#تجانس🪐
#پارت۳۵۷✨
#زیبا_سلیمانی
یکتا که به سمتم چرخید کوتاه پلک زدم و گفتم:
ـ مراسم مختلطه و از طرفی حرمت لباس پیامبر واجب.
چشمان یکتا درخشید و قدرشناسانه نگاهم کرد. مهکام دستی روی شانهام کشید و گفت:
ـ چه خوبه که تو قسمت راستینم شدی.
دیگر نگفتم من و راستینش سر همین شرط و شروطهای که گذاشتم از هفت روز باقی مانده تا مراسمان را سه روز قهر بودیم و دست آخر من بودم که رفتم سراغ پسر قهرقهرویش.
مهکام تورم را مرتب کرد و گفت:
ـ دست لیلی درد نکنه چه کرده واقعا" یه تیکه ماه شدی.
مکاپ کار سالنش را میگفت. حرفش را تایید کردم:
ـ دستش درد نکنه سنگ تموم گذاشت. شما هم واقعا" تو زحمت افتادید انشالله عروسی جوجو..
تا اسم جوجو را بردم خودش ظاهر شد دستی روی لباس پفدارش کشید و گفت:
ـ منم عروس شدم دیگه.
واقعا" هم عروس شده بود. آغوشم را برایش باز کردم و گفتم:
ـ بیا اینجا ببینم.
مثل پرنده به سمتم پر کشید. طاقت از کف دادم و گونهاش را بوسیدم.
ـ آخیش.
ریز خندید:
ـ فرماندههم بوسم کردنی همین رو گفت.
مادرش دستش را روی موی رها شدهاش کشید و گفت:
ـ امشب دیگه بگو عمو مامانم.
نچ بلند بالایی کشید و پیچی به گردنش داد و با کرشمه ی که ذاتی در درونش بود ادامه داد:
ـ آخه من الان سربازشم و ماموریت دارم.
با چشمان درشت نگاهش کردم که دستش را بند تور سرش کرد و نازی به چشمان خوشرنگش داد و گفت:
ـ فرمانده گفته باید بیام آواجون رو بوس کنم..
#پارت۳۵۷✨
#زیبا_سلیمانی
یکتا که به سمتم چرخید کوتاه پلک زدم و گفتم:
ـ مراسم مختلطه و از طرفی حرمت لباس پیامبر واجب.
چشمان یکتا درخشید و قدرشناسانه نگاهم کرد. مهکام دستی روی شانهام کشید و گفت:
ـ چه خوبه که تو قسمت راستینم شدی.
دیگر نگفتم من و راستینش سر همین شرط و شروطهای که گذاشتم از هفت روز باقی مانده تا مراسمان را سه روز قهر بودیم و دست آخر من بودم که رفتم سراغ پسر قهرقهرویش.
مهکام تورم را مرتب کرد و گفت:
ـ دست لیلی درد نکنه چه کرده واقعا" یه تیکه ماه شدی.
مکاپ کار سالنش را میگفت. حرفش را تایید کردم:
ـ دستش درد نکنه سنگ تموم گذاشت. شما هم واقعا" تو زحمت افتادید انشالله عروسی جوجو..
تا اسم جوجو را بردم خودش ظاهر شد دستی روی لباس پفدارش کشید و گفت:
ـ منم عروس شدم دیگه.
واقعا" هم عروس شده بود. آغوشم را برایش باز کردم و گفتم:
ـ بیا اینجا ببینم.
مثل پرنده به سمتم پر کشید. طاقت از کف دادم و گونهاش را بوسیدم.
ـ آخیش.
ریز خندید:
ـ فرماندههم بوسم کردنی همین رو گفت.
مادرش دستش را روی موی رها شدهاش کشید و گفت:
ـ امشب دیگه بگو عمو مامانم.
نچ بلند بالایی کشید و پیچی به گردنش داد و با کرشمه ی که ذاتی در درونش بود ادامه داد:
ـ آخه من الان سربازشم و ماموریت دارم.
با چشمان درشت نگاهش کردم که دستش را بند تور سرش کرد و نازی به چشمان خوشرنگش داد و گفت:
ـ فرمانده گفته باید بیام آواجون رو بوس کنم..