#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۴
حرفهای این لحظه را ماه ها با خودم تکرار کرده بودم برای همین برایم خیلی ملموس بود.
_روزها و ماههای اول برام خیلی سخت بود. اینقدر که نفهمم روزا و شبام چجوری میگذره ولی...به یه جایی رسیدم که دیدم این شوک میتونست خیلی تلخ تموم بشه اما...الان که آرومم میفهمم این شوک، یه شوک شیرین بود...شیرین، در عین گس بودن درست مثل یه خرمالوی نرسیده. همون روزی که به این نتیجه رسیدم جوابم به تو آماده شد.
رنگ نگاهش در عرض همین چند جمله هزاران رنگ عوض کرد. ترس، نگرانی، خوشحالی، غم، عذاب وجدان و ... انتظار را در نگاهش میتوانستم بخوانم. چیزی برای سوپرایز شدن وجود نداشت.
_من از همون اولین بار که باهات همراه و هم قدم شدم، جوابمو بهت دادم...فکر کنم مثبت بودن جوابم خیلی نیاز به بلند گفتن نداشت...
چشمانش از آبی طوفانی افتاد و به تیره ی آرام تبدیل شد. لبانش لرزید و رگ برجسته شده ی پیشانیش نبض آرام زد.
_جواب این دلوانی که جلوت نشسته...نه دلوانی که از ایران دور شد...برای همین میتونم الان آروم جلوت بشینم و باهات چشم توی چشم صحبت کنم...اما واقعیت اینه که نمیدونم... نمیدونم وقتی برگردم ایران باز میتونم همین دختر آروم رو به روت باشم یا نه...ایران هیچ وقت برای من خاطرات قشنگ به جا نذاشته...
دیدم که لبانش به لبخند آرام بخشی نشست و دیدم که سرما از تنش رفت. چرا که پتو را از دورش باز کرد و با صورتی که دیگر آثار خستگی درونش نبود دستش را پیش آورد و به روی دستم گذاشت. گرمای مطبوعی که بعد از مدتها دوباره داشتم لمسش میکردم. دستی که از آخرین بار تا این لحظه هرگز به انگشتان دستم هم نرسیده بود و این دقیقا" همان احترامی بود که مرا مجاب به همراهیش کرد.
_بسپارش به من...بهت قول میدم توی ایران، توی خونه ی خودمون، توی مدرسه ی خودت، از لحظه ای که وارد شی فقط خاطرات خوب ثبت کنیم و هر ثانیه اش رو رنگ بزنیم...رنگایی که باهاش طیف رنگین کمون درست شه...
مکث کوتاهی کرد و مصمم تر از قبل ادامه داد:
_بهم اعتماد کن دلوانم....با تمام وجود، خودت رو به من بسپار بانوی مهربان من...
واقعا که به یادماندنی برازنده ی نام او بود. مردی که خودش روزی برایم برید و روز دیگر دوخت و حالا با کمال میل بر تنم میکرد اما من دلوان سالها پیش نبودم. من دختری بودم که امروز برای خودم تصمیم میگرفتم و تصمیم من پیشروی به سوی آینده ای بود که میدانستم یک روز بالاخره گذشته را برایم کمرنگ میکند. آنقدر کمرنگ که در سایه های تاریک روزهایی که شاید در آینده باز هم نقشی میزد، قابل رویت نباشد. این مرد به من ثابت کرده بود که دوست داشتنش را حتی به غلط بالاخره مدیریت میکند. تبر میزند و میشکند. تبر میخورد اما محال است از پا بیافتد. او یک مبارز واقعی در خواستن بود. خواستنی که در اوج خودخواهی شکل گرفت اما بالاخره مرا مجاب به خواستنش کرد. با تمام امیدی که به آینده پیش رویمان داشتم لبخند زدم و دستش را نرم فشردم.
_با تمام وجودم باورت دارم...
پایان
14/09/1401
مژگان قاسمی
10:47
#قسمت۵۶۴
حرفهای این لحظه را ماه ها با خودم تکرار کرده بودم برای همین برایم خیلی ملموس بود.
_روزها و ماههای اول برام خیلی سخت بود. اینقدر که نفهمم روزا و شبام چجوری میگذره ولی...به یه جایی رسیدم که دیدم این شوک میتونست خیلی تلخ تموم بشه اما...الان که آرومم میفهمم این شوک، یه شوک شیرین بود...شیرین، در عین گس بودن درست مثل یه خرمالوی نرسیده. همون روزی که به این نتیجه رسیدم جوابم به تو آماده شد.
رنگ نگاهش در عرض همین چند جمله هزاران رنگ عوض کرد. ترس، نگرانی، خوشحالی، غم، عذاب وجدان و ... انتظار را در نگاهش میتوانستم بخوانم. چیزی برای سوپرایز شدن وجود نداشت.
_من از همون اولین بار که باهات همراه و هم قدم شدم، جوابمو بهت دادم...فکر کنم مثبت بودن جوابم خیلی نیاز به بلند گفتن نداشت...
چشمانش از آبی طوفانی افتاد و به تیره ی آرام تبدیل شد. لبانش لرزید و رگ برجسته شده ی پیشانیش نبض آرام زد.
_جواب این دلوانی که جلوت نشسته...نه دلوانی که از ایران دور شد...برای همین میتونم الان آروم جلوت بشینم و باهات چشم توی چشم صحبت کنم...اما واقعیت اینه که نمیدونم... نمیدونم وقتی برگردم ایران باز میتونم همین دختر آروم رو به روت باشم یا نه...ایران هیچ وقت برای من خاطرات قشنگ به جا نذاشته...
دیدم که لبانش به لبخند آرام بخشی نشست و دیدم که سرما از تنش رفت. چرا که پتو را از دورش باز کرد و با صورتی که دیگر آثار خستگی درونش نبود دستش را پیش آورد و به روی دستم گذاشت. گرمای مطبوعی که بعد از مدتها دوباره داشتم لمسش میکردم. دستی که از آخرین بار تا این لحظه هرگز به انگشتان دستم هم نرسیده بود و این دقیقا" همان احترامی بود که مرا مجاب به همراهیش کرد.
_بسپارش به من...بهت قول میدم توی ایران، توی خونه ی خودمون، توی مدرسه ی خودت، از لحظه ای که وارد شی فقط خاطرات خوب ثبت کنیم و هر ثانیه اش رو رنگ بزنیم...رنگایی که باهاش طیف رنگین کمون درست شه...
مکث کوتاهی کرد و مصمم تر از قبل ادامه داد:
_بهم اعتماد کن دلوانم....با تمام وجود، خودت رو به من بسپار بانوی مهربان من...
واقعا که به یادماندنی برازنده ی نام او بود. مردی که خودش روزی برایم برید و روز دیگر دوخت و حالا با کمال میل بر تنم میکرد اما من دلوان سالها پیش نبودم. من دختری بودم که امروز برای خودم تصمیم میگرفتم و تصمیم من پیشروی به سوی آینده ای بود که میدانستم یک روز بالاخره گذشته را برایم کمرنگ میکند. آنقدر کمرنگ که در سایه های تاریک روزهایی که شاید در آینده باز هم نقشی میزد، قابل رویت نباشد. این مرد به من ثابت کرده بود که دوست داشتنش را حتی به غلط بالاخره مدیریت میکند. تبر میزند و میشکند. تبر میخورد اما محال است از پا بیافتد. او یک مبارز واقعی در خواستن بود. خواستنی که در اوج خودخواهی شکل گرفت اما بالاخره مرا مجاب به خواستنش کرد. با تمام امیدی که به آینده پیش رویمان داشتم لبخند زدم و دستش را نرم فشردم.
_با تمام وجودم باورت دارم...
پایان
14/09/1401
مژگان قاسمی
10:47