#صد_چهل_چهار
#سحر_بیدارت_میکنم
-غمت نباشه دریا...من هستم! مثل این چند ماه آروم میریم جلو و تو زمان مناسب خانوادهها رودر جریان میذاریم.
طرحی بیرمق از لبخند روی لبهایم نشست و همزمان با پلک زدنم، قطره اشکی از چشمم سقوط کرد و همین با پیشروی دانیال همراه شد تا برای اولینبار گونهام را ببوسد.
از همان نقطهی گونهام انگار آتش شعلهور شد. با التهابی تکثیر شده در تمام تنم در جایم تکانی خوردم .خوشبختانه دانیال شیطنت به خرج نداد و سریع حلقهی دستانش را باز کرد و با لحنی کاملا متفاوت با دقایقی قبل به حرف آمد.
انگار بعد از بوسهی کوتاه اما نمدارش مهری غلیظتر از هروقتی میان واژگانش ریخته شده بود.
-بریم تو ماشین. داری میلرزی از سرما...!»
نگاهم حسرتزده از عکس دو نفرهمان سر خورد و روی عکس بابا که درست پیش چشمانم روی میز بود، نشست.
تا خواستم لب باز کنم و کمی از بارِ رنج روی شانههایم را کم کنم، در با ضرب باز شد.
-چند بار صدات کنن بیای پایین!
نمیدانم تاثیر ناگهانی وارد شدن مامان به حریم تنهاییام بود و یا عکسِ زوم شدهای که درست روی صورتِ دانیال مانده بود که، اینطور شتاب زده موبایلم را قفل کرده و برعکس روی زمین رها کردم.
از جایم برخاستم و کف دستان خیس از عرقم را به شلوارم مالیدم.
-داشتم میومدم.
مامان اما نگاهِ تیزش روی موبایل رها شده روی زمین قفل شده بود. سعی کردم ذرهای مکث میانِ کلماتم جایی نداشته باشد.
-الان میام معذرتخواهی میکنم از خاله.
اخمش پررنگ شد و زودتر از من از در بیرون زد و در حالیکه از پلهها پایین میرفت، مورد عتابم قرار داد:
-لازم نکرده...حالا شماها خودتونو تو اتاق و آشپزخونه حبس نکنید معذرت خواهی پیشکش!
ملتمسانه برای پایان بخشیدن به عصبانیتش گفتم:
- ببخشید دیگه. حالا اخماتو باز کن.
خاله انسیه در همهی سالهای زندانی شده در خانهی کوچه بنبستِ چهارمتری، هر یکی دوسال با کوهی از گلایه، مهمان یکی دو روزهی خانهمان میشد و همیشه سرزنشش بر سرِ مامان آوار بود و سهم دلتنگی خواهرانهشان را هیچوقت به مساوات میان خودش و مامان تقسیم نمیکرد.
او اعتقاد داشت مامان بینهایت درگیر زندگی در پایتخت شده و به کل شهر آبا و اجدادیاش را فراموش کرده وتمایلی به بازگشت ندارد.
اعتقادی که مامان همیشه با جدیت ردش میکرد و نرفتنش به چابهار را با گفتن^ این پیرزن رو اینجا رها کنم کجا بیام خواهر!. ^ و از این قِسم بهانهها ماست مالی میکرد.
بهانههایی که هیچوقت در باور خاله نمیگنجید.اما همیشه ناچار به پذیرفتنش بود.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم را در کانال وی آی پی بخوانید،
مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈
@afhavva✅در ویآیپی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
#واریز به این شماره👇
5892101382278352
سپه _عصائی