CHAAVOUSH


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Art


... نظر به اینکه
به گفته‌های دولت
ایمان نداریم
زین پس مصممیم
رهبری را خود در دست گیریم
و دنیای بهتری سازیم.
نظر به اینکه
تنها زبان توپ را آشنا هستید
و به زبان دیگری تکلم نمی‌کنید
ناچار خواهیم بود
لوله‌های توپ را
به طرف شما برگردانیم...
قطعنامه
#برشت

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Art
Statistics
Posts filter


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
به اندازه کافی زندگی مشکل‌‌ساز است
اقلا خودت چند دقیقه از زجر خودت دست بردار. با موسیقی آروم شو‌

فرح

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
داستان کوتاه

زنبیل

در انباری را که باز کردم جا خوردم. صدرحمت به بازار شام. از دیگ مسی و چراغ سه فتیله و کتری لعابی روی کارتن وکیسه های بزرگ سیاه پیدا میشد. یک زنبیل کهنه قرمز مثل یک عنکبوت بدترکیب روی کارتن کتابهای من جاخوش کرده بود. عنکبوت را با چندش برداشتم و آوردم داخل خانه گذاشتم روی میز جلوی مبلی که مادر و مادربزرگم داشتند مثل همیشه راجع به چیزی بحث میکردند که فقط خودشان می‌فهمیدند. مادربزرگم یک نگاه به زنبیل و یک نگاه به من کرد. مامانم هم یک نگاه به من و یکی به مادرش و یکی به زنبیل.
مادر بزرگم مثل همیشه بی طاقت گفت چرا اینو از سرجاش تکون دادی؟ گفتم مگر بمب اتم یا موشکه که رو سکو آماده پرتاب باشه؟ یک کتاب از کارتن کتابام لازم داشتم .
با دستم دورتا دور هال را نشان دادم و گفتم اینجا که نمایشگاه مبل و صندلی وویترین کاسه بشقاب گلسرخی و گل مرغی شده. هر وقت یک کتاب لازم دارم باید برم تو انباری. انباری هم که پر شده از جاهاز شما.( به زنبیل اشاره کردم) این عتیقه هم قوز بالا قوز. خوب مامان بزرگ نمیشد شما اینو دیگه با خودتون نمی‌آوردین تو این مملکت؟ اینجا تو مغازه ها هم چرخ خرید هست و هم هزارجور کیسه خرید.
ابرویی بالا برد و تلویزیون را که باز مثل همیشه یک سریال مزخرف ترکیه را نشان میداد خاموش کرد و گفت تو میدونی استارلایت چیه؟
-نه.
-میدونی تریومف چیه؟
-نه.
میدونی تریکو چیه؟
-نه.
- همین دیگه سوادت قد همین کتاباس. این زنبیل یکی از سه زنبیلیه که چندسال پیش تو ایران خریدم. دوتاشو با اینکه خیلی هم دسته شو جوراب نایلن و تریکو و این چیزا بستم پلاستیک زنبیله دَووم نیاورد. این سومی عصای دستم شد. عصا که میدونی چیه؟ (عصایش را نشان داد) اینه.
جوری گفت که انگار حواله داده باشد به جد و آباد پدری من که از آنها دل خوش نداشت.
مامانم بی اعتنا به من به مادرش گفت عصبانی نشین فشارخونتون میره بالا. این بچه اینجاست چه داند خوردن نقل و نبات.
گفتم دست شما و مادرتون دردنکنه که بخاطر یک زنبیل قراضه بنده را به خر منسوب کردین. مادر بزرگم رو به مادرم گفت بذار من حالیش کنم و رو به من گفت تو هر روز باید یک بامبول بزنی که من این سریال ترکی را نبینم که بالاخره عاقبت این مردا و زنا چی میشه هی میرن و میان. (اشاره کرد کنارش روی مبل) بیا بشین اینجا تا برات بگم این زنبیل یعنی چی؟
رفتم نشستم . گفت بعد از چند سال که از این زنبیل استفاده کردم دسته ش پاره شد. اون موقع ها جوراب استارلایت خیلی با دووم بود، هنوز یک جفتشو دارم. یکی از اونارو که چندجاشو دوخته بودم ورداشتم بستم به دسته این. سه سال کار کرد. یک بلوز تریکوداشتم که از دنیس تریکو خیابون پهلوی نرسیده به تجریش خریده بودم. فروشگاه بزرگی بود نزدیک بستنی فروشی فرانکفورترِ زمان سابق که برای مامانت و دائیت از اونجا بستنی میخریدم. بلوز تریکو بیست سال کار کرده بود برام. آستیناشو بریدم بستم روی همون استارلایته. دو سال دیگه هم کار کرد. دفعه سوم که از هم وارفت یک پستون بند کهنه تریومف داشتم، دیدم کشش محکمه چند دور پیچیدم دور اون استارلایته و تریکوئه که دووم آورد.
مامانم که انگار خاطره عروسیش با بابام یادش آمده باشد با ذوق و شوق گفت نه مامان کرست من بود از خیابون قوام السلطنه خریده بودیم نزدیک اون کلیسائه.
مادر بزرگم گفت آره آره راست میگی، بابات هی میگفت چرا کش شلوار منو بستین به دسته این. تو هم هی حرص میخوردی میگفتی کش شلوار شما نیست یه چیز دیگه س. روت نشد بگی پستون بند. خوب حیا داشتی. دخترای اون موقع کجا( دستش را جلوی من بالا و پایین برد) و اینا کجا. بلافاصله گفت حالا فهمیدی یه چیزایی هست که تو کتابا نیست؟ حیف که حوصله ندارم وگرنه از همین خاطرات که همه پونصد صفحه راست و دروغ مینویسن منم مینوشتم همه چی اونموقع‌ها برکت داشت.
گفتم مگر در مورد نخود و لوبیا و تنبون میخواین خاطرات بنویسین؟
رو کرد به مامانم و گفت بفرما اینم تربیت بچه‌ت. وسط این مملکت، به شورت و شلوار میگه تنبون. گفتم شما خودتون به سوتین و بِرا گفتین پستون بند هیچی نیست؟ گفت بِرا؟ دوباره رو کرد به مامانم وگفت بیا اینم طرز حرف زدنش. نمیگه برای، میگه بِرا. کتابای اینجا همه رو بی‌سواد میکنه.
دیدم درس‌ها تلمبار شده و حریف جنس جوراب استارلایت و کشِ کرست تریومف مادربزرگ نمی‌شوم تازه کم مانده مادر و دختر بنده را به ایران دیپورت کنند. گفتم مادربزرگ من یک کارتن دیگه کتاب جمع کردم اشکال نداره اینو ( با نفرت اشاره به عنکبوت قرمز) بذارمش روی اون کارتنی که قلاب بافی ها و خرده ریز خیاطی شما توش هست؟
چرخید سمت تلویزیون و روشنش کرد، گفت بذار .

#فرح_آریا

https://t.me/andaki_az_man




آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بوَد که گوشه‌ی چشمی به ما کنند

دَردم نهفته به ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصوّر چرا کنند


🎙 #مهرآوا
🎶 #ناصر_چشم‌آذر (دیدار)


@mehrrrava




TITLE: #JE_VAIS_T_AIMER
ARTIST: #MICHEL_SARDOU


کافی ست؛
کافی ست
رنگ از رخسارِ هر "مارکی دو ساد" پراندن!
کافی ست عادتِ سرخ شدن فاحشه های بندرگاه!
کافی ست التماسِ گریانِ هر پژواک
برای رحمت،
و کافی ست به لرزه درآوردن دیوارهای "جریکو"!

دوست‌ات خواهم داشت!

کافی ست شعله ور شدن جهنم
در چشمانت!
کافی ست فحاشی سترگ آذرخش خدایان!
کافی ست برخاستن سینه ات و تمام آن مقدسین!
کافی ست دستان مان را به زاری و التماس
برآوردن!

دوست‌ات خواهم داشت!

دوستت خواهم داشت آنچنانکه
هیچکس تا به امروز،
دوستت نداشته و هیچکس
جرات آن را نداشته است
و عاشقت خواهم ماند
ورای آنچه رویاهایت، قادر اند
آرزو کنند؛
دوست‌ات خواهم داشت آنچنانکه
از صمیم قلب می خواستم
دوست داشته شوم!
کافی ست انبساط شب
و پیر شدنش(سپیده صبح) به روشنایی!
کافی ست سوختن شمع
در رنج و تا سر حد دیوانگی، تا صبح!
دوست‌ات خواهم داشت!
کافی ست گرد و بسته شدن چشمها
و کافی ست رنج دادن بدن ها مان تا مرگ؛
آنچنان که روح مان عروج کند به آسمان هفتم،
برای آنکه باور کنیم خودمان را و
باز عشق ورزی کنیم!
عاشق‌ات خواهم ماند!...

ترجمه: #عیسی_اسدی #میم


@WhispersOutOfNowhere
🫎


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
البته نه همه اما اکثر ما آدمها انگار روح نداریم، جسم‌مون جدا از جان با لباس‌های رنگی از کنار هم رد میشن.
نمیدونم شاید داریم تقاص زنده‌بودن‌مون رو پس می‌دیم. انگار ما به زندگی بدهکاریم. انگار باید عمرمونو شکنجه کنیم، روز به روز.
حافظه هم شکنجه‌گر خوبی‌ست، دقیقا مثل عکس میمونه. لامصب تا چشمت به ی عکس میفته میبرَدِت سمت جان‌کندن. عکسا شکنجه‌گر تصویری‌ هستن که متاسفانه نمیشه دور ریخت.
حافظه و عکس پنبه‌ی عُمروُ میزنن و تموممون میکنن.
گاهی من خودمو از این زندان ترخیص میکنم. انقدر موزیک گوش میکنم که حافظه‌م گیج میشه. عکسارو با آلبوم‌‌ میذارم لای خرت‌وُپرت‌ها تو انباری. عکسایی که تو تلفنم هست پاک میکنم.
این دیوونگی نیست که از رو عکس، عکس بگیری نیگاش کنی آه بکشی؟
اینطوری میشه که تن آدما تو لباس راه میره حتا به هم سلام میکنن و با لبخند به هم روز بخیر و شب به خیر میگن.
مرده‌ها و مترسک‌های متحرکِ مودبی هستیم. 


#فرح_آریا

My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
ما اسیرِ قیدوُبندهای هزاران ساله شدیم
دریغ و درد با دلِ جوان پیرِ زمانه شدیم

#فرح_آریا

My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
چند دقیقه از روزمرگی دست بکش
گوش کن
زندگی کن.
.

فرح

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
مرا بفهم
دوستم نداشته باش
مثل خیالی عمیق
به ذهن بسپار
در فکرت حک کن
در صف اول نگاهت بگذار
نبض قلبم را بگیر
جز تو که دقیقه‌ای هزاربار میتپد
بقیه را به زندگی تیر میزند.

مرا بفهم
مملو از معاشقه‌ی دردم
آکنده از تسلط مخاطب.

مرا بفهم
و بعد دوست‌ام داشته باش.

#فرح_آریا

My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


☑🖋🎧


✔ ماه می‌شدی!


تو را می‌دیدم که ماه می‌شدی
در عبور از
کرانه‌های ذهنِ خسته‌ام
و در گردش‌ای عجیب
به سمت رویایم
هر خواب
شاهد درخشش‌ای نو بود؛

[من در تمامِ دوران‌ها
بست می‌نشستم به پای آمدن‌ات
و در سکوتِ مهیب‌ات
واژه کم می‌آوردم!]

عجب نفس‌گیر ست
محوِ آن لبان بودن
بی آن که شکوفه دهد
حرف به حرف
در کلام
قصه‌ی حضورت را!

من می‌گشتم
بر مدارِ واژه‌های سرگردان
من شعر می‌شدم
تو بغض می‌شدی
در گلوی هفت لایه‌ی تفاسیرم؛
پرتاب می‌شدم
به سوی تاریکی
و آنجا
چرخ می‌خوردم
در سکوتی مطلق.

شعر، صدا و ادیت: #عیسی_اسدی #میم ۱۴۰۰


@Miim_IsaAasadi
🫎


#حافظ_غزل_۸۵


شربتی از لب ِ لعلش نچشیدیم و برفت
روی مَه‌پیکرِ او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ِ ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت


🎙 #مهرآوا
🎶 سه‌تار نوازی در بیات اصفهان


@haaafeeez
@mehrrrava


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
عزیزم!
می‌خواهم حال این روزهایم را برایتان شرح بدهم. برایتان عاشقانه‌ بسیار نوشته‌ام، خوب میدانید پیوسته و افزون بر هر روز که میگذرد چقدر دوستتان دادم.
اما الان دل‌تنگ‌ام و چشم‌هایم پر از اشک‌های نباریده. سکوتم پر از حرف‌های نگفته است. و انگار راهها، بن‌بست شده و من انقدر اسیر شما بودم که نیاموختم چگونه سدها را میتوان شکست .
من معناها را گم کرده‌ام. معنای زندگی کردن، شاد بودن، خندیدن و حتا معنای گریستن که بغض‌های گلوله شده را می‌بارد و آرام‌ام می‌کند، فراموش کرده‌ام.
من، همه بغض‌ام، همه حسرتِ ندیدن‌ام.
عزیزم!
انگار من بهای چیزی را باید بپردازم که مال من نیست. اصلا انگار از اول، معنا وجود نداشته. اصلا جهان، قتلگاه آرزوهای من است.
عزیزم!
اما شما را می‌خواهم و تپش قلب‌ام شما را معنا می‌کند و خودم را قانع می‌کنم زیستن یعنی شما و در این برهوت نداشتن‌ها و دلتنگی‌ها، نمی‌خواهم برای دیدن شما زمان از دست بدهم.
برای باریدن سیلاب اشک‌هایم به شانه‌هایتان سخت محتاج‌ام و آن آغوش که زیستن را معنا می‌دهد.

#فرح‌‌_آریا

My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


و دیگر جوان نمیشوم
نه به وعده ی عشق و
نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی‌آیم نه در بازی باد و
نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی !
و دریغا ! چه تلخ فرو می‌ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش ،
و دریغا!
چه عطشناک و پریشان پیر میشوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها

✍ #محمدرضا_عبدالملکیان
🎙 #مهرآوا
🎶 Now You Can Sleep


@mehrrrava


Forward from: Miim (کانال رسمی آثار عیسی اسدی)
☑🖋


✔ باغ‌های بابِل


گاه اتفاق می‌افتد که انسان، سالهایی را تجربه کند سرشار از غم و حس تنهایی شدید؛ روزهایی تیره‌وتار که تا سالها وجودش را سیاه ساخته و توان پرواز را از روانِ زخمی‌اش ربوده است.
حالا می‌فهمم آن هنگام که پرطمطراق و مدعی، می‌گویند 'زندگی'، از چه حرف می‌زنند.
خواب می‌بینم در خانه‌ای قدیمی هستم؛ همه‌جا انباشته شده از اثاثیه‌ی چوبی یا فلزی عتیقه و در وسط اتاق، مابین رفت و آمد و گفت‌وگوی مغشوش ساکنان خانه، درست کنار میز چوبی بزرگ، یک دوچرخه، وارونه بر زمین گذاشته شده. تازه از استحمام برگشته‌ام، کنار چرخ جلوی دوچرخه ایستاده‌ام و آن را با افکاری سرگردان می‌چرخانم. در تعقیب پره‌های چرخان، چشمان‌ام وضوح فلزی آنها را گاه از دست می‌دهد. به زندگی‌ام فکر می‌کنم؛ دیگران در رفت‌وآمدند و همهمه‌شان چون وزوز زنبور، میان جمجمه‌ام می‌گردد. همانطور که چرخ را با یک فشار دورانی به حرکت وامی‌دارم شعری در عمق ذهنِ کوفته‌ام آواز می‌خواند:

[چه بگویم از غم دل،
که چو باغ‌های بابِل
شبِ زخمیِ کلام‌ام
به فنا نرفته باشد؟...]

و در میانه‌ی های‌وهویِ بی‌قواره‌ی اهل خانه همچنان که خفقانِ حسِ غریبه‌گی، چنگ در گلویم انداخته، مراقبت می‌کنم از نمایشِ قطراتِ جاری و شور که مسیرِ بی‌انتهای چشم تا لب را روانه می‌شوند و مرا وامی‌دارند سر را هرچه بیشتر به سوی گل‌های درهمِ قالی، متمایل کنم.
خاطرم هست با دردی در سوی چپ سینه بیدار می‌شوم؛ چندبار پلک می‌زنم. درد هنوز حواشی قلب را می‌خراشد. می‌کوشم تداوم لای‌لایِ شعر را حفظ کنم اما دریغ؛ دریغ از همدستیِ حافظه و توانِ تحملِ سوزشِ تیرکی داغ در سینه‌ی به هق‌هق افتاده.


🖋 عیسی اسدی میم
۶ آبان ۱۴۰۳


@Miim_IsaAasadi
🫎


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
ART🎨

The Potato Eaters by Vincent van Gogh (1885)

ونسان برای قدردانی از حمایت‌های برادرش “تئو” این اثر امپرسیونیسم  را به او هدیه داد اما این تابلو چندان توجه برادرش را جلب نکرد و کمتر از آنکه ونسان توقع داشته باشد این اثر دیده شد. تابلوی روستاییان درحال سیب زمینی خوردن، پیش از خودکشی او (سال 1890) در هیچ نمایشگاه پاریس دیده نشد ولی ونسان اِصرارهای زیادی به برادرش تئو کرد تا آن را به دلال آثار هنری، “دوراند روئل” نشان دهد اما این تلاش‌ها بی‌نتیجه ماند و هیچگاه برادرش این کار را نکرد.
ونسان در نامه‌ای به برادرش درباره تابلو سیب زمینی‌خورها نوشت:
«من تلاشم را کرده‌ام که تأکید کنم، این آدم‌هایی که در نور چراغ مشغول خوردن سیب زمینی هستند، با همان دستانی که در ظرف‌ها گذاشته‌اند، زمین را کنده‌اند و بنا بر این، این تابلو از کار سخت و اینکه چگونه غذایشان را به دست می‌آورند سخن می‌گوید. قصد من این بود که تأثیری از یک روش زندگی کاملاً متفاوت با زندگی ما انسان‌های متمدن را نشان بدهم.


https://t.me/andaki_az_man


✔️🎼

به تو نیاز دارم


به محض اینکه دیگر چشم تو پیش‌رویم نیست، در سایه زندگی می‌کنم
به محض اینکه دیگر خنده‌هایت را ندارم
در سکوت مثل مؤمنی که خدایش کشته شده است
بدون دلیل به زندگی ادامه می‌دهم.
به تو نیاز دارم همانطور که یک درخت به باران .
به تو نیاز دارم، چنانکه یک مرد به فراموشی.
به تو نیاز دارم، همانطور که سایه به روز .
و نمی‌توانم جلوی آن را بگیرم، عشق تو نمی‌‌گذارد.
شب برایم تصاویری متوهم می آورد
تو را در سینمای رویایی ملاقات خواهم کرد.
به تو می‌گویم "ا واقعاً تو هستی؟ زمان برایم به نظر طولانی می‌آمد."
و هنگام طلوع روز جواب‌ام را خواهی داد
بدان که شب زیباست
نیاز دارم که بهتر آن چیزی که من هستم باشی

بدان که زمان کوتاه است.

برگردان: فرح آریا

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
غروب که از کتف روز می‌افتد
من سر هیچ ساعتی
شب را کوک نمی‌کنم،
نارکولُپسی در من بیدار می‌شود
طرح تو را
برای ریتالین رویایم می‌ریزد
تا سرِ سطرِ هر شب
دست‌هایت به نوازش‌ام
و لب‌هایت به بوسیدن‌ام بیایند.

#فرح_آریا

"نارکولُپسکی" میل شدید و ناگهانی به خواب.


My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


☑🖋🎧


✔ خوانش شعرِ #بخت


برشی از شعر:

با خیال‌اش عشق‌بازی می‌کند
مهتاب، شب:
'آسمان!
آن زاده‌ی آیینِ بخت!'؛
می‌تکاند ابر، تن را
بی‌دریغ...


... زنده‌گی،
تیری ست بر چله،
کمان در دستِ اوباشِ فنون.
زنده‌گی، ارزانیِ سیاس باد؛
قیل و قال‌اش
مطمعِ خناس باد.

شعر، صدا و ادیت: عیسی اسدی میم
۲۹ مهر ۱۴۰۳
Music: FLIGHT OF THE BUTTERFLY/ Mehdi, USA


@Miim_IsaAasadi
🫎


Forward from: اندکی از من... A little bit of me
از ما چه میماند؟
مگر غیر از این است که کاسه سرمان مهمانخانه موریانه‌ها و چشممان پر از کرم‌های ریزِ حریصِ گرسنه و دهانی که‌بجای بوسه خاک می‌خورد؟
پس چرا هماره در پی اضمحلال یکدیگریم ؟
درد می‌کشیم
و تلخی‌اش را هر روز تجربه می‌کنیم؟
مگر از ما چه می‌ماند جز هیچ؟

#فرح_آریا


My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME

https://t.me/andaki_az_man


Forward from: Poetry in the language of the world
I lost my heart for you
And I sold my soul
I really don't know who I am now
And words cannot express me
Who can bring me back to my previous life?
Are you able to do this?

#Farah_Arya


دلم را به تو باختم
و روحم را فروختم
واقعا نمی‌دونم الان کی هستم
و کلمات نمی‌تونن منو بیان کنن
چه کسی می‌تونه منو به زندگی قبلی‌ام برگردونه؟
تو قادر هستی این کارو بکنی؟

#فرح_آریا

Translated by the :
👇👇👇

https://t.me/Poetry_in_the_language

20 last posts shown.