.
« آنچه از آن به سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی تعبیر میکنم، سقفی است که بر ستون های متعددی بنا شده؛ ستونهایی چون «سالک سنتی/ سالک مدرن»، «سلوک افقی/ سلوک عمودی»، «سالک آستانه نشین»، « متافیزیک نحیف»، « طنز الاهیاتی»، انواع «تنهایی» و«نیایش» و «ایمان» و « رنج»، انحاء مواجهۀ با «مرگ» و «امر متعالی» ، «معنای زندگی» و...
اکنون به سروقت ستون بعدی آمدهام که موسوم است به «ملال ». پیشتر در گفتگویی با سعید دهقانی عزیز در تابستان دوسال پیش که با عنوان "ابنالوقت باش ای رفیق " در وبسایت «زیتون» منتشر گردید، از اهمیت و ارزش طمانینه و آهستگی در جهان کنونی سخن گفتم و آنجا اشارهای کردم که وقت یا زمان یک مفهوم دوسویه است؛ یعنی نیمی از آن اُبژکتیو (زمان-بر) و نیمی دیگر سوبژکتیو(زمان-در) است. درواقع اینحا سخن از دونوع زمانیدن است: «زمانی که بر ما میگذرد» و ما در او محیط هستیم (زمان-بر) و «زمانی که در ما میگذرد» و ما بر آن محاط هستیم (زمان-در).
تجربهی ملال از جنس محصور شدن به حصار «زمان-در» است و راه پس زدن و شکستنِ آن به بیان ساده عبارست از یافتن راهی برای تسلط بر زمانی که در ما میگذرد.
ملال، این حس گنگ اما عمیق که گویی همچون مهی نامرئی بر جان انسان مینشیند، تجربهای است که از درهمتنیدگی انسان و زمان برمیخیزد. اما نه از هر زمانی، بلکه از آنچه «زمان-در» مینامیم: زمانی که نه همچون عقربههای ساعت از بیرون بر ما تحمیل میشود، بلکه در ما خانه میکند و بر تار و پود هستی ما تار میزند. «زمان-در» بر خلاف «زمان-بر»، عرصهای است که در آن انسان نه نظارهگر حرکت بیرونی لحظهها، بلکه خود صحنهی وقوع زمان میگردد. در اینجا، زمان نه تنها بر ما نمیگذرد، بلکه در ما تنیده میشود، در ما مکث میکند، و ما را در خود فرو میبرد. ملال، دقیقاً از این فروبردگی برمیخیزد: از مواجهه با زمانی که در ما مانده است و جریان نمییابد. در نهفتگیِ درون ما میماند و امکان آشکار گشتن و برون آمدنِ از رازوارگی را نمی یابد.
در این حالت، ملال نه یک رخداد که بگذرد و پایان یابد، بلکه تجربهای است از محصور شدن در وضعیتی که زمان دیگر افق گشودگی نیست، بلکه دیواری است که چشمانداز را فرومیبندد. «زمان-در»، به جای آنکه امکانهای نو را بگشاید، در ملال به نوعی ایستایی و تراکم میرسد؛ گویی لحظهها از حرکت بازمیایستند و تنها وزنی سنگین از «اکنون» بر شانههای هستی فرود میآید. اما ملال، برخلاف آنچه در نگاه نخست به نظر میرسد، نه صرفاً امری ماندگار است که پس از دررسیدن، از آن گزیر و گزیری نیست، بلکه میتوان با درک اینکه ملال در درون ما خانه کرده است، فرصتی برای گشودگی به افقی برای رهایی از آن ایجاد کرد. ملال میتواند زبان زمان باشد که در درون ما سخن میگوید، صدایی که از اعماق هستی ما در زمان برمیخیزد و به زبان خیام بانگ میزند که:
«هنگام سپیده دم خروس سحری / دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح / کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری»
در مواجهه با این تجربه و پس از در رسیدن ملال، میشود آنرا همچون دریچهای دانست که از خلال آن، حقیقت زمان بر ما آشکار میشود: ملال، آنجاست که زمان، نه به عنوان امری بیرونی، بلکه به مثابۀ حضوری درونی و گریزناپذیر، خود را بر من و تو حُقنه می کند و بر سرمان آوار می شود.
برای برون رفت از چنبرۀ ملال، چارۀ کار فرار از «زمان-در» نیست؛ چرا که این فرار، ما را به دامان «زمان-بر» میافکند، جایی که انسان به مهرهای در میان چرخدندههای بیرحم زمان ابژکتیو بدل میشود. بلکه راه، در تسلط بر زمان-در است: یافتن ریتمی نو در درون، خلقِ نظمی تازه که زمان را نه به منزلهی وزنی سنگین، بلکه به مثابۀ امکانی برای آشکارگی هستی می انگارد و در نظر می گیرد. ملال از «زمان-در» برمیخیزد، اما راه پس زدن آن نه در گریز از زمان، بلکه در گشودن به سوی «زمانیدن» است. باید از حصار«زمان-در» در آمد و پلی ساخت به سوی تجربهای تازه: تجربهای که در آن انسان، نه محصور زمان، که همآغوش آن باشد؛ تجربهای که در آن، لحظهها دیگر زندانی نیستند، بلکه سرچشمهی زایش و امکاناند. »
https://www.instagram.com/p/DFk-jrQunaE/?igsh=Z3FhbTdqZDd3dmUw