شوق. دستش را گذاشت زیر چانه‌ام و صورتم را بالا کشید و در چشمانم نگاه کرد و پدرانه پیشانی‌ام را بوسید.

ـ ماهِ من..

دلم ضعف رفت از تشبیه‌اش، بغض در صدایش بود اما دستش محکم و مصمم دستم را گرفت:

ـ خوشبختش کن آوا..تو می‌تونی بابا.


#تجانس🪐
#پارت۳۵۸✨
#زیبا_سلیمانی



یکتا با صدا خندید و مهکام مادرانه جوجویش را نگاه کرد و من قلقلکش دادم:

ـ فعلا" که من بوست کردم.

همانطور که از خنده ریسه رفته بود با انگشتش پیشانی‌اش را نشان داد و گفت:

ـ ماموریت من اینه که اینجا رو بوس کنم.

هوری دلم ریخت از حرفش، راستینِ عزیزتر از جانم از جوجو خواسته بود پیشانی‌ام را ببوسد. این اوج احترام و عشقش بود. مات که به جوجو نگاه کردم لبش را گذاشت روی پیشانی‌ام و آرام بوسید و سریع رو کرد به مادرش و پرسید:

ـ مامان آرایشش که بهم نریخت؟

وسط ستاره‌های آسمان چشمان مهکام هم، مثل چشم من شبنم نشسته بود که آرام گفت:

ـ ماموریتت این بود که آرایشش بهم بریزه یا نه؟

چشمان جوجو درشت شد:

ـ نه فرمانده گفت مراقب باشم آرایشش بهم نریزه!

مکث کرد و با دلبر گفت:

ـ فرمانده گفت اونو خودش می‌خواد بهم بریزه.

مهکام اخم کرد و یکتا و من با صدا خندیدم:

ـ یادم باشه گوش فرمانده‌ات رو بپیچونم که هر چیزی به جوجوی من نگه.

جوجو دستش را گذاشت روی دهانش و هین کشید:

ـ گفت به مامانت نگو.

اینار هر سه خندیدیم. جوجو را محکم به خودم فشردم که پرسید:

ـ از فردا باید بهت بگم زن‌عمو؟

مهکام مویش را نوازش کرد و گفت:

ـ از الان باید بگی مامانم نه از فردا..

من اما گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:

ـ بهم به جای زن عمو همون بگو آوا جون فقط جونش رو بکش.

قلبم با این حرف پاره شد و حس کردم چشمانم پر شد. باران هر وقت می‌خواست لجم را در بیاورد یا کاری داشت که باید راضی‌ام می‌کرد به جای آوا به من با حرص و این مدلی می‌گفت آوا جون. جونش را تا جای که حرصم در بیاید می‌کشید.


#تجانس🪐
#پارت۳۵۷✨
#زیبا_سلیمانی



یکتا که به سمتم چرخید کوتاه پلک زدم و گفتم:

ـ مراسم مختلطه و از طرفی حرمت لباس پیامبر واجب.

چشمان یکتا درخشید و قدرشناسانه نگاهم کرد. مهکام دستی روی شانه‌ام کشید و گفت:

ـ چه خوبه که تو قسمت راستینم شدی.
دیگر نگفتم من و راستینش سر همین شرط و شروط‌های که گذاشتم از هفت روز باقی مانده تا مراسمان را سه روز قهر بودیم و دست آخر من بودم که رفتم سراغ پسر قهرقهرویش.

مهکام تورم را مرتب کرد و گفت:

ـ دست لیلی درد نکنه چه کرده واقعا" یه تیکه ماه شدی.
مکاپ کار سالنش را می‌گفت. حرفش را تایید کردم:

ـ دستش درد نکنه سنگ تموم گذاشت. شما هم واقعا" تو زحمت افتادید انشالله عروسی جوجو..

تا اسم جوجو را بردم خودش ظاهر شد دستی روی لباس پف‌دارش کشید و گفت:

ـ منم عروس شدم دیگه.

واقعا" هم عروس شده بود. آغوشم را برایش باز کردم و گفتم:

ـ بیا اینجا ببینم.

مثل پرنده به سمتم پر کشید. طاقت از کف دادم و گونه‌اش را بوسیدم.

ـ آخیش.

ریز خندید:

ـ فرمانده‌هم بوسم کردنی همین رو گفت.

مادرش دستش را روی موی رها شده‌اش کشید و گفت:

ـ امشب دیگه بگو عمو مامانم.

نچ بلند بالایی کشید و پیچی به گردنش داد و با کرشمه ی که ذاتی در درونش بود ادامه داد:

ـ آخه من الان سربازشم و ماموریت دارم.

با چشمان درشت نگاهش کردم که دستش را بند تور سرش کرد و نازی به چشمان خوش‌رنگش داد و گفت:

ـ فرمانده گفته باید بیام آواجون رو بوس کنم..


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۵۶✨
#زیبا_سلیمانی


ـ کامران دوتا اسم داره.. توی شناسنامه و خانواده راستینه اما دوستاش بهش کامران می‌گن.

یکتا متعجب پرسید:

ـ پس چرا انقدر اسم‌هاش باهم فرق داره؟

مهکام لوند و دلکش چشمک زد:

ـ اینو باید از آوا خانم بپرسیم که این اسم رو روی پسر ما گذاشته.

به هر حال تا چند دقیقه‌ی بعد عاقد اسم واقعی راستین را می‌خواند و یکتا می‌شنید به همین دلیل نگذاشتم خیلی در جو این ماجرا قرار بگیرد و بی‌تفاوت به آنچه در حال بحث بود از مهکام پرسیدم:

ـ عاقد اومده؟

کوتاه و شیرین پلک زد:

ـ آره اومده.

این را گفت و جلوی دهانش را گرفت و ریز خندید. سرم را پرسشی تکان دادم که خودش پیش دستی کرد و گفت:

ـ مهران بردش ته باغ نشوندش یه بلندگو براش گذاشته صداش به شما برسه..

با چشمانی گرد نگاهش کردم او ادامه داد:

ـ آخه سید مهدی عاقدتونه.

نمی‌شناختمش. لبخند مهکام به من هم سرایت کرد که با خنده پرسیدم:

ـ کی هستش حالا..؟

ـ از دوستای بچه‌هاست. عقد ما رو هم اون خونده. زهرا سادات همسرش یه الماس واقعیه. باردار بوده نشده بیاد. سید هم خجالتیه به خاطر همین مهران بردش ته باغ که چشمش به ما نیافته.
یکتا خندید و در جواب مهکام گفت:

ـ معمم نیست ولی.

ـ معمم که هست اما اینجا کت و شلواری اومده. آقا دوماد خواسته. اون بنده خدا هم نه نیاورده.

ـ چرا؟

مهکام تای ابروی بالا داد و گفت:

ـ اینو باید از این دوتا قناری عاشق پرسید.


#تجانس🪐
#پارت۳۵۵✨
#زیبا_سلیمانی



آرش همه جوره کنارم بود و من دلم لک می‌زد تا بیشتر از من هوای کامران را داشته باشد. کامرانی که میان خنده و غم گم شده بود. یک بغض بی‌در و پیکر در تک تک لحظه‌هایش خانه کرده بود که علی زودتر از همه این بغض را دید و گفت:

ـ حلش می‌کنم تا عروسی..

و حلش کرد تا عروسی. همه چیز زیبا بود و شور انگیز. مامان دل توی دلش نبود و بابا بیشتر از هر زمانی نگرانی در چشمانش خانه کرده بود، اما از حق نگذریم برای کامران هم به اندازه‌ی من نگران بود. چرا که درست شب قبل از جشن دیدم و شنیدم که در تراس خانه به کامران زنگ زد و پدرانه دست محبت به سمتش دراز کرد. برای مرام و معرفتش مُردم. حالا وقت موعد رسیده بود. نگذاشته بودم کامران مرا ببنید و دوست داشتم وقتی دست در دست بابا پا به سفره‌ی عقد می‌گذارم همان لحظه‌ی باشد که مرا برای اولین بار در این لباس فوق العاده و زیبا می‌بیند. دستی روی پف لباسم کشیدم و کوتاه نفسم را بیرون دادم. از دلم گذشت کاش باران بود. غم یک خاصیت عجیبی دارد. در اوج شادی هم تو را ترک نمی‌کند. کُنج قلبت می‌نشیند و همواره به تو یاد آوری می‌کند که یک جای از قلبت مدام و بی‌وقفه می‌سوزد. غمِ باران جنسش اینطور بود. کهنه نمی‌شد. اگر به هر راه و روشی باران برای به دست آوردن اطلاعات دارک‌وب با فرشید بُر خورده بود و تهش کشته شده بود. باز من باران را جاویدنام راهِ آزادی و برابری می‌دانستم. چرا که جانش را کف دستش گذاشته بود تا سهم کوچکی در توازن اقتصادی این اقتصادِ بی‌رحمِ نابرابر و اجتماع بی‌رحم‌ترش داشته باشد. همانطور که به لب‌های خوش رنگم توی آینه نگاه می‌کردم و دل توی دلم نبود تا مراسم شروع شود. یکتا در اتاق را باز کرد و گفت:


ـ آوا آوا آوا... یه تکیه ماه شدی اما چشمم کف پای جفتتون ندیدی کامران رو به خدا که جای برادری خود ماه شده اگه تو یه تیکه ماه شدی.

لبخند پر مهری صورتم را پر کرد و مهربان نگاهش کردم. در دلم هزار بار قربان صدقه‌‌اوی رفتم که ماه شده بود. یکتا خودش را به من رساند. گونه‌ام را بوسید و گفت:

ـ الهی که خوشبخت‌ترین بشید.

پشت بندش مهکام وارد اتاق شد. به حق زیبا بود. آنقدر زیبا که خیره می‌کرد چشم هر بیننده‌ی را.

ـ جوجو انگار نه انگار ساق دوش توئه تا راستین رو دید نتونست ازش دل بکنه پیش اون موند.

نگاه یکتا روی مهکام ماند و مهکام با سیاست و لبخند ماجرا را جمع کرد. به یکتا و آرش نگفته بودم اسم کامران؛ راستین است. مامان و بابا اما می‌دانستند.


#تجانس🪐
#پارت۳۵۴✨
#زیبا_سلیمانی


هزار بار بوسیدمش و حتی برایش هیپ‌هاپ که دوست داشت رقصیدم و یک دهن رپ خواندم تا بخندد و آشتی کند. وقتی هم که خندید؛ قول دادم هرگز رهایش نکنم اما نتوانستم روی قولم بمانم. نه که نخواهم کنارش بمانم که فقط خالق عشق می‌داند قلب و جانم کنار کامران ماند و دلواپس دندان دردهایش ماند و جسمم او را ترک کرد. هول هولی بودن مراسم عقد و عروسی صدای مامان را در آورد و بابا هم دل خوشی نداشت اما آن شامی که کامران خانه‌ی ما بود و مامان برایش رشته‌پلو پخته بود وقتی بابا به کامران گفت:

ـ خیلی عجولانه دارید تصمیم می‌گیرد. بهتر نیست یه کم صبر کنید؟

کامران لبش را از تو مکید و در چشمان بابا خیره شد و مطیعانه گفت:

ـ بله درسته، هر طور شما صلاح بدونید همون کار رو می‌کنیم.

مظلومیتش دل مامان را ریش کرد و دستش را روی میز گذاشت روی دست بابا و گفت:

ـ بابک بچه‌ام تنهاست، دوست داره زود عروسش رو ببره خونه‌اش حالا یه ذره هم سخت باشه اشکال نداره که.

من از تغییر موضع مامان تعجب نکردم. بارها دیده بودم مامان برای آرش اینطور تغییر موضع می‌دهد اما چشمان کامران از حمایت مامان چراغانی شد و چهار روزه بدون جهزیه بدون هیچ قر و قمیشی سر و ته مراسم را دسته جمعی و هم آوردیم. اگرچه حاج حسین جم، پدر مهران در یک مراسم حجت را بر همه تمام کرد و گفت که وظیفه‌ی هر پدری‌است تا مراسم دامادی پسرش را بگیرد و تمام مخارج عروسی را با تمام مخالفت کامران به عهده گرفت و عملا" گفت:

ـ خوب نیست آدم رو حرف پدرش حرف بزنه.

دهن کامران با این منش و بزرگواری او بسته شد و حاج خانم همه چیز را سپرد به مهران. و من فهمیدم از کوزه همان تراود که در اوست. مهران به راستی باید هم فرزند چنین پدر و مادری می‌شد. یک تشریفات خاص که مهران انتخابش کرده بود آن هم با هزار مدل تدابیر امنتی، صفرتا صد مراسم را به عهده گرفت. فقط مانده بود لباس‌هایمان و کارهای شخصی که همه دویدیم تا به آنها هم برسیم و مهکام الحق که با تمام جانش در این زمینه برایمان مایه گذاشت. مزون آشنایی پیدا کرد و لباس عروسم را که کلی برایش رویا داشتم را آنجا سفارش داد و آنها از بین لباسهای که پیش‌تر طراحی کرده بودند یکی را انتخاب کردند و کمی روی آن تغییر ایجاد کردند و شد همانی که می‌خواستم. جهزیه‌ام به قول مامان بعد از عروسی و سر فرصت به خانه‌یمان فرستاده می‌شد و اینطور خیال بابا هم راحت می‌شد که دوردانه دخترش را دست خالی به خانه‌ی بخت نفرستاده.


#تجانس🪐
#پارت۳۵۳✨
#زیبا_سلیمانی




به خودم تکان دادم و فراموش کردم به کامران از عقد موقت گفته بودم و در خواسته‌ام سماجت هم کرده بودم. فراموش کردم، قهر کرده بودم و حتی دعوا،


حالا با هر صدای پایی دل تو سینه‌ام می‌لرزه
دلواپسی قشنگه به عالمی می‌ارزه..
عشق که می‌گن همینه چه شادی آفرینه
وای غمش هم شیرینه چقده به دل می‌شینه

لبم را روی آینه گذاشتم و دخترک شاد توی آینه را محکم بوسیدم و فراموش کردم مهکام یک روز نشست کنارم و گفت حالا که موافقت حفاظت را داریم بهتر است عقد دائم کنیم و هزار مدل دلیل و بهانه آورد و آخرش مرا رام خودش کرد، اگرچه موافقت یا عدم موافقت حفاظت ذره‌ی برایم اهمیت نداشت و قاطعانه به کامران گفته بودم باید بین من و شغلش یکی را انتخاب کند و او گفته بود مرا راضی می‌کند و خبر نداشت من آدم راضی شدن نبودم که اگر بودم یک روز بین معین و مسیرم در زندگی، هدفم را انتخاب نمی‌کردم. یک دور جلوی آینه چرخیدم و از دیدن خودم در آن لباس پر شور خندیدم و فراموش کردم کامران دلخور شده بود و من برای دلخوریش هزار بار مرده بودم. مِنتش را کشیده بودم و هزار بار بوسیده بودمش تا بخند و دلخوریش فراموشش شود. اما باز بهتر می‌دیدم که با من واقعی رو به رو شود تا اینکه تظاهر کنم عشق و دوست داشتن مانع از این می‌شود که بدانم چه از زندگی می‌خواهم. شرط گذاشتم حق طلاق می‌خواهم و راستینم، آخ می‌گویم راستینم چرا که به راستی با راستین نشستم سر سفره‌ی عقد نه با کامران، مظلومانه سری تکان داد و گفت:

ـ هرچی تو بخوای آوّا.

و من با اینکه مُردم میان تشدید « واو» آوّا گفتنش، باز کوتاه نیامدم و حق طاق گرفتم از مردی که نفسم بود و نمی‌دانستم با نبودش بی‌نفس می‌شوم حتی اگر او نتواند مرا راضی کند. وسعت عشق من به کامران نه ابتدا داشت نه انتها این تنها چیزی بود که به آن ایمان داشتم و هر آنچه در این مسیر می‌خواستم فقط برای این بود که کامران تمام من را داشته باشد نه بخشی از من را. مراسم‌مان به خواست خودمان با تعداد مهمان‌های کمی برگزار شد. عقد و عروسیمان یکی بود اما همانی بود که یک عمر رویایش را داشتم. یک هفته کوتاهی که سه روزش به قهر گذشته بود شده بود محل تمام خاطراتی که بعدها یقه‌ام را گرفت. حتی آن روزی که خودم رفتم و پا پیش گذاشتم برای آشتی یک بغل نرگس خریدم برایش و او به همین راحتی کوتاه نیامد.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۵۲✨
#زیبا_سلیمانی



آوا « رویا»


دستم را روی حریر نرم لباسم کشیدم و به خودم نگاهی انداختم. مهکام سنگِ تمام گذاشته بود در زیباتر شدنم و خدا می‌داند چطور کف دستم عرق می‌کرد از هیجان و حس می‌کردم دنیا با همه تلخی‌اش دارد به کامم می‌چرخد. تور بلند و تاج ظرفی روی سرم بود. موهایم فر شده و رها روی دوشم. به چشمانم که نگاه می‌کردم دشتی از ستاره‌های درخشان در آسمان سیاه چشمانم می‌درخشید. سر آستین لباسم پر بود از سنگ‌های درخشان و هیچ کس حتی فکرش را نمی‌کرد انتخاب من یک همچین لباس پر زرق و برقی باشد. یقه‌ی کیپ لباس انتخاب خودم بود. این لباس سراسر سرمه دوزی شده را به شدت دوست داشتم.دو دامن داشت یک دامن کم پف و یک دامن پر پف که روی آن سنجاق می‌شد و قابل جدا کردن بود و چقدر این مدلش را دوست داشتم. لبخند زدم و به خودم آوایی که هیچ شباهتی به دختر توی آینه نداشت نگاهی انداختم و گفتم:

ـ بالاخره روز تو هم شد.

دختر توی آینه به من و رویاهایم خندید و من دل به دل خنده‌اش دادم:

ـ از کتونی و هودی بگذریم. این مدلی هم بهت میادااا..

دختر توی آینه ناز کرد. نازش را خریدم:

ـ خوشبخت شو خب؟

دختر توی آینه مویش را به عقب راند و من برایش آرام و ریتمیک خواندم:

-شب شبه شعر و شوره شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم دیر کرده راهش دوره

دختر توی آینه کمرش را ریتمیک تکان داد و من دل به دلش دادم:

-حالا ای دل من خدا خدا کن
صدای پاش می‌آد یارم رو صدا کن
بپا فرصت و از دست ندی ای دل


دستم را کنار لبم گذاشتم و به آینه نزدیک شدم و توی گوش دختری که توی آینه بود دلبرانه لب زدم:

- بیا من و تو دلش یک جوری جا کن
شب مثل همچین امشب تو زندگیم نداشتم
با اونی که می‌پرستم آخر قرار گذاشتم


#تجانس🪐
#پارت۳۵۱✨
#زیبا_سلیمانی



آوا سر تکان داد و راستین تلخ گفت:

ـ چه فایده که جونش رو گذاشتن کف دستشون، تا امثال مثل معین رو رسوا کنن و بعدش یکی بیاد بگه شما هیچ غلطی نکردین اونی که قاتل باران رو پرت کرد تو بغلمون معین بوده. حیف جونی و جونشون.

آوا پر خشم جوابش را داد:

ـ هنوز معلوم نیست معینی دستی توی این ماجرا داره در ضمن دفاع از جان و مال و ناموس این مردم حداقل‌ترین وظیفه‌ی شماست پس بابتش سر ما منت نذارید.

راستین سری به تاسف تکان داد و ادامه داد:

ـ حسین تازه عروسی کرده بود. عماد یه دختره چهار ساله داره.. احسان حتی فرصت نکرده بود عاشق بشه.

آوا عصبی میان کلامش رفت:

ـ پس شما داشتید چی کار می‌کردید تو این مملکت؟ سرتون به کجا گرم بوده که یکی حتی به خودتون هم رحم نکرده. بلدید از ناکجا آباد دو نفری که با صدتا ماسک دوتا استوری گذاشتن رو پیدا کنید و به صلابه بکشید، بلد نیستید از خودتون و مردم محافظت کنید؟ تا صبح قیامت هم که بگی تو کَت من یکی نمی‌ره شما حافظ جان و مال و ناموس این مملکتید. که اگه بودید الان نه بارانی مرده بود نه احسان و حسین و عمادی.

راستین تا آمد جوابش را بدهد علی کف دستش را به سمت او بالا گرفت و او را به آرامش دعوت کرد و رو به آوا گفت:

ـ حق با توئه عزیزم.

و فقط مهران بود که می‌دانست پشت این حق باتوئه گفتن علی چه چیزها که نهفته نیست. و درست همان لحظه بود که فهمید چطور یک عمر علی برای مهکام حامی شده است. چشمش را بست و به یاد شب‌های سختی که در مسیر رسیدن به معشوق سپری کرده بود زمزمه کرد:

شعرهایم خط ممتد می‌شود گاهی
قصه‌ی رسوایم از سر می‌شود گاهی
می‌رم شهر به شهر و کوچه کوچه جای پاهای تو را می‌گردم
رسم دلدادگی‌هام از سر می‌شود گاهی
رفته بودی گفته بودی پاک کن خاطره‌ها را اما
بوسه‌ی دخترکی بر لب معشوق خاطره‌ می‌شود گاهی
باشه آخرین بار تو بردی و مرا هیچ شمردی اما
دل کم حافظه باز برایت تنگ شود گاهی..
« زیبا سلیمانی»


#تجانس🪐
#پارت۳۵۰✨
#زیبا_سلیمانی



آوا لیوان آب را از دست علی گرفت. به لبش نزدیک کرد. با مکث جرعه‌ی نوشید و رو به راستین گفت:

ـ این ماموریت باید آخرین ماموریتت باشه. بعدش عقد رسمی می‌کنیم.

وقت گرو کشی نبود این را حتی خود آوا هم می‌دانست اما در انتهای‌ترین نقطه‌ی قلبش دلش با شغل او صاف نمی‌شد که نمی‌شد. راستین دلخورانه نامش را به لب راند:

ـ آوّا!!!

مهران تلخ چشم بست و علی کوتاه لبخند زد:

ـ یه دختر دیگه هم، شبیه تو داشتم.

شست مهران خبردار شد از طعنه‌ی او و علی مقابل آوا نشست و پرسید:

ـ اگه امثال ما نباشن پس کی قاتل امثال باران رو پیدا می‌کنه؟

آوا تخس جوابش را داد:

ـ الان هم شما پیدا نکردید، معین از ترسش قاتل رو شوت کرد بغلم..

ـ از ترس که قطعا" نبوده از عشق بوده... دوست نداشته معشوقش رو خودش بکشه..

آوا پر حرص دندان بهم فشرد.

ـ به خواب هم نمی‌دید دست رعد یه روز یقه‌ی خودش رو بگیره.

علی تای ابروی بالا داد:

ـ شاید..

مهران سیگاری آتش زد و کام عمیقی از آن گرفت:

ـ وقت نداریم.. بفهمه کامران، راستینه، نفر بعدی قطعا" راستینه که به کام مرگ می‌‌ره.

این را گفت و انگشت اشاره‌اش را رو به هر دوی آنها گرفت:

ـ تا پایان ماموریت از هیچ فست فود و چه می‌دونم رستوران و سوپر مارکت و کوفت و زهرماری چیزی نمی‌خرید بخورید. هیچ خریدی هم خودتون مستقیم برای خونتون نمی‌کنید. مفهومه؟

مفهومه گفتنش درست مثل فرمان یک مافوق بود که راستین سرش را به نشانه تایید بالا و پایین تکان داد. چشمان آوا درشت شد و مهران به تاخت رفت:

ـ احسان و حسین و عماد رو همینطور با مسمویت کشتن.


#تجانس🪐
#پارت۳۴۹✨
#زیبا_سلیمانی



سردار سری تکان داد و رو به آوا گفت:

ـ موافقت حفاظت با عقدتون با من اما اگه برای حل این مسئله داری با راستین ازدواج می‌کنی توصیه می‌کنم این کار رو نکنی چون چه تو این کار رو بکنی چه نه، حل این پرونده وظیفه‌ی ماست.
و از ذهن آوا گذشت چه نیاز به موافقت حفاظت دارد او اما به جای همه‌ی اینها پرسید:

ـ اگه نسترن قاتل باران باشه چی؟

سردار بدون مکث جواب داد:

ـ مجازات می‌شه بدون تردید.

ـ و اگه معین پشت این ماجراها باشه چی؟
سردار رسا و مطمئن جوابش را داد:

ـ چند نفر توی این پرونده مُردن امیدوارم پسر احمدرضا همچین خبطی نکرده باشه که اگه اینطور باشه حسابش با کرام‌الکاتبینه.

با بلند شدن و ایستادن سردار، همزمان
هر چهار نفر پشت میز ایستادند و آوا رو به سردار گفت:

ـ به من قول بدید خون باران پایمان نشه.
سردار اکبریان کوتاه پلک زد:

ـ مطمئن باش نمی‌شه.

این را گفت و رو به مهران ادامه داد:

ـ دفعه‌ی بعد دوست ندارم دستتون ِانقدر از فرشید خالی باشه. یه چیزی رو این میز باشه که بهش استناد کنم و اون دوتا حکمی که خواستی رو بهت بدم.
کسی نمی‌دانست آن دو حکم چیست اما مهران پا کوبید و به طبع او علی و راستین هم.

ـ چشم قربان.

سردار که رفت انگار گرد مرگ روی اتاق پاشیدند. آوا بی جان و خسته روی صندلی افتاد. لبش را از تو مکید و با حرص لب زد:

ـ چرا حس می‌کنم دارم خواب می‌بینم؟
علی نزدیکش شد و لیوان آبی به دستش داد و گفت:

ـ چون ما دوست نداریم توی بیداری عزیزامون گناه کار باشن.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۴۸✨
#زیبا_سلیمانی


علی کف دستش را روی صورتش کشید و حس کرد نفسش تنگ شده، کمی آب نوشید و اینبار آهسته‌تر از هر زمانی گفت:

ـ احتمالا" فرشید صداقت در نبود نامزدش دلبسته‌ی باران می‌شه و شاید هم باران براش یه طعمه بوده که در مقابل اطلات خاصی که بهش می‌داده درخواست‌های هم ازش داشته. به هر حال این احتمال محتمل‌ترین حدس در مورد مرگ بارانه که عدم توافق بینشون باعث شده که باران کشته بشه. اونم تو شبی که نشونی ازش نمونه و تمام ذهن‌ها متوجه آزادی خواهی باران بشه. از این طرف هم معین صاف تو رو سوق داده سمت قاتل باران..

آوا با حیرت پرسید:

ـ چرا؟ چرا باید این کار رو بکنه؟

اینبار مهران بود که جواب آوا را می‌داد:

ـ چی بیشتر از رسیدن به قاتل باران تو رو آروم می‌کنه تا دست از سر افشانه و کثافت کاریش برداری؟ معین هوشمندانه تو رو به سمتی هل داده که می‌خواسته.

اینبار سردار بود که همه را مخاطب قرار می‌داد:

ـ پسر احمدرضا اگه پشت این ماجرا باشه وقت مانور و ریسک و خطر ندارید، اولین اشتباهتون آخرین اشتباهتونه. پس خوب و سنجیده عمل کنید.

راستین سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:

ـ شاید پرتو با لو دادن نسترن، فرشید رو هم نجات داده. باید به این موضوع هم برسیم که فرشید چی کاره‌ی پرتو که براش یه همچین بریز و به پاشی کرده؟
سردار رو به آوا کرد و گفت:

ـ شما می‌دونی که قراره چی کار بکنی؟

آوا اینبار بدون مکث جواب داد:

ـ بله.

ـ خیلی‌خب پس تمام جوانب رو بسنجید و بعد وارد عمل بشید.

مهران رو به سردار گفت:

ـ این بچه‌ها شب عید عقدشونه.


#تجانس🪐
#پارت۳۴۷✨
#زیبا_سلیمانی


راستین دستش را روی دست آوا گذاشت و کوتاه پلک زد و پرسید:

ـ مطمئنی بین باران و فرشید رابطه‌ی بوده؟

آوا کف دست دیگرش را روی صورتش کشید. کلافه شده بود از این همه حجم اطلاعاتی که به یکباره به دست آورده بود.

ـ اگه اسم مدت زمان سه ماه رو بشه گذاشت رابطه آره مطمئنم.

مهران رو به سردار کرد و گفت:

ـ ماجرا جای جالب‌تر می‌شه که این خانم دو سال قبل از مرگ باران دولتشاهی رسما" نامزده فرشید بوده، البته زمانی متوجه این موضوع شدیم که با تمام تدابیر امنیتی که نسترن داشته یه عکس ازش به صورت ناشناس برای آوا ارسال شده که حدس می‌زنیم کار خود معین باشه. این عکس مربوط به دوسال قبل از مرگ باران بوده که نامزدی رسمی فرشید رو با نسترن نشون می‌ده. صحت و سقم اصالت عکس تایید شده. نسترن پور ولی که هویتش رو معین افشا کرده احتمالا یه مهره‌ی سوخته است که معین سعی کرده ذهن آوا رو به اون پرت کنه. فرشید صداقت هیچ اطلاعاتی از خودش در هیچ رسانه‌ی منتشر نکرده و یک آدم بسیار معمولی به نظر می‌آد اما حتما" که یک آدم معمولی نیست چون با آدم‌های معمولی رابطه‌ی نداره. کما اینکه این همه ساده به نظر اومدن خودش می‌تونه دلیلی بر کنجکاوی ما برای رصد درست‌تر بشه.

علی پرسید:

ـ باران چطور با فرشید آشنا شد؟

آوا موی رهایش را زیر شالش سُر داد و سعی کرد با مشت کردن دستش کمی مسلط‌تر از هر زمانی باشد.

ـ باران دوست و آشنا زیاد داشت. درست نمی‌دونم از طریق یه دوست مشترک با فرشید آشنا شد یا توی باشگاه مختلط و بعد از طریق علاقه‌اش به MMA و دلیلی که برای دنبال کردن این مسابقات داشت به فرشید رسیده بود. فرشید کمکش کرد به هدفش برسه. در واقع فرشید نبود باران به گاندو نمی‌رسید..

مهران پرسید:

ـ اگه نسترن اطاعات دارک وب رو می‌داده پس چرا هیچ ردی از نسترن توی زندگی باران نیست؟

راستین جواب داد:

ـ چون نمی‌خواستن باران نسترن رو مستقیم بشناسه، به احتمال زیاد اطلاعات رو یا مستقیم از معینی که از قبل می‌شناخته می‌گرفته یا از فرشیدی که باهاش رابطه داشته. به همین دلیله که هیچ ردی از نسترن توی زندگی باران نیست و حتی آوّا هم اسمش رو نشنیده.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۴۶✨
#زیبا_سلیمانی



ـ می‌رسیم به نسترن پور ولی..نسترن پورولی خواهر زاده‌ی سمیه شهبازیه. یه آدم فول آپشن و تمام و کمال از حیث علمی. فوق‌الیسانس نرم افزار و لیسانس هنرهای تجسمی و دکترای روانشناسی داره. سه شاخه‌ی عجیب و در حین حال لازم برای شغلش. به ظاهر مدیر داخلی گالریه اینفوئه یه شغل ساده اما در واقع مهره‌ی اصلی و گرداننده‌ی سه شرکت اینفو، یاشکین و افشانه‌ است. این رو با زیر رو کردن تماس‌ها مکالمات و روابطش توی این چند وقت به دست آوردیم. البته به مدد اطاعاتی که معین به دست آوا رسونده وگرنه هیچ اکانتی با شماره‌ی خودش و حتی بستگان نزدیکش هم نداره که بشه قانونی از مجاری درست پیگری بشه. حتی ایملی و مراوادتش هم در کمال تعجب سیف بود تا پیش از اینکه به اطلاعات دیگه‌ی ازش دست پیدا کنیم. تمام اطلاعات لازم این سه شرکت برای پولشویی از طریق همین خانم هکر استخراج می‌شه. محبوب و معشوق بلامنازع فرشید صداقت. می‌گم بلامنازع چون متوجه ساپورت بیش از بیش فرشید از اون می‌شیم اما دلیلش هنوز برامون مشخص نیست.

به اینجا که رسید عکسی را از پرونده بیرون کشید و مقابل آوا گذاشت و گفت:

ـ خوب به این عکس نگاه کن، همین دختر رو کنار فرشید دیدی؟

آوا عکس را جلو کشید و دقیق به صورت دخترک نگاه کرد. موی بلوند چشمان درشتش همانی بود که توی ماشین در آغوش فرشید نشسته بود. همانی که جای باران را گرفته بود و حالا می‌شنید که باران جای او را گرفته. لبش را از تو مکید و سعی کرد آرام باشد. بینی‌اش از یادآوری آن شب و دردی که کشیده بود چین خورد و تلخ گفت:

ـ خودشه.

علی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و لب زد:

ـ اینکه چرا ما به نسترن نرسیدیم کاملا" مشخصه تمام روابطش رو با فرشید پاکسازی کرده یه طوری که انگار هیچ چیزی بینشون نبوده و نیست اما این ظاهر ماجراست. اما نکته‌ی بسیار مهم این ماجرا اینجاست که در زمان حیات باران دولتشاهی ایشون اصلا" ایران نبوده. چهار سال قبل از مرگ باران دولتشاهی درست زمانی که خبری از رعد نبوده، نسترن پورولی برای تحصیلات در رشته‌ی روانشناسی به فرانسه رفته بوده. حالا سوالی که مطرح می‌شه اینه چرا باید معین پرتو به ما اطلاعات به این ارزشمندی بده؟ واینکه اساسا" فرشید صداقت این وسط چی کاره‌است؟ و سوالهای زیاد دیگه‌ی وجود داره که پاسخ هر کدوموشون می‌تونه این پازل بهم ریخته رو یه کم مرتب کنه. فرضیه‌ها زیادی مطرح می‌شه که یا نسترن‌ پورولی مهره‌ی سوخته است که معین تصمیم گرفته از دور خارجش کنه یا هدفمندی مشخصی پشت این جریان هست. وحتی ممکنه در تمام این اطلاعات یه پرونده سازی باشه و در واقع این اطلاعات سوخته باشه.

Показано 20 последних публикаций.