کانال رسمی رمان های آذین بانو


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
همه چیز با یه دندون درد شروع شد...

برای اولین بار تو یه روز سرد زمستونی دیدمش؛ اونم چه دیدنی!

وقتی داشتم با منشی آلمانیش، سر گرفتن وقت ویزیت دعوا می‌کردم، با عصبانیت از اتاق اومد بیرون و به هر دومون توپید:

- اینجا چه خبره؟!

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

(#پارت۵۶
پارت واقعی، سرچ بزنید🌹)

قبل از اینکه منشی حرفی بزند، خودم سریع به فارسی گفتم:

- سلام آقای دکتر. از دیشب تا حالا دارم از درد می‌میرم. ولی این خانم می‌گن تا آخر هفته وقت ندارین. من تا اون موقع از درد می‌میرم که! تروخدا همین امروز دندونم رو معاینه کنید!

ماسکش را پایین داد و توانستم کامل چهره‌اش را ببینم. همان اول کار، دل بی‌جنبه‌ام رفت برای آن اخم‌های پرجذبه‌اش! احساس کردم بخاطر یک نفس حرف زدنم، خنده‌اش را قورت می‌دهد.
عجب ترکیب پدر دربیاری شده بود، ترکیب اخم و لبخندش!


چیزی که در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، موها و چشم و ابروی مشکی‌اش بود. اگرچه در ایران، این‌ها جزو ویژگی‌های تیپیک مردان به شمار می‌رفت، اما در اینجا، وقتی به هر طرف سر می‌چرخاندی، فقط موی بلوند و چشم آبی می‌دیدی، چنین ظاهری، مخصوصا در ترکیب با پوست گندمی روشنش کاملا متمایز بنظر می‌رسید.

- سلام، مشکلی نیست، ویزیتتون می‌کنم. فقط الان بیمار دارم. باید صبر کنید تا کار ایشون تموم بشه.

چقدر خوب بود که توانسته بودم یک دندانپزشک ایرانی، وسط فرانکفورت پیدا کنم!

- یک دنیا ازتون ممنونم. بازم شرمنده.

به رویم لبخند زد و سپس رو به سمت منشی کرد و با لهجه‌ی غلیظ آلمانی گفت:

- خانم وِبِر لطفا ایشون رو بعد از بیمارم به داخل راهنمایی کنید.

منشی دماغ سوخته، در جوابش یک چشم زیرلبی زمزمه کرد و دکتر به اتاقش بازگشت. من هم به سمت مبل‌های انتظار کنار پنجره حرکت کردم و چشم به آسمان ابری فرانکفورت دوختم و دوباره‌ چهره‌اش با آن ته ریش جذاب و صدای خش‌دار جلوی چشمانم جان گرفت.

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

برایم غیرممکن‌ترین احتمال دنیا بود که روزی بیاید که او بخواهد به‌خاطر من از جانش بگذرد و چاقو بخورد ...

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

#قلم_قوی
(فقط کافیه دو پارت اول رو بخونید!)

#پارتگذاری_منظم

رمان در کانال vip تموم شده🌹


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
#پارت_اول




صدای عاقد داخل گوشم پیچید. لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبا رو گرفته بود انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید.

عاقد برای بار سوم می خواند:
_دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟

مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت:
_با اجازه آقام بله..

همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد.

رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر می‌کرد.
تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود.

دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد.

شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست:
_چیزی شده ساحل جان
؟

فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من! با صدای ظریفش لب زد:
_نه سرم گیج رفت چیزی نیست


_بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده

ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم...

مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد.

قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت.

انگار صدای قلبشو می‌شنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم بیشتر می‌شد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد.

خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند:
_بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی

نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد.

دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم.

از ترس‌ ساکت شد.....

https://t.me/+ynToqiHG4yMyMzM0

https://t.me/+ynToqiHG4yMyMzM0

https://t.me/+ynToqiHG4yMyMzM0


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
دختره بعد از يك سال از عروسي شون مي فهمه پسره به خاطر انتقام باهاش بوده♨️

با بغض جلو رفتم و غفران همون طور بي رحم و با پوزخند روي مبل تك نفره نشسته بود.

- لعنتي تو يه سال تموم با احساسات من بازي كردي! براي چي؟!
فقط به خاطر اينكه من دختر كسي ام كه از بچگيت مقصر مي‌دونيش؟!

كامي از سيگار توي دستش گرفت و طوري نگاهم كرد كه انگار داشت از اين حالم لذت مي‌برد.
- از اولم برنامه همين بود پرنسس خانم.
الانم كه كارم باهات تموم شده ديگه نمي خوامت. خواستن مگه زوريه؟!

اشك ديدم و تار كرده بود و هنوز نمي تونستم تصور كنم مردي كه يك سال تمام با عشق كنارش زندگي كردم علاقه ام بهم نداره.

- پس من چي ميشم؟!
مني كه يه سال زنتم و مي خوامت بايد چي كار كنم؟!

بلند خنديد و صداي شكستن قلبم و به وضوح شنيدم.

- خب توام نخواه!
اليسا تو واقعاً احمقي‼️
فكر كردي من عاشق چشم و ابروت شدم بچه جون نه؟!
تو چي داري كه من عاشقت بشم آخه؟!

مي گفت چي داري كه عاشقت بشم و توي ذهن من تمام لحظاتي رد مي شد كه با تعريف كردن از زيبايي من باعث مي شد بيشتر و بيشتر وابسته‌اش بشم.

- باشه غفران…
نامردي كردي و من و با اين همه احساس تو قلبم تنها گذاشتي.
يه جوري از زندگيت ميرم كه تا عمر داري پشت گوشت و ديدي منم ببيني!

با صداي بلند خنديد و تمام اميد من به نطقه توي شكمم بود كه اومده بودم مژده حضورش و به پدرش بدم اما…

بهش پشت كردم و همون طور كه صداي گفتن چرت و پرتاش به گوشم مي رسيد بي صدا اشك ريختم.

- برو خدات و شكر كن همون هفته اولي كه اومدي تو خونه من پس نفرستادمت دختر جون.
حداقل بعد يه سال برگشتن خونه بابات آبرومندتر از وقتيه كه بعد يه هفته برت گردونن.
نترس، بابا جونت تو دست و بالش از اين پير و پاتالاي پولدار كه دختر بيوه اش و بگيرن زياد داره.

تمام بدنم از تصور چيزي كه مي گفت هر لحظه بيشتر يخ مي بست تا اينكه…

https://t.me/+0aMNUywOf1FkMTI0


https://t.me/+0aMNUywOf1FkMTI0

اليسا بعد از يك سال زندگي با عشق با غفران وقتي كه مي خواد خبر بچه دار شدنشون و به شوهرش بده متوجه ميشه همه چيز نقشه غفران براي گرفتن انتقام از خانواده‌اش بوده♨️♨️


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
به لباس عروس خونی نگاه می‌کرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند.


عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت!
نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد...

با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین:
- بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار می‌کنی؟ بابا نمی‌خوامت مگه زور؟


شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد:
-سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب
خانوادت خوش‌حالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه


خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر

خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمی‌دانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده!
سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری
اینارو از کجا می‌دانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد:
- چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟!

جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف می‌کنی؟

شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت می‌گفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم

جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود.


حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید:
-شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه
غذای مورد علاقت عدس‌پلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه
رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون می‌خوای به همه بگی مردی


جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت:
-مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم...

باز وسط حرفش پرید اما با خجالت:
- اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون!

جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد:
- مال هم شدیم

جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت:
- خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟


- ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم


و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها..
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
https://t.me/+1LFIfV-a5AdlNGE8
❌❌❌


Forward from: من دشمنت نیستم
152

_باشه. بهترم هست
کوتاه نیامد
_یغما تا میتونی میختو محکم بکوب. الان عقد کنین. بچه بزرگتر میشه دیگه نمیشه کاریش کرد ها. این بچه شناسنامه میخواد
غمگین نگاهش کردم
_میدونم. بارها و بارها فکر کردم به همه‌ی این‌ها
_فکر فایده نداره بشین با پدرش حرف بزن. تکلیفتو معلوم کنی کافیه عزیزم
_سعی می‌کنم
مامان صدایمان زد
_بیاید چای ریختم، چه پچ پچی دارید با هم یه ساعته
یکتا خندید
_داریم راجع به آکله جون حرف میزنیم. میخوایم از پادشاهی بندازیمش
مامان اخم کرد
_زبون که نیست تیر سه شعبه ست
یکتا قهقهه زد
_بالا نگیر مامان. نهار چی داری
_خورش زبون بند برا تو
یکتا گونه اش را بوسید
_اونو که باید بدی عروست بخوره لال بشه
یکتا نگاهمان کرد
_گمون کنم ماه عسل رو کرده زهر هلاهل برا یوسف. نه یغما
_گمون نکنم. با یوسف خوبه، با منُ تو مشکل داره فقط
یکتا چایش را نوشید
_ما خوره شدیم افتادیم به جونش. چیکارش داریم خب
_خواهر شوهریم دیگه یکتا جان. طبیعتش میگه بدجنسیم
یکتا آه کشید
_کاش همه مثل ما بودن.مظلوم،مهربون دلسوز
مامان جدی پرسید
_نوشابه بیارم باز کنی برا خودتو خواهرت؟
یکتا خندید
_نه بذار عروست و پسرت اومدن پاگشا دعوتشون کنی خونه ت.
مامان بلند شد تا غذایش را هم بزند
_زبون دراز
یکتا زبانش را که بیرون آورد مامان متاسف نگاهش کرد
_نگاش کن. انگار نه انگار مامان یه بچه ست


Forward from: من دشمنت نیستم
151


نزدیک ظهر بود که یکتا به خانه آمد. صدایش را که شنیدم لبخند روی لبم آمد. همیشه پر شور وارد می‌شد و کمی هم دست می‌گذاشت روی نقطه ضعف مامان
با دیدن مامان پرسید
_سلطان سلیمانُ خرم سلطان کی از سفر میان مامان؟
مامان با اخم نگاهش کرد. به طرفم برگشت و حق به جانب پرسید
_میبینیش تو رو خدا. انگار داره در مورد دشمن خونی حرف میزنه
خنده ام گرفت. گونه ی یکتا را بوسیدم.
یکتا دوباره پرسید
_کادوها رو برد سفر خرج کنه باز دست از پا درازتر برگرده بیاد دوباره دعوا کنن با هم اون بگه یوسف پول نداره یوسف بگه آکله ولخرجه
مامان از توی آشپزخانه بلند جواب داد
_رئیسش کادو عروسی فرستاده ش سفر. چشم ندارین ببینین
یکتا نگاهم کرد
_امیر علی فرستاده شون
شانه بالا انداختم
_نمیدونم، چیزی که به من نگفته. سر به سرش نذار. تو که میدونی چقدر رو یوسف حساسه
یکتا شالش را روی مبل پرتاب کرد و آهسته پرسید
_پس چرا نیومدی پیشم.
_حوصله نداشتم یکتا
_یعنی خونه امیرعلی هم نرفتی
ابرو بالا انداختم
_نه. همش در حال گریه ام. بیرونم نمیام میترسم بالا بیارم بقیه بفهمن چه مرگم شده
بی تعارف گفت
_خاک تو سرت. پس وایسا تا عقدت کنه. بی شعور دلسردش نکن از خودت. خب میرفتی مگه چی میشد
_زنگ زد گفت بیام دنبالت گفتم خودم میام.
یکتا به ساعت نگاه کرد
_یه نیم ساعت می مونم بعد با هم میریم
_نمیخواد. بمون عصر میریم. من نباشم میره سر کار. عصر میرم تا فردا بمونم اونجا.
یکتا آرام‌تر از قبل جواب داد
_بیشترم موندی عیبی نداره، من میخوام با محسن چند روز برم سفر.


Forward from: من دشمنت نیستم
150



بلند و کشدار جواب داد
_خوشش. چه خوشی هم
خواستم بگویم آن دختره ی دماغ عملی را توی تخت من دعوت نکنی اما ترسیدم بگوید هر کاری دلم بخواهد میکنم. امیر علی بود با هیچ کسی تعارف نداشت. حتی من که به قول خودش تو دلی اش را داشتم.
_ساکتی، به چی فکر میکنی
ناخواسته از دهانم اسم کیمیا بیرون آمد.
بعد از مکثی چند ثانیه ای جواب داد
_نیومد اینجا. دیروزُ امروز سر کار کلی پا پیچم شد، امروز کلی زنگ زد
هق زدم
_چرا الان که اونجا نیستم اینا رو میگی
_خب دارم بهت میگم که الکی فکرُ خیال نبافی فکر نکنی تو نیستی من آره و اوره و شمسی کوره رو میارم اینجا
خنده ام گرفت. داشت مثل خودم غر میزد. نامطمئن پرسید
_صبح بیام دنبالت بیای اینجا
آهسته جواب دادم
_محرم نیستیم
عصبی جواب داد
_الان تو مشکلت چهار خط جمله عربیه
_قانون خداست
کوتاه نیامد
_قانون خدا رو اجرا میکنم. بیام
دست روی شکمم کشیدم. زیر دلم نبض میزد
_نه تو برو. خواستم بیام خودم بهت زنگ میزنم. الانم برو بخواب صبح بری سر کار
_تو هم برو بخواب نشینی فرتُ فرت گریه کنی ها
_شبت بخیر
_شب بخیر.
تماس را خاتمه دادم و گوشی را گذاشتم کنارم.فکر می‌کردم مدت ها طول بکشد تا بخوابم اما اشتباه میکردم به محض چشم بستنم به خواب رفتم. صبح با صدای حرف زدن مامان و بابا بیدار شدم. دوست داشتم کنارشان صبحانه بخورم اما می‌ترسیدم حالت تهوع صبحگاهی ام کار دستم بدهد پس باید همانجا توی اتاق می ماندم دستم را روی دلم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم «تو دلیم»


Forward from: من دشمنت نیستم
149



صدای رها کردن نفسش تا خانه مان آمد. خودم را تبرئه کردم از فکر و خیال اشتباهم
_خب دیدم امروز زنگ نزدی گفتم شاید سرت شلوغه
کوتاه جواب داد
_نیست
خواستم به مکالمه مان خاتمه دهم که غیرمنتظره پرسید
_بیام دنبالت بیای اینجا؟
دوست داشتم بگویم این وقت شب؟ آن هم بعد از دو روز بی خبری که حتی یک بار هم سراغم را نگرفته بودی، آن هم حالا که خودم استارت زنگ زدن را زده بودم. به جای همه ی اینها کوتاه جواب دادم
_نه. برو بخواب
_حالت خوبه؟ تو دلیت خوبه؟ حالت تهوع نداری
به بچه مان می گفت «تو دلی» اشکی که روی گونه ام افتاد را پاک کردم
_خوبم. حالت تهوع هم ندارم. برو بخواب مراقب خودت با‌ش
برخلاف همیشه که تماس را خاتمه می داد اینبار تمایل داشت به حرف زدن
_خونه ی باباتی یا خونه ی یکتا
آهسته جواب دادم
_خونه ی خودمون
می‌ترسیدم صدایم بیرون برود. معترض جواب داد
_خونه ی خودتون اینجاست
غمگین جواب دادم
_شب بخیر امیر علی
معترض شد
_زنگ زدی خواب زده ام کردی الان شب بخیر امیرعلی؟ همین؟
لبخند روی لبم آمد. امیر علی هم تمایلی به خاتمه ی تماسمان نداشت و همین برایم جای امیدواری داشت
_ببخشید خب، میترسم بقیه بیدار بشن.
_تو فین فین نکنی بیدار نمیشن
خنده ام گرفت
_یعنی میگی من زر زرو ام؟
_نیستی؟
آه کشیدم
_نبودم، اما شدم. من نیستم خوش میگذره بهت


Forward from: من دشمنت نیستم
148




راست می‌گفت، فکرم که‌ درگیر میشد دلم را هم زیرُ رو می‌کرد. خودم را به کارهای خانه سرگرم کردم. تمام آن روز که هیچ روز بعد هم تماسی نگرفت، نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم سرش جایی گرم است. بی حوصله شده بودم و تمام روز را توی اتاقم مانده بودم. آن‌قدر بی حوصله که حتی وقتی یکتا خواسته بود به خانه اش بروم بدون خجالت گفته بودم حوصله ندارم. خنده دار بود اما دلم خانه ی امیر علی را می خواست. اعتراف کردم غلطِ زیادی کرده بودم گفته بودم بوی سیگار خوبی ندارد، دلم حتی برای همان بوی سیگار هم تنگ شده بود.
با تمام تلاشم برای بی تفاوت بودن اما نتوانستم موفق باشم در نهایت بی خیال غرور،دیسیپلین و هر چیز دهان پر کن دیگری شدم و ساعتِ دو شب شماره اش را گرفتم. اولین بوق که خورد از زنگ زدن پشیمان شدم و تماس را قطع کردم. بد موقع بود. اصلا شاید کسی خانه اش بود، چرا آن وقت شب زنگ زده بودم. بارها و بارها در آن دقایق از خودم پرسیده بودم یعنی ممکن است کسی در خانه اش باشد؟ نمی‌دانم گفته بودم دوست ندارم نوی اتاق خواب مشترکش با من شخص دیگری را راه ندهد یا نه؟داشتم با افکار بیمار خودخوری میکردم که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی امیر علی افتاده بود. بدون مکث و فوت وقت تماس را وصل کردم و گوشی را دمِ گوشم گذاشتم. صدای نگرانش را از پشت گوشی هم می‌شد به وضوح شنید
_الو یغما، خوبی
چشمم که تر شد فهمیدم از شنیدنِ صدایش و دلتنگی نبودنش گریه ام گرفته است. صدایم زد
_یغما. صدامو داری؟
سلام کردم
_ببخشید بیدارت کردم
_ بیدار بودم. توی تراس داشتم سیگار می‌کشیدم
نامطمئن و مظلوم پرسیدم
_کسی پیشته
بعد از چند ثانیه سکوت جواب داد
_کی باید پیشم باشه. خونه ام. تنها
خجالت زده زمزمه کردم
_گفتم شاید کیمیا باشه


Forward from: من دشمنت نیستم
147


زمانی که وارد خانه ی یکتا شدم لباس پوشیده و آماده بود. با دیدنم متعجب پرسید
_گریه کردی؟
سر تکان دادم
_این همه؟
_آره.
_سر چی؟
_بهش گفتم همه چی رو
کنجکاو نگاهم کرد
_چی بهت گفت؟
شانه بالا انداختم
_نمیدونم گفت سقط نه، اما راجع به عقدم چیزی نگفت
یکتا خندید
_این مردای زورگو همه کشته مرده بچه ها
_نمیدونم واقعا. موندم حیرون
دلداری ام داد
_نگران نباش درست میشه، بریم
به سر تا پایش نگاه کردم
_کجا شال و کلاه کردی
_خونه، مامان زنگ زد گفت بریم اونجا، تو که نبودی گفتم نمیام. حالا که اومدی بریم ببینیم کی به کیه
همراه یکتا به خانه ی خودمان رفتم. مامان تا دیدمان پشت چشم نازک کرد
_خوب گذاشتینم دست تنها رفتین ها
هر دو بوسیدیمش. از وقتی باردار شده بودم میفهمیدم مامان چقدر زمان بارداری و بعد از آن اذیت شده بود تا ما از آب و گل در بیاییم. تمام مدتی که داشتم به مامان کمک میکردم بارها و بارها گوشی ام را هم چک میکردم که مبادا امیر علی زنگ بزند و صدایش را نشنوم. آنقدر به گوشی نگاه کردم که یکتا کلافه شد. گوشی را از دستم گرفت و نشر زد
_بسه، بسه، روانی شدی. زنگ بزنه میفهمی
نگران نگاهش کردم
_زنگ نزده، فردا هم محرمیتمون تمام میشه، تمدید هم نکردیم. تو میگی پشیمون شده یکتا؟
یکتا غرید
_به جهنم، به درک. خیلی مهم نباشه برات. اونی که ضرر میکنه تو نیستی. نهایت سقطش میکنیُ تمام. بهش فکر نکن. بهش فکر کنی حالت تهوعت بیشتر میشه یغما. مراقب باش


Forward from: من دشمنت نیستم
146


اخم کرد
_تو که نمیتونی کار کنی
مانتوم را تن زدم و گزنده جواب دادم
_میتونم که وایسم خونه مون نقش سیاهی لشکر رو بازی کنم بلکه حفظ ظاهر کنم
داشتم وسایلم را جمع میکردم.نشسته بود لبه ی تخت
_بدون اجازه ی من هیچ کار احمقانه ای نمیکنی یغما وگرنه اون روی منو خواهی دید. تو یه طرف ماجرایی
مقابلش ایستادم و مثل خودش خودخواه جواب دادم
_تو هم یه طرف ماجرایی
بلند شد، مقابلم ایستاد. چانه ام را در دست گرفت و با تمام جدیتی که داشت غرید
_میام به پدرت میگم بعد میفهمی من کجای ماجرام
وا رفته نگاهش کردم
_منو با پدرم تهدید میکنی؟ آفرین. خدا پدرتو بیامرزه بیا بهش بگو میکشه منو واسه همیشه منو از دست تو نجات میده
از اتاق بیرون رفت اما صدایش را شنیدم
_کاری نداره جز ریختن اعصاب آدم به هم اول صبحی. دختره دیوانه
از اتاق خواب بیرون رفتم نشسته بود روی مبل با همان لباس های راحتی خانه. به محض دیدنم بلند شد
_نمیخواد خودم با آژانس میرم
به حرفم توجهی نکرد. در را باز کرد و زودتر از من از خانه بیرون رفت. به دنبالش بیرون رفتم. به یکتا زنگ زدم و گفتم دارم به خانه اش میروم. امیر علی با همان ابروهای در هم رانندگی می‌کرد. بدون آنکه حرفی بزند. مقابل خانه ی یکتا ماشین را خاموش کرد و به طرفم برگشت. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید بالا آورد، مقابل صورتم گرفت و مستبد سخنرانی کرد
_وای به حالت اگر بدون اجازه ی من کاری انجام بدی، اون وقت اون روی منو میبینی که تا حالا ندیدی، بعد دیگه طرف من پدرته
با بغض نگاهش کردم. دستم را به طرف دستگیره بردم و بدون هیچ حرف دیگری از ماشین پیاده شدم


Forward from: من دشمنت نیستم
145



یک لقمه از نیمروی خوش رنگ برای خودم برداشتم. قبل از آنکه آن را توی دهانم بگذارم لقمه را روی بشقاب گذاشتم. امیر علی موشکافانه نگاهم کرد
_چرا نمیخوری
_ميخورم. قبلش میخوام باهات حرف بزنم
اخم کرد
_صبحانه تو بخور، دیشبم چیزی نخوردی
لبم را زیر دندان کشیدم و چشم های خسته ام را محکم فشردم
_امیر علی جان من خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. الان تا هنوز دیر نشده، تا خیلی بزرگ نشده، الان فقط یه لخته خونه....
تشر زد
_صبحانه تو بخور
ملتمس گفتم
_اصلا مشکلی برات به وجود نمیاره. بی سرُ صدا. قول میدم
فریاد زد
_اول صبح رو اعصاب من نرو یغما
حق به جانب جواب دادم
_از دیشب که فهمیدی صد تا سیگار کشیدی بس که ناراحتی، تکلیف این رابطه معلوم نیست بذار از شرش خلاص بشیم
عصبی فریاد زد
_نمیخوام الان حرفی بزنم، به زمان احتیاج دارم یغما. هیچی نگو
مثل خودش با فریاد جواب دادم
_چقدر زمان؟ یه روز؟ دو روز؟ ده روز؟ یاچند ماه تا شکمم بالا بیاد. تو که عین خیالت نیست. اونی که مونده بی صاحاب منم. یه شناسنامه سفید بدون اسم همسر با یه بچه تو شکمم
لقمه ی نیمرویی که گرفته بودم را برداشت و به دستم داد
_بخور صبحانه تو
کلافه از بلاتکلیفی این رابطه ی بی سرُته فقط نگاهش کردم. همان یک لقمه را هم به زور خوردم. انگار سنگ گذاشته بودند ته دلم که آن همه احساس سیری میکردم.بلند که شدم معترض پرسید
_کجا
_خونه مون. مامان رو تنها گذاشتم اومدم اینجا با اون همه کار


Forward from: من دشمنت نیستم
144



نمیدانستم چندمین سیگار را خاموش کرده بود و می‌خواست چندمین را روشن کند خواستم بروم توی تراس صدایش بزنم که انگار پشیمان شد. سیگار را کنار گذاشت و به اتاق برگشت..کمی لبه ی تخت نشست و در نهایت دوباره به همان حالت قبل کنارم دراز کشید و در برم گرفت. آنقدر دستش را روی دلم کشید که به خواب رفتم. چشم که باز کردم امیر علی را کنارم ندیدم. از تخت پایین آمدم توی تراسِ پذیرایی دیدمش. داشت سیگار می‌کشید. نگاهم به سفره ی پرُ پیمان صبحانه افتاد. دربِ تراس را باز کردم و بیرون رفتم. کنارش که ایستادم به طرفم برگشت
_بیدار شدی
به سیگاری که دستش بود اشاره کردم
_خسته نشدی اینقدر سیگار کشیدی. اونم سیگار ی که بوی خوبی هم نداره
تلخند زد
_گرونترین سیگاره ها
بینی ام را جمع کردم
_میدونم اما بخاطر شرایطم بوش میزنه بهم دلم به هم میخوره. بیا صبحانه بخوریم من باید برم خونه
همراهم به طرف دربِ تراس آمد
_با این چشمای پف کرده کجا میری
به طرفش برگشتم
_میگم بخاطر یوسف گریه کردم که دیگه نمیبینمش
خندید و دربِ تراس را باز کرد.به طرف سرویس بهداشتی رفتم
_چای بریز تا بیام.
توی آینه ی سرویس بهداشتی از دیدن چشم های پف کرده ام دلم به حال خودم سوخت. یک مشت آب به صورتم پاشیدم و فکری که از شب قبل همراهم بود را یک بار دیگر برای خودم مرور کردم. آنقدر فکر کردم و آب به صورتم پاشیدم تا حرف هایی که قصد زدنشان را داشتم منظم و پشت هم توی ذهنم آمدند. امیر علی ضربه ای به در زد
_یغما. حالت خوبه
بیرون رفتم
_خوبم
چای ریخت و مقابلم گذاشت خودش هم نشست
_شروع کن


Forward from: من دشمنت نیستم
143




_حواست بهم ست؟
دست کشید روی گونه ام
_الان نگران تمام شدن محرمیتمونی؟ دوباره محرم میشیم. حالا خاموش کن بیا سر جات
با تمام نگرانی ام از عکس العملش آهسته آهسته گفتم
_امیر علی شرایط یه کم فرق کرده
خودش را کمی بالاتر کشید و دست زیر سرش گذاشت تا دقیق تر نگاهم کند.ناخودآگاه دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و با تمام ترديدی که داشتم زیر لب زمزمه کردم
_یه اشتباهی کردم. نمیدونم چطوری، نمیدونم کی، اما شد. باور کن من خیلی مراعات کردم، خیلی حواسم بود اما
همین را که گفتم اشکم اجازه نداد ادامهح ی حرفم را بزنم دست روی صورتم گذاشتم و به پهنای صورت اشک ریختم. خودش را به طرف شبخواب کشاند. خاموشش کرد و سر جایش برگشت. می‌دانستم ناراحت است از شنیدن اتفاقات جدید اما باید خیالش را راحت میکردم آسیبی ازجانب من متوجهش نخواهد شد و هیچ پا بندی از جانب من وجود نخواهد داشت. رویم را به طرف دیگر کردم و با تمام دلگیری ام چشم بستم. توقعم این بود که فریاد بزند، دعوا کند، زمین را به آسمان بدوزد اما این رفتار برایم غیر منتظره بود.شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. آهسته پرسید
_چند وقته فهمیدی؟
_زیاد نیست، چند روزه
صدای گرفته از گریه ام توی ذوقم می زد. دستش که دور تنم قرار گرفت صدای گریه ام بلندتر شد. به نظرم دلش به حالم سوخته بود که در آغوشم گرفت. آهسته دمِ گوشم پچ زد
_بخواب
دستش رو ی دلم بود و دلم پر از درد. چشم بسته بودم اما خوابم نمی آمد. انگار امیر علی هم به دردِ من دچار بود که نفس های عمیق می کشید. تلاش کرد دستش را آرام از زیر سرم بیرون بکشد که بیدار نشوم. بلند شد و وارد تراس منتهی به اتاق خواب شد. حواسم بود تکیه داده بود به نرده های تراس و پشت هم سیگار دود می‌کرد.


Forward from: من دشمنت نیستم
142



اسم خوب بودن حالم که آمد گریه ام گرفت. تا خوب بودن را به چه چیزی تشبیه می‌کردند. تفسیر من از خوب بودن به هیچ وجه چیزی نبود که الان من بودم. به نظرم هیچ چیزی از بلاتکلیفی بدتر نبود اینکه نمی‌دانستی رومی روم هستی یا زنگی زنگ. اینکه نمی‌دانستی کدام سرِ این کلافِ رابطه را باید بگیری که از دستت در نرود همه با هم برایم این پتانسیل را داشتند تا ساعت ها بنشینم و زار بزنم.
دوباره که صدایم زد کلافه جواب دادم
_وای امیر علی اومدم. چته اینقدر میگی یغما. خوشت میاد صدام بزنی.
لحن خنده دارش میگفت دارد با حرف زدن با من تفریح می‌کند و خوش می‌گذراند
_هیچی گفتم اگه میخوای بیام کمکت بدم
از همانجا غریدم
_لازم نکرده. برو منم الان میام
لب گزیدم و به شیطنتش لبخند زدم. آنقدر خنده دار گفته بود که اشک زیر چشمم خشک شد. حمله را تن زدم و بیرون رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و داشت نگاهم می‌کرد. گمان می‌کرد بخواهد باز هم خوشمزگی کند اما با جدیت پرسید
_گرسنه نیستی؟
_نه. خوابم میاد فقط
دستش را از زیر سرش برداشت به سمت چرخید و با شیطنت به آغوشش اشاره کرد
_آخ گفتی، بیا بیا جات یخ کرد
اخم کردم، لباس پوشیدم و با فاصله ی کمی کنارش دراز کشیدم.
دستم را گرفت و وادارم کرد نزدیک تر بروم
_امیر جان
جدی و بدون انعطاف جواب داد
_امیر جان چی. انگار یادت رفته زن منی. زن کسی هم که باشی یه سری وظایف در قبالش داری. متوجه میشی یا لازمه بیشتر موشکافی کنم.
بلند شدم. روی تخت نشستم، شبخواب کنار تخت را روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم.
با تمام تردیدم آهسته لب زدم
_میدونی که محرمیتمون پس فردا تمامه
داشت خیره نگاهم می‌کرد. چشم هایش حتی در آن تاریکی هم مصمم بود.بی هیچ حرفی فقط داشت نگاهم میکرد. دوباره با تردید گفتم


Forward from: من دشمنت نیستم
141



لیوانم را به طرفش گرفتم
_بیا اینم بخور
اخم کرد
_تا آخرشو میخوری یغما وگرنه میریزمش تو موهات. میدونم که میدونی این کار رو می‌کنم.
به هر جان کندنی که بود تمامش کردم. خالی بودن ظرف معجونم رضایتش را به همراه داشت که استارت زد و حرکت کرد.. نزدیکی های خانه بودیم که صدایم زد.
_بیداری یغما
بدون آنکه چشم باز کنم بیدار بودنم را اعلام کردم
_اوهوم
_بابای کیمیا عصری بهم زنگ گفت برم تا باهام بیاد عروسی یوسف. ام وقتی رفتم دیدم خودش نمیادُ فقط دخترش میاد. میدونی تو عمل انجام شده قرار گرفتن یعنی چی. من تو عمل انجام شده قرار گرفتم یغما
دستم را روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم
_منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم
متوجه نشد حرفم را
_چی گفتی
_هیچی گفتم مهم نیست. تقصیر منه که تو همه چیز دقت میکنم
به طرفم برگشت
_کینه ای که نبودی
جوابش را ندادم. رسیده بودیم خانه
دسته کلید را برداشتم و درب ماشین را باز کردم
_ زودتر میرم بالا دوش بگیرم. خسته ام خیلی
فقط رفتنم را نگاه کرد. آسانسور همانجا بود و خوشحال بودم که برای سوار شدن معطل آسانسور نشدم.وقتی هم که از آسانسور بیرون رفتم دکمه ی هم کف را برای امیرعلی زدم تا معطل نشود.
وسایلم همانجا جلو درب ورودی گذاشتم و به طرف حمام رفتم. سرم را زیر آب ولرم گرفتم تا خودم را از شر آن همه تافت و لوازم آرایشی خلاص کنم. ضربه ای که به در خورد نشان از آمدن امير علی می‌داد.کلافه ام می‌کرد گاهی اوقات. شرایط جسمی ام در بی حوصلگی ام هم بی اثر نبود.
_بله
_یغما چه میکنی اونجا نیم ساعته. حالت خوبه


Forward from: من دشمنت نیستم
140



بلافاصله راهنما زد و ماشین را کنار خیابان متوقف کرد.
معده ام خالی بود و فقط ادای بالا آوردن را داشتم.
دستش که پشت کمرم نشست ملتمس گفتم
_برو تو ماشین حالا میام
کوتاه نیامد
_بیا بریم بیمارستان
_خوبم، معده م خالیه. چیزیم نیست
فریاد زد
_داری میمیری. میخوای پدر منو در بیاری یا خودت رو
چشم بستم و ملتمسانه گفتم.
_غر نزن باشه ،حالم بدتر میشه
حرفی نزد اما دستش را هم از پشت کمرم بر نداشت. دوباره سوار ماشین شدم و تکیه ام را به پشتی صندلی دادم و چشم بستم. امیر علی که استارت زد پرسیدم
_چقدر دیگه می‌رسیم خونه
دنده را عوض کرد
_الان می‌رسیم. نگران نباش
و من با آن حالت تهوع عذاب آور چشم بستم و تلاش کردم فکرم را درگیر چیزهای دیگری کنم.. با توقف ماشین چشم باز کردم.
_رسیدیم
کمربندش را باز کرد و اشاره کرد به رو به رویمان. ایستاده بود مقابل آبمیوه و بستی فروشی
_میخوام معجون بگیرم. چیزی نخوردی تا صبحم چیزی نخوری از بین میری
مخالفت کردم
_نمیخواد، فقط بیا بریم خونه. خوابم میاد
از ماشین پیاده شد
_بشین، میام الان
ده دقیقه ی بعد با دو لیوان معجون آمد. هر دو لیوان را به دستم داد و خودش هم کنارم نشست. یکی از لیوان ها را از دستم گرفت و اشاره کرد به لیوانی که دستم مانده بود
_بخور برات خوبه
تشکر کردم و آرام آرام مشغول خوردن شدم. می‌ترسیدم حالم دوباره بد شود بخاطر همان هم با ترس و دلهره میخوردم.. امیرعلی زودتر از من لیوانش را خالی کرد.


Forward from: من دشمنت نیستم
139


گونه اش را بوسیدم و با قدم های بلند از یکتا فاصله گرفتم. چون بیشتر ماشین ها از پارکینگ بیرون رفته بودند ماشین امیر علی را خیلی زود پیدا کردم و به طرف ماشین پا تند کردم. سوار شدم و خواستم تا زود حرکت کند. تازه وقتی که بیرون رفتیم و از آنجا دور شدیم خیالم راحت شد. امیر علی در سکوت مطلق داشت رانندگی اش را می کرد. به یکتا پیام دادم.وقتی گفته بود «خیالت راحت همه راه افتادیم کسی هم چیزی نفهمید» خيالم راحت شد. به صندلی ماشین امیر علی تکیه دادم و چشم بستم
_اون پسره که هی مثل پیشخدمتا دورُ برت می‌گشت کی بود.
بدون آنکه چشم باز کنم پرسیدم
_محسن رو میگی
_محسن رو میشناسم. اون بچه ننه که پاپیون زده بود مثل پسر بچه ها
با ترديد جواب دادم
_شهاب رو میگی
زیر لب غرولند کرد
_آها. پس اون جوجه فکلی شهابه.
غمگین گفتم
_بیچاره شهاب
پر از حرص جواب داد
_حالشو میگیرم تا بیچارگیش تکمیل بشه.
کوتاه نیامدم
_هر چیزی که عوض داره گله نداره. من اگه شهاب دورُ برم هست جلو چشم همه هست، تو چی که آسه میری، آسه نیای.
فریاد زد
_من خیانت نکردم
ببخشید جناب مهندس محض اطلاعتون هر چیزی که باعث بشه موقعی که پیش پارتنرتون یا شریک زندگیتون برید اون رو پنهان کنید بهش میگن خیانت. حالا هر چیزی میتونه باشه
اخم کرد
_من چیزی رو پنهان نکردم
پوزخند زدم
_قایمکی از من رفتی برش داشتی اوردیش اینحا اگه پنهان‌کاری نیست پس چیه. زنگ میزدی میگفتی اگه قصدت پنهان کاری کردن نبود.
عصبی شدنم با آن شرایط باعث حالت تهوعم شده بود. به کنار جاده اشاره کردم
_نگه دار حالم بده


Forward from: من دشمنت نیستم
138



_دوست دخترِ سابقش، البته وکیلشم میشه غروبم با اون اومده بود
یکتا دست مشت شده اش را مقابل چانه اش گرفت
_اِ اِ اِ. ببین بی‌شعور رو. بیا بریم پس
_نمیخواد با مامان میرم خونه. تنها هم هست.تازه فردا هم....
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی ام زنگ خورد. شماره امیر علی بود. گوشی را به یکتا نشان دادم
_ببین چه میگه خب
تماس را وصل کردم
_بله
_کجایی یغما، خوابم گرفت
_تو کجایی؟
_تو ماشین همون جایی که بودم. بیا بریم
به تردید گفتم
_من امشب میرم خونه خودمون
خنده دار بود اما صدای فریادش را حس کردم اطرافیانم هم شنیده باشند. با فریاد جواب داد
_من تا الان اینجا نموندم که تو بگی برو من خودم بیام. بدو یغما، بدو که دو دقیقه ت بشه سه دقیقه اومدم سراغ پدرت
نگران از تهدیدش صریح جواب دادم
_باشه. خداحافظ
یکتا نگاهم کرد می‌دانستم توضیح می‌خواهد
_چشه این همه داد میزنه. تعادل روانی نداره ها یغما
_نه یکتا. خيلی مهربونه. الان زیاد منتظر مونده بی حوصله شده.
یکتا خندید و همراهم به سمت پارکینگ آمد
_بدو تا نخورده مون مثل شیر
پشت به ماشین های توی پارکینگ ایستادیم
_تو میری خونه یوسف
_نه بابا، ندیدمشون. میرم خونه خودم.
_حواست باشه به محسن و مامان
خندید
_به محسن میگم با مامانی به مامان میگم با ما
غمگین لبخند زدم
_خسته شدم از این موش و گربه بازی یکتا
_میدونم عزیزم. تکلیفت رو باهاش معلوم کن
_حتماً امشب باهاش حرف میزنم
_کار خوبی میکنی. برو عزیزم.

20 last posts shown.