DastanSara | داستان سرا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#📚دیالوگ از رمان بت سنگی من


-از عقب صدایم کرد تو چه آیا عاشق شدی
؟

-عشق!واژه ی عجیبی است به ظن ام عشق فقد یک اسطوره است اسطوره ی فراموش شده که در زمان لیلی و مجنون باقی مانده و من به آن یقیین ندارم


-می دانستم که عاشق نشدی؟

-از کجا مگر من برایت گفته بودم

-نخیر چون سنگ ها عاشق نمی شوند و تو هم یک تکه ی از سنگی..!


#نویسنده_هدیه_مهرا


"رقص با باد"

دخترک قهرمان با موهای طلایی، چشمان سیاه و ابروهای کمانی، بيني بلند و لبان گوشتی، با گونه های سرخ و خال ی که وسط ابروهایش داشت او را از هر چیزی دیگری زیباتر ساخته بود، دخترکی از قریه سبز و کوچک با دل پُر از رویا و با درد جانسوزی که در قلب اش داشت، دخترک از جنس گل های باغ که به دست باد های سرکش روزگار افتاده و پَرپَر شد، آشنایی من با او به شکل غیر حضوری بود، من او را از نزدیک نديده بودم، ولی می‌دانستم که قلب مهربانی و رویاهایی قشنگی داشت، او بیخیال همه چیز غرق در دنیایی کودکانه ی خود بود، بی خبر از اینکه درد به جانش رخنه کرده که شاید دیگر او را مجالي برای نفس کشیدن ندهد، او توسط یک مؤسسه خیریه عملیات شد، و من میخواستم برایش پیش از عملیات حرف های قشنگی را بگویم که تو شبیِه ستاره درخشان در دل آسمان تاریک زیبا می تابی، هیچ چیزی به زیبایی لبخند تو در این دنیا نیست پس بخند و شاد باش، سفری که پیش داری خیلی سخت است ولی تو قدرت این را داری که با سخت هایش مواجه شده و موفق شوی پس تو قهرمان زندگی خودت هستی، حرف های من توسط یک دوست مهربان به او رسید، او عمل را موفقانه پشت سر گذارند و زندگی به  او فقط چند روز محدود فرصت داد تا در این دنیا باشد، دیروز خبر مرگ اش به من رسید، دردناک ترین خبر که شندیدم چشمانم ناخدا به اشک ریختن شروع کرد، گلویم را بغص فشرد، او نمیدانست که با مرگ اش چی داغ یی در دل عزیزانش گذاشت، من نتوانستم او را یک دل سیر به آغوش بیگیرم، نتوانست عطر خوش رایحه اش را استشمام کرده، موهای طلایی اش را نوازش کنم، کاش مثل آب دریا که بر ساحل بوسه میزند می‌توانستم بر صورت اش بوسه بزنم، او با دنیایی از معصومیت، مهربانی و رویاهایی بلند اش در خاک جا خوش کرد، و من با دلی مملو از آرزو هایی که برایش داشتم هنوز اینجا هستم، دلم برایش تنگ شده، شاید خواست خدا همین بود که من و تو هم را نبینم، همه روزی از این دنیایی فانی رَخت سفر می بندیم ولی امیدوارم در آن دنیا بتوانم تو یک دل سیر به آغوش بیگیرم.

🥺🥺

✍مدینه فرامرز


دیگر نقش بازی کردن کافی بود ، چشمانم را گشادم‌ ، ولی نگاهم قفل گل های قالین بود چون نمی توانستم ، اگر به او نگاه می‌کردم مطلقاً در همان نگاه غرق می‌شدم.
انگشت چپ‌ام را به دندان گرفتم و سابیدم ، می‌دانستم هر آن است که نیش بزند.
ولی این کار را نکرد بر خلاف انتظار‌م آرام و متین گفت:
_ باز هم که مجبورم کردی خودم بیایم پیشت.
_ حالا داری نیش و کنایه هم میزنی ؟
_ نیش کنایه ؟ به نظرت حرف های من به نیش و کنایه میماند.
سکوت کردم که سکوتم را دیده با التهاب لب زد.
__ فکر می‌کردم دیگر نمی توانم ببینم‌ات ، ولی به گفته‌ای تو لطف خدا بود که بار دیگر از کام مرگ متولد شدم.

با ابهت به چهره‌اش نگریدم.


#رومان شهریار
قسمت ۵۵

روز ها را کفن پاره کردم تا دیدن‌اش و احوال گرفتن‌اش...
به چشمان تیله‌ی‌اش خیره شدم ، در چشمان او هم دلتنگی موج میزد ، هرچند نه آنقدر رمانتیک و عاشقانه ولی دلتنگ هم بودیم.
نگاهای مان محکم به هم گره خورده بود.
از طرز نگاهای مان هویدا بود که چه سرحد چشمان مان بی تاب این نگاها بودند و چه سرحد که این دل برای ساز چشمان او آماده‌ی رقصیدن‌ بود.
بعد از اینکه او زخمی شده بود بیشتر هراس در دلم لانه کرد، ترسیدم که حضور‌اش از آفاق من کم رنگ نشود.
اصلان در زیر شانه‌‌اش قرار داشت ، آنقدر در هپروت محو شده بودم که متوجه حضور اصلان نشده بود.
بی طاقت قدمی به سویش نهادم که پدرم هم با شوهر عمه کوچک ترم وارد حولی شدند.
رو برگردانده در حالی که قدم های رشید جلو می‌آمد خودم را به اتاق تاریک بی‌بی سپردم.
از گوشه‌ی کلکین نیم نگاهی کردم ، رشید در بغل مادرش بود درحالی که مادرش از شدت ذوق و نگرانی این چند مدت نمی توانست سراپا بایستد.
همه لبخند و اشک شوق را یکجا مهمان چهره‌ای شأن کرده بودند.
اما نگاه رشید سون پنجره دمیده بود ، همان پنجره‌ای که من از شبابش استفاده کرده رخ قمر اش را به تماشا گرفته بودم.
مادرم با ذوق از اتاق به سمت بیرون رجعت داد با ظرف اسپندی که در دست داشت به سمت رشید می‌آمد.
لبخندی کنج لب‌هایم نقش بست.
پیشانی رشید از حساسیتی که به دود اسپند داشت تلخ شد.
و من تا سرحد عذابم این تلخی روی فک اش را می‌پرستیدم.
دوست داشتم اخمی که هنگام دود کردن اسپند روی چهره‌ای رشید میاید و چینی که حین این کار روی پیشانی‌اش می‌افتد ببینم.
حتی دلتنگ اخم کردن هایش شده بود ، جیغ زدن و داد و هوار کردن‌اش.***

در اتاق تنگ و تاریکِ که متعلق به بی‌بی بودم.
جیر جیر دروازه باعث شد نگاهم را به آن سوق دهم ، بانو در حالی که چهره‌اش شگوفه داده بود از وصل برادرش ، خند و خندان آمده گفت:
__ طاهره لالایم آمد.
این دختر از همه چی بی خبر بود ، من اولین کسی بودم که طلعت رشید به چشمانم تلألو کرده بود.
_ میدانم.
تعجب کرده بود ، آنقدر بی قراری و این بی تفاوتی...
_ میدانی و اینجا نشستی ، نه به اون بی تابی چند روز پیش و نه به این صبر کنون‌ات؟
_ بانو خیلی خسته‌ام ، میشود بروی میخواهم استراحت کنم، بردارت را نادیده نیستم ،‌ شکر که حالش خوبست.
نمی دانم پی حرف‌ام از من دلخور شد یا خیر ولی با تبسم کم رنگی از اتاق زد بیرون.
این دختر را بر خلاف دیگر خواهر هایش دوست داشتم ، او هیچ‌گاه بلد نبود انتقاد کند ، همیشه درکم می‌نمود و اینبار هم همین شد. نفسی فوت کرده دستی به صورتم کشیدم.
فکر های پوچ را رها کرده چشمانم را بستم.
واقعا رشک می‌بردم ، با وجود رشید همه مرا به انبوهی از گُرم رها کرده بودند.
خواب چقدر لحظه‌ای شیرینی است نه!
شاید زمان حرکت می‌کند ولی ذهنت در آرامش می‌باشد.
کاش همه چی مثل یک خواب کوتاه و شیرین بعد از ظهر بود.
کسی انگار دست گذاشته بود روی شانه‌ام...
_ انگار خوابش برده بیدارش نکنید.
شماها بروید جای من همینجا درست است.
_ درست است پسرم ولی هرچیزی خواستی به

صدای نسبتا ضعیفی از لای خواب وارد حس شنوایی‌ام شد.
بعد آن صدا انگار دست از شانه‌ام برداشته شد .
صدای پر هلهله بستن دروازه را شنیدم که گوی انبوهی باد یک دم از اتاق به بیرون رانده شده‌اند.
من آنقدر عمیق در خواب فرو رفته بودم که متوجه حضور اینها نشده بودم.
چشمانم را نیمه باز کردم طوری که نمایان نبود.
با دیدن شخص مقابلم نفس در سینه حبس شد.
کاش تاریک بود کاش.....
به دیوار تکیه زده بود ، درحالی که دست بانداژ شده‌اش روی سینه‌اش را گرفته بود.
چشمان‌اش بسته بود ، من هم
چشمانم را مجددا بستم و دنیایی تاریک را دیدم چراکه
تاب نگاه کردن به آن آقیانوس های دریده را نداشتم.
هر آن ممکن بود بمب اتم درونم انفجار کند و من خود و غرورم را به نیستی به فنا بدهم.
جلویش کم بیارم و‌ چون عاشقانه ‌های رمانتیک بپرم به آغوش گرم مردانه‌اش...
ولی نمی‌شد ، از من بر نمی آمد.
آنقدر که پیش او عاجز بودم تابحال خودم را این چنین حس نکرده بودم.
چشمانم بسته بودند ولی آن شعله‌ای زرد رنگ چشمانش دور تا دور صلیب چشمانم را احاطه کرده بود.
میدرخشید چون شب‌تاب طلایی!
_ من قبلاً هم گفته بودم که حتی اگر جلویی من بهترین نقش را هم بازی کنی باز هم بازنده‌ی چون من میشناسمت.

ناباورانه گوش تیز کردم، گمان می‌کردم خواب باشد ، او داشت با چه کسی حرف میزد.
من که خودم را به خواب زده بودم.
که اون هم انگار فهمیده بود من چنین فکری روی سر میپرورانم.
خنده‌‌ای خسته‌اش به گوشم نشست.
_ خیال نکن دیوانه شده با خودم حرف میزنم، ‌میدانم که بیداری.


دیگ‌دان...

در دل رقصِ شعله‌های آتش، دیگ دانِ می‌گذارم، پُر از حس‌ها و واژه‌هایی که تا این دَم، وجودم را به آتش کشیده‌اند! می‌خواهم شعله‌ها را به جنون برسانم تا از پخته‌گی به سوخته‌گی برسند، همان‌گونه که این آذر در درونم سوخت و مرا به این‌جا رساند.

#پرنده‌ی_بی_صدا✍🏼


بازی با سیاهی مداد و سپیدی کاغذ، دل‌انگیزتر از هر آرامشی است؛ شبیه گفت‌وگوی سکوت با خیال است...(:
ترسیم، مرا از چاله‌های غم بیرون می‌کشد و به دنیای سیاه و سپیدِ قشنگم می‌برد!
و این، آغازِ اولین رسمِ صورتم در سال 2025 است.

#پرنده‌ی_بی_صدا ✍🏼
#اثر_من🪄


[بها ]

در زندگی  بهای باید بپردازی تا چیزی را بدست بیاری

✍قلم شبنم


[تو بخند ]

*تو بخند، من فقط نگاهت بکنم* 
*دست بر موهای پیچ‌و‌تابت بکنم* 
در این لحظه، هیچ چیزی مهم‌تر از تو نیست، 
جز نگاهت که در قلبم جاودانه است. 

صدای خنده‌ات در گوشم موسیقی است، 
که هر نتش برای من امیدی تازه می‌آورد. 
دست‌هایم آرام بر موهای تو می‌لغزد، 
چون لحظه‌ای که با تو هستم، برایم بی‌پایان است. 

بگذار در این لحظه فقط تو باشی، 
که بخندی و من فقط تماشایت کنم. 
در این دنیای پر از شلوغی، 
تو برای من همان آرامشی هستی که همیشه در جستجویش بودم.

✍قلم شبنم 🦋
یا S...Gak
🦋


[شب]

*شب بود، هوا خیلی خیلی سرد،* 
در این هوای سرد بیرون از کلبه‌ام، 
دست‌هایم از سرمای شب یخ زده بود، 
اما در دل، شعله‌ای از امید می‌سوخت. 

صدای باد درختان را به رقص درآورده بود، 
و ماه، تنها شاهد این شب سرد بود، 
نوری ضعیف از شمع درون کلبه‌ام، 
در دل تاریکی، به من آرامش می‌بخشید. 

در دل شب، وقتی تمام دنیا خواب بود، 
فقط صدای قلبم بود که می‌زد، 
و از آن درختان، که در تاریکی می‌لرزیدند، 
احساس می‌کردم که دنیا هنوز زنده است. 

با اینکه سردی شب به استخوانم نفوذ کرده بود، 
اما گرمای درونم، مرا از سرما بی‌نیاز می‌کرد، 
چون در این شب سرد، تنها چیزی که مهم بود، 
این بود که هنوز در این دنیا، *زندگی* جریان دارد.

✍قلم شبنم 🦋
یا S...GaK
🦋


Forward from: نبض احساس⚡️
خیلی مهم است که زندگی ات را
به چه کسانی میگذرانی...


🕊️@nabzehssasss🕊️


Forward from: ناگفته هایم
می خواهم در لابلایی کتاب ها پنهان شوم،فرق نمی کند مقدمه ی کتاب باشم یا هم شماره و یا سطر آن فقد می خواهم کتاب ها پناه ام دهند.

#هدیه _مهرا
#ارسالی_شما


@nagoftahayam


حتما عضو شوين ❤️




لينك چينل واتس اپ داستان سرا ❤️✨


درود خدمت شما و عزیزان داستان سرا
به دعای تک تک تان نیاز دارم بخاطر حاجتم
با دوست های تان شریک سازین
شاید مومّن وجود داشته باشد و دعایش قبول درگاه حق شود!🤍


ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش.

#F_N♥️🤗


از زیبایی های کابلم🤍🥺
#Tahmina

#کابل #افغانستان #kabul #Afghanistan

632 0 5 10 41

ویلیام_ یعنی چه؟؟؟
آورانوس_ پروژه‌های شرکت مارا دزدی کرده به شرکت‌های دیگری میفروشد کاملا پروژه های جدید ما به شرکت های دیگر پراگنده شده و تقلید شده است!
ویلیام_ چطور میخواهی باور کنم؟؟؟
آورانوس_ مدرک دارم!
و از موبایلم مدرک‌ِ پروژه جدید مارا در شرکت دیگری به آقا ویلیام نشان دادم!
آقا ویلیام چندی به عکس خیره ماند و گفت
ویلیام_ این عکس را به من بفرست، بعدا حرف خواهیم زد!
از جا برخاستم
ویلیام_ برو بیرون!
و از آنجا بیرون شدم، از هنوز کم کم احساس پیروزمندانگی میکردم!
فقط یکبار صبر کنند و در تمام شهر لوحه‌های پروژه مارا از شرکت دیگری ببینند!
آنگاه من حرف نمی زنم شرایط حرف خواهی زد آقا ویلیام!!!!



آنجلینا در این حالا با آن‌گل‌های مرده داشت‌بازی میکرد و نمیدانست از دنبالش چه بلا های فوران خواهد کرد...!

ادامه دارد.....


اگر من حالا ذهن و دل را یکجا کردم، تغییر دادم
به‌نظر خودم و نظر دوستانم به یک شخص اصیل و فرح‌بخش مبتدل شده‌ام...
وقتی دیدم کسی برایم زیان رساند از آن دوری کردم هر چند دل دیوانه بازم اورا می‌پایید، اما من تغییر اش دادم سمت‌اش را برگرداندم
و حالا جهان به نحوه دیگری به من نگاه میکند‌......

یک پیراهن چین دار خاکستری رنگ، با صندل های پاشنه کوتاه به رنگ سفید یک کیف کوچک سفید رنگ را به تن کردم
کمی عطر به گلو و لباس‌م پاشیدم.
آرایش خیلی کم کردم و برای روز جدید کاری با یک ژست خاص آماده شدم.
یک عکس جلوی آیینه گرفتم و به دوستانم به اشتراک گذاشتم که چطور شدم؟
همشان یک نظر احمقانه دادند و رفتند
و منم راهی شدم به گروپ آرگیت....

وارد کردم آرگیت شدم پشت میزم نشستم کار های امروزم را طرح ریزی کردم.
بلند شدم به آقای محترم قهوه آماده کردم و بسوی اتاقش راه افتادم.
بسم‌الله گفته درب را تک تک کردم و با اخذ اجازه وارد شدم
آنجلینا_ صبح‌تان بخیر ارجمند!
عیاذ_ صبح بخیر آنجلینا!
قهوه را گذاشتم روی میز، و متوجه یک دسته گل بزرگ و که بل گل های لاله مزین بود، شدم
اوه به نظر میرسد اورانوس برایش گل خریده!
عیاذ_ روز تعطیل خوش گذشت؟؟
آنجلینا_ بلی خواب‌های خیلی خوبی دیدم! از برکت شما!!
و خندیدم
عیاذ_ فکر کنم فرد مورد نظرت را پیدا کردی برای ازدواج!
آنجلینا_ نه در خواب که کسی خوشم نخورد!
عیاذ_ این گل برای توست!
چشمانم از حدقه بیرون زد اوه این آدم برای من گل خریده چرا؟؟؟
آنجلینا_ وااای ممنونم مگر چرا شما بر........
حرفم را تکمیل نکرده بودم..!
عیاذ_ از طرف من نیست! به نظر میرسد یک مرد برایت گل فرستاده و سمبول شخص مورد نظر  تو هم حالا سر میز من است!! بر دارش!
گل را گرفتم ابرو هایم بالا پرید
نامه کوچک که لای گل بود را باز کردم
خواندم نوشته بود( گلِ به زیبایی روی تو برای تو... برای یک شروع جدید.... امکان دارد مرا ببخشید؟؟)
آنجلینا_ حدس تان درست بوده یک مرد است به نظرم ، شخص که مرا مورد نظر دارد سمبول عشق خود را سر میز شما فرستاده است! نباید نباید زشت است!
در فکر عمیق فرو رفتم کی بود چرا اینطور نوشته است
عیاذ که با چشمان موشکافانه مرا می‌پایید گفت
عیاذ_ دریافتی کی است  مشتاق هستم بدانم این مرد.....
و حرف خود را تکمیل لبان خود را جمع کرد..
آنجلینا_ با اجازه!
و آنجا بیرون شدم، باید از آذرخش خانم می‌پرسیدم که کی بوده میتواند....!

به دفتر کار آذرخش رفتم داشت با عصبانیت تکه‌ی سرخ رنگی را برانداز میکرد!
آنجلینا_ وقت دارید؟؟؟
آذرخش نگاهی پر خشم به من انداخت و تا در دستم گل را دید اخم هایش در رفت
آذرخش_ خیلی وقت دارم خیلی !
و نشستم جلوی میزش
آنجلینا_ این از طرف کی باشد؟؟؟
آذرخش گل را از دستم گرفت، بو کرده و نامه‌ش را خواند!
آذرخش_ بگیر اینرا ببر، از رل‌قبلی ات است!
لبانم‌را جمع کردم نمیدانم اصلا به ذهنم‌نمی‌گنجد آن احمق به من گل فرستاده باشد!
آنجلینا_ حتی کفش‌های الماس می فرستاد به روی کثیف‌اش نگاه نمیکردم حالا گل فرستاده! این گل‌ها خیلی وقت قبل مرده بودند!
آذرخش_ باور کنم؟؟؟؟
آنجلینا_ شک هم نکن!
آذرخش_ پس برو گم شو!

                                ***
امروز را انگار دستیار آذرخش بودم همه کار هایش را انجام دادم.
طراحی هایش را رنگ‌آمیزی کردم، چند لباس را  در مانکن‌‌ها پوشاندم، طراحی‌هایش را به عیاذ بردم، عیاذ سفارش داد چند لباس عروس طراحی شود و غیره...

آورانوس
از حسادت میترکیدم، یعنی عیاذ به انجلینا گل خریده آخر به چه مناسبت یعنی چرا؟؟؟
تا بحال به اتاقش بودم گمان بردم گل که روی میزش است از من است اما با پر رویی جلوی نامزد خود میگوید؛ از انجلینا است
منی که هیچکس را برای پشتیبانی ندارم، عیاذ که آدم دور نگه است میتواند در میان همه از من خوب بگوید  از من دفاع کند اما در اصل با من کارد و گوشت است!
آذرخش هم که از ابتدا با من جور نبود آخر من تنهای تنها برای انجلینا چه بسنجم؟؟؟
تنها راه بیرون کردن آن از اینجا آقا ویلیام است اما چطور اورا قانع بسازم اورا اخراج کند؟
بسوی اتاقش راه افتادم دو تک تک کردم و وارد شدم
ویلیام_ آورانوس بفرما دخترم؟
چهره مظلومانه به خودم گرفتم و گفتم
آورانوس_ آقا ویلیام، حرف مرا کسی در این‌جا باور نمی‌کند، اما شما لطفا!!!
ویلیام_ واضع‌تر حرف بزن.!
آورانوس_ انجلینا خودش را خیلی خوب در قلبها جا کرده و همه در قید مشت خود گرفته‌ست، اما او دارد خرابکاری های در شرکت می کند..
آقا ویلیام‌مجله‌ی را که در دست داشت را روی میز گذاشت و تکیه خود را از چوکی برداشت!


رمان #حس_مبهم
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
قسمت #بیست_یکم

گل‌های مرده
                           --------‐--------------
                             قسمت بیست‌ویکم
                      

هاریکا

تماس را قطع کردم و به نقاشی صورت یک زن جوان پرداختم!
با کار کردن می‌توانستم ذهنم را خاموش کنم!
بعد ازین که خانم عجیب که موهای سبز رنگ فرفری داشت را از زیر دستم بیرون کردم، مشتری دیگری برای آرایش نداشتم و خواستم به خانه بروم‌که آن مرد که مثلا پدرم است کدام خراب کاری نکند...!
درب خانه را با کلید باز کردم و وارد شدم که بوی خیلی خوب غذای مشامم را نوازش کرد.
طراوت بوی خوبی بود میتوانستم گمان‌کنم غذای مورد علاقه‌ام بولانی و سمبوسه داشی خود ما بوده است!
کیف‌ام را به کنار دهلیز پرتاب کردم و سرم را به آشپز خانه داخل کردم
سر میز داشت قاب هارا میچید.
هاریکا_ چه کار میکنی؟؟؟
او که تازه متوجه من شد با لبخند باز گفت
برایان_ دخترم خوش آمدی، ببین برایت غذای مورد علاقه ات را طبخ کردم دوست داری مگر نه؟؟؟
چین به ابرو هایم افتاد
هاریکا_ از چه انِ به یاد داری؟
برایان_ از زمان های خیلی دور!
هاریکا_ آملیت هم پختی؟؟؟
برایان_ بلی دخترم دوست داری مگر نه بنشین، نوش جان کن!
رفتم روی چوکی نشستم و میخواستم لقمه‌ی به دهن بگذارم که یکباره چیزی خیلی عذاب دهنده به ذهنم رسید
دوباره اشک به چشمانم حلقه زدم ولی نگذاشتم حاشا شود.
هاریکا_ چطور بتوانم به تو اعتماد کنم؟؟؟
لبخند او هم محو شد
برایان_ یعنی تا این حد!؟
سرم را تکان دادم به معنی بلی!
خندید و از هر کدام لقمه‌ی گرفت و به ذهن گذاشت!
دهانم باز ماند و خندیدم
برایان_ حالا با خیال راحت بخور! چون اگر سم باشد من نخست میمیرم!
و بازم خندیدیم
هاریکا_ پدر..!
برایان_ جانم!
از جا برخاستم و به آغوش گرفتم اش
هاریکا_ به من قول میدهی که هرگز بد نشوی؟؟؟
برایان_ قول‌.. قول مردانه!
و هر دو باهم  شروع به تناول غذا کردیم
با آذرخش کمی حرف زدیم، ان روز نیز گذشت و روز دیگر آغاز شد

آذرخش


از روی کوچ که لم داده بودم بیدار شدم ساعت هفت ونیم صبح بود همه جا گند زده بود خیلی خانه‌ام پراگنده بود
به همه جا نگاه بیخیالی انداختم
دم صبح آهنگ خیلی بلند را پخش کردم، پرده هارا دور زدم از چلو پنجره نفس عمیقی کشیدم
دستانم را از پنجره بیرون کردم، چشمانم را بستم، لبخند پهنای زدم
و بلند گفتم
Gooooood morning neeeeew York _آذرخش

من چون خانه‌ام با خانه ویلیام اینها کنار هم بودند، گاهی میتوانستم سرم را از پنجره بیرون کرده حویلی آنها را نگاه کنم یا هم با نوران خانم صحبت کنم!
به سرک نگاه کردم ویلیام بود با عجله میخواست جایی برود که آنهم حتما شرکت است.
بیخیال دوباره برگشتم
ساعت هفت‌ونیم نبود.... ساعت هشت و نیم بود
چشمانم از حدقه بیرون زد
سراسر خانه‌ام پر بود با مانکن‌ها، فیته‌متر، کاغذها، رنگ‌ها، و تکه‌ها
سریع سریع دنبال نقاشی ها می گشتم
بالاخره از زیر کوچ دریافتم صد صفحه از لباس های را که رسامی کرده بودم
که صدای زنگ موبایلم آمد
یک چرخی زدم در مرکز خانه ولی موبایل نبود
با بسیار از کلنجار و ناهنجاری‌ها موبایل را از جیب پتلونم که در سبد لباس های چروک گذاشته بودم، پیدا کردم
عیاذ بود آنهم خیلی عصبانی به بار چهارم داشت تماس میگرفت
آذرخش_ هلو عشق آذرخش!؟
عیاذ_ آذرخش اصلا حال مسخره بازی و بچه‌بازی نیست! اصلا تو کجا هستی ها؟؟؟؟
آذرخش_ با محبت حرف......
عیاذ_ سریع به شرکت می‌آیی حرف بی حرف! اگر تا ده دقیقه دیگر اگر به شرکت نبودی باید برای خودت یک کار جدید پیدا کنی!!!
و تماس را قطع کرد
دهانم باز ماند آخر هیچ باری با من اینطور حرف نزده بود!

آنجلینا 

انسان‌ها موجودات ماورایی‌اند هر کاری از دست شان برمی‌آید آنها قدرت و توانایی انجام دادن کار های که، دور از تصور شان هم است را، دارند.
اگر عزت نفس داشته باشند، اگر کوتاه نیایند، اگر اجازه بدهند به خودشان برای پیشرفت، اگر به سرنوشت اعتقاد نداشته باشند، انسان‌های عاقل؛ از هوش قلب و مغز برای بدست گرفتن دست سرنوشت، استفاده میکنند، نمیگذارند شرایط آنها را تعریف کند چون؛ آنها متکی به این هستند(که هر انسان در مقطع زندگی به فرصتی نیاز دارد تا کاری را انجام دهد).....!
کسانی که سعی میکنند خودشان‌را برای هر لحظه آینده‌ی زندگی آماده بسازند و برزمند،
کسانی که سعی میکنند، مغز خود را تغییر بدهد، اعتقاد و باور های خود را تغییر بدهد، زندگی را تحول‌بر انگیز بیازند و در آخیر قلب‌خود را تغییر دهند!
آنها کسانی اند که از خودشان به حیث صلاح قوی در برابر هر مشقت و زیان استفاده میکنند!
وقتی مغز خود را تغییر میدهد  خودشان تغییر ‌می‌کنند، اما اگر قلب‌شان تغییر کند، نه تنها نحوه دیدن آنها به جهان، بلکه نحوه دیدن جهان به آنها نیز متعلق میشود....!

20 last posts shown.