کانال رسمی مژگان قاسمی


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!

اینستاگرام من:
https://instagram.com/ghasemi_roman

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


Forward from: اپلیکیشن باغ استور
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
تخفیفات بزرگ باغ استور 😍

☘️25 درصد تخفیف روی تمامی رمان‌ها

⭕️مهلت فقط تا ۴ فروردین ماه

نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


دوستان گلم وقت شما بخیر
تعداد خیلی محدودی از رمان حکم بازی سرنوشت با همون حکم نظر بازی رو من با امضای شخصی و‌ بوک مارک شخصی خودم باقی مونده به قیمت 800 هزارتومن اگر هر کدوم از دوستان قشنگم می‌خوان تشریف بیارید پی وی..‌


@Mzh_gh69




Forward from: Unknown
خیابان انقلاب.خیابان 12 فروردین .خیابان روانمهر غربی پلاک 136 طبقه اول واحد 1


Forward from: Unknown
♨️اثری جذاب از نویسنده حکم نظر بازی♨️

❤️‍🔥❤️‍🔥
⭕️❌⭕️❌⭕️
پارت اصلی رمان

_باورم نمیشه استاد دانشگاهی به اون جدیت بتونه چنین روح لطیفی داشته باشه که بخواد با دست بردن توی روح و روان بقیه ترکیب سازگار عطری که مناسبشون باشه رو با ترکیب چند تا بوی خاص بهشون تحویل بده‌.
کج خند گوشه ی لبش را دیدم و دقیق به دستهایی که ماهرانه با شیشه های مختلف بازی میکرد خیره شدم.
_روح لطیف نمی‌خواد، مهارت میخواد به همراه عشق به کاری که می‌کنی.
تمایل عجیبی به ادامه ی بحث با مرد به شدت جنتلمن روبه روم داشتم.
_یعنی چجوری؟
سرش رو آروم بالا آورد و نگاه خیره و پر جوریکششی به چشمام کرد.
_یعنی من می‌دونم این چشم و ابروی کشیده با اون حجم فرفری موهای بلندی که به هرکسی نمیاد، وقتی با این پوست گندمگون ترکیب بشه، چجوری می‌تونه افکار یه مرد رو بازی بده.
سکوت کرد و مرا با دنیایی از آتش درون به خودم واگذار کرد.
_خ‍...خب این...این چه ربطی داشت؟
_داشتم از مهارت تصور میگفتم این بخش اولش بود اما بخش دوم عشق کاری هست که میشه تمام اون ترکیبات قبلی که داشت با دلم بازی میکرد رو تبدیل کنم به یه خط بو و به همون نحوی که اون ترکیب زیبا آسایش افکارم رو‌گرفته...
شیشه را در دستش تکان داد و از پشت میز بیرون آمد و قدم به قدم نزدیکم شد.
نگاه نافذش را به چشمانم داد و شیشه کوچک را مقابلم گرفت.
_منم با این یادگاری کاری میکنم باهاش که تا چشماشو می‌بنده منو پشت پلکاش نقش بزنه‌.

♨️♨️♨️♨️

رمانی بر اساس واقعیت....📛
عشقی که به خیانت منجر شد...⛔️
سایه ی فردی ناشناس که یک راز قدیمی را با خود به همراه دارد🚫
عاشقانه ای ناب و زیبا با دلبری های خاص❤️‍🔥❤️‍🔥

https://t.me/kohnehdel
https://t.me/kohnehdel
https://t.me/kohnehdel


برای رمان کهنه دل تصمیم قطعی به گذاشتن کامل با نگذاشتن ندارم فعلا فقط می‌دونم که توی باغ استور گذاشته میشه و تو تلگرام و اینستا داره موقت پارت گذاری میشه...




عیار سنج رمان های من در کانال های زیر👇👇👇

شوک شیرین
https://t.me/shokshirin

سازناکوک
https://t.me/sazenaakook


کهنه دل
https://t.me/kohnehdel

وارد کانال های بالا بشید دوستای قشنگم🙏


قسمت هفدهم

ساز ناکوک

از همان دوران نوجوانی اینگونه بود درست بر خلاف فرزین، آتش خشمش که شعله می‌کشید بد می سوزاند.خوب می‌دانست که بازگشت این دفعه اش با دفعات قبل فرق می‌کند. منتظر این رو در رو شدن بود اما نه اینقدر زود .با این حال اکنون که زمانش رسیده بود باید نشان می‌داد که همه چیز برایش تمام شده. حتی در ظاهر.او هیچ گاه یک بازنده نبود.
تنها شریک آن لحظه هایش فرزین بود. سخت گذشته بود، اما گذشته بود. دلش شروعی دوباره می‌خواست.
پس زنگ این تازگی فردا شب زده می‌شد. درست روز دوم بازگشتش . زودتر ازانتظارش بود ،اما بد هم نبود . لبخندی زد و بوسه ای هوایی برای آرام کردن دل بی‌تاب مادرش فرستاد.
_لباستو فردا شب با من ست کن ترانه بانو. یه جورایی حریف میطلبم.
نگاه عمیقی حواله اش کرد . از همانهایی که به او می‌فهماند تا ته حالش را خوانده اما کش ندادن موضوع از خصوصیات خوبی بود که همیشه اطرافیانش را مدیون خود می‌کرد. با این حال خوب می‌دانست که این آرامش قبل از طوفان است اما کی و کجا قابل پیش بینی نبود.خسته خندید و بوسه اش را جواب داد.
_خودت چی فکر می‌کنی؟ به نظرت یار دیرینمو به پسرش می‌فروشم؟
صدای قهقه بلند فرزان که برخواست عقب گرد کرد و لبخند زنان به سمت در بازگشت.
دستگیره را در دست گرفت .نگاه از حال خوش پسرش گرفت و با صدایی به زیر آمده و نامطمئن گفت:
_عمو بهزاد و زنعمو فرداشب هستن. البته تنها.
چراغ را خاموش کرد. دیگر نگاهی به آن سمت نیانداخت و به سرعت خارج شد.
نیشخندی به حال نگران مادرش زد. در این شش سال هیچ گاه از حال او نپرسیده بود و نخواسته بود بداند که عاقبتش چه شده.فقط چرا هایی که در پس ذهنش مانده بود ،گاهی خودی نشان می‌دادند.
در بازی جدیدی که از همان شش سال پیش راه افتاده بود جنس مونث جز بازی برایش حکم دیگری نداشت. چشمانش را با اطمینان خاطر بر روی هم گذاشت.از قدمهایی که بر میداشت لذت می‌برد هر چند مقطعی و کوتاه مدت. پس نیازی به تغییر مسیرش نمی‌دید.چه خوب که زمان زیادی به فردا نمانده بود.
***
روز پر مشغله ای بود. سفارش پارچه ها و تحویلشان درست طبق قراری که با شرکت آتاش گذاشت به وقت و منظم بود و همین خیالش را راحت کرد.طرح تکمیلی طراحان سه روز پیش به دست خیاطان مجموعه رسیده و استارت کار زده شد.همه چیز مطابق میلش پیش می‌رفت. چیزی به برگذاری شو نمانده بود. تقریبا پنجاه درصد کاها انجام شده بود.در اتاق زده شد و صنم "با اجازه ای" گفت و وارد شد.
_پناه جون فریده خانم اومدن برا پرو لباستون.
_راهنماییشون کن داخل عزیزم.ممنون.
همان روز بعد از بستن قرار داد، با فریده خیاط چندین ساله اشان قرار گذاشته بود. طرح انتخابیش که مدتها بود برای شو در نظر گرفته بود، به همراه پارچه بادمجانی رنگی که طرح های سه بعدی بنفش به رویش جلوه ویژه ای داشت به دستان ماهر او سپرده بود.صدای در که آمد، ایستاد و منتظر ورودش شد.
_سلام عزیز دلم ببخشید دیر شد. به ترافیک سنگینی خوردم.
_سلام گلم،آره خیلی دیر شد. زودتر شروع کنیم که من امروز هزارتا کار دارم.
با اینکه هنوز لباس تکمیل نشده بود اما می‌شد تصور کرد که چه هنرمندانه طرح خورده و بی نقص دوخته شده.
بعد از پرو و رفع نواقص مربوطه، نگاهش را به فریده دوخت که با حوصله لوازمش را جمع می‌کرد.
_فریده جون؟
نگاه فریده به جانبش برگشت و "جانمی" گفت.
_من هنوز سر پیشنهادم واسه کار اینجا هستم. نمی‌خوای یکم روش جدی تر فکر کنی؟
به سمتش آمد و روبرویش نشست. دستان پناه را در دست گرفت و لبخند مهربانی به رویش پاشید.
_همیشه لطف خانوادتو خودت شامل حال منو رها بوده عزیزم.اگه اونموقع حمایت پدر خدا بیامرزت نبود همین یه سرپناه رو هم نداشتیم. من می‌موندم و یه بچه سه ساله یتیم.
نگاهش پر از قدر دانی بود، دستش را فشرد و ادامه داد:
_ولی الان واسه کار به این سنگینی نه توانشو دارم و نه می‌تونم رهارو تو این سن که اینقدر حساسه ولش کنم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را به روی شانه او گذاشت.
_می‌دونی که می‌تونی همیشه روم حساب کنی؟..
لبخند گرمی به روی لبان فریده نشست.
_می‌دونم عزیزم. بابت لباستم یه پرو نهایی می‌مونه که باهات هماهنگ می‌کنم.
لبخندش را با مهربانی پاسخ داد و گفت:
_باشه عزیزم منتظرم.
صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیده، خداحافظی کردند.بعد از خروج فریده به سمت میزش رفت و وسایلش را برداشت. امشب میهمانی منزل فرهمند بود.مادرش هر دو ساعت یکبار تماس می‌گرفت و یادآور قرار امروزشان می شد. بیرون رفت و مشغول صحبت با صنم و تنظیم برنامه های هفته بعد شد.


پیج اینستا گرام ما رو داشته باشید برای خوندن رمان کهنه دل

https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=MzRlODBiNWFlZA==


قسمت شانزدهم

ساز ناکوک


با خنده از آغوش مادر بیرون آمد. وبه سمت پدرش رفت. دلتنگ و مردانه  یکدیگر را در بر گرفتند.
_تخفه، این سری حسابی دلتنگمون کردیا.
_من به فدای دل تنگتون، ببخشید.
عطر آغوش دلچسب پدر یادآور حمایت های دلگرم کننده ی روزهای سختش بود.
***
برق تمیزی وسایل اتاق نشان از دلتنگی بیش از حد مادرش داشت.غربت غَرب حسابی روانش را پریشان کرده بود و دلتنگی خانواده هم مزید بر علت شده بود.دلش آرامشی درست از جنس قبل از آن شش سال را می‌خواست. تقه ای که به در خورد او را از افکار منگنه شده به سرش دور کرد.مادرش با رویی گشاده وارد شد.
_مزاحمت نیستم مامان؟ می‌خواستم اگه خسته نیستی یکم دوتایی رفع دلتنگی کنیم.
حس خوبی از مادرانه های زن مقابلش نصیبش شد.برای هزارمین بار خدا را در طول شبی که گذرانده بود درکنارشان شاکر شد. با دلی آکنده از محبت، مادرش را در آغوش کشید و بوسه ای بر موهای خوشرنگش کاشت. بوی رنگ که شامه اش را پر کرد انگشتانش را برای نوازش به روی آن حجم طلائی شده کشاند.
_بانو شما هر دقیقه یه ترفند جدید و واسه دلبری از فرهمند بزرگ امتحان می کنی؟
نگاه متعجب ترانه بانو به چشمانش دوخته شد و سرش را به نشانه متوجه نشدن تکان داد.
_هنوز یادمه اون روزایی که بایه رنگ جدید روی اون زلف پریشونت وارد عرصه می شدی و دل بابای مارو به بازی می گرفتی.
تک خنده ای زد.مشت کم جانی حواله بازوان عضلانی پسرش کرد و قربان صدقه اینطور زبان ریختنش رفت.
_ من فدای این هیکل خوش فرمت عزیز مامان.با اینجوری زبون ریختن دل دخترای مردمو می بری؟
خنده بلندی سر داد و سرخوشانه به چشمان پر مهر مادر نگاه دوخت.
_آخ ..آخ .. اینارو جلو سه فرهمند دیگه بگی عاقبتم میشه عاقبت یوسف نبی .منتها مطمئن باش هیچی نشونی ازم بهت نمی‌دن که دلتو بهش خوش کنی.
"خدا نکنه" پر خنده ای تحویلش داد.باز هم مشغول شمردن شباهتهای های بیش از حد او با پدرش شد‌. روز به روز بیشتر به فرهادش نزدیک می‌شد، هم ظاهر او و هم باطنش. نگاهش باز هم رنگ دلتنگی به خود گرفت.تن صدایش اما زنگ دلخوری می‌نواخت.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود. نرو. دیگه نرو.
التماس نگاه مادرش از همان لحظه ورود در چشمانش زبانه می‌کشید. نه تنها او بلکه همه ی اعضای خانواده طلب ماندنش را می کردند و این خواسته را به الفاظ گوناگون و در هر شرایطی به رویش می‌زدند، چه در بدو وردش و چه در سر میز و هنگام خوردن فسنجان خوشمزه مادرش و یا حتی چای خوری لذت بخش میان جمع پنج نفره شان.
اما برای هیچ کدام جوابی نداشت، درست مثل همین لحظه. تنها راه گریزش را در تغییر مسیر صحبتِ پیش آماده تکراری می دانست که به شدت از عاقبتش فراری بود.دستش را برو روی گونه سرخ شده از اشک مادر کشید. چشمکی حواله صورت اشک آلودش کرد.
_شما که خوب جنس این پوست لطیفتو می‌شناسی واسه چی منو با بابا درگیر می‌کنی!
اخمهای مادرش که از سر تعجب در هم گشت، خیالش راحت شد که او را تا حدی از بحث قبل دور کرده.بوسه کوتاهی بر روی گونه های ملتهبش کاشت و ادامه داد:
_خودت می‌دونی بابا واسه یه قطره اشکت زمین و زمانو به هم می دوزه، اونوقت می‌خوای هنوز نیومده بیرونم کنه؟
ترانه که متوجه طفره رفتن پسرش شد. ادامه حرفهایش را برای فرصت بهتری گذاشت. لبخندی کسل شده به رویش پاشید.  دستانش را بر روی ته ریش صورت او کشید. در دل به خود اعتراف کرد که هر سه پسرش ارث جذابیت را از پدر گرفته اند.
_بذار پای دل تنگم فدات بشم.  اما یادم می‌مونه که چطوری بحث و عوض کردی.
او هم چشمکی حواله لبخند نیم بند فرزان کرد.
_ولی مطمئن باش به همین راحتی ولت نمی کنم. ایندفعه باید واسه برگشتت دلیل موجه داشته باشی.
 برخواست و عزم رفتن کرد. دستش برای خاموش کردن چراغ که پیش رفت نگاهی دوباره به جانبش انداخت. خیالش که از ماندن همیشگی فرزان کنارشان آسوده نشد، با خود اندیشید که نکند فرزان دلیل نماندنش هنوز هم همان روز های سخت گذشته باشد.با نگرانی به سمتش بازگشت و با اکراه گفت:
_فردا شب . ی..یه دور همی فامیلی ترتیب دادم.
بازدمش را سخت تر از همیشه بیرون فرستاد. مکثی کرد و منتظر عکس العمل از جانب او شد.
لبخندی که پرکشید از لبانش و نگاهی که مات شد به رویش، مهر تایید به افکارش زد. او مادر بود و خط به خط حال پسرش را می‌خواند. پس هنوز هم درگیر بود. قدمی نگران به سمتش برداشت.
_ اما اگه تو نخوا…
به میان حرفش آمد و ناشیانه پرسید:
_همه هستن؟
_ بابات خواست که باشن.
مکثی چند ثانیه ای کرد. نگاهی غمگین به حال دگرگون شده فرزان که به سختی سعی در رو به راه نشان دادن خود داشت انداخت.لبخندی به اجبار بر لبانش نشاند و "خوبه ای " تحویل داد. اما ترانه به اخلاقیات پسرش واقف بود، می‌دانست که در پس این جواب کوتاه دنیایی فریاد مدفون شده و خوب‌تر می‌دانست که فریاد فرزانش منتظر جرقه ایست که دیر یا زود زده می‌شود.


قسمت پانزدهم

ساز ناکوک


صدای خنده هر دو برخواست و همدیگر را برادرانه به آغوش کشیدند. با صدای زنگ موبایل فرزین از هم جدا شدند. با خنده همراهش را رو به فرزان گرفت.
_اینم سارق چمدونات.
صدای مضطرب فرزاد لبخند روی لبش را عمیق تر کرد.
_داداش بمب ساعتیو خنثی کردی یا ترکید؟
به خدا من بهش میگم نقشه شما بود نمی‌دونم این شجاعتت به کی رفته بچه؟؟ فوقش دوتا پس گردنی می‌خوری دیگه... بیا نترس خواست بخورتت نمی‌ذارم.
_خوب پس الهی شکر امنه محیط. ماشینو آوردم‌جلو در شما بیاید.
با دیدن فرزاد خوشحالیش مضاعف شده بود. برادرانه هایش را با دلتنگی فرآوان به پای ته تغاری خانه ریخت. بعد از دقایقی که صرف رفع دلتنگیاشان کردند با هزار کشمکش و خنده به سمت خانه راهی شدند.هر دو تمام مدت سعی می‌کردند ذهن برادرشان را کمی آرام تر کنند. فرزین بیشتر از هرکس می‌دانست که چه درد هایی کشیده اما او هرچقدر هم که خودش را بی‌تفاوت نشان می‌داد درد نگاهش، حال درونش را فریاد می‌زد.گوشش به کل کل میان آنها بود اما ذهنش با هر رجِ خیابان که طی می‌شد به عاشقانه هایی که کورکورانه فدا کرده بود می‌پرداخت.وارد کوچه که شدند چشمانش چلچلراغ شد. نگاهش به در خانه بود .می‌خواست از حیاط تا خانه را پیاده برود و میان آن باغ و درختان کمی نفس بگیرد ، افکارش را سامان دهد و آنوقت با حسی خوش‌تر به سمت خانه پرواز کند ،اما فرزین در پارکینگ را زد و به فرزاد اشاره کرد پایین برود.انتظار صحبت دو نفره را داشت اما نه در پارکینگ و ماشین آن هم هنوز نرسیده و دمی تازه نکرد.با این حال باز هم سکوت کرد و منتظر نشست.به در ماشین تکیه زد و نگاه عمیقش را به فرازن که به روبرو خیره بود دوخت.
_ فک نکن اگه زدم به شوخی و خنده متوجه حالت نشدم یا نفهمیدم چقدر تو خودت گم شدی باز.
نگاه پر تشویش فرازن به سویش کشیده شد  .فرزین کج خندی زد و دستش را بروی شانه او گذاشت.
_فکر می‌کردم  شش سال زمان کافی باشه واسه تموم کردنش.
ولی هر سه دفعه که اومدی همون چرایی که روز اول بهم گفتی تو نگاهته.دستانش را محکم و لابه لای موهایش کشید و سرش را به صندلی تکیه داد .باز دم عمیقش را با فشار بیرون داد.
_دیگه خودمم درد خودمو نمی‌دونم. گفتم می گذره، نگذشت، رفتم و نگذشت. خودمو غرق کار کردم و نگذشت .برگشتمو نگذشت. همون چرایی که روز اول برام سوال موند حل نشد ومثل بختک بیخ گلومو چسبید.
فشار خفیفی به شانه اش داد و لبخندی پر اطمینانی به حال دگرگون شده اش زد.بیشتر از این منتظر نگه داشتن مادر دلتنگ و پدر چشم به راهش درست نبود.
_خودم خوبت می کنم. فعلا بیا بریم که اهل منزل بدجور بی‌تابتن.
سری تکان داد و به زور لبخندی بر لبانش نشاند. لبخندی که شبیه هر چیز بود جز لبخند. دستگیره در را فشرد و قصد پیاده شدن کرد که دستش کشیده شد نگاهش با نگاه جدی فرزین تلاقی کرد.
_ رفتن و نیومدنت این سری خیلی طولانی شد .ترانه بانو و بابا هزار امید به موندنت دارن . اتاقت تو کیلینیک هنوزم خالیه .بیا ایندفعه رو یکم به اونا فک کن. ..کمکت می‌کنم دور بریزی هرچی خاطره پوسیده تو ذهنت مونده. هرچیزی که مرداب کرده دلتو.بذار با هم حلش کنیم .اگه تنهایی می‌تونستی از پسش بربیای شش سال زمان خوبی بود.
نگاه برادرش را با نگاهی سرگردان پاسخ داد، اما زبانش به گفتن حتی یک کلمه هم باز نشد.انگار که کلمات هم از او فراری بودند. خودش هم از آن همه تقلا و درگیری با خود خسته بود . تنها توانست سرش را با تردید تکان دهدو لبخندی به لبان فرزین بنشاند.دوشادوش هم پا به حیاط گذاشتند و قدم به قدم از کنار درختان باغ گذشتند .باغی که شاهد تک تک لحظه های کودکی، نوجوانی و خلاف های پنهانی جوانیشان بود. خلاف هایی که از نظر مادر حکم تیر داشت و از نظر پدر لذت های مخفیانه نامگذاری می‌شد و در اکثر مواقع همراهیشان می‌کرد اما در هر کدام درسی به آنها می‌دادو به بلوغ فکریشان کمک می‌کرد.یاد آوری آن روزها اورا از مکالمه چند دقیقه پیشش دور کرد و وجود خانواده اش را به رخ غصه هایش کشید و از داشتنشان به خود بالید .
پایین پله ها که رسید جلوی در ورودی عمارت زیبای که پدرش با هزاران عشق برای بانوی دلش ساخته بود ،
آنها را با لبانی پرخنده و آغوشی گشوده منتظر دید.به سویشان پرواز کرد و تمام عطش و دلتنگی چند ساله اش را با به آغوش کشیدنشان پایان داد.
بوسه های پی در پی مادرش بر روی سر و صورتش آرامش را به بند بند وجودش می‌کشاند و قربان صدقه های مادامش خنده ای از ته دل بر لبانش می نشاند.صدای پدرش حال خوش آن لحظه را برایش خوش‌تر کرد.
_ای بابا. خانمم ،تمومش کردی. یه ذره شو نگه دار واسه منم.


#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۴
حرفهای این لحظه را ماه ها با خودم تکرار کرده بودم برای همین برایم خیلی ملموس بود.
_روزها و ماههای اول برام خیلی سخت بود. این‌قدر که نفهمم روزا و شبام چجوری می‌گذره ولی...به یه جایی رسیدم که دیدم این شوک می‌تونست خیلی تلخ تموم بشه اما...الان که آرومم می‌فهمم این شوک، یه شوک شیرین بود...شیرین، در عین گس بودن درست مثل یه خرمالوی نرسیده. همون روزی که به این نتیجه رسیدم جوابم به تو آماده شد.
رنگ نگاهش در عرض همین چند جمله هزاران رنگ عوض کرد. ترس، نگرانی، خوشحالی، غم، عذاب وجدان و ... انتظار را در نگاهش می‌توانستم بخوانم. چیزی برای سوپرایز شدن وجود نداشت.
_من از همون اولین بار که باهات همراه و هم قدم شدم، جوابمو بهت دادم...فکر کنم مثبت بودن جوابم خیلی نیاز به بلند گفتن نداشت...
چشمانش از آبی طوفانی افتاد و به تیره ی آرام تبدیل شد. لبانش لرزید و رگ برجسته شده ی پیشانیش نبض آرام زد.
_جواب این دلوانی که جلوت نشسته...نه دلوانی که از ایران دور شد...برای همین می‌تونم الان آروم جلوت بشینم و باهات چشم توی چشم صحبت کنم...اما واقعیت اینه که نمی‌دونم... نمی‌دونم وقتی برگردم ایران باز می‌تونم همین دختر آروم رو به روت باشم یا نه...ایران هیچ وقت برای من خاطرات قشنگ به جا نذاشته...
دیدم که لبانش به لبخند آرام بخشی نشست و دیدم که سرما از تنش رفت. چرا که پتو را از دورش باز کرد و با صورتی که دیگر آثار خستگی درونش نبود دستش را پیش آورد و به روی دستم گذاشت. گرمای مطبوعی که بعد از مدتها دوباره داشتم لمسش می‌کردم. دستی که از آخرین بار تا این لحظه هرگز به انگشتان دستم هم نرسیده بود و این دقیقا" همان احترامی بود که مرا مجاب به همراهیش کرد.
_بسپارش به من...بهت قول می‌دم توی ایران، توی خونه ی خودمون، توی مدرسه ی خودت، از لحظه ای که وارد شی فقط خاطرات خوب ثبت کنیم و هر ثانیه اش رو رنگ بزنیم...رنگایی که باهاش طیف رنگین کمون درست شه...
مکث کوتاهی کرد و مصمم تر از قبل ادامه داد:
_بهم اعتماد کن دلوانم....با تمام وجود، خودت رو به من بسپار بانوی مهربان من...
واقعا که به یادماندنی برازنده ی نام او بود. مردی که خودش روزی برایم برید و روز دیگر دوخت و حالا با کمال میل بر تنم می‌کرد اما من دلوان سالها پیش نبودم. من دختری بودم که امروز برای خودم تصمیم می‌گرفتم و تصمیم من پیش‌روی به سوی آینده ای بود که می‌دانستم یک روز بالاخره گذشته را برایم کمرنگ می‌کند. آنقدر کمرنگ که در سایه های تاریک روزهایی که شاید در آینده باز هم نقشی می‌زد، قابل رویت نباشد. این مرد به من ثابت کرده بود که دوست داشتنش را حتی به غلط بالاخره مدیریت می‌کند. تبر میزند و می‌شکند. تبر می‌خورد اما محال است از پا بیافتد. او یک مبارز واقعی در خواستن بود. خواستنی که در اوج خودخواهی شکل گرفت اما بالاخره مرا مجاب به خواستنش کرد. با تمام امیدی که به آینده پیش رویمان داشتم لبخند زدم و دستش را نرم فشردم.
_با تمام وجودم باورت دارم...

پایان
14/09/1401
مژگان قاسمی
10:47


#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۳

قدمهایم مثل روز اولی که به دیدنش می آمدم سنگین نبود. همان روزهایی که شاید مثل قبل با او نمی‌جنگیدم اما نادیده گرفتنش را بلد شده بود. همان روزهایی که مرا با هزاران ترفند بالاخره با خودش هم قدم کرد. پتویی که با خودم آورده بودم را به دست دیگرم دادم تا راحت در کافه را باز کنم. هجوم هوای مطمبوع و عطر خوش قهوه ترک های معروف این کافه، شامه امرا نوازش داد.
لحظه ای کوتاه پلکهایم روی هم افتاد و دم گرفتم. عمیق و پر تکرار. این حس را دوست داشتم. حس آزادی و رهایی از یک منِ قدیمی...چشمانم که باز شد سرحال تر از قبل بودم. نگاهم را دوری در کافه دادم و خیلی زود طرح آبی تیره ی چشمان آشنای او درنگاهم نقش بست. خیره، با جذبه ی خاص خودش. بی آنکه از جایش بلند شود، پاهای بلندش را روی هم انداخته بود و نافذ، با لبخندی جذاب نگاهم می‌کرد. نگاهی که به خوبی با آن آشنا بودم. نگاهی که نشان می‌داد این اصرار ها و همیشه بودنهایش جواب داده به زودی مالکیت تمام دلم را برای خودش می‌کند.
قدم به قدم جلو رفتم. با همان نگاه خیره ای که بند نگاهم بود. هر قدمی که نزدیک می‌شدم شاهد لبخندی که به روی لبان مردانه اش عریض تر می‌شد بودم. هنوز کامل به میز نرسیده بودم که آمارانه بلند شد و منتظرم ایستاد.
_سلام بانوی محبت...بانوی مهربانی...
مرا با معنی اسمم خوانده بود. بلد بود. اینکه چطور مرا از لاک همیشه دفاعی خودم بیرون بکشد.
_سلام مرد به یاد ماندنی...
درست مثل خودش معنی اسمش را گفته بودم. یک معنی کامل که با شخصیتش برای من همخوانی دائمی داشت. او تنها مرد به یاد ماندنی زندگی من بود.
پتو را به دستش دادم.
_گفتی لباس گرم با خودت نیاوردی...گفتم حتما سردت شده...
دندان نما خندید. درست مثل چشمانش.
_برای همین گفتم بانوی مهربانی...برای اینکه هرچقدر هم دور بشی باز اون مهربونی ذاتی درونت از بین نمیره...
لبخندم کمرنگ شد. حرفش عین واقعیت بود. من دور شده بودم. نه تنها از او، بلکه از تمام روزهایی که در ایران پشت سر گذرانده بودم. چرا که می‌خواستم یک دلوان تازه باشم.
_همه خوبن؟...
نگاهش را از نگاهم دور نمی‌کرد. می‌خواست به عمق جانم رسوخ کند.
_همه با خوب بودن تو خوبن...حالا تو بگو...خوبی؟
خوب بودم.
واقعیت این بود. من روزها می‌شد که داشتم برای خوب ماندن واقعی تلاش می‌کردم.
_خیلی بهتر از همیشه هستم...
"خوبه" ی مهربانی زمزمه کرد و اینبار با همان خیرگی به سمتم خم شد.
_ولی من خوب نیستم...
نگاهم خشک شد. خوب نبود؟
_چرا؟
_چون دلتنگم و واقعیت اینه که نمی‌دونم دیگه برای داشتن کامل تو باید چکار کنم...چون همه ی راههایی که بلد بودم رو رفتم و حالا...واقعا نمی‌دونم باید...
دم عمیقی گرفت.
_باید چطوری ازت بخوام که بله رو بدی به من و باهام راهی شی...
بله...بله ای که ماهها بود به او، با رفتارم داده بودم اما او محتاج شنیدنش بود ولی راهی شدن و رفتن با او... من چطور می‌خواستم دوباره به ایران بازگردم و باز هم خوب بمانم؟
_نمی‌دونم برنامت واسه آینده چیه دلوان..بهم بگو بذار منم برنامه هامو باهات هماهنگ کنم...بگو تا بدونم باید چه راه حل جدید برای داشتن کامل تو به کار ببرم.
نگرانی عجیبی در صدایش بود. نگرانی که جنسش آشنا بود. او هنوز هم از فرارهای یکدفعه ای من می‌ترسید. این‌ها را هیراد گفته بود. برای همین به من یک هفته ی کامل فرصت داده بود تا جواب هیرمان را اول به خودم بگویم و بعد به مشاور مشترکی که در ایران داشتیم و در آخر به خودش. جوابم آماده بود. خیلی وقت بود آماده بود.
_روزی که واقعیت رو از زبونت شنیدم مُردم...
انتظار هر حرفی را داشت به جز این. برای همین شوکه شد و آرام عقب کشید.
_ولی شوک اصلی این نبود...شوک واقعی وقتی بود که نامه مادرمو خوندم...وقتی که دیدم اونم خبر داشت و فقط من بازی خوردم...


========
بریم برای پارت آخر🤩


#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۲

انگشتش به روی صفحه رقصید و شروع به تایپ کرد.
"یادم رفته بود که امروز میای...باید یکم بیشتر اون سوز خنکا روتحمل کنی تا برسم"
آرام از جایش برخاست تا برای آماده شدن اقدام کند که دوباره گوشی در دستش لرزید.
"من برای تو، اگر باقیمونده ی عمرمو هم صبر کنم شکایتی ندارم خانم...منتظرتم عزیزم..."
دوباره همان لبخند. اینبار تا زمان آماده شدن کامل و بیرون رفتن از اتاقش بر لبانش مانده بود. روزهایش مثل ماهها قبل دیگر خنثی نبود. داشت برای خوب شدن و خوب ماندن تلاش می‌کرد. برای بازسازی زندگی به باد رفته اش. به گفته ی هیراد عمل کرده بود و به خودش، ذهنش و دلش القا کرده بود که دوباره متولد شده. اینبار در کشوری دیگر و در کنار پدر. این دفعه قرار بود مادرش را نداشته باشد، بی آنکه زخم زبانهای بی‌جایی را بشنود که باقی عمرش را هدر دهد.
_جایی می‌ری دختر بابا؟
صدای اورهان از جا پراندش. به سمتش چرخید و با دیدینش جا خورد. هیچ موقع تا امروز او را این زمان در خانه ندیده بود.
_خونه اید بابا؟؟...
لبخند مهربان اورهان را به عمق جان سپرد.
_آره بابا جان...امروز مرادو باید حاضر می‌کردم واسه رفتن به نروژ...یه سری برنامه های در حال اجرا داریم که به زودی استارتش می‌خوره...واسه همین امروز موندم خونه تا با مراد کارا رو رو به راه کنیم...نگفتی!...کجا داری می‌ری؟
نگاه دزدید و سرش را به بهانه نگاه کردن به بیرون چرخاند و از پنجره بزرگ سالن به فضای خارج خانه چشم دوخت و گفت:
_هیرمان اومده...
سکوت پدرش را که دید با اکراه ادامه داد:
_توی کافه کنار دریا منتظرم...
سرش را که برگرداند لبخند ملیح و پدرانه اش را دید که با نگاهی مهربان نشانه اش گرفته بود.
_ماشینتو دیروز مراد داد تعمیر...فکر کنم حاضر...برو بابا جان...
همین. نه حرفی که دلش را خالی کند و نه بحثی که بخواهد باز هم مرددش کند. خیلی زیبا و پدرانه از او و احساس دوباره به کار افتاده اش حمایت کرد.قبل از آنکه چشم بگیرد و برود، به سمتش رفت و او را عمیقا" در آغوش گرفت. شاید نوبت او بود که طعم زندگی شیرین را بچشد.
_ممنونم که هستی بابا...ممنون که اومدی توی زندگیم و مراقبمی...دوستت دارم...
جمله ای که مدتها بود اورهان برای شنیدنش بی‌قرار بود. جمله ی که گرمای خوشی به قلب خسته و نم اشک را به چشمانش هدیه کرد.حرفی برای گفتن نداشت. اورهان تمام حرفهایش را عمل کرده بود.
***


#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۶۱

هر چه از آن روز بیشتر گذشت، بیشتر به این نتجیه رسید که حق با هیرمان بود، مادرش وظیفه داشت تا از سلامت او با خبر می‌شد که خبردار بود. تنها بی خبر آن سالها خودش بود و شهامتی که با بالا رفتن سنش هم نداشت تا از صحت این موضوع مطمئن شود.
هیرمان را نبخشیده بود و حتی هنوز هم شبها با تصور اتفاقی که آن شب نحس افتاده بود از خواب، هراسان بیدار می‌شد اما این دلیل خوبی برای اینکه دلش او را به این راه نکشاند نبود. با اینکه تقریبا" پنج ماه زمان برد تا توانست به هیرمان اجازه ی شروع روند قبل را داد ولی باز هم نمی‌توانست او را ببخشد. او و یا حتی مادرش را. هیراد و پرند به ایران بازگشته بودند و او در کنار پدرش و مراد هنوز در ترکیه بود. دلش بازگشت به ایران را نمی‌خواست. شاید خودش را اینجا و در این کشور، دلوان دیگری می‌دید. دختری که می‌توانست باز هم به آینده امید داشته باشد. با کمک هیراد توانسته بود روزها و ساعت های بیشتری را بر سر خاک مادرش بنشیند. راحتتر می‌توانست احساساتش را به زبان بیاورد.
آرام آرام داشت با خودش آشتی می‌کرد. لرزش گوشی در دستش او را به حال بازگرداند. گوشی را مقابل چشمانش گرفت و به پیام هیرمان خیره شد.
"سلام دختر خانم...وقت شما بخیر...قرار منو تا کی توی این کافه نگه داری؟...چون هوا یه سوز خنکایی داره و من هیچ لباس کمکی ندارم"
سریع در جایش نشست. هیرمان امروز به ترکیه می آمد و دیشب گفته بود که در کافه ی لب دریا منتظرش می‌نشیند. شاید اگر دلوان ماه ها پیش بود کلافه می‌شد. همان دختری که بعد از دیدار مجدد او باز هم تا مدت ها از او گریزان بود. اما واقعیت این بود که سماجت ها و پشت کارهای هیرمان رامش کرده بود و او را به راه آورده بود.
راهکارهایی که هیرمان برای به دست آوردن دوباره ی دلش به کار گرفته بود را مرورو کرد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. لبخندی که این روزها کما بیش به روی لبانش می‌نشست. شاید به شدت قبل نبود. شاید مثل اوایل آشنا شدن با او دلش بی تابی نمی‌کرد اما باز هم تا حد زیادی توانسته بود در زندگیش پیش روی کند.


#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۱

_از تصمیمت مطمئنی؟...
خیلی وقت بود او را به عنوان مشاور نمی‌خواست.مدتها می‌شد که هیراد را مشاور خود قرار داده بود و اگر توصیه های هیراد نبود باز هم با او تماس نمی‌گرفت.

_بله، مطمئنم...
سردی کلامش برای زن پشت خط کاملا" واضح بود. مکث کوتاهی کرد.
_دلوان، اینو بارها برات نوشتم و فرستادم، شاید هیچ وقت نگاه نکردی چون بلاک بودم ولی، بازم وظیفه ی خودم می‌دونم بهت بگم...من در مورد اون موضع هیچ چـ...
میان حرفش زد.
_دلم نمی‌خواد پرونده ی قدیمی باز شه...من فقط به درخواست مشاورم با شما تماس گرفتم که هم از تصمیمم خبرتون کنم و همین‌که یه خلاصه از پرونده ای که پیشتون دارم رو بخوام و بهشون بدم...
لبخند ناامیدی بر لبان زن نشست و باشه ی کوتاهی گفت.
_امیدوارم هر تصمیمی می‌گیری به نفعت باشه عزیزم...خوشحالم که بعد از این همه مدت خوب می‌بینمت...برات اون چیزی که می‌خوای رو می‌فرستم...ضمنا"...بازم تاکید می‌کنم اگر کامل فکراتو نکردی در مورد تصمیمت یکم به خودت زمان بده.
کلافه از صحبت طولانی به یک " ممنونن" اکتفا کرد.
در واقعیت این بود که از همان روزی که در قبرستان هیرمان را دیده بود همه چیز برایش فرق کرده بود. ماه ها به او و شروع دوباره فکر کرده بود. ماه ها می‌شد که به خودش و هیرمان فرصت جدیدی داده بود. نه تنها برای یک زندگی مشترک بلکه برای یک راه دوباره بی آنکه بخواهد به قبل فکر کند.
تماس را قطع کرد و به روی تختش دراز کشید. دقیقا" از همان روز استارت همه چیز جور دیگری خورده شد. چشمانش را بست و دوباره به آن لحظه فکر کرد. لحظه ای که تماما" چشم شد و به او نگاه کرد. به مردی که بعد از آن همه اتفاق باز هم دم از خواستنش می‌زد. شاید آن روز را بی حرف کنارش تا غروب کنار خاک نشست اما هر دو خوب می‌دانستند که این سکوت نشان از یک شروع تازه داشت. شروعی که شاید اگر نمی‌دانست که مادرش هم از سالم بودنش خبر داشته، هیچگاه دوباره رقم نمی‌خورد.


#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۶۰

داشت آرام می‌شد. اینقدر آرام که ته ذهنش نگاه های عاشقانه مادرش را هم به یادش آورد. نگاه‌هایی که نمی‌توانست منکرش شود. شاید مادرش یک برهه از زمان درگیر و دار این خواستن و نخواستن شده بود اما درست صبح همان روز شوم که گمان می‌کرد همه چیز را باخته در آغوشش گرفته بود کنار گوشش لب زده بود"از هیچ چی نترس گیانم...تا من زنده ام نمی‌ذارم اذیتت کنن..."
همین باعث شد خودش را رها کند و پایین خاک بنشیند. دستش را پیش برد و روی گلها کشید. گلهای که عطر تازگی داشتند. لبخند زد. غم داشت اما کنایه نداشت.
_ولی بابام همیشه دوستت داشته...شاید به همین خاطر بوده که من هیچ وقت از اینکه دختر تو بودم ناراحت نبودم...حتی به خودمم افتخار می‌کردم...نمی‌دونم، نمی‌دونم الان اگر بودی بهت چی می‌گفتم...
سرش را آرام روی دستانش گذاشت و تلخ ادامه داد:
_شاید با اینکه می‌دونستم الان بابا رو سرسختانه کنار خودم دارم، بازم گلایه می‌کردم...بازم یادم نمی‌اومد چقدر با نوشتن اون نامه حتی با اینکه مطمئنن آثار مورفین داشت نابودم کردی و بهت می‌گفتم هیچ کس توی این دنیا منو واقعا نمی‌خواد مامان...
_به جز من...
آهی که آماده بیرون آمدن بود، در سینه اش گره خود و نفسش را برد. سرش با اکراه از روی پاهایش بلند شد و به قامت بلند و ورزیده مردی که گمان می‌کرد برای همیشه او را از زندگی خط زده افتاد. او با ظاهری آراسته و گلهای زیبایی که در دست داشت، کیش و ماتش کرد.
_سلام...تسلیت می‌گم...
***


#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۰
_می‌دونی اگر این نامه رو زودتر خونده بودم و برمی‌گشتم به اون روزایی که دلتنگت می‌شدم چکار می‌کردم؟
چشمانش باز شد. متعجب از زبانی که به حرف آمده بود، به گلهایی که حضور همیشگی پدرش را نشان می‌داد خیره شد. می‌دانست که اورهان هر روز چند ساعتی را این‌جا می‌گذراند. دیگر ادامه ی حرفهایش دست خودش نبود. حق با هیراد بود. حرفهای مانده اش سر باز کرده بودند.
_دیگه بهت زنگ نمی‌زدم...چون هر ثانیه به خودم می‌گفتم تو برای محافظت شدن دور نشدی...برای دیده نشدن دور افتادی... می‌گفتم توی این دنیا هیچ کس رو جز خودت و خدات نداری پس علاوه بر دلتنگ نشدن، بجنگ و سربار خونه های مردمم نشو... می‌گفتم تویی که مادرت بین خواستن و نخواستنت با خودش توی کشمش بود فقط یه اتفاق محسوب می‌شی که به خواست خدا توی این دنیا گیر افتادی، پس نه از حرفهای اردلان خان دلگیر شو نه از اتفاقایی که هر ثانیه توی اون روستا برات می‌افته...
اولین قطره اشکی که سرسختانه پشت پلکش بود به روی گونه اش چکید و راه بغضش را باز کرد. سینه سنگینش داشت پاک سازی می‌کرد.
_شاید حتی اون لحظه هایی که دست توی دستت، کوچه باغهای گوهرانو توی ساعتهای خلوت می‌رفتیم تا به چشمه برسیم و هر بار مهلقا یا هر کدوم از اون زنای بی کار جلومونو می‌گرفتن و یه چیزی نثارمون می‌کردن، دیگه خسته و غمگینم نمی‌کرد. برعکس،با قدرت می‌ایستادم و می‌گفتم مادر من فقط توان از بین بردن منو نداشته، والا این حرفایی که به من می‌زنید ناراحتش نمی‌کنه، بیخود خودتونو معطل من نکنید...
تلخ خندی متضاد با اشک های پرقدرتش زد و ادامه داد:
_بعدشم دستمو از توی دستای لرزونی که از شدت جواب ندادن به زده بود بیرون می‌کشیدم و می‌رفتم لب چشمه اما دیگه گریه نمی‌کردم... می‌دونی چرا، چون همه ی اشکای من به خاطر بی پناهی تو از خواستن من به عنوان یادگاری عشقت بود... نمی‌دونستم خواستی و نتونستی... نمی‌دونستم توی اگر و اما موندی...
هق زد. هقی پر درد که هم نوا شد با صدای کلاغهایی که در آسمان به پرواز درآمده بودند.


📚 حکم بازی سرنوشت (۲ جلدی)
✍نویسنده: مژگان قاسمی
📖تعداد صفحات: ۱۳۲۰
💲قیمت پشت جلد: ۸۵۰/۰۰۰
💲قیمت با تخفیف: ۷۲۲/۰۰۰
📖نشر علی

🛵ارسال رایگان داخل تهران
🖋با امضا نویسنده

✅می‌تونین این کتاب یا هر کتاب دیگه‌ای رو به صورت قسطی هم تهیه کنید✅

📌خلاصه کتاب:

همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و یک موزیسین فوق العاده توی دادگاه طلاقش با حاج مهراد که مردی سیاستمدار، با نفوذ و مذهبی و معتقد هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میافته و همین راز اونارو توی یک مسیر و رابطه ای ممنوعه قرار میده که با برملا شدنش منجر به …

💥ثبت سفارش در تلگرام:
🆔@Frnk9411
🆔@MFaraji1986

کانال تلگرام:
🆔@Farsa_book

پیج اینستاگرام:
https://instagram.com/farsa_book?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

#حکم_بازی_سرنوشت
#مژگان_قاسمی

20 last posts shown.

8 066

subscribers
Channel statistics