#صد_سی_هشت
#سحر_بیدارت_میکنم
لالهی گوشم را نوازشی ظریف کرد و باعث شد سرم به سمتِ دستش متمایل شود.به بازی وسوسهانگیزش ادامه داده و اهمیتی برای شتاب و سرعت ماشینهایی که از کنارمان رد میشدند؛قائل نبود.
حال وهوای میانمان داشت به سمت و سوی سکر و مستی پیش میرفت و چقدر خوب که تهِ همهی برونریزیهای سراسر خشم و رنجمان به این نقطه ختم شده بود.
انگار دیگر پردهای نامرئی که در این چند ماه وسط رابطهمان آویزان بود؛ دریده شده و کنار زده شده بود.
-یکی یه گهی خورده و رفته!.چرا تاوانشو زندگی من بده؟هوم؟
میتوانستم تا اینجای جملهاش برای تک تک حروفش جان بدهم.اما کلام آخرش رعشه به جانم انداخت و دوباره سرمای پاییز را به یادم آورد.
-البته هروقت عمرم ببینمش گردنشو میشکنم!اینو ازت پنهون نمیکنم دریا...
زمانی برای نوک زدن به آنشب پاییزی نبود.شبی که انگار یلداترین شبِ تمام عمرم بود و هر ثانیهاش به اندازهی یک سال مرا از پا درآورد و پیرم کرد.
نه...این شب و این لحظات خاصی که من و دانیال خالقش بودیم را به هیچ فکر و ترسی نمیباختم!
بی پروا شدم و همانطور که سرم به سمت دستش کج بود،لبم را به کف دستش چسباندم و پلکهایم را روی هم انداختم.
حرکتم ورای تصور دانیال بود.جوری که شتابزده دوباره بغلم زد و سفت و سخت میان بازوهایش فشرد.جوری که استخوانهایم از شدت فشار به فغان در آمدند.
بادِ وحشیانهای شروع به وزیدن کرد و ما را از خلسهی خوشایندی که گرفتارش شده بودیم، در آورد.
لحظاتی بعد پاهایم را از کفش در آورده بودم و روی صندلی بالا آورده و جفت زانویم را بهم چسبانده و رو به دانیال چانهام را رویشان گذاشته بودم.
دقایقی طولانی از آن لحظات جنونواری که با کلمات به جان هم افتادهبودیم و از جیغ و گریه عبور کرده و به آغوش رسیده بودیم؛میگذشت.
آغوشی که به اولین بوسهی دانیال به گونهام ختم شده و گیج و سست دوباره به ماشین برگشته بودیم.
کمتر از ربع ساعت دیگر به بیمارستان میرسیدیم و من حضورم در کنار ننه صفی را جلو جلو به مامان اطلاع داده و خیالش را از تنها نبودنِ پیرزن آسوده کرده بودم.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در ویآیپی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
#واریز به این شماره👇
5892101382278352
سپه _عصائی
#سحر_بیدارت_میکنم
لالهی گوشم را نوازشی ظریف کرد و باعث شد سرم به سمتِ دستش متمایل شود.به بازی وسوسهانگیزش ادامه داده و اهمیتی برای شتاب و سرعت ماشینهایی که از کنارمان رد میشدند؛قائل نبود.
حال وهوای میانمان داشت به سمت و سوی سکر و مستی پیش میرفت و چقدر خوب که تهِ همهی برونریزیهای سراسر خشم و رنجمان به این نقطه ختم شده بود.
انگار دیگر پردهای نامرئی که در این چند ماه وسط رابطهمان آویزان بود؛ دریده شده و کنار زده شده بود.
-یکی یه گهی خورده و رفته!.چرا تاوانشو زندگی من بده؟هوم؟
میتوانستم تا اینجای جملهاش برای تک تک حروفش جان بدهم.اما کلام آخرش رعشه به جانم انداخت و دوباره سرمای پاییز را به یادم آورد.
-البته هروقت عمرم ببینمش گردنشو میشکنم!اینو ازت پنهون نمیکنم دریا...
زمانی برای نوک زدن به آنشب پاییزی نبود.شبی که انگار یلداترین شبِ تمام عمرم بود و هر ثانیهاش به اندازهی یک سال مرا از پا درآورد و پیرم کرد.
نه...این شب و این لحظات خاصی که من و دانیال خالقش بودیم را به هیچ فکر و ترسی نمیباختم!
بی پروا شدم و همانطور که سرم به سمت دستش کج بود،لبم را به کف دستش چسباندم و پلکهایم را روی هم انداختم.
حرکتم ورای تصور دانیال بود.جوری که شتابزده دوباره بغلم زد و سفت و سخت میان بازوهایش فشرد.جوری که استخوانهایم از شدت فشار به فغان در آمدند.
بادِ وحشیانهای شروع به وزیدن کرد و ما را از خلسهی خوشایندی که گرفتارش شده بودیم، در آورد.
لحظاتی بعد پاهایم را از کفش در آورده بودم و روی صندلی بالا آورده و جفت زانویم را بهم چسبانده و رو به دانیال چانهام را رویشان گذاشته بودم.
دقایقی طولانی از آن لحظات جنونواری که با کلمات به جان هم افتادهبودیم و از جیغ و گریه عبور کرده و به آغوش رسیده بودیم؛میگذشت.
آغوشی که به اولین بوسهی دانیال به گونهام ختم شده و گیج و سست دوباره به ماشین برگشته بودیم.
کمتر از ربع ساعت دیگر به بیمارستان میرسیدیم و من حضورم در کنار ننه صفی را جلو جلو به مامان اطلاع داده و خیالش را از تنها نبودنِ پیرزن آسوده کرده بودم.
چنانچه تمایل دارید رمان #سحر_بیدارت_میکنم را در کانال وی آی پی بخوانید، مبلغ۴۵۰۰۰ تومان را واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال
کنید.👈 @afhavva
✅در ویآیپی دو برابر کانال عمومی پارت خواهیم داشت.الان چهارماه جلوتر از کانال عمومی هستیم که به مرور بیشتر هم میشه.
#واریز به این شماره👇
5892101382278352
سپه _عصائی