سحر بیدارت می کنم...


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده) ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (فایل فروشی)
لینک ناشناس:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=225680207

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


┊ ─ 𔘓 ─┄ 🪷 ┄─ 𔘓 ─ ┊

★لینک میانبر «سحر بیدارت می‌کنم»

🌤 #یک

🌤 #بیست

🌤 #چهل

🌤 #شصت

🌤 #هشتاد

🌤 #صد

🌤 #صد_بیست

🌤 #صد_چهل

୨ৎروی هر پارتی بزنین براتون میاره୨ৎ


شروع قصه❤️


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


#صد_چهل_هفت
#سحر_بیدارت_میکنم

چند ضربه به در حمام خورد و متعاقبا صدای مامان به گوشم رسید:
-دریا مامان نگار اومده، فرستادمش اتاقِ کارت!
کیسه را از دستم بیرون کشیده و جوابش را با صدای بلند دادم:
-زودی میایم بیرون!
چند کاسه‌ی دیگر آب روی تن ننه‌صفی ریختم. زیر لب غریدنش باعث شد با خنده گلایه کنم:
-دستت درد نکنه! گربه شوره چی ننه خانم...پوست تنت کنده شد بس که کیسه کشیدم!.
شامپو را کف سرش ریختم و برای فرار از غر زدن‌های دنباله‌دارش دوباره طلب شنیدن قصه‌ی آشنایی مامان و بابا را خواستار شدم! قصه‌ای که بی‌نهایت برای گوش‌هایم آشنا بود.
-هیچی دیگه من از اول دلم برا انسیه رفت. نمی‌بینی الانم چقدر دوسش دارم؟ اما حیف که نومزد داشت! بعدم بابات دلش واسه مونس رفته بود دیگه...
سرزنش‌آمیز میان حرفش پریدم و گفتم:
-آخه مامان این حرفتو بشنوه چی میگه بهت؟  از این عروس صبورتر می‌خواستی واقعا؟
دستم را پس زده و خودش با غیظی آشکار پنجه میان موهایش برد و تند تند به آنها چنگ زد.
-هوای گچ پاتو داشته باش.
ننه با چشمانی بسته آهی کشید و دستانش خسته از بالای سر نگه داشتن آویزان تنش شدند.
-بذار یه نفسی بگیرم بعد آب بریز.
با کاسه‌ای پر آب بالای سرش ایستادم و منتظر ماندم که دستور ریختن دهد.
-زبونم تنده...ولی مونس می‌دونه که چقدر واسم عزیزه. از همون روز که دیدم بی‌مادر این‌همه نجیب بزرگ شده، مهرش به دلم نشست..همشون نجیب بودن فقط حیف که اَجل به برادر و آقاش فرصت نداد که سر وسامون گرفتن این تا دو تا دختر رو ببینن.
کاسه‌ی آب را آرام روی سرش خالی کردم و از پسِ کف‌های سرازیر شده روی سر و صورتش، لرزش لب‌هایش را رصد کردم و چروک‌های ریز و درشتی که در نقطه به نقطه‌ی صورتش، بی‌رحمانه جا خوش کرده بودند.
مرگِ بابا و انتظار برای برگشت ادریس او را این‌همه مفلوک و ناتوان کرده بود.
و این ناتوانی را وقتی با او در حمام تنها می‌شدم با پوست و گوشت تنم درک می‌کردم و نمی‌توانستم قفل از دهانم بردارم و بارِ این رنجِ مداوم را بر زمین بگذارم.



چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.

#واریز به این شماره👇


5892101382278352
سپه _عصائی


#صد_چهل_شش
#سحر_بیدارت_میکنم

لبخندم به لب‌های خاله سرایت کرد و قربان‌صدقه در نگاهش موج برداشت و به ثانیه نکشید دستانش را باز و مرا برای فرو رفتن در آغوش پر مهرش تشویق کرد.
پشتِ هم روی موهایم را بوسید و خطاب به مامان که با احوالی خوش نظاره‌گرمان بود، گفت:
-چقدر بهناز دلتنگ دریا بود، این کنکور لعنتی رو بده و خلاص شه حتما میارمش تهران...
نگاهِ نگران مامان به سمت آشپزخانه چرخید و حواسش پرت شد و ادامه‌ی جمله‌ی خاله که می‌گفت:"از تو که بخاری بلند نمی‌شه پاشی بیای...مگه من هرسال یه تکونی به خودم بدم." را نشنید.
از حالت ولویی درآمدم و نامحسوس تلاش کردم از بغل خاله بیرون بیایم. مامان بی‌قرار از اینکه خواهرش نامی از طلا به زبان نیاورده بود، از جایش بلند شد و پوزش‌طلبانه لب گشود:
-برم ببینم طلا چکار می‌کنه!
دلگیرانه رفتنش را دنبال کردم و با قلبی مچاله شده از سرِ بی‌مهری که گاهی از سوی مامان نصیبم می‌شد سرسری به خاله که با یک لنگه ابروی بالا رفته زیر نظرم داشتم، چشم دوختم.
-به دل نگیر. این کاراش مثل مادر خدابیامرزمونه! اونم همیشه دنبال ضبط و ربط کردن دایی محمدت بود...روح جفتشون شاد.
خاله انسیه خیره به نقطه‌ای از گل‌های لاکی فرش، آهی پرسوز وگداز کشید و لب فرو بست و من جمله‌ای رسوب شده در گوشه‌ای از قلبم را برای اولین‌بار در دلم زمزمه نکردم.جاری‌شدنش روی زبانم حتی خودم را هم شگفت‌زده کرد.
-دیگه به دیده نشدن عادت کردم.

                                 ***
کمی سفیدآب به کیسه‌ی مشکی رنگی که درون دستم فرو برده بودم، مالیدم و پشت ننه‌صفی نشستم. با نرمی همانطور که همیشه اصرار داشت از شانه‌هایش شروع کردم.
بخارِحمام تمام تنم را به عرق نشانده بود.
-خیر ببینی دختر...
-ننه حواست به پات باشه‌ها. نایلونو خوب دور گچ پیچوندی دیگه؟
جوابی به پرسشم نداد و برایم مطابق معمول از گذشته‌های خیلی دور گفت. انگار طرح بی‌نهایت قدیمی کاشی‌های حمام درون هال و نوعِ ساختش که بیشتر به غسال‌خانه شباهت داشت؛ او را به ایامی دور پرتاب می‌کرد.
-ما کس و کار زیادی نداشتیم دریا...آقابزرگت از دار دنیا یه ننه‌ی پیر داشت و یه خواهر!
کاسه مسی محبوبش را درون تشت فرو برده و آب تقریبا جوش را از گردن به پایین آرام آرام ریختم.
با حظ میان صحبت‌هایش وقفه انداخت و جمله‌ای دیگر به زبان راند:
- به به استخونام نرم شد. بکش مادر که هنوز چرک دارم.
با همان دستی که کیسه داشت موهای چسبیده روی پیشانی‌ام را کنار زدم.
-سیزده به در بعد از نود وبوقی آقات ما رو برد شاه عبدالعظیم برا زیارت. کارِ ما هم برعکس!جا این‌که بریم پارکی، طبیعتی...چمدونم والله!
خلاصه‌ش کنم اونجا تو بازار چشِ ایرج، مونسو گرفت. هی منو و عمه‌شو زور کرد برید ببینید خانواده‌ش کجای زیارتگاهن...حالا منم حامله! نفسم بالا نمی‌اومد که...رفتیم پی این دختر.


#صد_چهل_پنج
#سحر_بیدارت_میکنم

شام میانِ سکوت طلا، پر حرفی ننه، خنده‌های بلند خاله انسیه و لبخند‌های کمرنگ گاه‌ و بی‌گاه من و مامان، خورده شد.
بعد از شام و تمیزکاری آشپزخانه که طلا آن را برعهده گرفته بود. مشغول ریختن چای در فنجان‌ها شدم و برای باز کردن سرِ صحبت با طلا، نهایت خلاقیتم را به رخ کشیدم و چقدر همیشه در رابطه با طلا، نابلد بودم.
-نمی‌پرسی دیدار دوتا دریا با هم چه‌جوری بود؟
طلا آخرین بشقاب شسته شده را در آب چکان قرار داد و در حالی‌که دستمالی خشک را دور سینک می‌کشید، بی‌تفاوت پرسید:
-چه‌جوری بود؟
آخرین فنجان را با نهایت دقت درون سینی گذاشتم؛ تا قطره‌ای چای از لبه‌اش سرازیر نشود و بعد به شوخی با تنه‌ای آرام به او، کنایه زدم:
-مرسی از این‌همه کنجکاوی که داری!.
طلا آبِ دستمال را چلاند و به سمتم چرخید و این‌بار با پوزخندی همراه چاشنی حرص، غرید:
-حتی نذاشت از دیدن دریا لذت ببری عجوزه‌ی زشت...
خسته از ضدحال زدنش که فقط جنسش با ننه‌صفی متفاوت بود، دسته‌های سینی را میان مشتم فشردم و ناراحت حرفش را بریدم:
-یادت نره منم شبیه همین عجوزه‌ی زشتم!
و منتظر نماندم حرفِ دیگری از او بشنوم. سینی چای را که روی میز گذاشتم، ننه‌صفی با عصایی زیر بغل زده در حالی‌که کف سر خاله را می‌بوسید با شرمساری لب گشود:
-دختر کمون ابروم، پیری و هزار اخلاق خِرفت...کم گوشام نمی‌شنوه که الانم چرتی شدم مادر...نصفی از حرفاتونو چَپَل چِف می‌شنوم. فردا از اذان صبح میام می‌شینم ورِ دلت مادر...
تعارفات معمول میان‌شان در حال رد وبدل شدن بود و من همزمان که فنجان با طرح گلِ زنبق را روی نعلبکی‌اش می‌گذاشتم خطاب به ننه گفتم:
-کمک نمی‌خوای؟
جوابم را در کمال بی‌توجهی، نداد و‌ عصازنان به سوی اتاقش قدم برداشت.
خاله با صدایی به زیر کشیده رو به مامان چرخید و گفت:
-چَپل...چپل چف یعنی چی مونس؟
قندان حاوی قند و مویزی که بانظم کنار هم ریخته شده بود را کنار فنجان خاله گذاشتم و زودتر از مامان جواب دادم:
-بعضی از کلماتو از خودش می‌سازه! چپل چف یعنی چَپَکی می‌شنوم، اشتباه می‌شنوم...همچین چیزی خاله.
و با نیشی باز مویزی کوچک را به دهانم بردم و کنار خاله روی مبل دو نفره، جای خوش کردم.


بعد از تو منتشر شد

☑️ @mohsenchavoshifc


خیلی صبوری کردم تا هر آهنگ جدیدتو تو این کانال نذارم🫠
ولی این یکی دیگه خیلی غم می‌چکید ازش🥲


بغض های کالم
رسیده است ؛
کاش دستی
اندوه مرا می چید...

#یاسمن_چراغی


Forward from: سحر بیدارت می کنم...
سلام
دوستان شما می‌تونید فایل کامل رمان #به_نام_زن و ویپ #سحر_بیدارت_میکنم  رو به جای «۸۲٫۰۰۰ » با مبلغ «۶۲٫۰۰۰» تهیه کنید.❤️


#صد_چهل_چهار
#سحر_بیدارت_میکنم

-غمت نباشه دریا...من هستم! مثل این چند ماه آروم می‌ریم جلو و تو‌ زمان مناسب خانواده‌ها رو‌در جریان می‌ذاریم.
طرحی بی‌رمق از لبخند روی لب‌هایم نشست و همزمان با پلک زدنم، قطره اشکی از چشمم سقوط کرد و همین با پیش‌روی دانیال همراه شد تا برای اولین‌بار گونه‌ام را ببوسد.
از همان نقطه‌ی گونه‌ام انگار آتش شعله‌ور شد. با التهابی تکثیر شده در تمام تنم در جایم تکانی خوردم .خوشبختانه دانیال شیطنت به خرج نداد و سریع حلقه‌ی دستانش را باز کرد و با لحنی کاملا متفاوت با دقایقی قبل به حرف آمد.
انگار بعد از بوسه‌ی کوتاه اما نم‌دارش مهری غلیظ‌تر از هروقتی میان واژگانش ریخته شده بود.
-بریم تو ماشین. داری می‌لرزی از سرما...!»
نگاهم حسرت‌زده از عکس دو نفره‌مان سر خورد و‌ روی عکس بابا که درست پیش چشمانم روی میز بود، نشست.
تا خواستم لب باز کنم و کمی از بارِ رنج روی شانه‌هایم را کم کنم، در با ضرب باز شد.
-چند بار صدات کنن بیای پایین!
نمی‌دانم تاثیر ناگهانی وارد شدن مامان به حریم تنهایی‌ام بود و یا عکسِ زوم شده‌ای که درست روی صورتِ دانیال مانده بود که، این‌طور شتاب زده موبایلم را قفل کرده و برعکس روی زمین رها کردم.
از جایم برخاستم و کف دستان خیس از عرقم را به شلوارم مالیدم.
-داشتم میومدم.
مامان اما نگاهِ تیزش روی موبایل رها شده روی زمین قفل شده بود. سعی کردم ذره‌ای مکث میانِ کلماتم جایی نداشته باشد.
-الان میام معذرت‌خواهی می‌کنم از خاله.
اخمش پررنگ شد و زودتر از من از در بیرون زد و در حالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفت، مورد عتابم قرار داد:
-لازم نکرده...حالا شماها خودتونو تو‌ اتاق و آشپزخونه حبس نکنید معذرت خواهی پیش‌کش!
ملتمسانه برای پایان بخشیدن به عصبانیتش گفتم:
- ببخشید دیگه. حالا اخماتو باز کن.

خاله انسیه در همه‌ی سال‌های زندانی شده در خانه‌ی کوچه بن‌بستِ چهارمتری،  هر یکی دوسال با کوهی از گلایه، مهمان یکی دو روزه‌ی خانه‌مان می‌شد و‌ همیشه سرزنشش بر سرِ مامان آوار بود و سهم دلتنگی خواهرانه‌شان را هیچ‌وقت به مساوات میان خودش و مامان تقسیم نمی‌کرد.
او اعتقاد داشت مامان بی‌نهایت درگیر زندگی در پایتخت شده و به کل شهر آبا و اجدادی‌اش را فراموش کرده و‌تمایلی به بازگشت ندارد.
اعتقادی که مامان همیشه با جدیت ردش می‌کرد و نرفتنش به چابهار را با گفتن^ این پیرزن رو اینجا رها کنم کجا بیام خواهر!. ^ و از این قِسم بهانه‌ها ماست مالی می‌کرد.
بهانه‌هایی که هیچ‌وقت در باور خاله نمی‌گنجید.اما همیشه ناچار به پذیرفتنش بود.


چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.

#واریز به این شماره👇


5892101382278352
سپه _عصائی


#صد_چهل_سه
#سحر_بیدارت_میکنم

- بعد بابام همیشه دنبال یه آرامشی بودم که تو هیچ‌کس پیدا نمی‌کردم. اما دریا...الان وقتی کنار توئم یا وسط شلوغیا تو فکرم میای، می‌فهمم اون آرامشو...اون منبع حال خوبو پیدا کردم.
مچاله شده در آغوشش لحظه‌ای با عبورِ کامیون از جاده صدایش را نشنیدم و فهمیدم که حرفش را دوباره تکرار کرد:
-فقط تو ترسو نباش ما با هم از پس‌شون برمیایم دریا...اصلا مگه چقدر می‌تونن مخالفت کنن!
با سرانگشتانی شرم‌زده سیب گلویش را در همان آغوش تنگ نوازش کرده، نجوا کردم:
- ترسو بودنم دست خودم نیس.
سرش را کمی عقب داد اما همچنان دستانش به دورم حلقه بود. صاف به چشمانم زل زد و من مضطرب لب‌هایم را روی هم فشار دادم.
حالت نگاهش عوض شد و با تردید پرسید:
-اگه ترست ربط به  ادریس داره بهم بگو دریا...اگه ازش خبر داری بگو بهم.نمی‌خوام وقتی همه از رابطه‌مون خبردار شدن، بفهمم.

اولین‌بار بود که موضوع صحبت‌مان متمرکز به منبع اصلی تمام رنج‌های گذشته بود. نباید تا این جا بحث را پیش می‌کشیدم! با این‌کار انگار داشتم لبه شمشیری تیز بی‌تعادل راه می‌رفتم.
مغزم تنها فرمان یک کار را داد. آن‌هم سُر خوردنِ انگشتانم از روی گردن به سوی لب‌هایش بود تا حرف زدن در مورد ادریس را تمام کنم.
دستپاچه‌ تند گفتم:
-نه...من فقط...فقط از مامانم میترسم! از واکنشی که نمی‌دونم چقدر شدیده! و تنش‌هایی که ممکنه بعدش پیش بیاد.به خصوص از سمت خانواده‌ی تو!.
امواج خروشان نگاهش به یکباره آرام گرفتند. هنوز نگاهم بند چشمان او بود و انگشتانی که روی لب‌هایش، جا خوش کرده بودند!
باورم کرد و همین اعتماد بی‌چون و چرا، باعث شد قلبم فشرده شود و اشک به چشمانم نیشتر زند.
انگار تقدیر این بود که احساسی‌ترین لحظات زندگی‌ام با گذشته‌ای که سراسر لجن بود و تعفن گره بخورد.
نم کمرنگ سرِ انگشتانم حکایت از بوسیدن داشت. بی‌محابا دستم را مشت کردم و گرگرفته خواستم کمی فاصله بگیرم.
دانیال اجازه‌ای برای فاصله گرفتن صادر نکرد و صمیمی‌تر از هر وقتی زمزمه کرد:
-بخند ببینم.
لحن دستوری‌اش، بی‌نهایت دلنشین به دلم نشست. اما هرچه کردم خنده‌ روی لب‌هایم نقش نبست.
او اما به جایم لبخندش را در نگاهم ریخت و در همان اندک فاصله تلاش کرد دلم را قرص کند اتفاقی که بی‌نهایت به آن نیاز داشتم.


#صد_چهل_دو
#سحر_بیدارت_میکنم


نم موهایم را گرفتم و گوجه‌ای بالای سرم بستم و مطمئن از اینکه بخاری روی شمعک است، پشت میز کارم نشستم.
قبل از این‌که باکس پیام‌ها را باز کنم نگاهی به ساعتِ درج شده در نوار بالای موبایلم، انداختم.
صدای طلا را در نزدیکی اتاقک بالای پشت بام، شنیدم که مرا بی‌حوصله، برای شام صدا می‌کرد.
میل به شام نداشتم اما برای محترم شمردنِ خاله انسیه به اجبار خطاب به طلا داد زدم:
-چند دقیقه دیگه میام.
و با عجله صفحه‌ی چتم با نگار را باز کردم و در جوابِ احوالپرسی‌اش برای ننه‌صفی نوشتم.
«سلام عزیزم...ممنونم. شکر خدا خوبه. احتمال میدم الان تو راه باشی و کنار بابک! اگه به کمکم احتیاج داشتی بی‌خبرم نذار. من در هر شرایطی کنارتم رفیق»
موبایلم را روی میز رها کرده و به سوی در قدم برداشتم. اما وسوسه‌ی شیرین نگاه کردن تنها عکسی که در جاده با دانیال گرفته بودم، پای رفتنم را شل کرد.
کنار بخاری چمباتمه زدم و با احوالی خوش، سراغِ گالری موبایلم رفتم.
سهم من از این چند ماه رابطه با او همین یک عکس بود.
سلفی که من در نهایت آماتوری در حالی که پس زمینه‌مان اتاقک ماشین بود و تاریکی جاده، گرفته بودم.
خلافِ من که لبخندم آشکار بود و ردیف دندان‌هایم را با سخاوت به نمایش گذاشته بودم دانیال لبخندش را در چشمانش نگه داشته و لب‌هایش کاملا چفت هم بود و صمیمیت میان‌مان را با فشردن دستش دور شانه‌ام، فریاد می‌زد.
با نوکِ انگشتِ سبابه‌ام دستی به روی عکس کشیدم. یاد جاده و دانیال دوباره باعث شد بغض راه نفسم را ببندد.
«بعد از بغضِ من و حال بدم برای گذشته‌ای که در گذشته نمی‌ماند و دفن نمی‌شد!
در آغوشش چند ثانیه نگاهم کرد. با نگاهی آرام بعد از طوفانی که مسبب شروعش خودم بودم، همچون موجودی شکننده و ظریف سرم را نوازشی داد و چانه‌اش را روی سرم گذاشت و لب زد:


#صد_چهل_یک
#سحر_بیدارت_میکنم

نگاهم را از صفحه موبایل جدا کرده و در حالی که در ماشین را باز می‌کردم خطاب به راننده گفتم:
-جناب پرداخت کردم.
ننه که خبر از قیمتِ کرایه نداشت برای اولین‌بار بی‌خیال چانه زدن شد و از در دیگر قصد کرد،پیاده شود.
-صبر کن بیام کمکت.
به حرفم گوش نداد و غرید:
-اینقدر هنوز چلاق و محتاج نشدم!
دیدن نیشخندِ راننده و نگاه خیره‌اش به پایی که تا زیر زانو زیرِ گچی سبز رنگ بود؛خنده‌ی خسته‌ام را به همراه داشت.
-بذار بیام زیر بغل‌تو بگیرم خب!
لنگان لنگان به جای اینکه از جلوی ماشین دور بزند و راه را برای راننده‌ی نگون بختی که گیر ما افتاده بود؛نبندد، از عقب ماشین خودش رابه در رساند و انگشتش را روی زنگ فشار داد.  برای این‌که طلا با توپ پر در را به روی‌مان باز نکند و ننه الم شنگه دیگری به راه نیندازد.
با شقیقه‌هایی دردناک که هرچند ثانیه یک‌بار نبض می‌زد  دست درون کوله‌ام بردم تا هرچه زودتر کلیدهایم را بیابم.
-سلام به ننه صفی جان خودم...خدا بد نده!. کوله را رها کرده و از پس هیکل ننه صفی قامت کشیده‌ی خاله انسیه را دیدم.
لبهایم با حضی وافر کش آمد و لبخندم کم‌کم به خنده تبدیل شد.
-قربونت بشم خاله...
و پشتِ سر ننه‌صفی بی‌صبرانه این پا و آن‌پا کردم تا هرچه زودتر او و تمام مهربانی و خونگرمی که سوغاتِ همیشگی‌اش از جنوب و چابهار بود را، در در آغوش بگیرم.
بالاخره در آغوش هم فرو رفتیم و من زیر لب برایش زمزمه‌ کردم:
-دلم برای مهربونی و لهجه‌ی قشنگت تنگ شده بود‌ خاله.
با تشر ننه‌صفی به خودم آمدم و‌دست از تاب خوردن میانِ آغوشش برداشتم و با هم پا به درون حیاط گذاشتیم و من تلاش کردم پاک‌کردنِ نم اشکم را از دید خاله و ننه‌صفی پنهان کنم.
حتی ننه‌صفی غرغرو و بداخلاقی که اغلب چشم‌ِ دیدن مادرم را نداشت با شوقی آشکار خاله انسیه را برانداز می‌کرد و خشنود از حضورِ او‌ بعد از دوسال لحظه‌ای دست از لبخند زدن بر نمی‌داشت.
مامان هم از پله‌ها پایین آمده و با رویی گشاده اول احوال ننه‌صفی را پرسید و بعد همه‌مان را داخل خانه دعوت کرد.
عقب‌تر از همه به راه افتادم و از پشتِ سر، خنده و صحبت‌هایشان را پاییدم. من هم بی‌دلیل خندیدم و قبل از گذشتن از آشپزخانه نیم نگاهی به داخلش انداختم.
طلا پشت به چهارچوب داشت آرد تفت می‌داد و انگار حرف‌های رد وبدل شده بین آدم‌های بیرون آشپزخانه، برایش چندان جذابیت و اهمیت نداشت!
 ننه اجازه داده بود دو خواهر دست زیر بغل‌هایش بگیرند و روی مبل بنشانند. کاری که با تکه‌پرانی خاله به خنده‌ی همزمان مامان و ننه‌صفی ختم شده بود. بی‌تفاوتی طلا اما خنده‌ی مرا به لبخندی پژمرده تبدیل کرد و هیجانم برای نشستن در کنارشان را خواباند.


خوشبختی‌ام
لَم داده
بر روی
منحنیِ كوچكِ لبخندت...

#ساناز_يوسفی


#صد_چهل
#سحر_بیدارت_میکنم

با نگاهم به چشمانش اشاره‌ای کردم و گفتم:
-چشات سرخ شده از خستگی! باهات که تعارف ندارم دانیال، این‌جوری راحت‌ترم.
سکوتش را پای تسلیم شدنش گذاشتم و دستم را دراز کردم تا برای اولین‌بار هنگام خداحافظی دستش را به گرمی بفشارم.
معنادار ابرو بالا انداخت و دستم را میان دستِ بزرگش جای داد و با انگشتِ شصتش کمی پوست روی دستم را نوازش داد.
-خب من برم. بازم مرسی؟
دانیال دستی را که سعی می‌کردم به عقب بکشم را رها نکرد و سرسرکی به عقب و جلوی ماشینش نگاه انداخت و زیر لب برای خودش زمزمه‌ای نامفهموم کرد.
-حالا تا اورژانس میام اگر نیازی نبود می‌رم خونه...پیاده شو قربونت.
با اینکه در ظاهر با اکراه از ماشین پیاده شدم و سلانه‌سلانه کنارِ دانیال به راه افتادم.
اما ته قلبم این همراهی‌اش، بی‌نهایت دلنشین و دل‌گرم کننده جلوه داد.
                             
                                  ***
چشمان سوزناک ِناشی از بی خوابی‌ام را، با پشت دستانم مالیدم و دل به حرف‌های بی‌بی که با طلوع آفتاب موتورش روشن شده بود، دادم.
-مادر چشت روز بد نبینه همه‌ی پله‌ها از همون بالا ها، کله پا شدم! بخدا که خودِ خدام دلش برام سوخت که عمرمو به دنیا نگه داشت.
برای چندمین بار دستم را جلوی دهانم گرفتم تا خمیازه‌ام صدادار نباشد.
-ولی ننه یکمم شلوغش کردی‌ها! من فکر کردم الان پات از چند جا پلاتین لازمه!
تای ابرویش را بالا انداخت و ناراحت از صراحتم رویش را به حالت قهر چرخاند و به پنجره زل زد.
توجهی به قهرش نکردم و موبایلم را از روی فایل کنار تخت برداشتم و تا خواستم برای مامان پیامی بفرستم و حال ننه را گزارش دهم، لحن پر آب و تاب ننه‌صفی که با قهر چند ثانیه‌ی پیشش مغایرت داشت لحظه‌ای دستم را روی کیبورد موبایل نگه داشت.
-الهی عمرت طولانی باشه مادر. همون طلای دم‌بریده اومد سر پله، تا دید آه و نالم بلند شد برگشت تو خونه.
لبانم را روی هم فشردم تا از خروج خنده‌ای بی‌هوا جلوگیری کنم. تکیه از صندلی کنار تخت گرفتم و کلاه هودی را سرسری روی سرم انداختم و از جایم برخاستم.
-بیا شالتو سرت کن سرتق!
-برم ببینم جواب سی‌تی سرت، کی میاد که اگر مشکلی نبود مرخصت کنم!
ننه با پای گچ گرفته‌اش به آرامی به پهلو چرخید و به تکان سر بسنده کرد.


#صد_سی_نه
#سحر_بیدارت_میکنم

پشتِ چراغ متوقف شدیم. گوش‌هایم طلبِ شنیدن دوباره‌ی آهنگ را خواستار شدند‌، دست دراز کرده و آهنگ را از اول پخش کردم. ابی با شوری غریب از "همیشگی‌ترین عشق" می‌خواند و روحم را به پرواز در می‌آورد.
خیره به نیم‌رخ دانیالی که چندبار نامحسوس دستش را جلوی دهانش گرفته و خمیازه‌ای بی‌صدا کشیده بود، زمزمه‌ام را با خواننده همراه کردم.
«وقتی از آزار پاییز برگا با غم گریه می‌کرد.
قاصد چشم تو‌آمد مژده‌ی روییدن آورد...»
نگاهِ ممتدم همراه با خواندن زمزمه‌وارم باعث شد دانیال بالاخره کم بیاورد و با خنده‌ای سرحال نوچی بگوید و چشمانش را به خیرگی نگاهم بدوزد.
-داری از راه به درم می‌کنی!
استفهام‌آمیز سری تکان دادم و کمی صدای پخش را کم کرده و پرسیدم:
-مگه چیکار کردم؟
دستی به ریش‌هایش کشیده و همراه با آهی جان‌سوز که موجبات حیرتم را فراهم می‌کرد، ماشین را به حرکت در آورد و واردِ خیابانی شد که انتهایش به بیمارستان می‌رسید.
-این دریای بعد از جیغ‌جیغ کردنو یه جای دیگه هم دیدم.
مصرانه نگاهش کردم تا ادامه‌ی جمله‌اش را هرچه زودتر بشنوم.
-شبیه روزی که نشستی تو ماشینم و هیجان‌زده با سیستم پخشم ور رفتی! مثل امشب داشتی همراه با خواننده می‌خوندی...خودِ خودت بودی دریا...!
دلم هری ریخت و موجی از احساساتی ناشناخته در وجودم جوشید. بغض سرازیرِ صدایم شد.
-دانیال تو یادته اون شب رو؟
لبخندش آکنده از اندوهی غریب بود.
-تو صدای ضبطو تا ته بالا بردی! شبش بابام حال منو گرفت و گفت این جلف‌بازیا تو ماه رمضون معنی نداره پسر!
ماشین را کم‌کم به کنار خیابان کشاند و با سرعتی کم پیش‌ رفت تا بتواند درست مقابل دربِ اورژانس متوقف کند.
هردوی‌مان انگار غرق در فکر و یادی مشترک بودیم که دقیقه‌ای لب فرو بستیم و تنها آوای ضعیف ابی به سکوت چنگ انداخته بود.
پاهایم را آویزان از صندلی کردم و کفش‌هایم را به پا کردم و شال را از دور گردنم به روی موها کشیدم و کلاه هودی‌ام را مرتب پشتِ سر انداختم.
-خب اینم از اورژانس...بریم دریا؟
موبایلم را در کوچک‌ترین جیب کوله‌ام جای داده و زیپش را کشیدم.
-نه دانیال...تو برو، خودم از پسش برمیام.
-دیوونه شدی؟ می‌خوای تنهات بذارم!


بزرگ شدیم مثل شایعه‌ای در روستا...🥲

2k 0 0 12 30

Video is unavailable for watching
Show in Telegram


#صد_سی_هشت
#سحر_بیدارت_میکنم

لاله‌ی گوشم را نوازشی ظریف کرد و باعث شد سرم به سمتِ دستش متمایل شود.به بازی وسوسه‌انگیزش ادامه داده و اهمیتی برای شتاب و سرعت ماشین‌هایی که از کنارمان رد می‌شدند؛قائل نبود.
حال وهوای‌ میان‌مان داشت به سمت و سوی سکر و مستی پیش می‌رفت و چقدر خوب که تهِ همه‌ی برون‌ریزی‌های سراسر خشم و رنج‌مان به این نقطه ختم شده بود.
انگار دیگر پرده‌ای نامرئی که در این چند ماه وسط رابطه‌مان آویزان بود؛ دریده شده و کنار زده شده بود.
-یکی یه گهی خورده و رفته!.چرا تاوانشو زندگی من بده؟هوم؟
می‌توانستم تا اینجای جمله‌اش برای تک تک حروفش جان بدهم‌.اما کلام آخرش رعشه به جانم انداخت و دوباره سرمای پاییز را به یادم آورد.
-البته هروقت عمرم ببینمش گردن‌شو می‌شکنم!اینو ازت پنهون نمی‌کنم دریا...
زمانی برای نوک زدن به آن‌شب پاییزی نبود.شبی که انگار یلداترین شبِ تمام عمرم بود و هر ثانیه‌اش به اندازه‌ی یک سال مرا از پا درآورد و پیرم کرد.
نه...این شب و این لحظات خاصی که من و دانیال خالقش بودیم را به هیچ فکر و ترسی نمی‌باختم!
بی پروا شدم و همان‌طور که سرم به سمت دستش کج بود،لبم را به کف دستش چسباندم و پلک‌هایم را روی هم انداختم.
حرکتم ورای تصور دانیال بود.جوری که شتاب‌زده دوباره بغلم زد و سفت و سخت میان بازوهایش فشرد.جوری که استخوان‌هایم از شدت فشار به فغان در آمدند.
بادِ وحشیانه‌ای  شروع به وزیدن کرد و ما را از خلسه‌ی خوشایندی که گرفتارش شده بودیم، در آورد.
لحظاتی بعد پاهایم را از کفش در آورده بودم و روی صندلی بالا آورده و جفت زانویم را بهم چسبانده و رو به دانیال چانه‌ام را روی‌شان گذاشته بودم.
دقایقی طولانی از آن لحظات جنون‌واری که با کلمات به جان هم افتاده‌بودیم و از جیغ و گریه عبور کرده و به آغوش رسیده بودیم؛می‌گذشت.
آغوشی که به اولین بوسه‌‌ی دانیال به گونه‌ام ختم شده و گیج و سست دوباره به ماشین برگشته بودیم.
کمتر از ربع ساعت دیگر به بیمارستان می‌رسیدیم و من حضورم در کنار ننه صفی را جلو جلو به مامان اطلاع داده و خیالش را از تنها نبودنِ پیرزن آسوده کرده بودم.




چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.

#واریز به این شماره👇


5892101382278352
سپه _عصائی

20 last posts shown.