#تب_آلود قسمت ۲
#داستان_واقعی
هم قدم با هم به سمتی که بادکنک آرایی شده بود رفتیم.
با تمام شدن آهنگ برق سالن روشن شد. هوریا متوجه من شد. با ذوق به سمتم اومد و گفت
- غزل جون!
پا تند کردم به سمتش. زانو زدم رو زمین و همونطور که رو صندلی چرخدار نشسته بود بغلش کردم.
ازش جدا شدم و گفتم
- چقدر ناز شدی عزیز دلم.
هدیه اش رو روی پاش گذاشتم و گفتم
- تولدت مبارک.
چشم های روشنش برق میزد.
با ذوق گفت مرسی.
عموش که به کنار ما رسیده بود گفت
- دستتون درد نکنه...
به هم لبخند زدیم و ایستادم.
صندلی هوریا رو به سمت جایگاه تولد برد
دوتا دختر کوچولو دیگه هم اومدن دور هوریا و هدیه منو برداشتند تا بذارند روی بقیه هدیه ها
اما غزل هدیه منو نداد که گذاشت کنار خودش روی صندلیش!
عموش در گوشش چیزی گفت و هدیه رو ازش گرفت و روی بقیه هدیه ها گذاشت.
صدای زرین خانم اومد که گفت
- غزل جان! خوش اومدین.
به سمتش چرخیدم.
سلام کردم
گفت
- اول نشناختمت دخترم، چقدر تغییر کردی! بفرمایید اینجا...
لبخند زدم و تشکر کردم. بدون عینک و شال و مانتو، با این لباس و موهای باز! خودم قبول داشتم خیلی تغییر کرده ام!
همراهش روی مبل نشستم.
روی میز چندتا پیش دستی و میوه بود. اما کسی رو صندلی های دورش نبود
زرین خانم نشست. برام پیشدستی تمیز گذاشت و گفت
- خیلی ممنون که اومدین. هوریا از دیدن شما خیلی خوشحال شد.
لبخند زدم و گفتم
- خواهش میکنم.
نگاهم تو سالن بزرگ خونه چرخید و گفتم
- من فکر کردم فقط دوستای مدرسه اش دعوت هستند.
درسته پیراهنی که پوشیده بودم برای این مراسم هم مناسب بود.
اما اگر میدونستم چنین مراسم باشه سعی میکردم کمتر به خودم برسم...
دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشند و سعی کردم بخشی از شونه های برهنه ام رو با موهای بلندم بپوشونم.
زرین خانم برام نوشیدنی گذاشت و گفت
- پارسال که دخترونه بود، همه دختر ها با مادرشون اومدن هوریا خیلی حس غربت داشت، امسال گفتیم ترکیبی خانوادگی و دوست های صمیمیش بگیریم شاید کمتر نبود مادرش رو حس کنه.
بدون فکر لب زدم
- مگه مادرش نیست!؟
میدونستم پدر و مادر هوریا جدا شدند اما چون گاهی هوریا از مادرش میگفت حس میکردم تو همین شهر باشه.
زرین خانم با تاسف سری تکون داد و گفت
- هست! الانم گفته میاد اما هنوز نیومده، بچه از اول مجلس چشم به راهه.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app
#داستان_واقعی
هم قدم با هم به سمتی که بادکنک آرایی شده بود رفتیم.
با تمام شدن آهنگ برق سالن روشن شد. هوریا متوجه من شد. با ذوق به سمتم اومد و گفت
- غزل جون!
پا تند کردم به سمتش. زانو زدم رو زمین و همونطور که رو صندلی چرخدار نشسته بود بغلش کردم.
ازش جدا شدم و گفتم
- چقدر ناز شدی عزیز دلم.
هدیه اش رو روی پاش گذاشتم و گفتم
- تولدت مبارک.
چشم های روشنش برق میزد.
با ذوق گفت مرسی.
عموش که به کنار ما رسیده بود گفت
- دستتون درد نکنه...
به هم لبخند زدیم و ایستادم.
صندلی هوریا رو به سمت جایگاه تولد برد
دوتا دختر کوچولو دیگه هم اومدن دور هوریا و هدیه منو برداشتند تا بذارند روی بقیه هدیه ها
اما غزل هدیه منو نداد که گذاشت کنار خودش روی صندلیش!
عموش در گوشش چیزی گفت و هدیه رو ازش گرفت و روی بقیه هدیه ها گذاشت.
صدای زرین خانم اومد که گفت
- غزل جان! خوش اومدین.
به سمتش چرخیدم.
سلام کردم
گفت
- اول نشناختمت دخترم، چقدر تغییر کردی! بفرمایید اینجا...
لبخند زدم و تشکر کردم. بدون عینک و شال و مانتو، با این لباس و موهای باز! خودم قبول داشتم خیلی تغییر کرده ام!
همراهش روی مبل نشستم.
روی میز چندتا پیش دستی و میوه بود. اما کسی رو صندلی های دورش نبود
زرین خانم نشست. برام پیشدستی تمیز گذاشت و گفت
- خیلی ممنون که اومدین. هوریا از دیدن شما خیلی خوشحال شد.
لبخند زدم و گفتم
- خواهش میکنم.
نگاهم تو سالن بزرگ خونه چرخید و گفتم
- من فکر کردم فقط دوستای مدرسه اش دعوت هستند.
درسته پیراهنی که پوشیده بودم برای این مراسم هم مناسب بود.
اما اگر میدونستم چنین مراسم باشه سعی میکردم کمتر به خودم برسم...
دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشند و سعی کردم بخشی از شونه های برهنه ام رو با موهای بلندم بپوشونم.
زرین خانم برام نوشیدنی گذاشت و گفت
- پارسال که دخترونه بود، همه دختر ها با مادرشون اومدن هوریا خیلی حس غربت داشت، امسال گفتیم ترکیبی خانوادگی و دوست های صمیمیش بگیریم شاید کمتر نبود مادرش رو حس کنه.
بدون فکر لب زدم
- مگه مادرش نیست!؟
میدونستم پدر و مادر هوریا جدا شدند اما چون گاهی هوریا از مادرش میگفت حس میکردم تو همین شهر باشه.
زرین خانم با تاسف سری تکون داد و گفت
- هست! الانم گفته میاد اما هنوز نیومده، بچه از اول مجلس چشم به راهه.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app