.
« زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.»
عکس فوق اخیرا به دستم رسیده، دوست بسیار عزیزی آنرا از تهران برایم فرستاده. متعلق به سی سال پیش است، در محوطۀ دانشگاه تهران و کنار حوض با صفای آن که عموم دانشجویانِ دانشگاه تهران از آن محیط با صفا خاطرات بسیاری دارند...
عکس را دوست عزیزِ فقیدم حسن تفاقی گرفته، همکلاسیِ هنرمندِ عکاسِ خطاطِ اهل ادبیات و شعر و رمان. همو بود که مرا با زیست-جهان سپهری آشنا کرد و به شرحی که در مقدمۀ کتاب « فلسفه لاجوردی سپهری» آورده ام؛ چند سالی با یکدیگر گفتگوهای روح نواز و اگزیستانسیلِ نیکویی داشتیم...
از قضای روزگار، حسن در همان ساحلی در دریای خزر که سال قبلش به اتفاق شنا کرده بودیم؛ « دچار آبی دریای بیکران» شد و آبهای سهمگین دریا او را در کام کشیدند، که « او به دریا رفت و مرغابی نبود». رفته بود که برادرش را نجات دهد؛ سوگمندانه نشد و نتوانست و هر دو جان باختند. حادثۀ بسیار تلخ و تکان دهنده ای بود و مدتها مرا مغموم و افسرده حال کرد...
آن ایام، هیچ تصور نمی کردم که تا این اندازه با اشعار و مکتوبات سپهری مانوس شوم، در هوای او دم بزنم و سپهری پژوهی یکی از دلمشغولی های جدیِ من گردد و در این باب بسیار بخوانم و بیندیشم و 6-5 جلد کتاب بنویسم؛ از « در سپهر سپهری» و " فلسفه لاجوردی سپهری" گرفته تا « از خیام تا یالوم».
همچنان که هیچ فکر نمی کردم برای مدتی طولانی ساکن آمریکای شمالی شوم و عکسی که در بیست سالگی در محوطۀ دانشگاه گرفته شده و عکاسش روی در نقاب خاک کشیده، توسط دوست نازنینِ دیگری پس از سی سال در این سوی کرۀ خاکی بدستم برسد و انبوه خاطرات تلخ و شیرینِ آن روزگار را فرا یادم آورد و در ضمیرم زنده کند.
زندگی است دیگر و گردش روزگار و « کس را وقوف نیست که انجام کار چیست»...
https://www.instagram.com/p/DFfxiL1uh0x/?igsh=MWRrdHZlOTVvbjkyZw==
« زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.»
عکس فوق اخیرا به دستم رسیده، دوست بسیار عزیزی آنرا از تهران برایم فرستاده. متعلق به سی سال پیش است، در محوطۀ دانشگاه تهران و کنار حوض با صفای آن که عموم دانشجویانِ دانشگاه تهران از آن محیط با صفا خاطرات بسیاری دارند...
عکس را دوست عزیزِ فقیدم حسن تفاقی گرفته، همکلاسیِ هنرمندِ عکاسِ خطاطِ اهل ادبیات و شعر و رمان. همو بود که مرا با زیست-جهان سپهری آشنا کرد و به شرحی که در مقدمۀ کتاب « فلسفه لاجوردی سپهری» آورده ام؛ چند سالی با یکدیگر گفتگوهای روح نواز و اگزیستانسیلِ نیکویی داشتیم...
از قضای روزگار، حسن در همان ساحلی در دریای خزر که سال قبلش به اتفاق شنا کرده بودیم؛ « دچار آبی دریای بیکران» شد و آبهای سهمگین دریا او را در کام کشیدند، که « او به دریا رفت و مرغابی نبود». رفته بود که برادرش را نجات دهد؛ سوگمندانه نشد و نتوانست و هر دو جان باختند. حادثۀ بسیار تلخ و تکان دهنده ای بود و مدتها مرا مغموم و افسرده حال کرد...
آن ایام، هیچ تصور نمی کردم که تا این اندازه با اشعار و مکتوبات سپهری مانوس شوم، در هوای او دم بزنم و سپهری پژوهی یکی از دلمشغولی های جدیِ من گردد و در این باب بسیار بخوانم و بیندیشم و 6-5 جلد کتاب بنویسم؛ از « در سپهر سپهری» و " فلسفه لاجوردی سپهری" گرفته تا « از خیام تا یالوم».
همچنان که هیچ فکر نمی کردم برای مدتی طولانی ساکن آمریکای شمالی شوم و عکسی که در بیست سالگی در محوطۀ دانشگاه گرفته شده و عکاسش روی در نقاب خاک کشیده، توسط دوست نازنینِ دیگری پس از سی سال در این سوی کرۀ خاکی بدستم برسد و انبوه خاطرات تلخ و شیرینِ آن روزگار را فرا یادم آورد و در ضمیرم زنده کند.
زندگی است دیگر و گردش روزگار و « کس را وقوف نیست که انجام کار چیست»...
https://www.instagram.com/p/DFfxiL1uh0x/?igsh=MWRrdHZlOTVvbjkyZw==