تب آلود قسمت ۳
#داستان_واقعی
یه لب از نوشیدنی خوردم.
در جریان جزییات زندگی هوریا نبودم.
من نمیپرسید و بچه ها هم کمپیش می اومد خیلی از حقایق بگن...
دوست داشتم بپرسم چرا نیومده ، نکنه اتفاقی افتاده، اما اشکان معتمد اومد و رو مبل تکی نزدیک به زرین خانم نشست.
لبخندی به من زد و رو به زرین خانم گفت
- عرفان کجاست!؟ حداقل عرفان باشه پیش بچه.
نگاهم رسید به هوریا که وسط دوستاش بود.
موهای سفیدش رو دو طرف براش بافته بودند و با اون لباس اکلیلی صورتی واقعا میدرخشید.
بی اختیار گفتم
- چقدر امروز ناز شده.
زرین خانم و اشکان هم زمان به هوریا نگاه کردن و لبخند زدند.
صدای آشنایی گفت
- سلام!
سریع برگشتم. این صدارو میشناختم. اما هرگز ندیده بودم.
صدای عرفان معتمد بود!!!
مردی که فقط پشت تلفن با هم صحبت کرده بودیم.
نگاهم به چشم هاش رسید... این صدا به این نگاه میخورد...
هوا رو آروم از ریه هام بیرون دادم و بلند شدم. گفتم
- سلام...
یک ورژن مسن تر از اشکان بود!
جا افتاده تر و جدی تر! ریش های اصلاح شده و متناسب، موهای مشکی که کلاسیک کوتاه شده و روی شقیقه هاش سفید شده.
کت مشکی و پیراهن سفید بدون کراوات و پاپیون!!!
لبخند محوی رو لب هاش نشست ، دست دادیم و گفت
- خوش اومدین. ممنونم بخاطر هوریا اومدین.
لبخند زدم و زمزمه کردم خواهش میکنم.
زرین خانم گفت
- فاخته کجاست!؟ تولد دخترشه نباید بیاد؟
عرفان سری تکون داد و زیر لب گفت
- گوشیش خاموشه.
به سمت اشکان رفت و گفت
- فکر نکنم بیاد، بگو کیک بچه رو بیارن... میرم بهش بگم شاید مادرش نیاد. دیر شده واقعا...
با این حرف به سمت هوریا رفت
اشکان با تاسف سر تکون داد. بلند شد و گفت
- چطور میتونه...
چیزی نداشتم بگم. واقعا خبر نداشتم رابطه بینشون اینجوریه...
با رفتن اشکان زرین خانم نگاهم کرد .
باز این زبونم بود که بدون دستور مغزم گفت
- شاید اتفاقی افتاده براش!
زرین خانم نفسش رو خسته بیرون داد و گفت
- کسر شان خودش و خانواده اش میشه بگن بچه معلول دارن! طلایه دارن دیگه! خاندان طلایه دار بزرگ!
ابروهام بالا پرید و لب زدم اوه!
ده سالی بود تو این شهر بودم، اما تو همین مدت این خاندان رو به واسطه دست داشتن تو اکثر پروژه های عمرانی عظیم میشناختم .
هرجا سازه بزرگی بود اسم یکی از این خانواده هم بود...
نگاهم برگشت به هوریا!
باز هم باور کردنی نبود مادری نخواد تو تولد بچه اش باشه! بخاطر اینکه زاله و معلوله!؟؟؟
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app
#داستان_واقعی
یه لب از نوشیدنی خوردم.
در جریان جزییات زندگی هوریا نبودم.
من نمیپرسید و بچه ها هم کمپیش می اومد خیلی از حقایق بگن...
دوست داشتم بپرسم چرا نیومده ، نکنه اتفاقی افتاده، اما اشکان معتمد اومد و رو مبل تکی نزدیک به زرین خانم نشست.
لبخندی به من زد و رو به زرین خانم گفت
- عرفان کجاست!؟ حداقل عرفان باشه پیش بچه.
نگاهم رسید به هوریا که وسط دوستاش بود.
موهای سفیدش رو دو طرف براش بافته بودند و با اون لباس اکلیلی صورتی واقعا میدرخشید.
بی اختیار گفتم
- چقدر امروز ناز شده.
زرین خانم و اشکان هم زمان به هوریا نگاه کردن و لبخند زدند.
صدای آشنایی گفت
- سلام!
سریع برگشتم. این صدارو میشناختم. اما هرگز ندیده بودم.
صدای عرفان معتمد بود!!!
مردی که فقط پشت تلفن با هم صحبت کرده بودیم.
نگاهم به چشم هاش رسید... این صدا به این نگاه میخورد...
هوا رو آروم از ریه هام بیرون دادم و بلند شدم. گفتم
- سلام...
یک ورژن مسن تر از اشکان بود!
جا افتاده تر و جدی تر! ریش های اصلاح شده و متناسب، موهای مشکی که کلاسیک کوتاه شده و روی شقیقه هاش سفید شده.
کت مشکی و پیراهن سفید بدون کراوات و پاپیون!!!
لبخند محوی رو لب هاش نشست ، دست دادیم و گفت
- خوش اومدین. ممنونم بخاطر هوریا اومدین.
لبخند زدم و زمزمه کردم خواهش میکنم.
زرین خانم گفت
- فاخته کجاست!؟ تولد دخترشه نباید بیاد؟
عرفان سری تکون داد و زیر لب گفت
- گوشیش خاموشه.
به سمت اشکان رفت و گفت
- فکر نکنم بیاد، بگو کیک بچه رو بیارن... میرم بهش بگم شاید مادرش نیاد. دیر شده واقعا...
با این حرف به سمت هوریا رفت
اشکان با تاسف سر تکون داد. بلند شد و گفت
- چطور میتونه...
چیزی نداشتم بگم. واقعا خبر نداشتم رابطه بینشون اینجوریه...
با رفتن اشکان زرین خانم نگاهم کرد .
باز این زبونم بود که بدون دستور مغزم گفت
- شاید اتفاقی افتاده براش!
زرین خانم نفسش رو خسته بیرون داد و گفت
- کسر شان خودش و خانواده اش میشه بگن بچه معلول دارن! طلایه دارن دیگه! خاندان طلایه دار بزرگ!
ابروهام بالا پرید و لب زدم اوه!
ده سالی بود تو این شهر بودم، اما تو همین مدت این خاندان رو به واسطه دست داشتن تو اکثر پروژه های عمرانی عظیم میشناختم .
هرجا سازه بزرگی بود اسم یکی از این خانواده هم بود...
نگاهم برگشت به هوریا!
باز هم باور کردنی نبود مادری نخواد تو تولد بچه اش باشه! بخاطر اینکه زاله و معلوله!؟؟؟
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app