#تجانس🪐
#پارت۳۵۱✨
#زیبا_سلیمانی
آوا سر تکان داد و راستین تلخ گفت:
ـ چه فایده که جونش رو گذاشتن کف دستشون، تا امثال مثل معین رو رسوا کنن و بعدش یکی بیاد بگه شما هیچ غلطی نکردین اونی که قاتل باران رو پرت کرد تو بغلمون معین بوده. حیف جونی و جونشون.
آوا پر خشم جوابش را داد:
ـ هنوز معلوم نیست معینی دستی توی این ماجرا داره در ضمن دفاع از جان و مال و ناموس این مردم حداقلترین وظیفهی شماست پس بابتش سر ما منت نذارید.
راستین سری به تاسف تکان داد و ادامه داد:
ـ حسین تازه عروسی کرده بود. عماد یه دختره چهار ساله داره.. احسان حتی فرصت نکرده بود عاشق بشه.
آوا عصبی میان کلامش رفت:
ـ پس شما داشتید چی کار میکردید تو این مملکت؟ سرتون به کجا گرم بوده که یکی حتی به خودتون هم رحم نکرده. بلدید از ناکجا آباد دو نفری که با صدتا ماسک دوتا استوری گذاشتن رو پیدا کنید و به صلابه بکشید، بلد نیستید از خودتون و مردم محافظت کنید؟ تا صبح قیامت هم که بگی تو کَت من یکی نمیره شما حافظ جان و مال و ناموس این مملکتید. که اگه بودید الان نه بارانی مرده بود نه احسان و حسین و عمادی.
راستین تا آمد جوابش را بدهد علی کف دستش را به سمت او بالا گرفت و او را به آرامش دعوت کرد و رو به آوا گفت:
ـ حق با توئه عزیزم.
و فقط مهران بود که میدانست پشت این حق باتوئه گفتن علی چه چیزها که نهفته نیست. و درست همان لحظه بود که فهمید چطور یک عمر علی برای مهکام حامی شده است. چشمش را بست و به یاد شبهای سختی که در مسیر رسیدن به معشوق سپری کرده بود زمزمه کرد:
شعرهایم خط ممتد میشود گاهی
قصهی رسوایم از سر میشود گاهی
میرم شهر به شهر و کوچه کوچه جای پاهای تو را میگردم
رسم دلدادگیهام از سر میشود گاهی
رفته بودی گفته بودی پاک کن خاطرهها را اما
بوسهی دخترکی بر لب معشوق خاطره میشود گاهی
باشه آخرین بار تو بردی و مرا هیچ شمردی اما
دل کم حافظه باز برایت تنگ شود گاهی..
« زیبا سلیمانی»
#پارت۳۵۱✨
#زیبا_سلیمانی
آوا سر تکان داد و راستین تلخ گفت:
ـ چه فایده که جونش رو گذاشتن کف دستشون، تا امثال مثل معین رو رسوا کنن و بعدش یکی بیاد بگه شما هیچ غلطی نکردین اونی که قاتل باران رو پرت کرد تو بغلمون معین بوده. حیف جونی و جونشون.
آوا پر خشم جوابش را داد:
ـ هنوز معلوم نیست معینی دستی توی این ماجرا داره در ضمن دفاع از جان و مال و ناموس این مردم حداقلترین وظیفهی شماست پس بابتش سر ما منت نذارید.
راستین سری به تاسف تکان داد و ادامه داد:
ـ حسین تازه عروسی کرده بود. عماد یه دختره چهار ساله داره.. احسان حتی فرصت نکرده بود عاشق بشه.
آوا عصبی میان کلامش رفت:
ـ پس شما داشتید چی کار میکردید تو این مملکت؟ سرتون به کجا گرم بوده که یکی حتی به خودتون هم رحم نکرده. بلدید از ناکجا آباد دو نفری که با صدتا ماسک دوتا استوری گذاشتن رو پیدا کنید و به صلابه بکشید، بلد نیستید از خودتون و مردم محافظت کنید؟ تا صبح قیامت هم که بگی تو کَت من یکی نمیره شما حافظ جان و مال و ناموس این مملکتید. که اگه بودید الان نه بارانی مرده بود نه احسان و حسین و عمادی.
راستین تا آمد جوابش را بدهد علی کف دستش را به سمت او بالا گرفت و او را به آرامش دعوت کرد و رو به آوا گفت:
ـ حق با توئه عزیزم.
و فقط مهران بود که میدانست پشت این حق باتوئه گفتن علی چه چیزها که نهفته نیست. و درست همان لحظه بود که فهمید چطور یک عمر علی برای مهکام حامی شده است. چشمش را بست و به یاد شبهای سختی که در مسیر رسیدن به معشوق سپری کرده بود زمزمه کرد:
شعرهایم خط ممتد میشود گاهی
قصهی رسوایم از سر میشود گاهی
میرم شهر به شهر و کوچه کوچه جای پاهای تو را میگردم
رسم دلدادگیهام از سر میشود گاهی
رفته بودی گفته بودی پاک کن خاطرهها را اما
بوسهی دخترکی بر لب معشوق خاطره میشود گاهی
باشه آخرین بار تو بردی و مرا هیچ شمردی اما
دل کم حافظه باز برایت تنگ شود گاهی..
« زیبا سلیمانی»