#صد_چهل_هفت
#سحر_بیدارت_میکنم
چند ضربه به در حمام خورد و متعاقبا صدای مامان به گوشم رسید:
-دریا مامان نگار اومده، فرستادمش اتاقِ کارت!
کیسه را از دستم بیرون کشیده و جوابش را با صدای بلند دادم:
-زودی میایم بیرون!
چند کاسهی دیگر آب روی تن ننهصفی ریختم. زیر لب غریدنش باعث شد با خنده گلایه کنم:
-دستت درد نکنه! گربه شوره چی ننه خانم...پوست تنت کنده شد بس که کیسه کشیدم!.
شامپو را کف سرش ریختم و برای فرار از غر زدنهای دنبالهدارش دوباره طلب شنیدن قصهی آشنایی مامان و بابا را خواستار شدم! قصهای که بینهایت برای گوشهایم آشنا بود.
-هیچی دیگه من از اول دلم برا انسیه رفت. نمیبینی الانم چقدر دوسش دارم؟ اما حیف که نومزد داشت! بعدم بابات دلش واسه مونس رفته بود دیگه...
سرزنشآمیز میان حرفش پریدم و گفتم:
-آخه مامان این حرفتو بشنوه چی میگه بهت؟ از این عروس صبورتر میخواستی واقعا؟
دستم را پس زده و خودش با غیظی آشکار پنجه میان موهایش برد و تند تند به آنها چنگ زد.
-هوای گچ پاتو داشته باش.
ننه با چشمانی بسته آهی کشید و دستانش خسته از بالای سر نگه داشتن آویزان تنش شدند.
-بذار یه نفسی بگیرم بعد آب بریز.
با کاسهای پر آب بالای سرش ایستادم و منتظر ماندم که دستور ریختن دهد.
-زبونم تنده...ولی مونس میدونه که چقدر واسم عزیزه. از همون روز که دیدم بیمادر اینهمه نجیب بزرگ شده، مهرش به دلم نشست..همشون نجیب بودن فقط حیف که اَجل به برادر و آقاش فرصت نداد که سر وسامون گرفتن این تا دو تا دختر رو ببینن.
کاسهی آب را آرام روی سرش خالی کردم و از پسِ کفهای سرازیر شده روی سر و صورتش، لرزش لبهایش را رصد کردم و چروکهای ریز و درشتی که در نقطه به نقطهی صورتش، بیرحمانه جا خوش کرده بودند.
مرگِ بابا و انتظار برای برگشت ادریس او را اینهمه مفلوک و ناتوان کرده بود.
و این ناتوانی را وقتی با او در حمام تنها میشدم با پوست و گوشت تنم درک میکردم و نمیتوانستم قفل از دهانم بردارم و بارِ این رنجِ مداوم را بر زمین بگذارم.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در ویآیپی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
#واریز به این شماره👇
5892101382278352
سپه _عصائی
#سحر_بیدارت_میکنم
چند ضربه به در حمام خورد و متعاقبا صدای مامان به گوشم رسید:
-دریا مامان نگار اومده، فرستادمش اتاقِ کارت!
کیسه را از دستم بیرون کشیده و جوابش را با صدای بلند دادم:
-زودی میایم بیرون!
چند کاسهی دیگر آب روی تن ننهصفی ریختم. زیر لب غریدنش باعث شد با خنده گلایه کنم:
-دستت درد نکنه! گربه شوره چی ننه خانم...پوست تنت کنده شد بس که کیسه کشیدم!.
شامپو را کف سرش ریختم و برای فرار از غر زدنهای دنبالهدارش دوباره طلب شنیدن قصهی آشنایی مامان و بابا را خواستار شدم! قصهای که بینهایت برای گوشهایم آشنا بود.
-هیچی دیگه من از اول دلم برا انسیه رفت. نمیبینی الانم چقدر دوسش دارم؟ اما حیف که نومزد داشت! بعدم بابات دلش واسه مونس رفته بود دیگه...
سرزنشآمیز میان حرفش پریدم و گفتم:
-آخه مامان این حرفتو بشنوه چی میگه بهت؟ از این عروس صبورتر میخواستی واقعا؟
دستم را پس زده و خودش با غیظی آشکار پنجه میان موهایش برد و تند تند به آنها چنگ زد.
-هوای گچ پاتو داشته باش.
ننه با چشمانی بسته آهی کشید و دستانش خسته از بالای سر نگه داشتن آویزان تنش شدند.
-بذار یه نفسی بگیرم بعد آب بریز.
با کاسهای پر آب بالای سرش ایستادم و منتظر ماندم که دستور ریختن دهد.
-زبونم تنده...ولی مونس میدونه که چقدر واسم عزیزه. از همون روز که دیدم بیمادر اینهمه نجیب بزرگ شده، مهرش به دلم نشست..همشون نجیب بودن فقط حیف که اَجل به برادر و آقاش فرصت نداد که سر وسامون گرفتن این تا دو تا دختر رو ببینن.
کاسهی آب را آرام روی سرش خالی کردم و از پسِ کفهای سرازیر شده روی سر و صورتش، لرزش لبهایش را رصد کردم و چروکهای ریز و درشتی که در نقطه به نقطهی صورتش، بیرحمانه جا خوش کرده بودند.
مرگِ بابا و انتظار برای برگشت ادریس او را اینهمه مفلوک و ناتوان کرده بود.
و این ناتوانی را وقتی با او در حمام تنها میشدم با پوست و گوشت تنم درک میکردم و نمیتوانستم قفل از دهانم بردارم و بارِ این رنجِ مداوم را بر زمین بگذارم.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در ویآیپی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
#واریز به این شماره👇
5892101382278352
سپه _عصائی