Forward from: من دشمنت نیستم
194
حاج خانم که شروع کرد به حرف زدن دهانم از تعجب باز ماند.
_منو پورانُ ستاره با هم همبازی بودیم. به فاصله ی سنی یکی دو سال. همه مون هم دنبال هم ازدواج کردیم. تا چشم به هم زدیمم بچه هامون شدن همبازی هم.
وقتی ستاره زمزمه ی خواستگاری کمال از پریچهر رو کرد خوشحال شدم. کی بهتر از کمال برا یه دونه دخترم. شناخته شده بود، پاک بود و میدونستم دخترم خوشبخت میشه. اما ماجرا به همین سادگیا نبود. فرهاد تازه درسش تمام شده بودُ با اینکه از پریچهر کوچیک تر بود اما عاشق پریچهر شده بود. تو نگاه اول فرهاد رقیب قَدَری نبود اما واقعیت این بود که من حس میکردم بخاطر اصرار های فرهاد پریچهر هم بی میل نیست و پریچهر این اصرار های فرهاد رو گذاشته به حساب عشق. اینجا بود که یه کم معادلات منو ستاره به هم می ریخت اما وقتی پوران زمزمه کرد که قراره مریم رو خواستگاری کنه برا فرهاد اوضاع بهتر شد. پریچهر هم که این زمزمه ها رو فهمیده بود فکر میکرد علاقه ش به فرهاد یه طرفه ست. در نهایت زمانی که فرهاد کویت بود و ماجرا از نظر پریچهر تمام شده بود به خواستگاری کمال جواب مثبت داد و شد زنِ عقدی کمال. یه سالِ بعد امیر علی به دنیا اومد. بعد از تولدِ امیر علی فرهاد هم برگشت. وقتی فهمید ماجرا رو هیچ حرفی نزد اما به بقیه اعلام کرد که از زدن اسمش کنار اسم مریم هم خودداری کنن. فرهاد آقایی کردُ خودشو کشید کنار. دیگه هیچ وقت هم برا پریچهر مشکلی پیش نیورد. فقط خودش رو از همه دورتر نگه داشتُ بیشتر عمرش رو به کار کردن گذروند. مرخصی اومدنش فقط در حد دیدن پدرُ مادرش بودُ تمام.
وا رفته به اطرافم نگاه کردم. عمو کمال داشت از سیگارش کام های عمیق میگرفت، دایی فرهاد پنجه های دستش را بین موهایش قرار داده بود و پایش را عصبی تکان می داد و در نهایت مامان ستاره سر به زیر و مغموم داشت به حرف های حاج خانوم گوش میداد. باید بیشتر ادامه می داد تا تکه های این پازل را کنار هم میگذاشتم تا ببینم من کجای این ماجرا بودم.
حاج خانم که شروع کرد به حرف زدن دهانم از تعجب باز ماند.
_منو پورانُ ستاره با هم همبازی بودیم. به فاصله ی سنی یکی دو سال. همه مون هم دنبال هم ازدواج کردیم. تا چشم به هم زدیمم بچه هامون شدن همبازی هم.
وقتی ستاره زمزمه ی خواستگاری کمال از پریچهر رو کرد خوشحال شدم. کی بهتر از کمال برا یه دونه دخترم. شناخته شده بود، پاک بود و میدونستم دخترم خوشبخت میشه. اما ماجرا به همین سادگیا نبود. فرهاد تازه درسش تمام شده بودُ با اینکه از پریچهر کوچیک تر بود اما عاشق پریچهر شده بود. تو نگاه اول فرهاد رقیب قَدَری نبود اما واقعیت این بود که من حس میکردم بخاطر اصرار های فرهاد پریچهر هم بی میل نیست و پریچهر این اصرار های فرهاد رو گذاشته به حساب عشق. اینجا بود که یه کم معادلات منو ستاره به هم می ریخت اما وقتی پوران زمزمه کرد که قراره مریم رو خواستگاری کنه برا فرهاد اوضاع بهتر شد. پریچهر هم که این زمزمه ها رو فهمیده بود فکر میکرد علاقه ش به فرهاد یه طرفه ست. در نهایت زمانی که فرهاد کویت بود و ماجرا از نظر پریچهر تمام شده بود به خواستگاری کمال جواب مثبت داد و شد زنِ عقدی کمال. یه سالِ بعد امیر علی به دنیا اومد. بعد از تولدِ امیر علی فرهاد هم برگشت. وقتی فهمید ماجرا رو هیچ حرفی نزد اما به بقیه اعلام کرد که از زدن اسمش کنار اسم مریم هم خودداری کنن. فرهاد آقایی کردُ خودشو کشید کنار. دیگه هیچ وقت هم برا پریچهر مشکلی پیش نیورد. فقط خودش رو از همه دورتر نگه داشتُ بیشتر عمرش رو به کار کردن گذروند. مرخصی اومدنش فقط در حد دیدن پدرُ مادرش بودُ تمام.
وا رفته به اطرافم نگاه کردم. عمو کمال داشت از سیگارش کام های عمیق میگرفت، دایی فرهاد پنجه های دستش را بین موهایش قرار داده بود و پایش را عصبی تکان می داد و در نهایت مامان ستاره سر به زیر و مغموم داشت به حرف های حاج خانوم گوش میداد. باید بیشتر ادامه می داد تا تکه های این پازل را کنار هم میگذاشتم تا ببینم من کجای این ماجرا بودم.