سحر بیدارت می کنم...


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده) ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (فایل فروشی)
لینک ناشناس:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjI1NjgwMjA3

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter




سلام بچه‌ها
خوبید؟
قلم پاک و شریف...فضای قصه آرامش‌بخش...اطلاعاتی که نویسنده در مورد رشته‌ی تحصیلی دختر به مخاطب میده؛ خیلی جامع و به اندازه‌اس.
عاشقانه‌ی معقول و محترمی داره.
خلاصه اگر قراره یک کتابِ خوب بخونید،پیشنهادم این قصه‌اس.


Forward from: انتشارات شقایق
#پیش_فروش_زمستانی_شقایق❄️

📕 کتاب: #دوباره_سبز_می_شویم ☘️
📝نویسنده: #زهرا_ارجمندنیا
📖 تعداد صفحات: ۶۸۰ صفحه
💰قیمت: ۶۵۰/۰۰۰ تومان
✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیش‌فروش: ۵۲۰/۰۰۰ تومان
❌هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📁فایل عیارسنج در کانال تلگرام و سایت نشر
🖊️همراه با امضای نویسنده و بوک‌مارک مخصوص
📦ارسال کتاب: ۱۷/بهمن

‌📖 لذت متن:‌
دلم می‌خواست همان وقتی که آن جمله را گفت به او بگویم، دوستت دارم مرد...
هنوز دوستت دارم؛ اما چشمم از این دوست داشتن آب نمی‌خورد و به آن ناامیدم...
به بذرش، به خاکش، به آسمان و آبش.
حس می‌کنم هیچ جوانه‌ای از دلش بیرون نمی‌آید و هیچ وقت سایه‌ای روی سرمان نخواهد کشید.
دوستت دارم و به گمانم این دوست داشتن باید باغبان ماهری داشته باشد تا به ثمر بنشیند،
باغبانی که من برای قبول کردن نقشش، دیگر جان و توانی ندارم.
خسته‌ام و این بار فقط می‌خواهم بنشینم عقب و باغبانی تو را تماشا کنم.
اگر جوانه‌ای از دل این خاک رویید، بعدش حتما به تو می‌گویم که هنوز دوستت دارم،

راه‌های ثبت سفارش:
✅دایرکت @shaghayegh_pub
✅تلگرام @shaghayegh_pub261
✅واتس‌اپ 400 95 96 0938
✅وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir


Forward from: سحر بیدارت می کنم...
سلام رفقاااا...
مژده💥مژده💥
کانال وی آی پی زده شد.😈❤️

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیک یک ماه ونیم جلوتر هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_شش
#سحر_بیدارت_میکنم

دقایقی بعد، ماشین سرازیری چند کوچه را رد کرده و در اولین سوپرمارکتی سرراهمان متوقف شد.
دانیال در سکوتی که من تمایلی به شکستنش نداشتم، از ماشین پیاده شد. رفتنش را با کینه‌ای که عمرش به کوتاهی چندبار پلک زدن بود؛ دنبال کردم.
با پیش کشیدن بحث به جاده‌ی خاکی گذشته، لبخند را از لبم دزدیده و به جایش، ترسِ موذیِ نفرت‌انگیزی که همیشه منتظرِ فرصت برای عرض اندام بود را، دوباره و دوباره به جانِ تمام رگ‌و‌پی بدنم ریخته بود.
به سفیدی سرانگشتانِ دستانم که، حاصلِ فشردن بیش از اندازه‌ی بندهای کیفم بود، خیره بودم.
من هرچه می‌کردم، هرجا می‌رفتم...سفر با دوستانم، کار با سنگ‌ها پوچ می‌شدند؛ وقتی گذشته با هیبتی وحشتناک پیش رویشان قد علم می‌کرد و دهان باز می‌کرد تا لحظات خوشی‌ام، را ببلعد.
از گوشه‌ی چشم، بیرون آمدنِ دانیال را دیدم. بندِ کیف را با ضرب رها کردم و دستانم را در آغوش گرفتم تا؛ لرزِ ناشی از نسیم مستقیم کولر را سرکوب کنم. با بطری آب معدنی بزرگی به سمتم آمد.
به نزدیک شدنش نگاه کردم. عضلاتِ صورتم انقباصِ دقایق پیش را نداشت و بی‌آنکه خودم را در آیینه نگاه کنم خبر از پاک شدن گره میان دو ابرویم داشتم.
لحظه‌ای مکث کرد و بعد آرام دستش را روی دستگیره‌ی در سمتِ من گذاشت.
با اینکه مدتِ کوتاهی از آشنایی دوباره شکل گرفته‌مان می‌گذشت. اما من نگرانی چشمانِ آدم‌ها را بلد بودم. بطری آب را به سمتم گرفت و آرام لب زد:
-رو دستام می‌ریزی؟
لبخند ملایم اما کمرنگم پرده‌ی نگرانی چشمانش را کنار داد و به نگاهش جانی دوباره بخشید.
کیفم را روی صندلی راننده انداخته و از ماشین پایین آمده و کنار جوی کمی خم شدم و سرِ بطری را چرخاندم.
دستش را زیر جریانِ ضعیفی از آب که به راه انداخته بودم، گرفت.
سرش پایین بود و با دقتی خنده‌دار در حال پاک کردن سیاهی میان انگشت شست و سبابه‌اش بود.
مشتی واژه‌ی ساده، در گوشه‌ای از تاریک‌خانه‌ی ذهنم ریخته بودم و مدام با خودم به هر سو که می‌رفتم، می‌کشاندم‌ تا، به وقتش سوالی را بسازم که بیش از اندازه تشنه‌ی شنیدن جوابش بودم.
-بعد از بهم ریختنِ اوضاع...وقتی که کلا رابطه خانواده‌ها قطع شد. تو...به من فکر می‌کردی؟
جفتمان روبه‌روی هم به حالتِ کمی خم، ایستاده بودیم. دانیال سرش را بالا آورد. من پشت به نور خورشید بودم و او درست روبه‌رویش. یک چشمش را از هجوم مستقیم نور بست و من تنها خنده‌ را در یک چشمش دیدم.
لب گزیدم و احساس کردم بی‌اندازه خودم را میانِ رابطه‌ای که عقل بیمش را داشت و مدام فریادش را بر قلبم آوار می‌کرد؛ جا داده‌ام.


سلام رفقاااا...
مژده💥مژده💥
به دلیل اصرار فراوان شما🥴کانال وی آی پی زده شد.😈(چه بازارگرمی بی رمقی😂)

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان نزدیک یک ماه ونیم جلوتر هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_پنج
#سحر_بیدارت_میکنم

حرف‌هایش همچون نسیمی خنک قلبم را نوازش کرد. با تبسمی آشکار و نگاهی که دیگر کنترلی به رویش نداشتم بی‌تابانه به انتظارِ ادامه‌ی جمله‌اش کمی نزدیک‌ترش شدم.
-دلم می‌خواست باهات دوست بشم. دوست دخترم بشی و حال کنم که مخ دختر مغروره فامیل‌ رو زدم!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خنده‌ام را از پشتِ لب‌های روی همم آزاد کردم و صمیمانه گفتم:
-دیوونه...
دانیال هم در حالی‌که با پشت دست عرقِ پیشانی‌اش را می زد. لاستیک را در آورد و با لبخند اجازه داد تا خنده‌ام تمام شود و بعد زد به جاده خاکی‌ای که من هیچ‌وقت از آن جاده جان سالم به در نمی‌بردم. چپ می‌کردم و  زندگی‌ام تا چند روز به کما می‌رفت.
-خلاصه اون نمک به حروم گه زد به همه‌چی و...
هنوز گونه‌هایم خیسی گریه‌ی دقایق پیش را داشت که بی‌محابا یک قطره اشک دیگری از چشمم چکید اما زود پاکش کردم. باید این جنس از آشفتگی‌‌ام را در نطفه خفه‌ می‌کردم.
لاستیک به دست از جایش برخاست. لاستیک را با فاصله از خودش نگه داشته و همزمان که به سوی صندوق عقب می‌رفت؛ زمزمه کرد:
-عزیزم عقب‌تر برو‌بهت نخوره لباسات کثیف شه!
حتی این تک کلمه‌ی دلنشین که برای اولین‌بار  خرجِ قلبم کرده بود، حال خوشم را بهم برنگرداند.
-خبری ازش ندارید؟ برنگشته؟
اخم کردم و دیگر نتوانستم خوددار بمانم. به تندی پرسیدم:
-واسه چی می‌پرسی؟
دانیال لحظه‌ای سرش را از درون صندوق بیرون آورد و متحیرانه به صورتم و گرهِ کور شده‌ی میان دو ابرویم زل زد.
نباید وقتی داشت این‌قدر قشنگ از جاهای خوبِ گذشته می‌گفت. وقتی کلمات محبت آمیز نثارم می‌کرد، این‌گونه حالم را می‌گرفت. بغضم را پس زدم و با نگاهی که خیره‌ی چشمانش نبود؛ ادامه دادم:
- وقتی خبری ازش نیست...کجا برگرده! اصلا مگه می‌تونه...
-دریا؟!
سرسری لبخندی مصنوعی زدم و در حالی‌که از کنارش رد می‌شدم، نجوا کردم:
-میرم تو ماشین.




#شصت_چهار
#سحر_بیدارت_میکنم

چشمانم را چند بار به بالا‌وپایین کوچه دادم. سکوت دانیال باعث شد با همان گیجی خیره‌اش شوم.
در نگاهش چیزی شبیه دلتنگی دیدم. دلتنگی که جنسش عاشقانه نبود...بیشتر انگار دلتنگِ لحظه‌ها و آدم‌هایی شده بود، که دیگر توانایی لمس‌شان را نداشت!
با آرام‌ترین لحن، همراه با اشاره‌ی دستش گفت:
-انتهای همین کوچه روبه‌رو، ماشینم پارکه... پنجری‌شو بگیرم، می‌ریم.
تا رسیدن به ماشین هیچ حرفی میان‌مان رد‌و‌بدل نشد و من به ناراحتی دقایق قبلش می‌اندیشیدم. به اینکه چرا از یک جمله‌ی دوستانه‌‌ی من، او این‌همه بهم ریخته بود.
-صورتت یکپارچه آتیشه. من تا پنجری رو می‌گیرم، برو تو ماشین. کولرم برات می‌زنم.
دلِ بی‌جنبه‌ام تحت‌تاثیرِ توجه آشکارش دچارِ ضعف شد. چند ثانیه هیچ نگفتم تا به خودم بیایم. سپس به ماشین تکیه داده و با لحن محکمی راه را برای تکرار هر حرفی از سوی دانیال بستم.
-من راحتم. به کارت برس.
دانیال سری تکان داد و با سرعت مشغول شد. در سکوت کنارش ایستاده و نظاره‌گر چگونگی تعویض لاستیک شدم. تابش نور خورشید و حرارتی که از زمین بیرون می‌زد، باعث دوبرابر عرق ریختنش شده‌بود. جوری که پیراهنش کاملا خیس به تخت کمرش، چسبیده بود.
تقِ انگشتان غرق عرقم را، به صدا در آوردم و کاملا بی‌برنامه، خانه‌تکانی واژه‌ها در مغزم را آغاز کردم.
-من خیلی برام مهمه دوستام و کلا آدمای اطرافم از حرفام نرنجن. امروز احساس کردم از من و چیزی که گفتم ناراحت شدی! من قصدِ...
دانیال مدل نشستنش را تغییر داده و در حالِ باز کردنِ آخرین پیچ شد. اما انگار شش دانگ حواسش میان ردیف کلمات کنار نشسته‌ی من بود.نگذاشت جمله‌ام را کامل کنم.
-شغل من به تو ربط داره...دوست دارم که ربط داشته باشه دریا! اینکه خودتو از بقیه سوا نمی‌دونی حالمو گرفت...
پیچ را کنار دیگر پیچ‌ها روی زمین انداخت و سرش را بالا گرفت. در نگاهش چند بار پلک زدم.
-دوست دارم حضورم تو زندگی‌تو جدی بگیری.
نفسم از حرفش حبس شد! و ترس اولین احساسی بود که قدرتمندانه تمام تنم را به احاطه‌ی خودش درآورد.هنوز در تحلیل جمله‌اش بودم که دانیال ادامه داد:
- وقتی داشتی از اون سالای من می‌گفتی یهویی یادِ بابام افتادم.
بی‌درنگ لب‌هایم بهم دوخته شد و چشمانم از یاد باباهایمان، از اشک پر شد.
-بابام دوست داشت من همون سن‌وسالا ازدواج کنم...هی حرفشو وسط می‌کشید. من اما وا نمی‌دادم، تازه ماشین خریده بودم! مگه خر بودم دختر بازی رو ول کنم بچسبم به زن‌و‌زندگی! تازه کلی دخترم که تو نخم بودن...
به اینجای جمله‌اش که رسید. هر دوی‌مان همزمان بهم خیره شدیم و دلتنگ خندیدیم... سهم دلتنگی او اما بیشتر بود؛ چون ادامه‌ی حرفش را با آه ادامه داد:
- اون روزا خیلی دلم می‌خواست ببینم تو کله‌ی تو چه خبره! یکی دوبارم طرفای مدرسه‌ات پیدام شد...اما غرورم اجازه نمی‌داد بیام سمتت! تو هم که کلا تو یک کهکشان دیگه بودی!


#شصت_سه
#سحر_بیدارت_میکنم

دلم کمی صمیمیت از جنس دوستی‌ام با محمد و بابک را در این لحظه می‌خواست. راحت حرف بزنم و هر دم نگران قضاوت توسط دانیال نباشم!
بگم و بخندم و به ترسِ کش آمده از پاییز دوازده‌سال قبل، اجازه‌ی جولان ندهم.
-من میگم آقا...تو اون سال‌ها خوب یادمه...هر مهمونی دخترا چه‌جوری زیر چشمی می‌پاییدنت و پچ‌پچ می‌کردن! تو هم قشنگ متوجه بودی، ولی می‌رفتی تو قیافه!
دانیال به یکباره ایستاد و من چند قدم جلوتر از او افتادم. متوجه توقفش شده و به سمتش چرخیدم.
گرمای عجیبی در نگاهش در حال اوج گرفتن بود.از رو نرفتم و از همان فاصله‌ی کمتر از چند قدم شیطنت‌وار ادامه دادم:
-چی شد ؟زدم تو خال؟ کیف می‌کردی دخترای فامیلتونو اینجوری می‌دیدی!
نمی‌دانم از کی به‌ این حال دچار شده بودم! با پررویی که برای اولین‌بار در مواجهه با او رخ نشان داده بود؛ با انگشت سبابه به خودم اشاره کردم و یکه‌تازی کردم.
-و من چون بعضیا رو محل نمی‌دادم، حرصشون می‌گرفته! جرات ابرازشم نداشتن...
دانیال لبخند برلب به نظاره‌ی پرچانگی‌ام ایستاده بود و مغناطیس نگاهش لحظه‌ای چشمانم را رها نمی‌کرد.
-خب؟ داشتی خوشگل تجدید خاطره می‌کردی!
انگار یک نفر در صورتم نفسش را فوت کرد. کسی که آدامس نعنایی به دهان داشت. کاملا خنک شدم و تازه یادم انداخت که چقدر هوا گرم است.
-همین دیگه.
دستم را بالا بردم تا شالم را درست کنم تازه متوجه نبودنش روی سرم شدم.
-خیلی وقته دور گردنت افتاده. حواست نمی‌دونم پیش کی بوده که نفهمیدی!
مزه پرانی‌اش به خنده‌ام انداخت. بی‌حرف شال را روی موهایم سر دادم و نگاهی گیج به کوچه انداختم.
-الان به کدوم خیابون وصل میشیم!


سلام رفقاااا...
مژده💥مژده💥
به دلیل اصرار فراوان شما🥴کانال وی آی پی زده شد.😈(چه بازارگرمی بی رمقی😂)

چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم  را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۶۰۰۰ تومان را به شماره کارت
واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در وی‌آی‌پی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت. یک ماه جلوتر از کانال عمومی هستیم.به مرور بیشتر میشه.
✅جهت #کپی روی شماره کارت بزنید.


5892101382278352
سپه _عصائی




#شصت_دو
#سحر_بیدارت_میکنم

در حالی که دوشادوش هم برای بیرون رفتن قدم‌ برمی‌داشتیم؛ بی آنکه پشت حرفم منظور خاصی نهفته باشد، با مهربانی گفتم:
-خب تو شغلته و علاقه‌ات.چه ربطی به کسی داره؟
نگهبانِ کنار در با برخوردی مشابه ورودمان لبخندزنان سر خم کرده و در را به رویمان گشود.
خوش وبش دانیال مثل لحظه‌ی ورودمان گرم نبود. شل و وارفته از نگهبان خداحافظی کرد و هم‌گام با من خارج شد.
احساس کردم جمله‌ی بی‌منظورم در جوابِ پرسشش باعث افتادن سایه‌ی سکوت میان‌مان شده است.کمی معذب پرسیدم:
-حرفِ بدی زدم؟
پله‌ها را که پایین آمدیم. تابش مستقیم خورشید بر فرق سرمان، باعث شد جواب دادن دانیال با تاخیر همراه باشد.
سریع عرض کوچه را طی کرده و خودمان را به قسمت سایه رساندیم.
-اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم تو خیلی تغییر کردی! تو دقیقا همون دریای دوازده، سیزده سال پیشی!
رنجیدگی کلامش به معنای واقعی قفلم کرد. لب فروبسته به جلو اشاره کرد. بی‌حرف در کنارش به راه افتادم. نمی‌دانم چرا در اوج سوال‌های بی‌شمار مغزم و تعجبم بابتِ پیش کشیدنِ حال‌وهوای دریای چهارده ساله؛ به ناگاه قلبم بنای ناسازگاری گذاشت و اخمِ دانیال، باعث بغضش شد.
-همون گاردو هنوزم داری...همون‌قدر کله‌شق و بی‌خیال...وای که چقدر همیشه‌ی خدا هم مغرور بودی!
اخم از صورتش رفته بود. اما حرص و خشمی ظریف در لحنش موج می‌زد.
هرچند که گریز به آن‌ سال‌ها خواب شب را بر من حرام می‌کرد...اما ما در این دو دیدار خیلی کم از خودمان حرف زده بودیم. انگار نقشِ آدم‌های اطراف‌مان و حواشی‌شان بسیار ارجح‌تر از من و دانیال بود. برای همین نیاز می‌دیدم مرا سوا از دریای آن سال‌ها ببیند و مدام دست به مقایسه نزند و خاطرم را برای پاکی و بی‌غل وغشی آن دریا، مکدر نکند.
- اون دریا دیگه نیست...خیلی سال میشه که دیگه خبری ازش نیست...چرا هروقت از اون دریا یاد می‌کنی حرص داری...
دانیال میان حرفم پرید و لجوجانه گفت:
-کی گفته؟
بی‌آنکه بدانیم مقصدمان کجاست، سرازیری کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردیم.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


#شصت_یک
#سحر_بیدارت_میکنم

طلا و‌ روزگاری که از سر می‌گذراند باعث شد هیجان نیامده از وجودم رخت ببندد و تمام رنگ‌های قشنگی که احاطه‌ام کرده بود؛ از چشمم بیفتند.
این نقطه از شهر فاصله‌ی زیادی با دنیای من داشت.هیجانِ لحظه‌ایم برای رنگ بخشیدن به زندگی تاریک طلا بود وگرنه که من بنده‌ی هنرِ دستم بود...هنری آرام‌بخش که سرم را به درد نیاورد! دستانم را بالا آوردم و نگاهم به ناخن‌های کوتاهِ بی‌رنگم دوخته شد. از لای انگشتانِ بالا امده‌ام چشمم به بارِ کوچک تعبیه شده در ضلع شرقی ساختمان افتاد. پشتِ بار دخترکی قد بلند با موهای دُم اسبی بسته‌شده با لبخندی که انگار جزء وظایف شغلی‌اش محسوب می‌شد؛ به نظاره ایستاده بود.
تشنه‌ام بود. اما انگار تحت‌تاثیر هیبت فضایی که در آن قرار گرفته بودم. دستانم را پایین انداختم و لب فرو بستم و بی‌خیال دهان خشکم شدم.
چند دقیقه‌ی دیگر همانطور بی‌هدف دور وبرم را نگاه کردم. خلافِ مشتریانی که بیشتر مردانی میانسال با استایل‌هایی تقریبا مشابه در حال گفتگو بودند، حضور زنی جوان در پشتِ یکی از پیشخان‌ها نظرم را جلب کرد؛روی صندلی پایه بلند جوری پا روی پا انداخته بود که کشیدگی پاها در شلوار جذبش چشم‌ها را میخ‌شان می‌کرد.
زن دستش را بالا آورد و در حالی‌که دکمه‌ی بالایی جلیقه‌‌ی روی شومیز سفیدش را باز می‌کرد. چشمم به دستبند سبز رنگ روی مچش افتاد.
دستبندِ از جنسِ سنگش، هیچ ربطی به نوع پوشش و تیپش نداشت. یک ناهمخوانی عجیبی که برایم جالب بود.
نامحسوس نزدیک پیشخان ایستادم تا دستبندِ بسیار خاصش را رصد کنم. لحظه‌ای فارغ از همه‌چیز چشمانم را ریز کرده و کمی گردن کشیدم تا از جنس سنگ‌هایش سر در بیاورم.
در یک نگاه کافی بود که "آونتورین" قشنگم را تشخیص دهم؛ سنگی که به جذبِ شانس معروف بود و حس استقلال را در وجود آدم تقویت می‌کرد.
-حوصله‌ات که سر نرفت؟
سخت بود نگاه گرفتن از دستبندی که دلم می‌خواست بیشتر نگاهش کنم تا از زیر وبم ساختش آگاه شوم.
اما گرمای نفسی در نزدیکی سرم باعث شد، دل از سنگِ اونتورین بگیرم و لبخندزنان به سوی دانیال بچرخم.
ترجیح دادم حرفم را رک و راست بزنم. برای همین لبخند زدم تا صراحت کلامم آزرده خاطرش نکند.
-چرا...این فضاها بابِ میلم نیست. سرمو به درد میاره! بوی تندِ لوازم آرایشی! ادکلن و عطر...
نگاه دانیال لحظه‌ای جدی در صورتم چرخ خورد و بعد در فضا چرخی زد. خنده‌اش در با بازدمش ترکیب شد.
-بدا به حالِ من...به شغلم...به وقتی که سرم مدام تو کاتالوگای لوازم آرایشی و این حرف‌هاست!




#شصت
#سحر_بیدارت_میکنم

و چند ثانیه مکث کرد تا از نفوذ کلامش روی تک‌تکِ حالاتم مطمئن شود. قامت راست کرد و دستش را پشتم گذاشت. این‌بار متفاوت از دو بارِ دیگر لمسِ نامحسوسِ سرانگشتانش به بازویم را کاملا احساس کردم.
تعللم در داخل رفتن باعث شد، صدایش زیر گوشم بپیچد:
-برو‌ داخل....اینجا میتونی غرق توی دنیای دخترونه‌ات بشی!
سالنی بزرگ با ستون‌هایی متعدد پیشِ رویم بود با دیوارهایی که تا سقفِ بلندش لاک چیده شده‌بود. به هر دیوار طیف رنگی خاص از لاک‌ها اختصاص داده شده‌بود و همین شکوهش را بیشتر می‌کرد.
خلافِ سکوتی که در محیط بیرونی ساختمان بود، داخل کاملا شلوغ بود و نشاط میانِ پرسنل و آدم‌های طرف دیگر پیشخان؛ پرسه می‌زد.
ادغام بوی لاک و ادکلن‌هایی که اغلبشان رایحه‌ای تند داشتند باعث شد که دردی ضعیف در شقیقه‌هایم بپیچد. اهمیتی ندادم و در عوض به دانیال چشم دوختم.
او عکسِ دقیقه‌ای پیش حالت جدی به خود گرفته بود و متفکرانه نگاهش معطوف طبقه‌ی بالا بود. طبقه‌ای که پله‌های مارپیچش با معماری خاص که انگار روی هوا معلق بود و من از آن چیزی سر در نمی‌آوردم، جدا شده‌بود!
-تا تو یک دوری اینجا بزنی. من برم به قرارم برسم.
لبخندی ساده زدم و گفتم:
-راحت باش.
نگاهش از لبخندم گذشت و به چشمانم رسید.
-یک گیر و گرفتاری برای بارم تو گمرک پیدا شده. علاجشم دستِ آقازاده‌ی طبقه بالاست.
-موفق باشی.
زل زد وسط مردمک‌های فراری از نگاه سرخوشش و بامزه گفت:
-چه خانم معلم!
و دیگر منتظر واکنش من نماند. با گام‌هایی بلند خودش را به پله‌ها رساند و‌ دستش را بندِ نرده‌های به شکل عمودی پله‌ها کرد.
با هیجانی که سال‌های زیادی از تجربه‌اش می‌گذشت دورِ خودم چرخیدم و دلم خواست تمام رنگ‌های شاد اینجا را بغل بزنم و برای طلا ببرم.
روی ایوان بنشانمش و دستانش را روی پاهایم بگذارم و ناخن‌های مربعی قشنگش را قرمز کنم...سبز و شاید هم زرد...
دیگر از رنگ‌های خنثی خبری نباشد...همه‌ی رنگ‌های تیره بروند به درک و او را فقط غرق در رنگ‌های شاد و جیغ ببینم!


#پنجاه_نه
#سحر_بیدارت_میکنم

-همین کارا و اداهاش اونو تو هم صنف‌هاش خاص کرده!
خیره به در و تاجِ طلایی رنگش و تحتِ‌تاثیر شکوه و سلطنتش خودمانی‌تر از هروقتی دانیال را مخاطب قرار دادم:
-بد نباشه من همراهت اومدم!
-من به خوب بودنِ حالِ خودم فکر کردم که خواستم همراهم باشی. دیگه به بقیه چه!
ماتِ آدمی شدم که هیچ‌وقت در مخیله‌ام جایی برای او و این قِسم حرف‌هایش کنار نگذاشته بودم.
ممتد نگاهم کرد و درست در لوکیشنی که فکرم به سمتش نمی‌رفت. بالاخره حرفش را زد:
-اون آشنایی گذشته رو فراموش کن. بیا با هم باشیم دریا.
لب‌هایم بهم خورد، اما کلامی از آن بیرون نیامد. من به بابا اعتراف کرده بودم.من از شبِ گذشته و در کمال شرمساری به انتظارِ پیامی از جانبش تمام شب خواب دیده‌بودم.
چقدر متبحرانه می‌توانست با کلماتی ساده جملاتی بسازد و تقدیمم کند تا فرو بریزم.
تا باز با جمله‌ای دیگر دوباره از نو سرپا شوم.
دستش را روی دکمه‌ی آیفون گذاشت‌. اما همچنان نگاهش زومِ مردمک‌های ثابت چشمانم به رویش؛ بود.
-الان برای ماست دریا...از هیچی نترس!
نمی‌دانم تکانِ ریز سرم را به چه تعبیر کرد! که دوباره از همان خنده‌های جذابش را که برایش حسابی خساست به خرج می‌داد ؛نثارم کرد.
خنده‌ای که نور شد و مستقیم قلبم را نشانه گرفت.
در با صدای تیکی آرام باز شد. اما من هنوز توانایی بریدن نگاهم را از چشمان شفاف او نداشتم. انگار بازی نگاه‌مان برایش بی‌اندازه مهیج بود که اهمیتی به درِ نیمه‌باز نمی‌داد.
چیزی که نمی‌دانستم چیست؟! ریزریز از سرِ دلم فرو می‌ریخت!
ناتوان از هجوم احساسات ناشناخته‌ای که در وجودم مستولی گشته بود؛ صدایش کردم.
جوابم را جورِ دیگری داد. دو قدم فاصله را پر کرد و کمی سرش را به سوی صورتم خم کرد، نفسش را روی صورتم به عمد رها شد.
-دیگه گیج نباش...لطفا بیا تو باغ!

20 last posts shown.