سادهْ قصه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


همه‌ قصه‌ها رو قبلا یکی گفته؛
هاجر رزم‌پا

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


It's best to live like there's no tomorrow, like every moment could be our last.


دلم می‌خواد فارغ از «دو خطی‌» اصلی که ساختار و چپ‌و‌راست قصه رو شکل میده، این داستان رو شروع کنم. بنویسم و ببینم قصه‌هه منو کجا می‌بره. هر بار از این راه اومدم گم شدم توی قصه. صدای معلم کلاس داستان‌نویسی هنوز تو گوشمه که با پشت انگشتای دستش می‌کوبید رو تخته و می‌گفت «دو خطی، دو خطی»
این داستان دو خطی نداره. اشکالی نداره؛ هزینه‌ش رو می‌دم. چون عادت کردم که هزینه‌ی چیزها رو بدم. اینکه چیزی نیست، هزینه‌ی شروع کردن یک داستان با غریزه، میشه نهایتا کلافگی و سرگشتی نویسنده‌ش و تبعید شدن یک فایل ورد به فولدر «unfinished»ها . ضرری به دیگری نمی‌رسونه.


To unknown caller


داشتم با پسرم بازی می‌کردم که زنگ زدید. ما روی زمین نشسته بودیم و داشتیم با آجرهای پلاستیکی خانه‌های رنگی می‌ساختیم. شما هم حتما توی اداره پشت میزتان نشسته بودید و داشتید شماره‌ی من را از توی پوشه‌ای که اسمم را رویش نوشته‌اید می‌خواندید.
من خزیدم توی چادر سرخپوستی پسرم. بین خرسی‌ها و خرگوشی‌ها نشستم و آنقدر به صفحه‌ی گوشی زل زدم تا قطع کنید. پسرم آن بیرون هنوز داشت آجرهای رنگی را روی هم می‌چید. فکر کردم چی شده؟ چرا دوباره پوشه‌ی من را باز کرده‌اید؟
پسر آمد توی چادر، گوشی پزشکی صورتی‌اش را گذاشت روی قلب خرسی که دمر افتاده بود. بعد من را نگاه کرد. گفتم «گرومپ،‌گرومپ،‌گرومپ»
راضی شد.
بعد گوشی را گذاشت روی سینه‌ی خودش و روی قلب من. ما حالمان خوب بود. قلب‌مان می‌زد. به جز دعوای مختصری که شب قبل با کافه‌چی کرده بودم،‌ به جز فیش‌های فراوان بانکی که پر کرده بودم و خط زده بودم،‌ به جز مدارک بی‌شماری که حجم‌شان را برده بودم زیر ۱۰ مگ،‌ به جز روزمره‌های معمولی،‌ فکری نداشتم. می‌خواستم بدون مزاحمت بازی‌مان را تمام کنیم.

الان هم خسته‌ام. پسرم خوابیده و من هم دوتا قرص خواب خورده‌ام. می‌دانم که اینجا را می‌خوانی. اگر زنگ زدی و گوشی را برنداشتم بدان که خوابم.


۳تیر۱۴۰۳
تهران




سرود زرتشت


ما مشقِ نوستالژی می‌کردیم و چشممان دنبال اشیا و مکان‌هایی بود که جادرجا اسکندریه را به یادمان بیاورد، اسکندریه‌ای که عنقریب از دست می‌دادیمش. شماری از ما، خاصه جوان‌ترها، به یک اعتبار، سرایندگان نغمه‌ی نوستالژیکِ موطنی بودیم که دوستش نمی‌داشتیم و برای کوچیدن از آن لحظه شماری می‌کردیم.
به زن و شوهرهای دمِ طلاق می‌مانستیم که مدام پیش خودشان به جدایی قریب‌الوقوع فکر می‌کنند تا مبادا روز واقعه یکه بخورند یا دلتنگ خانه‌‌زندگی‌ای شوند که هر دو خوب می‌دانند دیگر تحمل‌ناپذیر و ادامه‌اش ناممکن شده است.


عاشق اون آهو بودم که کُشتی.








مثل لحظه‌ای که تیر به قهرمان فیلم اصابت می‌کند و مستقیم جایی می‌نشیند که مرگ قهرمان قطعی است. لحظه‌ای که ما تماشاچیان می‌گوییم «وای» و چشممان را محکم می‌بندیم. شاید اگر غافلگیر شده باشیم دستمان را ببریم روی دهانمان و بی‌صدا بگوییم «آخ».

در چشم‌به‌هم‌زدنی پیش از مرگ محتوم و لحظه‌ای که قهرمان فیلم می‌فهمد تیر خورده و دارد می‌میرد یک مکثی هست. یک ناباوری. او با چشم به جای تیر نگاه می‌کند، محل فواره زدن خون را توی تنش می‌بیند و با صدای خفه‌ای می‌گوید «آه» .گاهی هم مرگ چابک‌تر رخ می‌دهد و به او مجال نمی‌دهد برای سرنوشت به خون نشسته‌اش آه بکشد. فقط به دوربین نگاه می‌کند و می‌افتد.من آن را زندگی کرده‌ام. لحظه‌‌ای که به قلب تیر خورده‌ات نگاه می‌کنی و می‌دانی یک ثانیه‌ی دیگر خواهی افتاد. آن لحظه از مرگ سخت‌تر، هولناک‌تر و یک‌دفعه‌ای‌تر است .
دیروز در مراسم ختم مادرت می‌دیدم که مدام تیر می‌خوری. با ورود هر آشنایی که از در می‌آمد داخل، با هر سر چرخاندنی که نگاهت به دسته‌گل‌های عرض تسلیت می‌افتاد و هر بار که با عکس مادرت چشم‌در‌چشم می‌شدی به یاد می‌آوردی که او رفته و تو تا ابد بی‌خانه و بی‌مادری.
در ماه‌های پیش‌رو تو آماج تیرهای فراوانی می‌شوی. مدام روی زانوهایت می‌افتی و می‌میری. این تکرار از تلخی اولین لحظه‌ی سوگ مادرت کم نمی‌کند. تنت صفحه‌ی تیرباران اندوه بی‌کرانی می‌شود و آنقدر این مردنِ دمادم تکرار می‌شود که مثل هرچیز آدمیزادی دیگری هرز می‌شود. من یک روز قهرمان این فیلم بوده‌ام. توی این نقش مدام تیر خورده‌ام و بلند شده‌ام و دوباره مرده‌ام. حالا تماشاچی توام. تماشای این نقش تکراری غمگینم می‌کند . باید برایت می‌نوشتم که این فیلم تمام نمی‌شود، به قدمت ملال هر چیز آدمیزادی دیگر تکرار می‌شود؛ با این همه تو یک روز بلند می‌شوی و می‌بینی تیرهایی هنوز به سر و گردن و شاهرگت می‌خورند... اما دیگر زمین نمی‌افتی. آن روز تو می‌آیی می‌نشینی کنار من بین تماشاچی‌ها و نفر بعد لباس‌های سیاه را برمی‌دارد.


هر ورژنی از این آهنگ زیباست.🪄♥️‌
@MelodyArab






غلام


زن همسایه امروز دوباره آمد دنبال غلام. دفعه‌ی اول وقتی از توی کوچه زد به شیشه‌ی پنجره و اشاره کرد بروم سمتش محل نگذاشتم. فکر کردم گداست. معمولا آدمی نیستم که نسبت به تقاضای مستمندان بی‌تفاوت و لاقید باشم اما آن روز صبح حوصله نداشتم. دیرم شده بود، پسرم داشت بهانه می‌گرفت و چند دقیقه قبلش دبه‌ی شیر از دستم افتاده بود. مشغول ظرف شستن شدم و وانمود کردم زن آن‌طرف پنجره را نمی‌بینم. زن ریز نقشی بود، حدودا شصت و چند ساله. چادرش را شلخته کشیده بود دورش و موهایش عین کاکل بلال از زیر روسری‌ بیرون زده بود.
همسایه‌ی طبقه‌ی دو از پنجره‌ سرش را آورده بود بیرون و داشت جوابش را می‌داد. زن – که فهمیده بودم گدا نیست- گفت پس غلام کی برمی‌گرده؟
شیر آب را بستم. رفتم پشت پنجره و توری را زدم کنار. سوال من هم همین بود. می‌خواستم بدانم غلام کجا رفته و کی برمی‌گردد. زن چادرش را یک‌تا زد زیر بغل و برایم سر تکان داد. نا‌امیدی و اندوه نشسته بود توی صورتش. یک لحظه نگاهم کرد و وقتی داشت می‌رفت گفت : دو ماهه سر نزده. قول داده بود بیاد. به کسی نگفتیم جاش بیاد.

غلام کارگر فوق‌العاده‌ای نبود. حتی خوب هم نبود. متوسط و به درد نخور بود. از آن‌ها که بعد طی کشیدن رد پای خودشان روی زمین می‌ماند.
یکبار به خاطرش پشت در مانده بودم. روزی بود که هیچکس در آپارتمان نبود و غلام از کار کردن خسته شده بود و دلش چای می‌خواست. در خانه‌ی ما را زد. برایش توی لیوان شیشه‌ای چای ریختم و کنارش شکلات‌هایی را گذاشتم که قایم کرده بودم تا وسوسه نشوم بخورمشان. سینی را گذاشتم روی پله و سرم را از راه‌پله خم کردم تا صدایش بزنم. همان لحظه در پشت سرم بسته شد. پسرم توی خانه خواب بود و به جز من و غلام کسی توی ساختمان نبود. لباسم طوری نبود که بتوانم بروم توی کوچه دنبال کلیدساز، سیم‌کارت غلام هم اندازه‌ی یک تماس اعتبار نداشت. آن روز به هر والذاریاتی که بود قبل بیدار شدن پسرم توانستم برگردم داخل خانه. غلام تا ماه‌ها بعدش هر بار من را می‌دید عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت تقصیر او بوده که آن روز آنطور شد.

یک وقت‌هایی موقعی که پشت میز کارم داشتم چیزی می‌نوشتم غلام را می‌دیدم که توی حیاط سطل و طی را جابه‌جا می‌کند، پارکینگ را می‌شورد و به درخت‌ها آب می‌دهد. غلام بخشی از این ساختمان قدیمی بود؛ مردی باریک و قدبلند، دارای ریش‌ سیاه تنک و لباس سرتاپا مشکی. غلام عین یک نشانی قدیمی به این آپارتمان و چهارتا واحدش تعلق داشت؛ مثل پارکت‌های چوبی‌، طاقی و طاقچه‌ها، سنگ‌های مرمر نما یا تراس آفتابگیر. حالا پنج ماه است که رفته و قبل رفتنش ما را عوض هیچ‌جایش حساب نکرده که دست‌کم خبرمان کند.

او تنها بود و کسی را نداشت که به‌خاطرش یک‌باره ول کند برود کابل و مزار. البته این حدسم است.

مدیر ساختمان ما بالاخره یک تمیزکار از توی سایت‌های خدمات منزل گرفت تا قبل نو شدن سال راه‌پله‌ها و در و دیوار ساختمان تمیز شود. واقعبت این است که برایم چندان اهمیتی ندارد که غلام کجاست. بیشتر می‌خواهم بدانم، زن هم‌محله‌ای‌مان بعد این همه انتظار با غلام چکار دارد؟ او چرا نمی‌رود سراغ یکی از این سایت‌ها؟


همه چیز قبل اینکه در واقعیت جریان پیدا کند در سرم اتفاق می‌افتد. به رخ دادن رویدادها آنقدر فکر می‌کنم و از هزار طرف تجسمشان می‌کنم که انگار واقعا آمده و رفته و تمام شده‌اند و خلاص.
برای همین پیش آمده که در دقایق زیادی، دقیقه‌هایی خواه معمولی خواه متفاوت، آه کشیده‌ام و گفته‌ام « این صحنه رو قبلا دیدم…»

مثل خواندن کتابی که پیش از شروع می‌دانی تهش چه می‌شود، روزهای نیامده را تصور می‌کنم؛ به وجد می‌آیم، می‌ترسم، و آنقدر خیال‌ِ چیزها را دستکاری‌ می‌کنم که واقعیتشان از سکه می‌افتد.
مثل بادکنکی که هفته‌‌هاست آویزان مانده و به تدریج کم‌باد شده،‌ امر واقعی برایم کوچک و ضعیف شده.
آیا این یک جور بیماری است؟

خودم هیچ وقت تایم نگرفتم اما دوستم می‌گفت کشیدن یک سیگار - از روشن کردنش تا وقتی به فیلتر می‌رسد و چالَش می‌کنی- هفت دقیقه طول می‌کشد. توی این زمان ما می‌توانیم برای هم یک چیزهایی را تعریف کنیم. یا چشممان را ببندیم و چیزهایی را تصویر کنیم.
زیرسیگاری پر است از دقایقی که در خانه‌ی دیگری زندگی کرده‌ام، به کسانی حرف‌هایی زده‌ام که در گلویم مانده بود، در شهر دیگری گم شده‌ام، آدم‌های جدیدی را دیده‌ام، چیزهایی را به دست آورده‌ام، مسیرهایی را رفته‌ام.
دیشب وقتی می‌خواستم خودم را بخوابانم چشم‌هایم را بستم و رفتم به سه سال بعد، به پهلو چرخیدم و فکر کردم چه ثروتمندانه است این که می‌توانم “خیال” کنم.
مداد و کاغذ اگر دم دستم بود می‌نوشتم «من می‌توانم این بادکنک را هر قدر بخواهم باد کنم»
یکی از آن جمله‌های عجیبی که صبح، توی هشیاری یادت نمی‌آید یعنی چی؟







20 last posts shown.