زندگی بنفش


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


#زندگی_بنفش
#رمان
همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell
🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


https://www.instagram.com/reel/DFWH29aIK-P/?igsh=MWVtemF4dTJscmgxZw==

هدیه کاربردی برای بچه ها


Репост из: نشرموج
#معرفی_کتاب:

ال آی داستان به سرانجام رسیدن آرزوهای به‌ظاهر محال و فراموش‌شده است. داستان گرگینه‌ای است بدون گرگ که به‌خاطر گناه برادرش به قبیلهٔ دیگری برده می‌شود؛ جایی که همه فکر می‌کنند به‌خاطر ضعف نابود می‌شود، اما همه چیز با دیدن روح جفت آلفا تغییر می‌کند! داستانی از تقابل ملکهٔ ماه و پادشاه مردگان.
رمان فانتزی، عاشقانه و رازآلود از دنیای گرگینه‌ها، ارواح خون‌آشام است. داستان دو راوی دارد که دائماً تغییر می‌کنند. راوی اول ال‌آی دختر آلفای قبیله که نمی‌تواند گرگ شود و ویهان آلفای جوان که یکی از افراد قبیله‌اش کشته شده و قرار است در مورد جنگ، صلح و یا تاوان تصمیم بگیرند ...

#پونه_سعیدی

برای سفارش کتاب میتونین به ایدی زیر پیام بدین😘
@Mowjpub_1


تب آلود قسمت ۳
#داستان_واقعی
یه لب از نوشیدنی خوردم.
در جریان جزییات زندگی هوریا نبودم.
من نمی‌پرسید و بچه ها هم کم‌پیش می اومد خیلی از حقایق بگن...
دوست داشتم بپرسم چرا نیومده ، نکنه اتفاقی افتاده، اما اشکان معتمد اومد و رو مبل تکی نزدیک به زرین خانم نشست.
لبخندی به من زد و رو به زرین خانم گفت
- عرفان کجاست!؟ حداقل عرفان باشه پیش بچه.
نگاهم رسید به هوریا که وسط دوستاش بود.
موهای سفیدش رو دو طرف براش بافته بودند و با اون لباس اکلیلی صورتی واقعا می‌درخشید.
بی اختیار گفتم
- چقدر امروز ناز شده.
زرین خانم و اشکان هم زمان به هوریا نگاه کردن و لبخند زدند.
صدای آشنایی گفت
- سلام!
سریع برگشتم. این صدارو می‌شناختم. اما هرگز ندیده بودم.
صدای عرفان معتمد بود!!!
مردی که فقط پشت تلفن با هم صحبت کرده بودیم.
نگاهم به چشم هاش رسید... این صدا به این نگاه می‌خورد...
هوا رو آروم از ریه هام بیرون دادم و بلند شدم. گفتم
- سلام...
یک ورژن مسن تر از اشکان بود!
جا افتاده تر و جدی تر! ریش های اصلاح شده و متناسب، موهای مشکی که کلاسیک کوتاه شده و روی شقیقه هاش سفید شده.
کت مشکی و پیراهن سفید بدون کراوات و پاپیون!!!
لبخند محوی رو لب هاش نشست ، دست دادیم و گفت
- خوش اومدین. ممنونم بخاطر هوریا اومدین.
لبخند زدم و زمزمه کردم خواهش میکنم.
زرین خانم گفت
- فاخته کجاست!؟ تولد دخترشه نباید بیاد؟
عرفان سری تکون داد و زیر لب گفت
- گوشیش خاموشه.
به سمت اشکان رفت و گفت
- فکر نکنم بیاد، بگو کیک بچه رو بیارن... میرم بهش بگم شاید مادرش نیاد. دیر شده واقعا...
با این حرف به سمت هوریا رفت
اشکان با تاسف سر تکون داد. بلند شد و گفت
- چطور میتونه...
چیزی نداشتم بگم. واقعا خبر نداشتم رابطه بینشون اینجوریه...
با رفتن اشکان زرین خانم نگاهم کرد .
باز این زبونم بود که بدون دستور مغزم گفت
- شاید اتفاقی افتاده براش!
زرین خانم نفسش رو خسته بیرون داد و گفت
- کسر شان خودش و خانواده اش میشه بگن بچه معلول دارن! طلایه دارن دیگه! خاندان طلایه دار بزرگ!
ابروهام بالا پرید و لب زدم اوه!
ده سالی بود تو این شهر بودم، اما تو همین مدت این خاندان رو به واسطه دست داشتن تو اکثر پروژه های عمرانی عظیم می‌شناختم .
هرجا سازه بزرگی بود اسم یکی از این خانواده هم بود...
نگاهم برگشت به هوریا!
باز هم باور کردنی نبود مادری نخواد تو تولد بچه اش باشه! بخاطر اینکه زاله و معلوله!؟؟؟
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app


#تب_آلود قسمت ۲
#داستان_واقعی
هم قدم با هم به سمتی که بادکنک آرایی شده بود رفتیم.
با تمام شدن آهنگ برق سالن روشن شد. هوریا متوجه من شد. با ذوق به سمتم اومد و گفت
- غزل جون!
پا تند کردم به سمتش. زانو زدم رو زمین و همونطور که رو صندلی چرخدار نشسته بود بغلش کردم.
ازش جدا شدم و گفتم
- چقدر ناز شدی عزیز دلم‌.
هدیه اش رو روی پاش گذاشتم و گفتم
- تولدت مبارک.
چشم های روشنش برق میزد.‌
با ذوق گفت مرسی.
عموش که به کنار ما رسیده بود گفت
- دستتون درد نکنه...
به هم لبخند زدیم و ایستادم.
صندلی هوریا رو به سمت جایگاه تولد برد
دوتا دختر کوچولو دیگه هم اومدن دور هوریا و هدیه منو برداشتند تا بذارند روی بقیه هدیه ها
اما غزل هدیه منو نداد که گذاشت کنار خودش روی صندلیش!
عموش در گوشش چیزی گفت و هدیه رو ازش گرفت و روی بقیه هدیه ها گذاشت.
صدای زرین خانم اومد که گفت
- غزل جان! خوش اومدین.
به سمتش چرخیدم.
سلام کردم
گفت
- اول نشناختمت دخترم، چقدر تغییر کردی! بفرمایید اینجا...
لبخند زدم و تشکر کردم‌. بدون عینک و شال و مانتو، با این لباس و موهای باز! خودم قبول داشتم خیلی تغییر کرده ام!
همراهش روی مبل نشستم.
روی میز چندتا پیش دستی و میوه بود. اما کسی رو صندلی های دورش نبود
زرین خانم نشست. برام پیشدستی تمیز گذاشت و گفت
- خیلی ممنون که اومدین. هوریا از دیدن شما خیلی خوشحال شد.
لبخند زدم و گفتم
- خواهش میکنم.
نگاهم تو سالن بزرگ خونه چرخید و گفتم
- من فکر کردم فقط دوستای مدرسه اش دعوت هستند.
درسته پیراهنی که پوشیده بودم برای این مراسم هم مناسب بود.
اما اگر میدونستم چنین مراسم باشه سعی می‌کردم کمتر به خودم برسم...
دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشند و سعی کردم بخشی از شونه های برهنه ام رو با موهای بلندم بپوشونم.
زرین خانم برام نوشیدنی گذاشت و گفت
- پارسال که دخترونه بود، همه دختر ها با مادرشون اومدن هوریا خیلی حس غربت داشت، امسال گفتیم ترکیبی خانوادگی و دوست های صمیمیش بگیریم شاید کمتر نبود مادرش رو حس کنه.
بدون فکر لب زدم
- مگه مادرش نیست!؟
میدونستم پدر و مادر هوریا جدا شدند اما چون گاهی هوریا از مادرش میگفت حس میکردم تو همین شهر باشه.
زرین خانم با تاسف سری تکون داد و گفت
- هست! الانم گفته میاد اما هنوز نیومده، بچه از اول مجلس چشم به راهه.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app


تب آلود قسمت ۱
یک سرگذشت واقعی از دل این روزهای پر هیاهو...

تب آلود داستان دختریه که سالهاست برای رسیدن به آرامش در تلاشه...
اما درست وقتی که فکر میکنه تونسته به یک روتین آروم برسه خودش ناخواسته کسی میشه که دو نفرو اسیر خودش میکنه.
دو نفر با دو نگاه متفاوت...
دو نفر با دو علاقه، گرایش و خواستن متفاوت‌...
و درست در اوج این بیتابی های تب آلود راز هایی از گذشته بر ملا میشه...
امیدواریم از مطالعه این داستان لذت ببرید
بنفشه و نگار

نگاهم تو سالن خونه چرخید.
فکر می کردم یه تولد بچه گونه است!
برای یه دختر ۸ ساله!
و قراره دو ساعتی با سر و صدای بچه ها سر کنم.
اما یه ضیافت بزرگسال بود!
خیلی هم بزرگسال!
مبلمان خونه رو باز تر چیده بودند و اون وسط هم یه دکور تولد بچگونه چیده شده بود،
نگاهم دنبال هوریا ، یا مادربزرگش چرخید!
چراغ خاموش بود و تو رقص نور هوریا رو وسط دیدم اما متوجه من نشد.
چهره ی آشنای دیگه ای نبود.
مردد بودم برگردم و به خانمی که مانتو و شالم رو گرفت بگم لباس هامو بیاره و برم، یا بمونم‌...
من وارد کار موسیقی کودک شدم تا از آدم بزرگ ها فاصله بگیرم، اونوقت با پای خودم اومدم تو چنین جمعی!
به پاکت هدیه تو دستم نگاه کردم
باید هدیه هوریا رو بدم، بعد میتونم زود برم ...
نفس عمیق کشیدم اما پاهام تکون نخورد. کسی کنارم گلوش رو صاف کرد و گفت
- سلام...
به سمت صدا برگشتم.
مرد قد بلندی نزدیکم ایستاده بود. با نگاهی که سنگینش تو همین لحظه اول کاملا حس شد.
کت و شلوار خاکستری تنش بود با پیراهن مشکی و پاپیون خاکستری.
نمیدونم‌ چطور متوجه حضورش نشدم که به یک قدمی من رسید!
لبخندی روی صورت جدیش نشست و گفت
- شما باید مربی موسیقی هوریا جان باشید.
صورتش کشیده بود، ته ریش پر پشتی داشت و چشم و ابروش مشکی بود.
لبخند زدم و گفتم
- بله! خودم هستم.
سری تکون داد، دستشو جلو آورد و گفت
- خوشبختم ، من اشکان معتمد هستم. عمو هوریا، حسابی ازتون تعریف شنیدم.
حس کردم گونه هام داغ شد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، دست دادیم و لب زدم
- ممنونم، به من لطف دارین...
به سمت وسط سالن اشاره کرد و گفت
- بفرمایید هوریا منتظر شماست.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app


Репост из: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان تب آلود


✍️ به قلم مشترک بنفشه و نگار


📝 خلاصه
سرگذشت غزل، دختری از یک خانواده سنتی که بخاطر اتفاقی در گذشته ده ساله داره تنها و با ساز هاش زندگی می‌کنه.
غزل معلم موسیقیه، بخاطر گذشته اش سعی میکنه از حاشیه امنش خارج نشه.
اما ناخواسته زندگی اونو وارد یه مثلث عشقی عجیب می‌کنه...
عشق ها و روابطی متفاوت که با ورود مهره ای از گذشته قراره زیر و رو بشن...
زیر و رو، تب آلود و ممنوعه...


🔘#رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_اجتماعی #رمان_ملودرام #رمان_آسیب_اجتماعی #رمان_خانوادگی #رمان_روانشناسی #دانلود_رمان #رمان


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 81 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


Репост из: لیزر سانیا
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
دیسک اسم نوزاد
چوب لباسی
گاهشمار
دیسک مشخصات

قابل اجرا با طرح اختصاصی مد نظر شما

آدرس ما : ساری خ ۱۵ خردادنرسیده به پیروزی جنب درمانگاه یاس گالری سانیا

آیدی ثبت سفارش:
@Sania_laser
ایدی کانال:
@SaniaGroupLaser


Репост из: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان مست از تو


✍️ به قلم بنفشه و آرام


📝 خلاصه
می‌گل فقط ۱۸ سالش بود که تصمیم گرفت ازدواج کنه و گام های بزرگتری به سمت آرزوهاش برداره.
پسری که از نظر ظاهری و مالی چیزی کم نداشت و برد زندگی می‌گل به نظر می اومد‌...
می‌گل اهل هیجان بود، پایه تجربه کردن چیز های جدید، پس وقتی اتاق مخفی همسرش رو میبینه نمیترسه...
اما اینجا تازه شروع بازیه...
بازی که سخت و سخت تر میشه و در نهایت.‌‌..
مهره های بازی... عوض میشه...


🔘 #رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_ملودرام #رمان_روانشناسی #رمان_خانوادگی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 73 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


Репост из: دستیار تبادلات
دستشواول اروم و بعد با حرکات تند بین پام میچرخوند
بی طاقت شده بودم و درست لحظه ای که داشتم به اوج میرسیدم دستاشو جدا کردو گفت
-... امشب خیلی باهات کار دارم بچه
نفسم توسینم حبس شد
لبم و بوسیدو دندوناشوتولبم فرو کرد و گاز محکمی گرفت
کنارم دراز کشید و منو کشید روی خودش
پاهامو دو طرفش گذاشتم بین پام بحدی خیس بود که سریع التشو خیس کرد
چندبار خودمو روی التش کشیدم تاحسابی خیس شد
و بعد آروم نشستم روش
دردش خیلی کمتر بود و لذت بیشتری بهم میداد
اروم حرکاتمو شروع کردم همین لحظه چند تا تقه به در خورد و دایی گفت
-...بهار خوبی درو باز کن
واقعا نمیدونستم چیکار کنم
حامد سریع بلند شدلباساشو برداشت و اروم به حوله حمامم اشارع زد
حوله رو دورم پیچیدم قفل درو باز کردم و فقط طوری که یکم از حولم مشخص باشه سرمو بیرون بردم و گفتم
+... جونم دایی چیشده
-...یه صدایی میومد نگران شدم
+...نه چیزی نیست من داشتم موهامو خشک میکردم باخودم حرف میزدم احتمالا همون بوده
دستای گرمی بین پام نشست و توهمون حالت پاهامو باز
کردو انگشتاشو بین واژنم تکون داد
بزور سرپا بودم حرکت دستاش تمرکزمو بهم ریخته بود
بیشتراز این تحریک شده بودم که تقریبا توفاصلع خیلی کمی از دایی داشت باهام ور میرفت و این منو خیلی داغ
میکرد
من همیشه فانتزی های جنسی متفاوتی داشتم و این کارای پرریسک خیلی حالمو عوض میکرد
بالاخره دایی رفت بالا
درو بستم
حوله رو انداختم و باتمام وجود حامدو بوسیدم
#بزرگسالان #bdsm #روابط_خاص
فایل کاملش اینجاست👇🏻
https://t.me/mynovelsell/1317


بچه ها رمان *افرای ابلق * منو اینجا رایگان بخونید😍💜👇👇

https://www.instagram.com/reel/DBmB6fHq-F3/?igsh=MTk2ZXlkcnRldzVrMA==


Репост из: رمان های خاص
خب بچه ها رمان نامستور هم رو اپلیکیشن باغ استور #کامل شد

همین الان میتونید فایل کامل این #سرگذشت_واقعی به قلم بنفشه و پونه رو اونجا بخرید و کامل بخونید
لینک نصب برنامه برای کسایی که ندارن👇💜
https://t.me/BaghStore_app/1045


📚 رمان نامستور


✍️ به قلم مشترک بنفشه و پونه سعیدی


📝 خلاصه
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا....
اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه...
من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت... مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت... هومن...


🔘 عاشقانه، مافیایی، ملودرام، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


بچه ها اینجا دیگه فعال هستم 👇💜👇💜👇
https://www.instagram.com/zendegibanafsh


Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
افرای ابلق بخشی از پارت ۹۰
(بنفشه و آرام)
خواستم پا تند کنم تندتر برم که بازوم رو گرفت و گفت
- افرا! پرستار ازت معذرت خواست.
ایستادم. نفس خسته ای کشیدم و گفتم
- مهم نبود واسم. فقط دوست نداشتم دیگه بمونم.
اینبار آروم تر با هم ، هم قدم شدیم و گفت
- همین یعنی ناراحت شدی! عیبی هم نداشت ناراحت شی! حق داشتی...
ناخواسته تند گفتم
- میشه در موردش حرف نزنیم!؟
از ساختمون بیمارستان خارج شدیم و گفت
- البته... البته...
ناخوداگاه لبخند زدم و دستم رو تکون دادم
فرهاد آروم خندید و گفت
- خوبه کار میکنه!؟
پر رنگ تر خندیدم و گفتم
- آره! فقط یکم خشکه!
در ماشین برام باز کرد تا سوار شم و گفت
- فکر کنم استخر و آب گرم برای نرم شدنش خوبه...
این رمان میتونی بخری و جلو تر بخونی
یا اینکه اینجا روزی یک پارت بخونی و با لا.یک و کا.منت و سیو پارت تعامل کنی تا پارتگذاری ادامه دار شه

برای خرید بیا تو اپلیکیشن
@baghstore_app

این رمان رایگان تو پیجم بخونید👇👇

https://www.instagram.com/reel/DBJ8rJvKM_a/?igsh=MTJtcGlyazhkaGQ4dA==


💜


Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۱۰
پشت میز منشی نشستم و اشک احمقی که ریخته بود رو پاک کردم.
دیگه نمیام...
این آخرین روزم اینجاست...
من نباید منشی بشم. من باید جایی کار کنم که با کسی رو در رو نشم.
با بغض شروع کردم به تایپ کردن اما هرچی می‌گذشت مطمئن تر میشدم. من باید از اینجا برم. صورت جلسه تمام شده بود. برای آقای تاجیک و آقای مقدسی ارسال کردم و بلند شدم.
میخواستم فردا بیام و استعفا بدم.
اما حس کردم در توانم نیست دوباره بیام اینجا...
یه برگه برداشتم شروع کردم به نوشتن
- به نام خدا ، اینجانب افرا یوسفی، به دلیل مشکلات شخصی، امکان ادامه فعالیت در شرکت شما را ندارم. خواهشمندم برای تسویه حساب با ...
در اتاق کنفرانس باز شد و من سریع سرم رو بلند کردم.
نمیخواستم با هیچکدوم رو به رو شم.
برگه رو ول کردم و پا تند کردم سمت پله ها...
با عجله پایین رفتم
اما از ساختمون شرکت بیرون نرفته بودم که متوجه شدم کیفم رو میز جا موند.
لعنتی باید برمیگشتم بالا
برگشتم داخل و آقای اصغری گفت
- چی شد پس!؟ برگشتی!؟
کنار کابین نگهبان ایستادم تا حداقل صبر کنم مهمون ها برن بیرون بعد برگردم بالا. گفتم
- کیفم جا موند.
خندید و گفت
- عاشقی دختر! آدم کیف رو که دیگه نباید جا بذاره...
ناراحت گفتم
- آخه دیر شد دیدم به مترو ممکنه نرسم. عجله کردم کیفم جا موند.
با ناراحتی به ساعت نگاه کرد و گفت
- نمیرسی که مترو شما اخرش الانه! پرواز کنی هم نمیرسی بهش.
اروم گفتم
- عیبی نداره تاکسی میگیرم.
نفر اول از کنارمون رد شد.
خودش بود
آقای تاجیک
آقای اصغری آروم گفت
- بیا خودم برات بگیرم. خطرناکه هر ماشینی سوار شی...
لب زدم مرسی و با خارج شدن نفر آخر برگشتم بالا.
ندیدم آقای مقدسی بره بیرون... اگر مست نبود همین امشب در مورد استعفا بهش میگفتم. اما احتمالا بهتر باشه صبح به رزا بگم برگه استعفا منو بده..
وارد سالن شدم.
آقای مقدسی سر میز منشی ایستاده بود.
اروم‌نزدیک شدم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
- برای من استعفا مینویسی !؟

افرای ابلق ۱۱
برگه رو مچاله شده پرت کرد سمت من‌.
ترسیده گفتم
- من... من که کارم رو تحویل دادم...
فاصله بین ما رو پر کرد و با داد گفت
- بد میکنم لطف میکنم میگم بیاید کار کنید!؟ بعد شما چش سفید ها سال نشده استعفا میدین که پشت سر من حرف بزنن! که بگن علی مقدسی دختر هارو چکار میکنه همه به دلایل شخصی استعفا میدن.
عقب عقب رفتم و نمیدونستم چی بگم
فقط میخواستم برم کیفم رو بردارم و فرار کنم.
پول و کارتم تو کیفم بود!
صورت برافروخته اقای مقدسی و چشم های سرخش داد میزد حسابی مسته.
خواستم از کنارش برم سمت میز و کیفم رو بردارم که یهو گردنم رو گرفت
شوکه شدم و شاکی گفت
- فردا صبح اول وقت اینجایی وگرنه جنازه ات رو میفرستم بهزیستی...
با این حرف هولم داد
از حرکتش پرت شدم عقب.
پشت سرم خورد به لبه آبسردکن و دنیا سیاه شد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۹
هرچند من طبق عادت پشت مانیتور خودم رو مخفی نگه داشتم. اما رزا اظهار وجود کرد.
طبق معمولِ جلسه های اول، طولانی تر از انتظار شد، دوباره کل شرکت رفتند و اینبار من و خانم کتابی، آبدارچی شرکت فقط مونده بودیم.
خانم کتابی با فنجون های خالی از تو اتاق کنفرانس اومد بیرون و گفت
- باز دارن مست پست میکنن ها! حواست باشه خاله جان!
با این حرف رفت تو آشپزخونه.
دفعه قبل هم مونده بودن مشروب رو سر میز دیدم. ولی اتفاق عجیب و بدی نیفتاد.
برای همین به خودم استرس ندادم و دعا کردم فقط زودتر تموم شه.
خانم کتابی با کیفش از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
- من اجازه گرفتم که برم، تو هم برو اجازه بگیر بریم!
بلند شدم و نگران گفتم
- آخه گفت بمونم صورت جلسه بنویسم
خانم کتابی گفت
- اینا دیگه افتادن به شوخی و خنده، نمیبینی صداشون میاد!؟
حق با خانم کتابی بود. صدای خنده و حرف بلند بود و دیگه شبیه جلسه کاری نبود.
مردد گفتم
- زنگ میزنم میگم
دکمه پیجر رو زدم. آقای مقدسی سر خوش گفت
- جانم!؟
سریع گفتم
- آقای مهندس من میتونم برم!؟
سر خوشی صداش رفت و گفت
- نه خانم کجا بری! بیا تو صورت جلسه رو بردار تایپ کن، بعد برو
سریع گفتم
- چشم.
آقای مقدسی قطع کرد
خانم کتابی گفت
- باز خوبه زود تایپ کن برو.
به سمت اتاق رفتم و گفتم
- اره، وگرنه میترسم به مترو آخر نرسم.
خانم کتابی رفت و من تقه ای به در زدم.
وارد شدم و اینبار علاوه بر بوی مشروب دود هم اتاق رو گرفته بود.
به هیچکس نگاه نکردم.
سلام آرومی گفتم که بعید بود کسی بشنوه .
به سمت آقای مقدسی رفتم که اشاره کرد به کسی و گفت
- از فرهاد بگیر!
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم.
به آقای تاجیک که در حال مرتب کردن برگه ها بود. به سمتم گرفت و لبخند محوی زد.
حتی لبخندش هم باعث سقوط قلبم میشد.
تشکر کردم و با برگه ها با عجله از اتاق خارج شدم. اما باز هم شنیدم که کسی گفت
- این چیه علی،جای اینکه دوتا داف بیاری منشی شرکت باشن نینجا برداشتی آوردی!؟
همه زدن زیر خنده!
من هنوز در رو کامل نبسته بودم‌
دوباره آقای مقدسی گفت
- ولش کن محمود ، دختره بی کس و کاره، از بهزیستی اومده...
قلبم درد گرفت...
در رو بستم و به خودم نگاه کردم
سر تا پا سیاه پوشیده بودم با شال سیاه و ماسک سیاه. موهام هم مشکی بود.
آروم پوزخند زدم
واقعا نینجا رو خوب گفت
خنده ام بلند تر شد
اما بغض هم کردم
از این پولدار های از خود راضی متنفرم.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


Репост из: زندگی بنفش
بچه ها افرای ابلق تو پیج رایگان اینستاگرامش رسیده پارت ۶۹👇👇💜👇💜👇👇

https://instagram.com/zendegibanafsh


Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۸
مغزم تازه کار افتاد!
فرهاد تاجیک!
یکی از وکیل های شرکت خودمون بود
من ازبس به چهره ها نگاه نمی‌کنم متوجه نشده بودم ماهی یکی دوبار میاد اینجا!
سریع گفتم
- صورت جلسه همون باری که طول کشید من موندم...
رزا آروم سر تکون داد
برگشت سر کارش و گفت
- دیدی گفتم صورت جلسه ها رو باید تا دو سه ماه زیر میزت نگه داری! واسه همین روزا گفتم!
لب زدم آره و به انبوه کاغذ های زیر میز نگاه کردم. تو سه ماه گذشته که من اومدم اینجا انقدر صورت جلسه داد زیر میز بایگانی کنم واسش که سخت پاهام جا میشد
اما توان بحث نداشتم.
ترجیح میدادم سکوت کنم.
جلسه این گروه زیاد طول نکشید و قبل پایان ساعت اداری رفتن. رزا در حال وارد کردن لیست قیمت جدید به فایل ها بود که آقای تاجیک اومد بیرون.
باز هم فقط به من نگاه کرد و با وجود اینکه نگاهم رو دزدیدم مستقیم اومد بالای سر من .
شالم رو روی گردنم مرتب کردم و نگاهش کردم.
نگاهش دقیق تو چشم هام خیره شد
قلبم از این نگاه مستقیم ریخت.
صورت جلسه رو به سمتم گرفت و گفت
- زحمت اینو بکشید، ایمیلم پایینش نوشته واسه خودمم بفرستید.
بلند شدم، برگه ها رو گرفتم و لب زدم چشم
هنوز ننشسته بودم که رزا گفت
- جناب تاجیک منشی اینجا منم، صورت جلسه هارو من تایپ میکنم! خانم یوسفی فقط کمک هستند! اگر اون شب ایشون تایپ کردن بخاطر نبود من...
آقای تاجیک پرید وسط حرف رزا و گفت
- آقای مقدسی گفتن بدم به خانم یوسفی! با اجازه!
با این حرف به سمت در چرخید و رفت
به رزا نگاه کردم و گفتم
- من که همیشه صورت جلسه ها رو...
پرید وسط حرفم و گفت
- تو کمکی! اون‌میاد به تو نگاه میکنه انگار من نیستم!
برگشت سر کارش و گفت
- خوبه آقای مقدسی فهمید من سرم شلوغه...
چیزی نگفتم. حس میکردم بحث احمقانه و بی حاصلیه...
صورت جلسه جدیدو تایپ کردم. با ایمیل خودم، هم واسه آقای مقدسی فرستادم. هم برای آقای تاجیک...
چند لحظه بعد آقای تاجیک ایمیل داد و تشکر کرد.
جواب ندادم. یعنی نباید جواب میدادم... قانون کار همین بود!
نه اینکه جواب دادن بهش واسم استرس زا باشه!!!
نه اصلا!
چند هفته دیگه گذشت تا دوباره یه جلسه با شرکت جدیدی بود که تا حالا با ما کار نکرده بودن.
همیشه آقای مقدسی برای اولین بار ها سنگ تموم میذاشت.
دوربین های اتاقش رو که خاموش کرد فهمیدم جلسه محرمانه است و ...
بعد این چند وقت بلاخره مجدد آقای تاجیک هم اومد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


بچه ها افرای ابلق تو پیج رایگان اینستاگرامش رسیده پارت ۶۹👇👇💜👇💜👇👇

https://instagram.com/zendegibanafsh


Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۷
روز بعد با همین غم شروع شد.
انگار حرکت های ریز و درشت رزا و آقای مقدسی پر رنگ تر از قبل شده بود.
دوتا جلسه دیگه هم تشکیل شد.
اولی رو من چای بردم و دومی آقای مقدسی گفت من نبرم، جلب توجه میکنم!
یک ماهی گذشته بود که دوباره آقای مقدسی یه جلسه محرمانه داشت.
میدونستم گروه قبل نیستند و یه شرکت دیگه است.
پشت سیستم نشسته بودم و در حال وارد کردن نامه های گمرکی بودم که سنگینی رو خودم حس کردم
سرم رو بلند کردم و با دیدن همون مرد که در حال نزدیک شدن به ما بود جا خوردم.
معمولا کسی با منشی کار داشت به رزا نگاه می‌کرد.
چون من عقب تر می‌نشستم و رزا چهره آماده پاسخگویی داشت.
برعکس من که همیشه مثل این لحظه، بی اراده سرم رو پایین مینداختم
اما اینبار نکاه این مرد رو من مونده بود
از هول حتی اسمش که شنیده بودم هم یادم رفته بود.
گلوش رو صاف کرد تا من مجدد بهش نگاه کنم و گفت
- برگه های دست نویس صورت جلسه مربوط به ۲۰ آبان رو دارید؟
خوشبختانه این بخش مغزم زود فعال شد.
سری تکون دادم و خم شدم تقریبا زیر میزم.
برگه ها رو که مرتب با تاریخ رو هم چیده بودم چک کردم و صورت جلسه اون تاریخ رو برداشتم. بلند شدم و به سمتش گرفتم
با تمام توان سعی کردم صدام قابل شنیدن باشه و گفتم
- بفرمایید.
چشم هاش از پشت قاب عینک ریز شد.
نگاهش از چشم هام جدا شد و رو صورتم چرخید
یه نگاه عمیق و واوشگر!
لبخند محوی آروم رو لب هاش نشست و اینبار وقتی به چشم هام نگاه کرد انگار چشم هاش برق میزد
شبیه برق رضایت!
تشکر کرد و بلاخره نگاهش رو از من گرفت...
با برگه ها رفت اتاق آقای مقدسی
آروم نشستم و تازه به خودم اومدم که شالم افتاده...
وقتی خم شدم و دوباره بلند شدم شالم از رو سرم افتاد
سریع سرم کردم و با موهام و شالم اون تیکه از گردن و گونه ام که پیدا بود رو مخفی کردم.
یاد چشم هاش افتادم که ریز شد
لابد ماهگرفتگی هام رو دید که چشم هاش ریز شد...
لعنتی...
اون لبخند بعدش چی بود!
یعنی تو ذهنش داشت بهم ترحم میکرد یت تحقیر!؟
نفسم رو خسته بیرون دادم و به رزا نگاه کردم
رزا مشکوک خیره به من بود و گفت
- چی بود بهش دادی!؟
ابروهام بالا پرید و گفتم
- چی!؟
با صندلی چرخید سمت من و گفت
- اونا چی بود به آقای تاجیک دادی!؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست

Показано 20 последних публикаций.