#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۳
قدمهایم مثل روز اولی که به دیدنش می آمدم سنگین نبود. همان روزهایی که شاید مثل قبل با او نمیجنگیدم اما نادیده گرفتنش را بلد شده بود. همان روزهایی که مرا با هزاران ترفند بالاخره با خودش هم قدم کرد. پتویی که با خودم آورده بودم را به دست دیگرم دادم تا راحت در کافه را باز کنم. هجوم هوای مطمبوع و عطر خوش قهوه ترک های معروف این کافه، شامه امرا نوازش داد.
لحظه ای کوتاه پلکهایم روی هم افتاد و دم گرفتم. عمیق و پر تکرار. این حس را دوست داشتم. حس آزادی و رهایی از یک منِ قدیمی...چشمانم که باز شد سرحال تر از قبل بودم. نگاهم را دوری در کافه دادم و خیلی زود طرح آبی تیره ی چشمان آشنای او درنگاهم نقش بست. خیره، با جذبه ی خاص خودش. بی آنکه از جایش بلند شود، پاهای بلندش را روی هم انداخته بود و نافذ، با لبخندی جذاب نگاهم میکرد. نگاهی که به خوبی با آن آشنا بودم. نگاهی که نشان میداد این اصرار ها و همیشه بودنهایش جواب داده به زودی مالکیت تمام دلم را برای خودش میکند.
قدم به قدم جلو رفتم. با همان نگاه خیره ای که بند نگاهم بود. هر قدمی که نزدیک میشدم شاهد لبخندی که به روی لبان مردانه اش عریض تر میشد بودم. هنوز کامل به میز نرسیده بودم که آمارانه بلند شد و منتظرم ایستاد.
_سلام بانوی محبت...بانوی مهربانی...
مرا با معنی اسمم خوانده بود. بلد بود. اینکه چطور مرا از لاک همیشه دفاعی خودم بیرون بکشد.
_سلام مرد به یاد ماندنی...
درست مثل خودش معنی اسمش را گفته بودم. یک معنی کامل که با شخصیتش برای من همخوانی دائمی داشت. او تنها مرد به یاد ماندنی زندگی من بود.
پتو را به دستش دادم.
_گفتی لباس گرم با خودت نیاوردی...گفتم حتما سردت شده...
دندان نما خندید. درست مثل چشمانش.
_برای همین گفتم بانوی مهربانی...برای اینکه هرچقدر هم دور بشی باز اون مهربونی ذاتی درونت از بین نمیره...
لبخندم کمرنگ شد. حرفش عین واقعیت بود. من دور شده بودم. نه تنها از او، بلکه از تمام روزهایی که در ایران پشت سر گذرانده بودم. چرا که میخواستم یک دلوان تازه باشم.
_همه خوبن؟...
نگاهش را از نگاهم دور نمیکرد. میخواست به عمق جانم رسوخ کند.
_همه با خوب بودن تو خوبن...حالا تو بگو...خوبی؟
خوب بودم.
واقعیت این بود. من روزها میشد که داشتم برای خوب ماندن واقعی تلاش میکردم.
_خیلی بهتر از همیشه هستم...
"خوبه" ی مهربانی زمزمه کرد و اینبار با همان خیرگی به سمتم خم شد.
_ولی من خوب نیستم...
نگاهم خشک شد. خوب نبود؟
_چرا؟
_چون دلتنگم و واقعیت اینه که نمیدونم دیگه برای داشتن کامل تو باید چکار کنم...چون همه ی راههایی که بلد بودم رو رفتم و حالا...واقعا نمیدونم باید...
دم عمیقی گرفت.
_باید چطوری ازت بخوام که بله رو بدی به من و باهام راهی شی...
بله...بله ای که ماهها بود به او، با رفتارم داده بودم اما او محتاج شنیدنش بود ولی راهی شدن و رفتن با او... من چطور میخواستم دوباره به ایران بازگردم و باز هم خوب بمانم؟
_نمیدونم برنامت واسه آینده چیه دلوان..بهم بگو بذار منم برنامه هامو باهات هماهنگ کنم...بگو تا بدونم باید چه راه حل جدید برای داشتن کامل تو به کار ببرم.
نگرانی عجیبی در صدایش بود. نگرانی که جنسش آشنا بود. او هنوز هم از فرارهای یکدفعه ای من میترسید. اینها را هیراد گفته بود. برای همین به من یک هفته ی کامل فرصت داده بود تا جواب هیرمان را اول به خودم بگویم و بعد به مشاور مشترکی که در ایران داشتیم و در آخر به خودش. جوابم آماده بود. خیلی وقت بود آماده بود.
_روزی که واقعیت رو از زبونت شنیدم مُردم...
انتظار هر حرفی را داشت به جز این. برای همین شوکه شد و آرام عقب کشید.
_ولی شوک اصلی این نبود...شوک واقعی وقتی بود که نامه مادرمو خوندم...وقتی که دیدم اونم خبر داشت و فقط من بازی خوردم...
========
بریم برای پارت آخر🤩
#قسمت۵۶۳
قدمهایم مثل روز اولی که به دیدنش می آمدم سنگین نبود. همان روزهایی که شاید مثل قبل با او نمیجنگیدم اما نادیده گرفتنش را بلد شده بود. همان روزهایی که مرا با هزاران ترفند بالاخره با خودش هم قدم کرد. پتویی که با خودم آورده بودم را به دست دیگرم دادم تا راحت در کافه را باز کنم. هجوم هوای مطمبوع و عطر خوش قهوه ترک های معروف این کافه، شامه امرا نوازش داد.
لحظه ای کوتاه پلکهایم روی هم افتاد و دم گرفتم. عمیق و پر تکرار. این حس را دوست داشتم. حس آزادی و رهایی از یک منِ قدیمی...چشمانم که باز شد سرحال تر از قبل بودم. نگاهم را دوری در کافه دادم و خیلی زود طرح آبی تیره ی چشمان آشنای او درنگاهم نقش بست. خیره، با جذبه ی خاص خودش. بی آنکه از جایش بلند شود، پاهای بلندش را روی هم انداخته بود و نافذ، با لبخندی جذاب نگاهم میکرد. نگاهی که به خوبی با آن آشنا بودم. نگاهی که نشان میداد این اصرار ها و همیشه بودنهایش جواب داده به زودی مالکیت تمام دلم را برای خودش میکند.
قدم به قدم جلو رفتم. با همان نگاه خیره ای که بند نگاهم بود. هر قدمی که نزدیک میشدم شاهد لبخندی که به روی لبان مردانه اش عریض تر میشد بودم. هنوز کامل به میز نرسیده بودم که آمارانه بلند شد و منتظرم ایستاد.
_سلام بانوی محبت...بانوی مهربانی...
مرا با معنی اسمم خوانده بود. بلد بود. اینکه چطور مرا از لاک همیشه دفاعی خودم بیرون بکشد.
_سلام مرد به یاد ماندنی...
درست مثل خودش معنی اسمش را گفته بودم. یک معنی کامل که با شخصیتش برای من همخوانی دائمی داشت. او تنها مرد به یاد ماندنی زندگی من بود.
پتو را به دستش دادم.
_گفتی لباس گرم با خودت نیاوردی...گفتم حتما سردت شده...
دندان نما خندید. درست مثل چشمانش.
_برای همین گفتم بانوی مهربانی...برای اینکه هرچقدر هم دور بشی باز اون مهربونی ذاتی درونت از بین نمیره...
لبخندم کمرنگ شد. حرفش عین واقعیت بود. من دور شده بودم. نه تنها از او، بلکه از تمام روزهایی که در ایران پشت سر گذرانده بودم. چرا که میخواستم یک دلوان تازه باشم.
_همه خوبن؟...
نگاهش را از نگاهم دور نمیکرد. میخواست به عمق جانم رسوخ کند.
_همه با خوب بودن تو خوبن...حالا تو بگو...خوبی؟
خوب بودم.
واقعیت این بود. من روزها میشد که داشتم برای خوب ماندن واقعی تلاش میکردم.
_خیلی بهتر از همیشه هستم...
"خوبه" ی مهربانی زمزمه کرد و اینبار با همان خیرگی به سمتم خم شد.
_ولی من خوب نیستم...
نگاهم خشک شد. خوب نبود؟
_چرا؟
_چون دلتنگم و واقعیت اینه که نمیدونم دیگه برای داشتن کامل تو باید چکار کنم...چون همه ی راههایی که بلد بودم رو رفتم و حالا...واقعا نمیدونم باید...
دم عمیقی گرفت.
_باید چطوری ازت بخوام که بله رو بدی به من و باهام راهی شی...
بله...بله ای که ماهها بود به او، با رفتارم داده بودم اما او محتاج شنیدنش بود ولی راهی شدن و رفتن با او... من چطور میخواستم دوباره به ایران بازگردم و باز هم خوب بمانم؟
_نمیدونم برنامت واسه آینده چیه دلوان..بهم بگو بذار منم برنامه هامو باهات هماهنگ کنم...بگو تا بدونم باید چه راه حل جدید برای داشتن کامل تو به کار ببرم.
نگرانی عجیبی در صدایش بود. نگرانی که جنسش آشنا بود. او هنوز هم از فرارهای یکدفعه ای من میترسید. اینها را هیراد گفته بود. برای همین به من یک هفته ی کامل فرصت داده بود تا جواب هیرمان را اول به خودم بگویم و بعد به مشاور مشترکی که در ایران داشتیم و در آخر به خودش. جوابم آماده بود. خیلی وقت بود آماده بود.
_روزی که واقعیت رو از زبونت شنیدم مُردم...
انتظار هر حرفی را داشت به جز این. برای همین شوکه شد و آرام عقب کشید.
_ولی شوک اصلی این نبود...شوک واقعی وقتی بود که نامه مادرمو خوندم...وقتی که دیدم اونم خبر داشت و فقط من بازی خوردم...
========
بریم برای پارت آخر🤩