تب آلود قسمت ۱
یک سرگذشت واقعی از دل این روزهای پر هیاهو...
تب آلود داستان دختریه که سالهاست برای رسیدن به آرامش در تلاشه...
اما درست وقتی که فکر میکنه تونسته به یک روتین آروم برسه خودش ناخواسته کسی میشه که دو نفرو اسیر خودش میکنه.
دو نفر با دو نگاه متفاوت...
دو نفر با دو علاقه، گرایش و خواستن متفاوت...
و درست در اوج این بیتابی های تب آلود راز هایی از گذشته بر ملا میشه...
امیدواریم از مطالعه این داستان لذت ببرید
بنفشه و نگار
نگاهم تو سالن خونه چرخید.
فکر می کردم یه تولد بچه گونه است!
برای یه دختر ۸ ساله!
و قراره دو ساعتی با سر و صدای بچه ها سر کنم.
اما یه ضیافت بزرگسال بود!
خیلی هم بزرگسال!
مبلمان خونه رو باز تر چیده بودند و اون وسط هم یه دکور تولد بچگونه چیده شده بود،
نگاهم دنبال هوریا ، یا مادربزرگش چرخید!
چراغ خاموش بود و تو رقص نور هوریا رو وسط دیدم اما متوجه من نشد.
چهره ی آشنای دیگه ای نبود.
مردد بودم برگردم و به خانمی که مانتو و شالم رو گرفت بگم لباس هامو بیاره و برم، یا بمونم...
من وارد کار موسیقی کودک شدم تا از آدم بزرگ ها فاصله بگیرم، اونوقت با پای خودم اومدم تو چنین جمعی!
به پاکت هدیه تو دستم نگاه کردم
باید هدیه هوریا رو بدم، بعد میتونم زود برم ...
نفس عمیق کشیدم اما پاهام تکون نخورد. کسی کنارم گلوش رو صاف کرد و گفت
- سلام...
به سمت صدا برگشتم.
مرد قد بلندی نزدیکم ایستاده بود. با نگاهی که سنگینش تو همین لحظه اول کاملا حس شد.
کت و شلوار خاکستری تنش بود با پیراهن مشکی و پاپیون خاکستری.
نمیدونم چطور متوجه حضورش نشدم که به یک قدمی من رسید!
لبخندی روی صورت جدیش نشست و گفت
- شما باید مربی موسیقی هوریا جان باشید.
صورتش کشیده بود، ته ریش پر پشتی داشت و چشم و ابروش مشکی بود.
لبخند زدم و گفتم
- بله! خودم هستم.
سری تکون داد، دستشو جلو آورد و گفت
- خوشبختم ، من اشکان معتمد هستم. عمو هوریا، حسابی ازتون تعریف شنیدم.
حس کردم گونه هام داغ شد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، دست دادیم و لب زدم
- ممنونم، به من لطف دارین...
به سمت وسط سالن اشاره کرد و گفت
- بفرمایید هوریا منتظر شماست.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app
یک سرگذشت واقعی از دل این روزهای پر هیاهو...
تب آلود داستان دختریه که سالهاست برای رسیدن به آرامش در تلاشه...
اما درست وقتی که فکر میکنه تونسته به یک روتین آروم برسه خودش ناخواسته کسی میشه که دو نفرو اسیر خودش میکنه.
دو نفر با دو نگاه متفاوت...
دو نفر با دو علاقه، گرایش و خواستن متفاوت...
و درست در اوج این بیتابی های تب آلود راز هایی از گذشته بر ملا میشه...
امیدواریم از مطالعه این داستان لذت ببرید
بنفشه و نگار
نگاهم تو سالن خونه چرخید.
فکر می کردم یه تولد بچه گونه است!
برای یه دختر ۸ ساله!
و قراره دو ساعتی با سر و صدای بچه ها سر کنم.
اما یه ضیافت بزرگسال بود!
خیلی هم بزرگسال!
مبلمان خونه رو باز تر چیده بودند و اون وسط هم یه دکور تولد بچگونه چیده شده بود،
نگاهم دنبال هوریا ، یا مادربزرگش چرخید!
چراغ خاموش بود و تو رقص نور هوریا رو وسط دیدم اما متوجه من نشد.
چهره ی آشنای دیگه ای نبود.
مردد بودم برگردم و به خانمی که مانتو و شالم رو گرفت بگم لباس هامو بیاره و برم، یا بمونم...
من وارد کار موسیقی کودک شدم تا از آدم بزرگ ها فاصله بگیرم، اونوقت با پای خودم اومدم تو چنین جمعی!
به پاکت هدیه تو دستم نگاه کردم
باید هدیه هوریا رو بدم، بعد میتونم زود برم ...
نفس عمیق کشیدم اما پاهام تکون نخورد. کسی کنارم گلوش رو صاف کرد و گفت
- سلام...
به سمت صدا برگشتم.
مرد قد بلندی نزدیکم ایستاده بود. با نگاهی که سنگینش تو همین لحظه اول کاملا حس شد.
کت و شلوار خاکستری تنش بود با پیراهن مشکی و پاپیون خاکستری.
نمیدونم چطور متوجه حضورش نشدم که به یک قدمی من رسید!
لبخندی روی صورت جدیش نشست و گفت
- شما باید مربی موسیقی هوریا جان باشید.
صورتش کشیده بود، ته ریش پر پشتی داشت و چشم و ابروش مشکی بود.
لبخند زدم و گفتم
- بله! خودم هستم.
سری تکون داد، دستشو جلو آورد و گفت
- خوشبختم ، من اشکان معتمد هستم. عمو هوریا، حسابی ازتون تعریف شنیدم.
حس کردم گونه هام داغ شد اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، دست دادیم و لب زدم
- ممنونم، به من لطف دارین...
به سمت وسط سالن اشاره کرد و گفت
- بفرمایید هوریا منتظر شماست.....
خرید رمان فقط از طریق اپلیکیشن رمانخونی باغ استور
@baghstore_app