خانههایی در آمریکا
من سه خانه در آمریکا دارم که تا به حال پا توی هیچکدامشان نگذاشتهام. خانههایی در غرب و جنوب و شمال شرقی ایالات متحده.
وقتی دوستانم – هر کدام جداجدا در روزها و فصلهای مختلفی- غریو شادی سر دادند و گفتند بالاخره ویزایشان آمد، من سه خانه را در تهران از دست دادم و غریبه شدم با خیابان اندیشهی یک، با ستارخان و با برجی زیبا در منطقهی بیستودو، مشرف به جنگلهای سرسبز چیتگر.
دوستانم برایم ویسهای طولانی میگذارند و از روزهایشان میگویند. از برنامههای یومیه، از کلاسهای دانشگاه، از خریدهای بقالی، از شکل خیابانها، از چکمهای که خریدهاند، از لباسی که بعد یک هفته پس فرستادهاند، از رانینگهای نایکی، از پنیرهای چرب، از دستگاههای قهوهی مجانی، از هوای معرکهی کالیفرنیا و آسمان همیشه دمکردهی اوبرن. من میدانم محوطهی دانشگاه سیمین در پناستیت چه درختهایی دارد، چه سنجابهای بازیگوشی... و استادهای آنجا چه زود راضی میشوند از پروژههای سادهی دانشجوهای اگزاتیک خاورمیانه.
و میدانم حوالی دانشگاه هدا یک کلیسا هست گه اگر اطرافش پرسه بزنی یا روی نیمکتش لمیده باشی، طولی نمیکشد که مبلغهای مذهبی میآیند تا با خوشرویی دعوتت کنند به دین مسیح. میدانم که دانشجوهای لیسانس در سرما و گرما شلوارک جین کوتاه میپوشند و هیچ وقت نه سردشان میشود نه پوست رانشان از چسبیدن به صندلی سرخ میشود.
میدانم که داونتاون شهرهای آمریکا- شلوغترینشان حتی- به سرزندگی خیابانهای تهران نیستند و این را هم یاد گرفتهام که رستورانهای ایرانی معمولا گران و باکیفیتاند و fine dinner به حساب میآیند. فهمیدهام که در سندیگو اگر ماشین نداشته باشی مجبوری اوبر بگیری و این خیلی گران درمیآید.
بعضی وقتها اگر جلوی خودم را نگیرم ممکن است وسط گفتگو با دوستانم، من هم یک نظری بدهم. خندهدار است که کم مانده دربارهی سرزمینی که هرگز ندیدهام چیزی بگویم یا با دوستانم دربارهی یک چیزِ آنجا مخالفت کنم.
ویسهای طولانی دچار احساسات متناقضم میکند ولی باز مشتاقم. به این خیال کردن مستمر معتاد شدهام و میخواهم بازی را ادامه دهم. میخواهم کوچههای منتهی به خانههای دورشان را یاد بگیرم. میخواهم وقتی از داخل خانه عکس میفرستند، پشت پنجرهشان را ببینم، میخواهم وقتی میگویند این خانه سوسک دارد بدانم از آن قهوهایهای بزرگ یا زردهای ریز؟ میخواهم وقتی میگویند ماشین ظرفشویی این خانه بینهایت صدا میدهد آن صدای بینهایت را بشنوم… بشنوم وقتی از استاد راهنماها میگویند یا وقتی میگویند به ساحل آتلانتا رسیدند و ماشینشان را توی پارکینگ آنجا رها کردند، میخواهم بوی آن دریا را بشنوم.
دوستانم در سال دوم مهاجرتشان – هر کدام جداجدا و در روزهای مختلفی- توی ویسهای طولانیشان مکث کردهاند، خشمگین شدهاند، آه کشیدهاند و گفتهاند «اینجا... نه... اینجا بهشت نیست»
بعد بغض کردهاند و ادامه دادهاند.
بهشت کجاست؟
من آمریکای توی سر خودم را دارم. پهناور، جنگلی، بیابانی، محاط در میان اقیانوسها و کویرها. جایی توی خیال که هرگز در آن مرد وایتی ترمز نمیکند جلوی دوستم تا انگشت وسط نشانش بدهد و بگوید از مهاجرها بیزار است.
من آمریکای ذهنیام را با آنچه توی فیلمهای نوجوانی دیدهام ساخته و پرداختهام. با پارتیهای شبانهی تینایجری، با شش سری فیلم امریکن پای، با خواندن ادبیات ساده و دور از دست نویسندههای آمریکایی. با سس، با کانورس، نوشابه،P&G، لیوایز، کاترپیلار، جانسون اند جانسون، با هر لذت دنیوی شیرینی که اگر هم حرام بود ضرری به کسی نمیرساند.
دلم میخواهد این فریب دلنشین را غنی کنم، با شنیدن غرهای دوستانم، با شنیدن ذوقشان، با تصور چیزهایی که آنجا دارند، با حسرت چیزهایی که ندارند.
من سه خانه در آمریکا دارم که تا به حال پا توی هیچکدامشان نگذاشتهام. خانههایی در غرب و جنوب و شمال شرقی ایالات متحده.
وقتی دوستانم – هر کدام جداجدا در روزها و فصلهای مختلفی- غریو شادی سر دادند و گفتند بالاخره ویزایشان آمد، من سه خانه را در تهران از دست دادم و غریبه شدم با خیابان اندیشهی یک، با ستارخان و با برجی زیبا در منطقهی بیستودو، مشرف به جنگلهای سرسبز چیتگر.
دوستانم برایم ویسهای طولانی میگذارند و از روزهایشان میگویند. از برنامههای یومیه، از کلاسهای دانشگاه، از خریدهای بقالی، از شکل خیابانها، از چکمهای که خریدهاند، از لباسی که بعد یک هفته پس فرستادهاند، از رانینگهای نایکی، از پنیرهای چرب، از دستگاههای قهوهی مجانی، از هوای معرکهی کالیفرنیا و آسمان همیشه دمکردهی اوبرن. من میدانم محوطهی دانشگاه سیمین در پناستیت چه درختهایی دارد، چه سنجابهای بازیگوشی... و استادهای آنجا چه زود راضی میشوند از پروژههای سادهی دانشجوهای اگزاتیک خاورمیانه.
و میدانم حوالی دانشگاه هدا یک کلیسا هست گه اگر اطرافش پرسه بزنی یا روی نیمکتش لمیده باشی، طولی نمیکشد که مبلغهای مذهبی میآیند تا با خوشرویی دعوتت کنند به دین مسیح. میدانم که دانشجوهای لیسانس در سرما و گرما شلوارک جین کوتاه میپوشند و هیچ وقت نه سردشان میشود نه پوست رانشان از چسبیدن به صندلی سرخ میشود.
میدانم که داونتاون شهرهای آمریکا- شلوغترینشان حتی- به سرزندگی خیابانهای تهران نیستند و این را هم یاد گرفتهام که رستورانهای ایرانی معمولا گران و باکیفیتاند و fine dinner به حساب میآیند. فهمیدهام که در سندیگو اگر ماشین نداشته باشی مجبوری اوبر بگیری و این خیلی گران درمیآید.
بعضی وقتها اگر جلوی خودم را نگیرم ممکن است وسط گفتگو با دوستانم، من هم یک نظری بدهم. خندهدار است که کم مانده دربارهی سرزمینی که هرگز ندیدهام چیزی بگویم یا با دوستانم دربارهی یک چیزِ آنجا مخالفت کنم.
ویسهای طولانی دچار احساسات متناقضم میکند ولی باز مشتاقم. به این خیال کردن مستمر معتاد شدهام و میخواهم بازی را ادامه دهم. میخواهم کوچههای منتهی به خانههای دورشان را یاد بگیرم. میخواهم وقتی از داخل خانه عکس میفرستند، پشت پنجرهشان را ببینم، میخواهم وقتی میگویند این خانه سوسک دارد بدانم از آن قهوهایهای بزرگ یا زردهای ریز؟ میخواهم وقتی میگویند ماشین ظرفشویی این خانه بینهایت صدا میدهد آن صدای بینهایت را بشنوم… بشنوم وقتی از استاد راهنماها میگویند یا وقتی میگویند به ساحل آتلانتا رسیدند و ماشینشان را توی پارکینگ آنجا رها کردند، میخواهم بوی آن دریا را بشنوم.
دوستانم در سال دوم مهاجرتشان – هر کدام جداجدا و در روزهای مختلفی- توی ویسهای طولانیشان مکث کردهاند، خشمگین شدهاند، آه کشیدهاند و گفتهاند «اینجا... نه... اینجا بهشت نیست»
بعد بغض کردهاند و ادامه دادهاند.
بهشت کجاست؟
من آمریکای توی سر خودم را دارم. پهناور، جنگلی، بیابانی، محاط در میان اقیانوسها و کویرها. جایی توی خیال که هرگز در آن مرد وایتی ترمز نمیکند جلوی دوستم تا انگشت وسط نشانش بدهد و بگوید از مهاجرها بیزار است.
من آمریکای ذهنیام را با آنچه توی فیلمهای نوجوانی دیدهام ساخته و پرداختهام. با پارتیهای شبانهی تینایجری، با شش سری فیلم امریکن پای، با خواندن ادبیات ساده و دور از دست نویسندههای آمریکایی. با سس، با کانورس، نوشابه،P&G، لیوایز، کاترپیلار، جانسون اند جانسون، با هر لذت دنیوی شیرینی که اگر هم حرام بود ضرری به کسی نمیرساند.
دلم میخواهد این فریب دلنشین را غنی کنم، با شنیدن غرهای دوستانم، با شنیدن ذوقشان، با تصور چیزهایی که آنجا دارند، با حسرت چیزهایی که ندارند.