داستان کوتاه
زنبیل
در انباری را که باز کردم جا خوردم. صدرحمت به بازار شام. از دیگ مسی و چراغ سه فتیله و کتری لعابی روی کارتن وکیسه های بزرگ سیاه پیدا میشد. یک زنبیل کهنه قرمز مثل یک عنکبوت بدترکیب روی کارتن کتابهای من جاخوش کرده بود. عنکبوت را با چندش برداشتم و آوردم داخل خانه گذاشتم روی میز جلوی مبلی که مادر و مادربزرگم داشتند مثل همیشه راجع به چیزی بحث میکردند که فقط خودشان میفهمیدند. مادربزرگم یک نگاه به زنبیل و یک نگاه به من کرد. مامانم هم یک نگاه به من و یکی به مادرش و یکی به زنبیل.
مادر بزرگم مثل همیشه بی طاقت گفت چرا اینو از سرجاش تکون دادی؟ گفتم مگر بمب اتم یا موشکه که رو سکو آماده پرتاب باشه؟ یک کتاب از کارتن کتابام لازم داشتم .
با دستم دورتا دور هال را نشان دادم و گفتم اینجا که نمایشگاه مبل و صندلی وویترین کاسه بشقاب گلسرخی و گل مرغی شده. هر وقت یک کتاب لازم دارم باید برم تو انباری. انباری هم که پر شده از جاهاز شما.( به زنبیل اشاره کردم) این عتیقه هم قوز بالا قوز. خوب مامان بزرگ نمیشد شما اینو دیگه با خودتون نمیآوردین تو این مملکت؟ اینجا تو مغازه ها هم چرخ خرید هست و هم هزارجور کیسه خرید.
ابرویی بالا برد و تلویزیون را که باز مثل همیشه یک سریال مزخرف ترکیه را نشان میداد خاموش کرد و گفت تو میدونی استارلایت چیه؟
-نه.
-میدونی تریومف چیه؟
-نه.
میدونی تریکو چیه؟
-نه.
- همین دیگه سوادت قد همین کتاباس. این زنبیل یکی از سه زنبیلیه که چندسال پیش تو ایران خریدم. دوتاشو با اینکه خیلی هم دسته شو جوراب نایلن و تریکو و این چیزا بستم پلاستیک زنبیله دَووم نیاورد. این سومی عصای دستم شد. عصا که میدونی چیه؟ (عصایش را نشان داد) اینه.
جوری گفت که انگار حواله داده باشد به جد و آباد پدری من که از آنها دل خوش نداشت.
مامانم بی اعتنا به من به مادرش گفت عصبانی نشین فشارخونتون میره بالا. این بچه اینجاست چه داند خوردن نقل و نبات.
گفتم دست شما و مادرتون دردنکنه که بخاطر یک زنبیل قراضه بنده را به خر منسوب کردین. مادر بزرگم رو به مادرم گفت بذار من حالیش کنم و رو به من گفت تو هر روز باید یک بامبول بزنی که من این سریال ترکی را نبینم که بالاخره عاقبت این مردا و زنا چی میشه هی میرن و میان. (اشاره کرد کنارش روی مبل) بیا بشین اینجا تا برات بگم این زنبیل یعنی چی؟
رفتم نشستم . گفت بعد از چند سال که از این زنبیل استفاده کردم دسته ش پاره شد. اون موقع ها جوراب استارلایت خیلی با دووم بود، هنوز یک جفتشو دارم. یکی از اونارو که چندجاشو دوخته بودم ورداشتم بستم به دسته این. سه سال کار کرد. یک بلوز تریکوداشتم که از دنیس تریکو خیابون پهلوی نرسیده به تجریش خریده بودم. فروشگاه بزرگی بود نزدیک بستنی فروشی فرانکفورترِ زمان سابق که برای مامانت و دائیت از اونجا بستنی میخریدم. بلوز تریکو بیست سال کار کرده بود برام. آستیناشو بریدم بستم روی همون استارلایته. دو سال دیگه هم کار کرد. دفعه سوم که از هم وارفت یک پستون بند کهنه تریومف داشتم، دیدم کشش محکمه چند دور پیچیدم دور اون استارلایته و تریکوئه که دووم آورد.
مامانم که انگار خاطره عروسیش با بابام یادش آمده باشد با ذوق و شوق گفت نه مامان کرست من بود از خیابون قوام السلطنه خریده بودیم نزدیک اون کلیسائه.
مادر بزرگم گفت آره آره راست میگی، بابات هی میگفت چرا کش شلوار منو بستین به دسته این. تو هم هی حرص میخوردی میگفتی کش شلوار شما نیست یه چیز دیگه س. روت نشد بگی پستون بند. خوب حیا داشتی. دخترای اون موقع کجا( دستش را جلوی من بالا و پایین برد) و اینا کجا. بلافاصله گفت حالا فهمیدی یه چیزایی هست که تو کتابا نیست؟ حیف که حوصله ندارم وگرنه از همین خاطرات که همه پونصد صفحه راست و دروغ مینویسن منم مینوشتم همه چی اونموقعها برکت داشت.
گفتم مگر در مورد نخود و لوبیا و تنبون میخواین خاطرات بنویسین؟
رو کرد به مامانم و گفت بفرما اینم تربیت بچهت. وسط این مملکت، به شورت و شلوار میگه تنبون. گفتم شما خودتون به سوتین و بِرا گفتین پستون بند هیچی نیست؟ گفت بِرا؟ دوباره رو کرد به مامانم وگفت بیا اینم طرز حرف زدنش. نمیگه برای، میگه بِرا. کتابای اینجا همه رو بیسواد میکنه.
دیدم درسها تلمبار شده و حریف جنس جوراب استارلایت و کشِ کرست تریومف مادربزرگ نمیشوم تازه کم مانده مادر و دختر بنده را به ایران دیپورت کنند. گفتم مادربزرگ من یک کارتن دیگه کتاب جمع کردم اشکال نداره اینو ( با نفرت اشاره به عنکبوت قرمز) بذارمش روی اون کارتنی که قلاب بافی ها و خرده ریز خیاطی شما توش هست؟
چرخید سمت تلویزیون و روشنش کرد، گفت بذار .
#فرح_آریا
https://t.me/andaki_az_man