سادهْ قصه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


همه‌ قصه‌ها رو قبلا یکی گفته؛
هاجر رزم‌پا

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


از این وسعت جغرافیایی سهمی هم برای ما گذاشته‌اند، اندازه‌ی سه تا خانه در شمال شرقی و جنوب و مغربش.


خانه‌هایی در آمریکا


من سه خانه در آمریکا دارم که تا به حال پا توی هیچ‌کدامشان نگذاشته‌‌ام. خانه‌هایی در غرب و جنوب و شمال شرقی ایالات متحده.

وقتی دوستانم – هر کدام جدا‌جدا در روزها و فصل‌های مختلفی- غریو شادی سر دادند و گفتند بالاخره ویزایشان آمد، من سه خانه را در تهران از دست دادم و غریبه شدم با خیابان اندیشه‌ی یک، با ستارخان و با برجی زیبا در منطقه‌ی بیست‌و‌دو، مشرف به جنگل‌های سرسبز چیتگر.

دوستانم برایم ویس‌های طولانی می‌گذارند و از روزهایشان می‌گویند. از برنامه‌های یومیه، از کلاس‌های دانشگاه، از خریدهای بقالی، از شکل خیابان‌ها، از چکمه‌‌ای که خریده‌اند، از لباسی که بعد یک هفته پس فرستاده‌اند، از رانینگ‌های نایکی، از پنیرهای چرب، از دستگاه‌های قهوه‌ی مجانی، از هوای معرکه‌ی کالیفرنیا و آسمان همیشه‌ دم‌کرده‌ی اوبرن. من می‌دانم محوطه‌ی دانشگاه سیمین در پن‌استیت چه درخت‌هایی دارد، چه سنجاب‌های بازیگوشی... و استادهای آنجا چه زود راضی می‌شوند از پروژه‌های ساده‌ی دانشجوهای اگزاتیک خاورمیانه‌.
و می‌دانم حوالی دانشگاه هدا یک کلیسا هست گه اگر اطرافش پرسه بزنی یا روی نیمکتش لمیده باشی، طولی نمی‌کشد که مبلغ‌های مذهبی می‌آیند تا با خوشرویی دعوتت کنند به دین مسیح. می‌دانم که دانشجوهای لیسانس در سرما و گرما شلوارک جین کوتاه می‌پوشند و هیچ وقت نه سردشان می‌شود نه پوست ران‌شان از چسبیدن به صندلی سرخ می‌شود.

می‌دانم که داون‌تاون شهرهای آمریکا- شلوغ‌ترین‌شان حتی- به سرزندگی خیابان‌های تهران نیستند و این را هم یاد گرفته‌ام که رستوران‌های ایرانی معمولا گران و باکیفیت‌اند و fine dinner به حساب می‌آیند. فهمیده‌ام که در سن‌دیگو اگر ماشین نداشته باشی مجبوری اوبر بگیری و این خیلی گران درمی‌آید.

بعضی وقت‌ها اگر جلوی خودم را نگیرم ممکن است وسط گفتگو با دوستانم، من هم یک نظری بدهم. خنده‌‌دار است که کم مانده درباره‌ی سرزمینی که هرگز ندیده‌ام چیزی بگویم یا با دوستانم درباره‌ی یک چیزِ آنجا مخالفت کنم.


ویس‌های طولانی دچار احساسات متناقضم می‌کند ولی باز مشتاقم. به این خیال کردن مستمر معتاد شده‌ام و می‌خواهم بازی را ادامه دهم. می‌خواهم کوچه‌های منتهی به خانه‌های دورشان را یاد بگیرم. می‌خواهم وقتی از داخل خانه عکس می‌فرستند، پشت پنجره‌‌شان را ببینم، می‌خواهم وقتی می‌گویند این خانه سوسک دارد بدانم از آن قهوه‌‌ای‌های بزرگ یا زردهای ریز؟ می‌خواهم وقتی می‌گویند ماشین ظرفشویی این خانه بی‌نهایت صدا می‌دهد آن صدای بی‌نهایت را بشنوم… بشنوم وقتی از استاد راهنماها می‌گویند یا وقتی می‌گویند به ساحل آتلانتا رسیدند و ماشین‌‌شان را توی پارکینگ آنجا رها کردند، می‌خواهم بوی آن دریا را بشنوم.

دوستانم در سال دوم مهاجرتشان – هر کدام جداجدا و در روزهای مختلفی- توی ویس‌های طولانی‌شان مکث کرده‌اند، خشمگین شده‌اند، آه کشیده‌اند و گفته‌اند «اینجا... نه... اینجا بهشت نیست»
بعد بغض کرده‌اند و ادامه‌ داده‌اند.


بهشت کجاست؟

من آمریکای توی سر خودم را دارم. پهناور، جنگلی، بیابانی، محاط در میان اقیانوس‌ها و کویرها. جایی توی خیال که هرگز در آن مرد وایتی ترمز نمی‌کند جلوی دوستم تا انگشت وسط نشانش بدهد و بگوید از مهاجرها بیزار است.

من آمریکای ذهنی‌ام را با آنچه توی فیلم‌های نوجوانی دیده‌ام ساخته‌ و پرداخته‌ام. با پارتی‌های شبانه‌ی تین‌ایجری، با شش سری فیلم امریکن پای، با خواندن ادبیات ساده و دور از دست نویسنده‌های آمریکایی. با سس، با کانورس، نوشابه،P&G، لی‌وایز، کاترپیلار، جانسون اند جانسون، با هر لذت دنیوی شیرینی که اگر هم حرام بود ضرری به کسی نمی‌رساند.
دلم می‌خواهد این فریب دلنشین را غنی کنم، با شنیدن غرهای دوستانم، با شنیدن ذوق‌شان، با تصور چیزهایی که آنجا دارند، با حسرت چیزهایی که ندارند.


من در زندگی‌ام فقط سه تا مرتضی می‌شناسم. دوتایشان شوهران دوتا از دوستانم هستند.

به اولین مرتضای زندگی‌ام می‌گویم «موتا» یا «عمو موتا».
این رسم را آلما توی دهن ما گذاشت که به دوستان مَردمان بگوییم عمو. وقتی نیما بعد از چند بار نشست و برخاست توی جمع‌های ما بالاخره رویش شد بپرسد «شما چرا عین آدم‌های هولدینگ ریزآبادی هی همدیگر را عمو و پسرعمو صدا می‌زنید؟» خیلی خندیدیم. آلما چیزهای دیگری را هم رسم کرده بود. یکیش اینکه به جای «روتین» بگوییم «روتینگ».
این کلمه‌ را کارگر ساختمانی که سر پروژه‌اش بود جعل کرده بود و ما همگی موافق بودیم که آن ing آخر کلمه خیلی خوب مفهوم استمرار را می‌رساند و اتفاقا روی معنی روتین صحه می‌گذارد. بگذریم.


عمو موتا دو سال است مهاجرت کرده است. با همان قیافه و هیکل و تیپ ایرانش. اما وقتی استوری‌هایش را می‌بینم هربار بلااستثنا فکر می‌کنم او چقدر شبیه آمریکایی‌هاست. شبیه اهالی غرب وحشی. آن گاوچران‌ها با کلاه‌های حصیری. انگار یک ژن نهفته‌ی آمریکایی همیشه در او بوده. او که اینجا در غرب تهران حوالی ستارخان زندگی می‌کرد، حالا در جنوب آمریکا جوری با فرم و محتوا یکی شده که من چاره‌ای ندارم جز اینکه زیر هر پست و استوری‌اش بنویسم «عموی موتای آمریکایی خودم»


مرتضای دوم را «موجون» صدا می‌زنیم. چون زنش که دوستم است او را اولین بار اینطوری معرفی کرد. یعنی مرتضا جون. مرد آرامی است. اغلب تی‌شرت‌هایی می‌پوشد که رویشان جملات جالبی نوشته شده. حالا یا دیالوگ فیلم یا جمله‌ی طنزی چیزی. او بسیار مودب است، از آن آدم‌هایی که حق انتخاب را به دیگری می‌دهند. کسی که اگر مثلا به صرف قرمه‌سبزی دعوتش کنی و بر حسب اتفاق یادت رفته باشد لوبیا را به خورش اضافه کنی، محال است به رویت بیاورد.
حدس می‌زنم موجون در عین حال که همیشه آرام، با حیا و با صدای آرام صحبت می‌کند، از آن‌هاست که اگر عصبانی بشود، روی دیگری هم خواهد داشت. من آن رو را هرگز نخواهم دید. باید از دوستم بپرسم موجون – مرد به این آرامی- تا حالا عصبانی شده؟


مرتضای سوم را مرتضی صدا می‌زنیم. برعکس دو نفر قبلی او همیشه توی صدایش هیجان دارد. حتی وقتی چیزهای عادی را تعریف می‌کند. کنارش پرسه زدن یک جور احساس ویژه بودن به آدم می‌دهد. من هر موقع می‌بینمش ناخودآگاه اضطراری در خودم احساس می‌کنم مبنی بر نوشتن، دیدن، ساختن. مغناطیس او به آدم دستور می‌دهد که «خلق کن، هنرمند باش». شاید چون خودش هنرمند خوش‌قلب و منصفی است. دو صفتی که معمولا آرتیست‌ها کم دارند.


مرتضاهایی که می‌شناسم همه مثل ابر هستند. کیفیت ابری را نمی‌توانم توصیف کنم. سایه‌انداز، بار دار، تماشا کردنی و در حرکت.
می‌بینید؟ کلمه‌های مناسب و معنی‌داری برایش پیدا نمی‌کنم. ابرها هر طورکه باشند -حتی اگر رعد و برقی شوند و سیل ببارند- خوش‌نیت‌اند.
اگر از روی صمیمت مُری یا موتا یا مومو یا موجون یا هرچی صدایشان کنیم آن‌ها مردهای خوبی‌اند.



وقتی یک‌بار دیگر دنبال غلط املایی و نگارشی این متن را خواندم، به آخرش نرسیده که یادم آمد ای وای!یک مرتضی از قلم افتاد. یک مرتضای دیگر هم هست که می‌شناسم. همیشه او را با اسم و فامیل کاملش صدا می‌کنم و هرچند تا به حال باهاش هم‌سفره نشده‌ام یا دعوتش نکرده‌ام یا نگفته‌ام «بفرمایید سر میز آقا مرتضی» او هم به نظر می‌رسد در دسته‌ی مردهای ابری قرار بگیرد. نمی‌دانم... شاید هم نگیرد.
آدم هیچ وقت نباید با ضرس قاطع حرف بزند و بگوید من در تمام زندگی‌ام «فقط»،.. فقط قید دست و پا گیری است. خیلی احتمال دارد که آدم را گیر بیندازد.


ابرها هر طورکه باشند -حتی اگر رعد و برقی شوند و سیل ببارند- خوش‌نیت‌اند.
اگر از روی صمیمت مری یا موتا یا مومو یا موجون یا هرچی صدایشان کنیم آن‌ها مردهای خوبی‌اند.


دوست داشتم من و کسی، جایی منتظر هم باشیم.

یک کرم آبرسان، بلوزی کشمیر با راه‌راه‌های آبی، یک روبالشتی ساتن، یک حوله‌ی نازک برای پهن کردن روی دستگاه‌های باشگاه، جوراب‌‌های ضخیم برای دو، چندتا کتاب کودک، یک قمقمه‌برای پسرم، نیم‌تنه‌ی ورزشی، لگ ورزشی، ژل ابرو، رژ لب مک -که ۳۰درصد تخفیف خورده- ، ماگی شیشه‌ای که مشابهش را توی کابینت دارم، برسی که موقع شانه زدن موهای مجعد را از ریشه نمی‌کند... لیست چیزهای بی‌ربطی که از اینترنت می‌خرم.

وقتی سفارش ثبت می‌شود و از کد پیگیری‌ام عکس می‌گیرم، آرامشی وجودم را فرا‌می‌گیرد. هیجان منتظر بودن می‌آید می‌نشیند توی قلبم. آن لحظه من جایی ثبت شده‌ام، رفته‌ام توی یک لیست، برای ادمین آنلاین‌شاپ‌یا مسئول بسته‌بندی کالاها هویتی پیدا کرده‌ام و به زودی پستچی می‌آید سراغم.

این مخدر تازه را جدیدا توی زندگی‌ام وارد کرده‌ام. پنج ماه است. قبل‌تر‌ش خرید اینترنتی برایم کار راحتی نبود و تا مجبور نبودم سراغش نمی‌رفتم.
تا چند ماه پیش اولویتم گشتن توی بوتیک‌ها و لمس کردن اجناسی بود که به عکسشان اعتماد نداشتم. نمی‌توانستم با راهنمای سایز برندها کنار بیایم و به نظرم دیوانگی بود اگر کسی بدون پرو کردن کفش و لباس بخرد.
حالا فرق کرده، قرقی شده‌ام. فوری زبان سایت‌ها را از ترکی و آلمانی به انگلیسی تغییر می‌دهم، فیلتر جستجو را روی سایز و برند و سقف مبلغ تنظیم می‌کنم و مشتاقانه به پیشنهادهای هوش مصنوعی نگاه می‌کنم. به هوش مصنوعی عزیز که من را خوب می‌شناسد و می‌داند اگر یک کانسیلر ماسه‌ای رنگ خریده‌ام احتمالا یک کرم‌پودر همان رنگی هم به کارم می‌آید. به او که دقیق می‌داند کی ضدآفتابم تمام می‌شود و حواسش هست سه ماه پیش برای پسربچه‌ی دوساله‌ای یک مایو سفارش داده‌ام و بد نیست اگر حالا یقه‌اسکی‌های دو سال و نیمه‌ی پسرانه را بیاورد توی لیست پیشنهادهایش.

این را هم به تازگی کشف کرده‌ام. فهمیده‌ام این گناه پر ز لذت، به محض تحویل گرفتن بسته تمام می‌شود.
هرچی خوبی و اشتیاق و داغی‌ست مال قبلش است. مال مسیر، مال فرآیند منتظر بودن. انگار وقتی پستچی می‌آید و بسته را تحویل می‌دهد این عشقبازی تمام می‌شود. کالسکه، کدو می‌شود. لباس‌های زیبای توی سایت، می‌شوند لباس‌های معمولی توی کمد. مهمانی تمام می‌شود و سیندرلا باید به خانه‌ی نامادری برگردد.

به دوستم قول دادم که افراط نکنم. قول داده‌ام تا عید مقابل وسوسه‌ی آفرهای ویژه مقاومت کنم. دوستم – کسی بود که من را با این آنلاین‌شاپ آشنا کرد و مقابل ولخرجی کردنم احساس مسئولیت می‌کند. وقتی داشت نصیحتم می‌کرد گفت «یک روز بسته‌ای آمد در خانه‌مان که اصلا یادم نمی‌آمد کی آن را سفارش داده‌ام و تا وقتی بازش نکردم هم همچنان یادم نمی‌آمد چی بوده»
خندیدم. و گفتم «واای»
اما تا روزهای بعد به آن احساس آدرنالین فکر کردم. به این که باید تا آنجا پیش بروم که یادم نیاید چی زده‌ام، کجا زده‌ام چقدر زده‌ام.



چرا اسمش را گذاشته‌اند هوش مصنوعی؟ او که از خیلی رفقا ما را بهتر می‌شناسد و ازمان خبر دارد. می‌داند چی را پسند کرده‌ایم، چی را سریع رد کرده‌ایم، چی را گذاشته‌ایم توی لیست ماه بعد. و خوب پیشبینی‌مان می‌کند. طبیعی‌تر از این مگر ممکن است؟


دوست داشتم من و کسی، جایی منتظر هم باشیم.


تو رویا که میشه...




به‌هرحال لازم بود بهتان بگویم که هیچ وقت به نویسنده‌ها اعتماد نکنید، همانطور که نباید به بازیگرها و رئیس‌جمهورها اعتماد کنید.
۸.
شوهرم از من سینمایی‌تر است. او بود که پای من را به جمع فیلم‌نامه‌نویس‌ها باز کرد. الان هم راهکارش این است «یه قهوه سفارش بده و بریزش رو خودت بعد به این بهونه بلند شو همه جا رو تمیز کن» خنده‌ام می‌گیرد.
پیامش را می‌بندم. مردها مکانیزم پریود را بلد نیستند؛ نباید بخندم.
۹.
نوشتن کمک می‌کند اضطرابم از بین برود. من موقعیت‌های سخت زندگی‌ام را نوشته‌ام. هرچند بعضی از آن‌ها را هیچوقت نتوانستم پیاده کنم. چون هنوز فکر کردن بهشان عذابم می‌دهد. صندلی دارد خشک می‌شود، سه ساعت است جم نخورده‌ام، مثانه‌ام دارد می‌ترکد، شوهرم در راه اینجاست. همه چیز بالاخره روبراه می‌شود.انگار فقط باید صبر می‌کردم. انگار اگر در چاله‌ی لجن افتادی، اگر توی دریای اشک غرقه شدی، اگر به قلزم خون غلتیدی، اگر به گِل نشستی، فقط باید صبر کنی تا خشک شوی.
می‌توانی موقع صبر کردن بنویسی. یا آدامس بجوی، یا بدوی، یا هر کاری که حواست را پرت کند و یادت نندازد که چقدر تلخ است صبر کردن.


هاجر رزم‌پا
۱۸ تیر ۱۴۰۳
تهران، خیابان قائم‌مقام


۱.
من سر این میز دراز نشسته‌ام. با ابروهایی که سرکه ازش می‌چکد خیره‌ام به صفحه‌ی لپ‌تاپ. آن سر میز دراز، مردهایی با شلوارک ورزشی نشسته‌اند، منتظر قهوه‌ی بعد تمرین‌شان. قهوه‌ی من یخ کرد و دیگر دست به آن نمی‌زنم. فایل ورد را بالا پایین می‌کنم. شاید آدم‌ها فکر کنند دارم جدی کار می‌کنم؛ دارم دوان دوان خودم را به ددلاینی می‌رسانم. اما من عصبانی‌ام.
عصبانی، کمی شرمسار و بسیار بلاتکلیف. جایی خوانده بودم، ویکتور هوگو برای اینکه به تعهدش برای نوشتن روزانه عمل کند، لخت می‌نشسته پشت میز تحریر و از خدمتکارش می‌خواسته لباس‌هایش را ببرد. به این ترتیب تا کارش تمام نشده بود از پای نوشتن بلند نمی‌شد. من هم نباید بلند شوم. آرزو می‌کنم هیچ دوست و آشنایی امروز پا به این کافه نگذارد، یا صاحب‌کافه دعوتم نکند برویم دم در برای سیگار.
من از هوگو بیچاره‌ترم. چون هنوز بعد از سی و سه سال در چرخه‌ی زنانگی‌ام گیر می‌کنم. شلوارم تا ران خونی است و نمی‌دانم تا کی می‌توانم به این صندلی بچسبم، با ابروهایی که از آن سرکه می‌چکد، خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ.
۲.
اولین فیلم‌نامه‌ای که نوشتم را برای سعید عقیقی خواندم. بیست و چهار ساله بودم. او هم تا می‌توانست ایراد گرفت. بعد کمک کرد بهترش کنم. من هیچ‌وقت نخواسته بودم فیلمنامه‌نویس شوم. در حقیقت آن کلاس را برای این رفتم که شوهرم اسمم را نوشته بود و خودش ذوق یادگیری‌اش را داشت. فیلم‌نامه‌ی کوتاهی بود. قصه‌ موقعیتی را نشان می‌داد که در اثر سوء‌تفاهمی شکل گرفته بود. مربی آموزشگاه رانندگی دل به شاگردش باخته بود و خیال می‌کرد شاگرد هم با او خیال آشنایی دارد. شاگرد در خیابان‌ها و فرعی‌ها می‌چرخید و به نغمه‌‌ی دل و لاس‌های مرد گوش می‌داد. قصد نداشت برگردد به محل موسسه. مربی حین کلاچ و ترمزهاش حرف می‌زد و شاگرد در سکوت سر تکان می‌داد. درصفحه‌ی آخر فیلمنامه مربی متوجه می‌شود دلیل اجتناب دختر جوان از ترک ماشین، پریود شدن بی‌وقت و خونی شدن صندلی بوده نه اشتیاقش به شنیدن داستان‌ دلباختگی او.
حالا من باید آنقدر به این صندلی بچسبم تا کافه خلوت شود. تا شلوارم خشک شود. تا شوهرم از دادگاه‌ برگردد و بیاید به دادم برسد.
به نظر شما باید به آن فیلمنامه‌ی قدیمی برگردم و دستی به سر و گوشش بکشم؟
نظر شما چیست آقای عقیقی؟ معلم سختگیر و عزیز من.

۳.
دارم این چیزها را می‌نویسم تا حواس خودم را از موقعیتی که درش گیر کرده‌ام پرت کنم. تا به حال دوبار ازم پرسیده‌اند «چیز دیگری نیاز دارید؟» من همین قهوه را هم نتوانستم کامل بنوشم. معلوم است که نه. لطفا مجبورم نکنید از این صندلی لعنتی بلند شوم.
۴.
آن سال‌ها که تاکسی‌تلفنی‌ها زنده بودند یک‌بار راننده‌ای آمد دنبالم که روی صندلی عقب پتو پهن کرده بود. اوقاتش تلخ بود. تعریف کرد که یک مسافر محجبه و چادری را سوار کرده؛ زن موقع پیاده شدن زیر لب گفته «حلال کنید»
می‌توانید حدس بزنید چه اتفاقی افتاده بود. راننده بعد آن برای پرهیز از بروز چنین مسائلی روی صندلی‌ ماشینش پتو می‌انداخت. راستش من از ماشین‌هایی که پتو می‌انداختند روی صندلی خیلی بدم می‌آمد. چون عمدتاً پتوها سیاه و چرک‌مرده بودند. خوشحالم که صندلی‌های این کافه فلزی و رنگشان سیاه است.

۵.
خودم را می‌گذارم جای یکی از اعضای نسل Z. تصور می‌کنم یک دختر پانزده ساله هستم در یکی از ایالت‌های آمریکا. و حالا این موقعیت برایم پیش آمده؛ بلند می‌شوم با تعجب به صندلی و لباسم نگاه می‌کنم بعد بلند می‌گویم «هولی‌شت!» بی‌پروا و بدون خجالت می‌روم دستشویی یک دستمال می‌کشم روی صندلی و تمام. اما من مال این نسل نیستم. من از شهرستان به پایتخت آمده‌ام، اسمم هم هاجر است. تصورش را بکنید زنی به اسم هاجر با موهای سیاه فرق شده از وسط چقدر می‌‌تواند در مقابل مسائلی از این دست بی‌پناه و معذب باشد. نهایت بی‌پروایی من این است که این ماجرا را برای آن گروه از دوستانم که این مطلب را می‌خوانند تعریف کنم، تجربه‌ی دست‌اولم را ارائه کنم و بگویم آخرش چه شد.
۶.
احساس می‌کنم یکی از این باریستاها فهمیده چه شده. زیر چشمی می‌پایمش. می‌رود پشت صندوق. شاید آن موقع که بلند شدم و بلافاصله نشستم فهمید چه اتفاقی افتاده. امیدوارم شیفتش زودتر تمام شود.
۷.
بله دارم غلو می‌کنم. چون نویسنده‌ام و نویسنده‌ها دزد و قواد‌اند. آن‌ها دائماً دنبال این هستند که هر چیز ساده‌ای را بکنند دست‌مایه‌ی کارشان. واقعیت این است که این اتفاق چیز نادری نیست، من هم آنقدرها آدم باشرم و حیایی نیستم. از آن گذشته صاحب این کافه آشناست. دوستم است. و یک زن است. همین حالا کنارم نشست. می‌توانم سرم را بچرخانم سمتش و بگویم «ببین، یه موردی پیش اومده»
البته هنوز این راز را بهش نگفته‌ام. فعلا فقط خودم از این ماجرا باخبرم و باریستایی که پشت دخل نشسته.


It's best to live like there's no tomorrow, like every moment could be our last.


دلم می‌خواد فارغ از «دو خطی‌» اصلی که ساختار و چپ‌و‌راست قصه رو شکل میده، این داستان رو شروع کنم. بنویسم و ببینم قصه‌هه منو کجا می‌بره. هر بار از این راه اومدم گم شدم توی قصه. صدای معلم کلاس داستان‌نویسی هنوز تو گوشمه که با پشت انگشتای دستش می‌کوبید رو تخته و می‌گفت «دو خطی، دو خطی»
این داستان دو خطی نداره. اشکالی نداره؛ هزینه‌ش رو می‌دم. چون عادت کردم که هزینه‌ی چیزها رو بدم. اینکه چیزی نیست، هزینه‌ی شروع کردن یک داستان با غریزه، میشه نهایتا کلافگی و سرگشتی نویسنده‌ش و تبعید شدن یک فایل ورد به فولدر «unfinished»ها . ضرری به دیگری نمی‌رسونه.


To unknown caller


داشتم با پسرم بازی می‌کردم که زنگ زدید. ما روی زمین نشسته بودیم و داشتیم با آجرهای پلاستیکی خانه‌های رنگی می‌ساختیم. شما هم حتما توی اداره پشت میزتان نشسته بودید و داشتید شماره‌ی من را از توی پوشه‌ای که اسمم را رویش نوشته‌اید می‌خواندید.
من خزیدم توی چادر سرخپوستی پسرم. بین خرسی‌ها و خرگوشی‌ها نشستم و آنقدر به صفحه‌ی گوشی زل زدم تا قطع کنید. پسرم آن بیرون هنوز داشت آجرهای رنگی را روی هم می‌چید. فکر کردم چی شده؟ چرا دوباره پوشه‌ی من را باز کرده‌اید؟
پسر آمد توی چادر، گوشی پزشکی صورتی‌اش را گذاشت روی قلب خرسی که دمر افتاده بود. بعد من را نگاه کرد. گفتم «گرومپ،‌گرومپ،‌گرومپ»
راضی شد.
بعد گوشی را گذاشت روی سینه‌ی خودش و روی قلب من. ما حالمان خوب بود. قلب‌مان می‌زد. به جز دعوای مختصری که شب قبل با کافه‌چی کرده بودم،‌ به جز فیش‌های فراوان بانکی که پر کرده بودم و خط زده بودم،‌ به جز مدارک بی‌شماری که حجم‌شان را برده بودم زیر ۱۰ مگ،‌ به جز روزمره‌های معمولی،‌ فکری نداشتم. می‌خواستم بدون مزاحمت بازی‌مان را تمام کنیم.

الان هم خسته‌ام. پسرم خوابیده و من هم دوتا قرص خواب خورده‌ام. می‌دانم که اینجا را می‌خوانی. اگر زنگ زدی و گوشی را برنداشتم بدان که خوابم.


۳تیر۱۴۰۳
تهران




سرود زرتشت


ما مشقِ نوستالژی می‌کردیم و چشممان دنبال اشیا و مکان‌هایی بود که جادرجا اسکندریه را به یادمان بیاورد، اسکندریه‌ای که عنقریب از دست می‌دادیمش. شماری از ما، خاصه جوان‌ترها، به یک اعتبار، سرایندگان نغمه‌ی نوستالژیکِ موطنی بودیم که دوستش نمی‌داشتیم و برای کوچیدن از آن لحظه شماری می‌کردیم.
به زن و شوهرهای دمِ طلاق می‌مانستیم که مدام پیش خودشان به جدایی قریب‌الوقوع فکر می‌کنند تا مبادا روز واقعه یکه بخورند یا دلتنگ خانه‌‌زندگی‌ای شوند که هر دو خوب می‌دانند دیگر تحمل‌ناپذیر و ادامه‌اش ناممکن شده است.


عاشق اون آهو بودم که کُشتی.





20 last posts shown.