نوشته های ناهید


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


شعر و داستان های ناهید گلکار
پشتیبانی اپلیکیشن
@ketab_nahid
ارتباط با نویسنده
@nahidgolkar
ثبت شده در مرکز ساماندهی کانال های تلگرام به آدرس:
http://shamad.saramad.ir/_layouts/ShamadDetail.aspx?shamadcode=1-1-2721-61-3-1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


داستان اگر به دریا بارد
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت بیست و یکم


@nahid_golkar


در اپلیکیشن


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش یازدهم




همینطور که مدام دلیل میاورد که من چرا نباید برم به اون تولد حرف می زد ؛ آخه با این سر و وضع با چی می خوای بری ؟ بازم دیر برمی گردی؛ صد بار گفتم این کوچه ها خطرناکه ؛ توی اوضاع حالا باید یک عالم پول تاکسی بدی ؛ و من تند و تند آماده می شدم ؛ ؛ نگران نباش از پول خودم میدم ؛ زنگ می زنم بیاین سر کوچه تنهایی نمیام ؛ که تلفنم زنگ خورد :نگاه کردم ؛ آقا ؛ بی اختیار قلبم به تپش افتاد و فورا جواب دادم ؛ انگار منتظر این تلفن بودم ؛ گفتم: سلام آقا خوبین ؟ گفت : سلام لیلا تو چطوری می خواستم بدونم که میای برای تولد شایان چون بچه ها خیلی منتظرت هستن و خوشحال میشن که تو رو ببینن ؛ گفتم : بله من حاضر شدم حتما میام ؛ گفت : چه خوب پس بیا یک کاری بکنیم تو نیم ساعت دیگه سرکوچه باش من میام دنبالت و با هم میریم رفته بودم برای شایان کادوشو بگیرم ؛
ادامه دارد



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش دهم




خب مَرده و میره سرکار با هزار جور آدم سرو کله می زنه وقتی میاد بی حوصله میشه ؛ گفتم برو بابا ؛ تو داری حرفای خاله رو تکرار می کنی درحالیکه اصلا حق و حقوق خودتو نمی شناسی مگه تو رو توی خونه باد می زدن ؟ توام رفاه اونو فراهم می کنی چرا زیر بار منتش میری ؟
و همین باعث شد که من تمام شب به جواد بی محلی کنم و نتونم باهاش حرف بزنم ولی به خواست حمیده سکوت کردم و حرفی نزدم ؛ اما بی اندازه نگرانش بودم و می ترسیدم یک روز جواد بلایی سرش بیاره ؛
پنجشنبه با وجود مخالفت های مامان صبح رفتم خرید و برای شایان یک ماشین و برای شادی یک عروسک خریدم ؛ و چون کفش مناسبی نداشتم یک جفت برای خودم خریدم و برگشتم خونه ؛ چنان ذوقی برای رفتن داشتم که هیچکس نمی تونست منو از رفتن منصرف کنه ؛ اما راضی کردن مامان به این آسونی ها هم نبود پنجشنبه بود و اون سرکار نمی رفت .



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش نهم




گفتم : من گوشم درازه ؟ اینقدر بیشعورم که فرق خوردن به در و کتک خوردن رو نمی فهمم ؟ گفت : تو رو خدا ول کن لیلا توام گیر دادی به جواد تا کار دستم ندی ول کن نیستی ؛ اصلا به تو چه خودم می دونم ؛ گفتم ؛ من به فکر خودتم اگر دوستت نداشتم اینقدر نگرانت نمی شدم ؛ چرا نمی خوای قبول کنی که جواد اصلاح بشو نیست ؛البته با این روشی که تو و مامان در پیش گرفتین منم بودم عوض نمی شدم ؛
بازوهای منو گرفت و گفت : تو رو خدا یکشب اومدیم خونه ی شما زهر مارمون نکن ؛ ما تازه آشتی کردیم دوباره امشب دعوامون ننداز ؛ گفتم : سرچی دعواتون شد و دوباره تو رو زد ؟ گفت : باور می کنی یادم نیست البته فقط زد توی دهنم و بعدام فورا معذرت خواست و خودشو نفرین کرد که دیگه این کارو نمی کنه ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش هشتم




و گفتم : من می خوام ترشیده بشم بمونم روی دست شما ؛ می خوای پیش مامان خوشگلم بمونم ؛ اگر من شوهر کنم کی براتون چای میاره شام درست می کنه خونه رو تمیز و مرتب نگه می داره ؟ مامان جونم من رحمان رو دوست ندارم وقتی فکر می کنم می خواد بهم دست بزنه چندشم میشه ؛ صبر کن ماما بشم اونوقت یک شوهر دکتر پیدا می کنم که کیف کنی ؛ گفت : آره به همین خیال باش که دکتر بیاد تو رو بگیره ؛ زنگ در که به صدا در اومد حتم داشتیم که حمیده و جواد اومدن ؛ اما تا در رو باز کردم چشمم افتاد به گوشه ی لب حمیده که زخم بود و معلوم می شد با کرم پودر کبودی دورش رو مخفی کرده ؛
کمی بعد بردمش توی آشپزخونه و با تندی گفتم بازم تو رو زد ؟ گفت : نه بابا هرچی میشه میندازی گردن جواد صورتم خورد به در ؛ دیگه من نباید زخمی بشم ؟




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش هفتم




گفت : تو دیوونه شدی ؟ جمعه کنکور داری اونوقت می خوای بری تولد ؟ نه لازم نکرده نمیشه ؛ میری خسته میشی نمی تونی فرداش حواست رو جمع کنی ؛ اونوقت میشه مثل پارسال دوماه غمبرک زدی توی خونه ؛ گفتم : وای راست میگین اصلا یادم نبود وگرنه قبول نمی کردم ؛
ولی دیگه قول دادم و حتما به بچه ها هم گفتن که من میرم برای تولدشون
خواهش می کنم مامان میرم و زود برمی گردم همینقدر که بچه ها رو خوشحال کنم ؛ گناه دارن به خدا ؛
مامان گفت : تو چرا با رحمان اینطوری رفتار می کنی ؟ کنکورت رو که دادی چه قبول بشی چه نشی با رحمان نامزد می کنی الان دیگه بهانه ای هم نداری هم خونه گرفته هم شغل خوبی داره دیگه چی می خوای ؛ دستم رو بردم توی پهلوشو شروع کردن به قلقلک داد ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش ششم




من دیگه به مکالمه ی اونا گوش ندادم و تمام فکرم مشفول دعوتی بود که مادر آقا ازم کرده بود شدم ؛راستشو بخواین خیلی زیاد خوشحال بودم ؛اصلا ذوق می کردم ؛ دوتا چای ریختم و اوردم توی حیاط تا اینکه مامان در رو بست و اومد کنار من روی اون زیر اندازه نشست و تکیه داد به دیوار و گفت : آخیش دارم میمیرم از خستگی تو شام درست کردی ؟ گفتم :بله مامان ؛ خسته نباشین ؛الان این چای رو بخورین حالتون بهتر میشه ؛ نگران هیچی نباشین من و حمیده همه ی کارا رو می کنیم ؛و در حالیکه پاهاشو ماساژ می دادم ادامه دادم راستی یک خبر خوب مادر آقای محتشم به من زنگ زد ؛ با تعجب پرسید چیکار داشت ؟ نکنه ازت خواسته بری بچه ها رو نگه داری ؛ اصلا اصلا نمی زارم دیگه ؛ گفتم : نه بابا انگار بچه ها بهانه ی منو گرفتن شب جمعه تولد شایانه دعوتم کردن که بچه ها خوشحال بشن ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش پنجم




گفتم : حالا برو الان همسایه ها می ببین و حرف در میارن ؛ گفت : تا بهم جواب ندی از ایجا نمیرم ؛ می دونم چون جواد با حمیده خوب رفتار نمی کنه تو ترسیدی زن من بشی داری بهانه میاری ؛ خوشبختانه مامان از راه رسید و با تندی گفت آقارحمان در خونه ی ما چیکار داری ؟ گفت : سلام خاله اومده بودم با شما و لیلا حرف بزنم مامان چیزایی که دستش بود رو داد به من و گفت تو برو ببینم این آقارحمان چی می خواد بگه ؛ پسرم گوش کن به حرفم اینقدر نیا و برو می تونی صبر کن دانشگاه قبول بشه نمیتونی برو سراغ یکی دیگه الان فکرشو بهم نریز ؛ اون روز گفتی همینو بهت گفتم دوباره چرا راه افتادی اومدی در خونه ؟ گفت : خب خاله من الان یک آپارتمان گرفتم ..




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش چهارم




گفتم : من از تو خونه خواستم ؟ گفت : تو دیگه چی می خوای من چیکار کنم تو راضی بشی ؟ گفتم : ببین رحمان من اگر دلم با تو بود برام فرق نمی کرد که تو چیکار می کنی ؛ من می خوام برم دانشگاه برای خودم آرزوهایی دارم که شوهر توش نیست ؛ نه اینکه زن تو نمیشم ؛ اصلا نمی خوام زن کسی باشم می فهمی ؟ گفت : خب برو دانشگاه من خودم کمکت می کنم هر کاری بخوای برات انجام میدم تا به خواسته هات برسی ؛ گفتم : نفهمیدی ؛ خواسته های من رو تو نمی تونی بدست بیاری چون پول نیست خونه و شغل نیست ؛ تو می تونی به جای من درس بخونی ؟ می تونی پرستار یا مامان بشی ؟ من می خوام مستقل باشم از تو سری خوردن منتفرم ؛یعنی تو فکر می کنی نمی دونم زن سریدار بودن یعنی چی ؟ با تندی گفت : من جواد نیستم تو همش منو با اون می سنجی ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش سوم





فورا در رو بستم و گفتم : چشم خدمت می رسم میشه آدرس روبرام بفرستین , گفت : باشه حتما ؛ گفتم : باشه چشم منم دلم برای بچه ها تنگ شده ؛
گوشی رو که قطع کردم چادر مامان رو از روی بند کشیدم و سرم انداختم و دوباره در رو باز کردم ورحمان همینطور ایستاده بود گفت : سلام چیزی شده ؟ با کی حرف می زدی ؟ گفتم , من الان باید برای تو توضیح بدم با کی حرف می زدم ؟ امری باشه :خب بگو چیکار داری ؟ اگر برای ضیافت امشب اومدی معذرت می خوام ؛ گفت : این قدر زبون تلخ نداشته باش اومدم برای دیدن تو ؛ گناه کردم ؟ اومدم با هات حرف بزنم ؛ گفتم : رحمان بی خودی وقتت رو تلف نکن من زن تو بشو نیستم ؛ گفت : خب اومدم همینو بهت بگم خونه رو گرفتم اثاث و زندگی هم هرچی بخوای خودم می خرم باور کن یک آپارتمان شیک و تر و تمیز بهم دادن حقوقم هم خوبه ؛فردا بیا بریم ببین بهت قول میدم بپسندی ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش دوم




گفت : سلام خانم ؛ اختیار دارین چه زحمتی ؛ ممنون خوبم شما چطورین باور کنین خیلی دلم برای بچه ها شور می زد ؛ خوشحال شدم تماس گرفتین حالشون خوبه ؟ گفت : ای ؛؛ بد نیستن ما داریم سعی خودمون رو می کنیم که بهانه نگیرن مخصوصا که این روزا کودکستان هم نمیرن ؛ راستش زنگ زدم تو رو برای شب جمعه دعوت کنم تولد شایان هست و فکر کردم حالا که اینقدر تو رو دوست دارن خوشحالشون کنم ؛ گفتم : وای خیلی ممنونم ازتون ولی من یک روز دیگه میام ؛ آخه من کسی رو نمی شناسم ؛
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد به خیال اینکه حمیده اومد همینطور که حرف می زدم رفتم به طرف در؛ خانم محتشم گفت : ای بابا مگه منو نمی شناسی ؟ پارسا و بچه ها هم هستن ، نترس زیاد مهمون نداریم به هر حال اگر بیای خوشحال میشیم ؛ در رو باز کردم و رحمان رو جلوی روم دیدم ؛



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیست و یکم - بخش اول




نزدیک غروب بود مامان هنوز از سرکار نیومده بود ؛ من روی یک زیر اندازکنار حیاط نشسته بودم و درس می خوندم کتابام دورم ولو بود و چک نویس هام همه جا بخش و پلا شده بودن ؛ موهای بلندم رو دورم ریخته بودم چون عادت داشتم موقع درس خوندن باهاشون بازی کنم تا یک مطلب رو به ذهنم بسپارم ؛ مامان گفته بود شام درست کنم چون حمیده و جواد شب خونه ی ما بودن با اینکه چشم دیدن جواد رو نداشتم ولی به خاطر خواهرم قبول کردم که دیگه حرفی بهش نزنم ؛
همینطور که بلند بلند داشتم مطالب رو به ذهنم می سپردم تلفنم زنگ خورد شماره برام آشنا نبود ؛ با تردید جواب دادم ؛ صدای ناآشنایی گفت : لیلا جون ؟ گفتم بله بفرمایید خودمم ؛ گفت : منو یادت نیست محتشم هستم مامان بزرگ شایان ؛ حالت خوبه ؟ با زحمت های بچه ها چیکار می کنی ؟



#ناهید_گلکار
@nahid_golkar




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
آوای بی‌صدا راوی نگین سرتیپی
  نوشته خانم ناهیدگلکار

💠 این داستان زیبا را میتونین در اپلیکیشن ناهید در کنار داستان های دیگر خانم گلکار مطالعه کنین☺️

دانلود اپلیکیشن از طریق سایت  nahidapp.ir

پشتیبانی تلگرام   @Ketab_nahid


#داستان #رمان #عاشقانه #ناهیدگلکار #قصه #نویسنده #نوشته #دلنوشته #نویسندگی #کتاب


داستان اگر به دریا بارد
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت بیستم


@nahid_golkar


در اپلیکیشن


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیستم - بخش دوازدهم





آیا آقا تونسته یکی رو برای اونا پیدا کنه یا نه اگر جرئت می کردم یک تلفن بهش بزنم ممکن بود خیالم راحت بشه و بتونم حواسم رو کامل بدم به خوندن درس ؛که چند روز بیشتر به کنکور نمونده بود ؛
حتی یکبار از مامان خواستم یک تماس با آقا بگیره و حالشو بپرسه ؛ ولی عصبانی شد و گفت : چیه تنت می خاره برای درد سر؟ ول کن برن هر کاری می خوان بکنن ؛ ما برای چی نگران باشیم مادر و پدر داره خواهر داره خودشون یک فکری می کنن به ما چه مربوط ؛ تو دیگه حق نداری به اونا فکر کنی حواست رو بده درس و مشقت ؛ خندیدم و گفتم به خدا مشق هامو نوشتم مونده از یک تا صد بنوسیم و تمام ؛ گفت : حالا بخند وقتی دوباره قبول نشدی بهت میگم خنده یعنی چی ؛
ادامه دارد




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیستم - بخش یازدهم





ولی دلم براش سوخت در مونده شده ؛ گفتم شما می دونین شغل آقا چیه ؟ گفت : آره بابا وکیل ولی نه از اون وکیل ها که میرن دادگاه و از این حرفا ؛ اینطور که این چند سال توی خونه شون بودم و کار می کردم فهمیدم کارای حقوقی چند تا از اون پولدار ها رو انجام میده ؛ یکبار دفترشم رفتم ؛ اونجا رو رنگ کرده بودن منو برد که کمک شون کنم ؛ خیلی خب خدا رو شکر اینم به خیر گذشت ؛ من همش دلم کف دستم بود به خاطر تو که میرفتی اونجا فکر می کردم کتایون ازش بر میاد که یک بلایی سر تو بیاره ؛
هشت روز گذشت ؛پولی که آقا برام ریخته بود خیلی بیشتر از تصورم بود هم خوشحال شدم و هم شرمنده که نتونستم کاری براش انجام بدم ؛ من توی خونه می موندم و درس میخوندم ولی بی اختیار مدام به آقا و شایان و شادی فکر می کردم که الان در چه حالی هستن ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#داستان #_اگربه_دریابارد  🌊
#قسمت_بیستم - بخش دهم





من همون جا ایستادم حدود ده دقیقه ای حرف زدن و مامان برگشت و با افسوس گفت : وای لیلا بالاخره اون زن قدر زندگیش رو ندونست و خودشو و بچه ها و شوهرشو بیچاره کرد ؛
گفتم : مامان نمی دونی چه روز طولانی و بدی رو گذروندم دلم برای شایان و شادی کباب شد ؛ گفت : حالا کجان ؟ گفتم : خونه ی مادر آقا خودشم خیلی حالش بد بود ؛ گفت : حالا من بهت حرف بزنم ناراحت میشی ؛ خب تو اصلا به فکر من نبودی یک تلفن بزنی بگی رفتی توی خونه و چیکار کردی ؟ تلفنت رو نگاه کن ببین چند بار زنگ زدم ؛ گفتم : به خدا نفهمیدم اصلا فرصتی نبود ؛ ولی حق با شماست باید بهتون خبر می دادم ؛ حالا آقا چی می گفت بهتون ؟ گفت : هیچی انگار یک طورایی می خواست که تو بازم بری بچه ها رو نگه داری منم بهش اجازه ندادم درخواست کنه فورا فهمیدم و گفتم : پس شما باید به فکر یک پرستار دائمی برای اونا باشین چون لیلا که دیگه نمی تونه بیاد ؛ تشکر کرد و رفت ؛




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

Показано 20 последних публикаций.