Forward from: من دشمنت نیستم
183
گونه اش را بوسیدم
_اولا که خدا سایه ت رو از سرمون کم نکنه شما باید مراقب ما باشی
مامان پوران غمگین لبخند زد
_قول میدی بهم.
غمگین لبخند زدم و چشم هایم را به نشانه ی مثبت باز و بسته کردم.
شب ها از ترس آنکه حالش بد نشود کنار تختش دراز میکشیدم تا مراقبش باشم. دلوین دو ساله شده بود و دقیقا یک سال از بیماری مامان پوران میگذشت. اواخر تیر ماه بود و تازه از امتحانات مدرسه فارغ شده بودم که حال مامان پوران بدتر شد. به یکتا زنگ زدم و خواستم به مامان اطلاع دهد که سری به مامان پوران بزند. گوشی را قطع کردم و خواستم وارد خانه شوم که دایی فرهاد را تکیه داده به در دیدم.
_به یکتا گفتم به مامان خبر بده. بیاد ببینش تا دیر نشده
دایی فرهاد با تمام غمی که توی صورتش بود لب زد
_دیر شد
شانه هایشه تکان خورد همه چیز را تمام شده دانستم. آنقدر با عجله وارد خانه شدم که پایم به پله ها گیر کرد و زمین خوردم. دایی فرهاد مقابل در ایستاده بود کنارش زدم و خانه شدم. مامان پوران روی تختش بود و روی تنش ملحفه ی سفید کشیده شده بود. ملحفه را کنار زد و التماسش کردم تا بلکه چشم هایش را باز کند. جیغ کشیدم، مویه کردم و زاری کردم. دایی فرهاد در آغوشم گرفت و تلاش میکرد تا آرامم کند. ملتمس و با گریه تکرار کرد
_دلوین میاد میبینه میترسه. نکن اینجور یغما جان
با تمام اینها نمیتوانستم آرام باشم. مامان پوران را که از خانه بیرون بردند همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند. با رفتن همسایه ها مقابل دایی فرهاد نشستم و پرسیدم
_به کی باید زنگ بزنیم دایی
هق زد
_مامان کسی رو نداشت. به مادرت رو داره یه خواهر هم داره که اون خودش پیره. گمون نکنم بتونه بیاد
اشکم را پاک کردم.
_ باید بهشون بگیم به هر حال. من الان میرم سراغ چاپ اعلامیه و بقیه ی کارها تو هم به قوم و خویشا زنگ بزن.
گونه اش را بوسیدم
_اولا که خدا سایه ت رو از سرمون کم نکنه شما باید مراقب ما باشی
مامان پوران غمگین لبخند زد
_قول میدی بهم.
غمگین لبخند زدم و چشم هایم را به نشانه ی مثبت باز و بسته کردم.
شب ها از ترس آنکه حالش بد نشود کنار تختش دراز میکشیدم تا مراقبش باشم. دلوین دو ساله شده بود و دقیقا یک سال از بیماری مامان پوران میگذشت. اواخر تیر ماه بود و تازه از امتحانات مدرسه فارغ شده بودم که حال مامان پوران بدتر شد. به یکتا زنگ زدم و خواستم به مامان اطلاع دهد که سری به مامان پوران بزند. گوشی را قطع کردم و خواستم وارد خانه شوم که دایی فرهاد را تکیه داده به در دیدم.
_به یکتا گفتم به مامان خبر بده. بیاد ببینش تا دیر نشده
دایی فرهاد با تمام غمی که توی صورتش بود لب زد
_دیر شد
شانه هایشه تکان خورد همه چیز را تمام شده دانستم. آنقدر با عجله وارد خانه شدم که پایم به پله ها گیر کرد و زمین خوردم. دایی فرهاد مقابل در ایستاده بود کنارش زدم و خانه شدم. مامان پوران روی تختش بود و روی تنش ملحفه ی سفید کشیده شده بود. ملحفه را کنار زد و التماسش کردم تا بلکه چشم هایش را باز کند. جیغ کشیدم، مویه کردم و زاری کردم. دایی فرهاد در آغوشم گرفت و تلاش میکرد تا آرامم کند. ملتمس و با گریه تکرار کرد
_دلوین میاد میبینه میترسه. نکن اینجور یغما جان
با تمام اینها نمیتوانستم آرام باشم. مامان پوران را که از خانه بیرون بردند همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند. با رفتن همسایه ها مقابل دایی فرهاد نشستم و پرسیدم
_به کی باید زنگ بزنیم دایی
هق زد
_مامان کسی رو نداشت. به مادرت رو داره یه خواهر هم داره که اون خودش پیره. گمون نکنم بتونه بیاد
اشکم را پاک کردم.
_ باید بهشون بگیم به هر حال. من الان میرم سراغ چاپ اعلامیه و بقیه ی کارها تو هم به قوم و خویشا زنگ بزن.