۱.
من سر این میز دراز نشستهام. با ابروهایی که سرکه ازش میچکد خیرهام به صفحهی لپتاپ. آن سر میز دراز، مردهایی با شلوارک ورزشی نشستهاند، منتظر قهوهی بعد تمرینشان. قهوهی من یخ کرد و دیگر دست به آن نمیزنم. فایل ورد را بالا پایین میکنم. شاید آدمها فکر کنند دارم جدی کار میکنم؛ دارم دوان دوان خودم را به ددلاینی میرسانم. اما من عصبانیام.
عصبانی، کمی شرمسار و بسیار بلاتکلیف. جایی خوانده بودم، ویکتور هوگو برای اینکه به تعهدش برای نوشتن روزانه عمل کند، لخت مینشسته پشت میز تحریر و از خدمتکارش میخواسته لباسهایش را ببرد. به این ترتیب تا کارش تمام نشده بود از پای نوشتن بلند نمیشد. من هم نباید بلند شوم. آرزو میکنم هیچ دوست و آشنایی امروز پا به این کافه نگذارد، یا صاحبکافه دعوتم نکند برویم دم در برای سیگار.
من از هوگو بیچارهترم. چون هنوز بعد از سی و سه سال در چرخهی زنانگیام گیر میکنم. شلوارم تا ران خونی است و نمیدانم تا کی میتوانم به این صندلی بچسبم، با ابروهایی که از آن سرکه میچکد، خیره به صفحهی لپتاپ.
۲.
اولین فیلمنامهای که نوشتم را برای سعید عقیقی خواندم. بیست و چهار ساله بودم. او هم تا میتوانست ایراد گرفت. بعد کمک کرد بهترش کنم. من هیچوقت نخواسته بودم فیلمنامهنویس شوم. در حقیقت آن کلاس را برای این رفتم که شوهرم اسمم را نوشته بود و خودش ذوق یادگیریاش را داشت. فیلمنامهی کوتاهی بود. قصه موقعیتی را نشان میداد که در اثر سوءتفاهمی شکل گرفته بود. مربی آموزشگاه رانندگی دل به شاگردش باخته بود و خیال میکرد شاگرد هم با او خیال آشنایی دارد. شاگرد در خیابانها و فرعیها میچرخید و به نغمهی دل و لاسهای مرد گوش میداد. قصد نداشت برگردد به محل موسسه. مربی حین کلاچ و ترمزهاش حرف میزد و شاگرد در سکوت سر تکان میداد. درصفحهی آخر فیلمنامه مربی متوجه میشود دلیل اجتناب دختر جوان از ترک ماشین، پریود شدن بیوقت و خونی شدن صندلی بوده نه اشتیاقش به شنیدن داستان دلباختگی او.
حالا من باید آنقدر به این صندلی بچسبم تا کافه خلوت شود. تا شلوارم خشک شود. تا شوهرم از دادگاه برگردد و بیاید به دادم برسد.
به نظر شما باید به آن فیلمنامهی قدیمی برگردم و دستی به سر و گوشش بکشم؟
نظر شما چیست آقای عقیقی؟ معلم سختگیر و عزیز من.
۳.
دارم این چیزها را مینویسم تا حواس خودم را از موقعیتی که درش گیر کردهام پرت کنم. تا به حال دوبار ازم پرسیدهاند «چیز دیگری نیاز دارید؟» من همین قهوه را هم نتوانستم کامل بنوشم. معلوم است که نه. لطفا مجبورم نکنید از این صندلی لعنتی بلند شوم.
۴.
آن سالها که تاکسیتلفنیها زنده بودند یکبار رانندهای آمد دنبالم که روی صندلی عقب پتو پهن کرده بود. اوقاتش تلخ بود. تعریف کرد که یک مسافر محجبه و چادری را سوار کرده؛ زن موقع پیاده شدن زیر لب گفته «حلال کنید»
میتوانید حدس بزنید چه اتفاقی افتاده بود. راننده بعد آن برای پرهیز از بروز چنین مسائلی روی صندلی ماشینش پتو میانداخت. راستش من از ماشینهایی که پتو میانداختند روی صندلی خیلی بدم میآمد. چون عمدتاً پتوها سیاه و چرکمرده بودند. خوشحالم که صندلیهای این کافه فلزی و رنگشان سیاه است.
۵.
خودم را میگذارم جای یکی از اعضای نسل Z. تصور میکنم یک دختر پانزده ساله هستم در یکی از ایالتهای آمریکا. و حالا این موقعیت برایم پیش آمده؛ بلند میشوم با تعجب به صندلی و لباسم نگاه میکنم بعد بلند میگویم «هولیشت!» بیپروا و بدون خجالت میروم دستشویی یک دستمال میکشم روی صندلی و تمام. اما من مال این نسل نیستم. من از شهرستان به پایتخت آمدهام، اسمم هم هاجر است. تصورش را بکنید زنی به اسم هاجر با موهای سیاه فرق شده از وسط چقدر میتواند در مقابل مسائلی از این دست بیپناه و معذب باشد. نهایت بیپروایی من این است که این ماجرا را برای آن گروه از دوستانم که این مطلب را میخوانند تعریف کنم، تجربهی دستاولم را ارائه کنم و بگویم آخرش چه شد.
۶.
احساس میکنم یکی از این باریستاها فهمیده چه شده. زیر چشمی میپایمش. میرود پشت صندوق. شاید آن موقع که بلند شدم و بلافاصله نشستم فهمید چه اتفاقی افتاده. امیدوارم شیفتش زودتر تمام شود.
۷.
بله دارم غلو میکنم. چون نویسندهام و نویسندهها دزد و قواداند. آنها دائماً دنبال این هستند که هر چیز سادهای را بکنند دستمایهی کارشان. واقعیت این است که این اتفاق چیز نادری نیست، من هم آنقدرها آدم باشرم و حیایی نیستم. از آن گذشته صاحب این کافه آشناست. دوستم است. و یک زن است. همین حالا کنارم نشست. میتوانم سرم را بچرخانم سمتش و بگویم «ببین، یه موردی پیش اومده»
البته هنوز این راز را بهش نگفتهام. فعلا فقط خودم از این ماجرا باخبرم و باریستایی که پشت دخل نشسته.
من سر این میز دراز نشستهام. با ابروهایی که سرکه ازش میچکد خیرهام به صفحهی لپتاپ. آن سر میز دراز، مردهایی با شلوارک ورزشی نشستهاند، منتظر قهوهی بعد تمرینشان. قهوهی من یخ کرد و دیگر دست به آن نمیزنم. فایل ورد را بالا پایین میکنم. شاید آدمها فکر کنند دارم جدی کار میکنم؛ دارم دوان دوان خودم را به ددلاینی میرسانم. اما من عصبانیام.
عصبانی، کمی شرمسار و بسیار بلاتکلیف. جایی خوانده بودم، ویکتور هوگو برای اینکه به تعهدش برای نوشتن روزانه عمل کند، لخت مینشسته پشت میز تحریر و از خدمتکارش میخواسته لباسهایش را ببرد. به این ترتیب تا کارش تمام نشده بود از پای نوشتن بلند نمیشد. من هم نباید بلند شوم. آرزو میکنم هیچ دوست و آشنایی امروز پا به این کافه نگذارد، یا صاحبکافه دعوتم نکند برویم دم در برای سیگار.
من از هوگو بیچارهترم. چون هنوز بعد از سی و سه سال در چرخهی زنانگیام گیر میکنم. شلوارم تا ران خونی است و نمیدانم تا کی میتوانم به این صندلی بچسبم، با ابروهایی که از آن سرکه میچکد، خیره به صفحهی لپتاپ.
۲.
اولین فیلمنامهای که نوشتم را برای سعید عقیقی خواندم. بیست و چهار ساله بودم. او هم تا میتوانست ایراد گرفت. بعد کمک کرد بهترش کنم. من هیچوقت نخواسته بودم فیلمنامهنویس شوم. در حقیقت آن کلاس را برای این رفتم که شوهرم اسمم را نوشته بود و خودش ذوق یادگیریاش را داشت. فیلمنامهی کوتاهی بود. قصه موقعیتی را نشان میداد که در اثر سوءتفاهمی شکل گرفته بود. مربی آموزشگاه رانندگی دل به شاگردش باخته بود و خیال میکرد شاگرد هم با او خیال آشنایی دارد. شاگرد در خیابانها و فرعیها میچرخید و به نغمهی دل و لاسهای مرد گوش میداد. قصد نداشت برگردد به محل موسسه. مربی حین کلاچ و ترمزهاش حرف میزد و شاگرد در سکوت سر تکان میداد. درصفحهی آخر فیلمنامه مربی متوجه میشود دلیل اجتناب دختر جوان از ترک ماشین، پریود شدن بیوقت و خونی شدن صندلی بوده نه اشتیاقش به شنیدن داستان دلباختگی او.
حالا من باید آنقدر به این صندلی بچسبم تا کافه خلوت شود. تا شلوارم خشک شود. تا شوهرم از دادگاه برگردد و بیاید به دادم برسد.
به نظر شما باید به آن فیلمنامهی قدیمی برگردم و دستی به سر و گوشش بکشم؟
نظر شما چیست آقای عقیقی؟ معلم سختگیر و عزیز من.
۳.
دارم این چیزها را مینویسم تا حواس خودم را از موقعیتی که درش گیر کردهام پرت کنم. تا به حال دوبار ازم پرسیدهاند «چیز دیگری نیاز دارید؟» من همین قهوه را هم نتوانستم کامل بنوشم. معلوم است که نه. لطفا مجبورم نکنید از این صندلی لعنتی بلند شوم.
۴.
آن سالها که تاکسیتلفنیها زنده بودند یکبار رانندهای آمد دنبالم که روی صندلی عقب پتو پهن کرده بود. اوقاتش تلخ بود. تعریف کرد که یک مسافر محجبه و چادری را سوار کرده؛ زن موقع پیاده شدن زیر لب گفته «حلال کنید»
میتوانید حدس بزنید چه اتفاقی افتاده بود. راننده بعد آن برای پرهیز از بروز چنین مسائلی روی صندلی ماشینش پتو میانداخت. راستش من از ماشینهایی که پتو میانداختند روی صندلی خیلی بدم میآمد. چون عمدتاً پتوها سیاه و چرکمرده بودند. خوشحالم که صندلیهای این کافه فلزی و رنگشان سیاه است.
۵.
خودم را میگذارم جای یکی از اعضای نسل Z. تصور میکنم یک دختر پانزده ساله هستم در یکی از ایالتهای آمریکا. و حالا این موقعیت برایم پیش آمده؛ بلند میشوم با تعجب به صندلی و لباسم نگاه میکنم بعد بلند میگویم «هولیشت!» بیپروا و بدون خجالت میروم دستشویی یک دستمال میکشم روی صندلی و تمام. اما من مال این نسل نیستم. من از شهرستان به پایتخت آمدهام، اسمم هم هاجر است. تصورش را بکنید زنی به اسم هاجر با موهای سیاه فرق شده از وسط چقدر میتواند در مقابل مسائلی از این دست بیپناه و معذب باشد. نهایت بیپروایی من این است که این ماجرا را برای آن گروه از دوستانم که این مطلب را میخوانند تعریف کنم، تجربهی دستاولم را ارائه کنم و بگویم آخرش چه شد.
۶.
احساس میکنم یکی از این باریستاها فهمیده چه شده. زیر چشمی میپایمش. میرود پشت صندوق. شاید آن موقع که بلند شدم و بلافاصله نشستم فهمید چه اتفاقی افتاده. امیدوارم شیفتش زودتر تمام شود.
۷.
بله دارم غلو میکنم. چون نویسندهام و نویسندهها دزد و قواداند. آنها دائماً دنبال این هستند که هر چیز سادهای را بکنند دستمایهی کارشان. واقعیت این است که این اتفاق چیز نادری نیست، من هم آنقدرها آدم باشرم و حیایی نیستم. از آن گذشته صاحب این کافه آشناست. دوستم است. و یک زن است. همین حالا کنارم نشست. میتوانم سرم را بچرخانم سمتش و بگویم «ببین، یه موردی پیش اومده»
البته هنوز این راز را بهش نگفتهام. فعلا فقط خودم از این ماجرا باخبرم و باریستایی که پشت دخل نشسته.