DastanSara | داستان سرا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


جانان من
دگر تاب و توان ندارد
قلب ویران من

جانان من
بگذاز قدری آرام گیرد
روح من

جانان من
اندکی مرحم ساز
بهر دل بیمارم من

جانان من
دگر تاب و توان ندارد
قلب ویران من


# آئینه 🥀🍃


قسم به قلب ویرانم
که عاشقش بودم هستم و خواهم بود


# آئینه 🥀🍃


چه کنم با حالم؟!
که ز هیچ هیچی نمیدانم


# آئینه 🥀🍃



684 0 0 13 14

💌


Being an Afghan girl is like being a moving corpse.

💔🥀

✍🏻#مریم_پاییز


و چه عشق‌های که شعله‌هایش به‌ آسمان می‌رسید ولی سکوت خاکسترش کرد.

#گرانه_هدیه


می‌گویم رفیق، بیا خودمان را گول بزنیم.
اصلاً سرمان کلاه بگذاریم و خوش‌خیال بشویم.
بیا فکر کنیم دنیا جای بدی نیست.
مثلاً می‌توانیم همدم با طلوع خورشید، کوچه و پس‌کوچه‌های کابل را با دوچرخه دور بزنیم، بدون هیچ نگاه هیزی که بخواهد دنبال‌مان کند.
اصلاً می‌توانیم برویم مکتب و قلم‌های‌مان را بدار نیاویخته‌اند.
مثلاً روزهای بارانی دلگیر نیست که همراه با آسمان بغض کنیم و دلتنگ شویم. برعکس، رقص بارانی کنیم کنار آن‌که عزیزتر است از جان.
بیا فکر کنیم می‌شود به آدم‌ها اعتماد کرد و خانه‌ها جای بوی تعفن مُرده، عطر زندگی دارند هنوز.
دامن گل‌گلی به تن کنیم و غروب را با یک قاب تلخان و جای هیل‌دار به تماشا بنشینیم.
از آن غروب‌های دلنشین که غم نداشته باشد.
مثلاً فرض کنیم گرانی نیست.
جنگ نیست.
خانه‌خرابی نیست.
کودکی در حسرت دیدار پدر رفته‌اش، چشمانش قاب به در نشده.
اصلاً کودک کار و خیابانی نداریم.
کودکی می‌کنیم آن‌طور که حق‌مان است.
حسرت نیست.
آه جگرسوز نیست.
فراق یار نیست.
دلتنگی نداشته‌ها نیست.
خوبیم.
حال‌مان خوب است.
حال دل‌مان خوب است.
جای بوی باروت و هوای آلوده، عطر گل سنجد همه‌جا پخش شده.
خنده‌ها اصالت دارند و غم‌ها فیک است.
جوک‌های فراوان که هی می‌گوییم و می‌خندیم.
بیا فکر کنیم روزها دیگر غیرقابل‌تحمل نیست و تنهایی بهترین همدم آدمی‌زاد نمی‌شود.
زادروز مان را کنار آرزوهای‌مان جشن می‌گیریم
می‌گویم بیا فکر کنیم جهل به دار آویخته شده و آگاهی حرف اول را می‌زند.
بیا فکر کنیم می‌شود دوباره عاشق شد و قند در دلمان آب شود
زمین دیگر دلگیر نیست و آدم‌هایش همدیگر را بغل می‌کنند.
جهان دیگر تبعیض را در خود جا نمی‌دهد و به جرم دختر بودن، زنده‌زنده دفن نمی‌شویم.
مثلاً هنوز پدرها تکیه‌گاه محکم‌اند و مادرها تا ابد جوان می‌مانند.
مثلاً پاییزهایش آمدن دارد و زمستانش گرمی دلپذیر.
در دست دست یار، خاطراتی بسازیم که جگرسوز نیست.
بیا باور کنیم این روزها می‌گذرند و قرار نیست ردی برجا بگذارند. حال دلمان خوب می‌شود و غمی باقی نخواهد ماند.
مثلاً بیا با این خیال خام‌مان این روزها را پشت سر بگذاریم.
بیا باور کنیم شاید روزی...
شاید خوب خواهیم شد.
شاید.



بردین


نسلِ از ما که قرار است پیر بشود، دیگر حسرت جوانی نمی‌کند.
چون می‌داند چگونه در مادام جوانی، جوانه‌ی پیری از او شگفت.


#ثناسحر
#شما_فرستادید


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
🫠

نویسنده نبود،
فقط درد هایی داشت که امان اش را می برید، آوایی قابل ادا کردن اش نبود و شنونده نداشت....،

#Astro
#شما_فرستادید



986 0 0 13 13

_ _ _ خاا خیر بگذر وای از دست تو کلثوم من فقط از مخلوق الله تعریف کردم تمام.
_ _ _هاا بلی بلی
دوباره مهسا با ذوق گفت: وای بیبین
  لباس هم‌ پیراهن تنبان به رنگ سفید پوشیده در آن هیکل اش چقدر زیبا میگه.
_ _ _ امان،امان از دست تو مهسا ناحق خو دیو نمیگم اش.
_ _ _ خو راست میگم‌ تو خودت بیا یکبار بیبین هههههه! خدا نزنیت بيچاره را دیو خطاب می‌کنی پسر به این زیبایی!
_ _ _ بلی بلی یکی تو زیبا هستی یکی هم او دیو
دیگر اینکه من نگاه اش کنم باز گناهش را تو به گردن می‌گیری؟
_ _ _  آه کلثوم خا صحیح است‌ میگیرم.
_ _ _ دیوانه جان کسی گناه دیگری را به دوش گرفته نمی‌تواند هر کس جواب گناه خوده میته!
دگه اینکه میگی دگه یوسف باشه که انقدر تعریف اش را داری خوب است که کارد و میوه پیشت نیست ورنه دستانت را نابود می‌کردی ههههه!
_ _ _ آفرین تو همینطور بخند ولی کلثوم ظلم مکن واقعاً کمی از یوسف نداره!
_ _ _ آه مهسا گوشه شو که بیبینم.
با ذوق گفت بیا بیا!
و اما امان از این بشر!
الحق که خیلی زیبا شده
قسمی که مهسا گفت لباس، پيراهن تنبان سفید
ﺑﺮ ﺗﻦ دارد ، واﺳﮑﺖ ﺳﯿﺎه و رﻣﺎلِ سیاه
ﺑﺎ ﻟﺒﺎس وﻃﻨﯽ و ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﻣﻮﺟﯽ ﺷﺪه، از وﺻﻒ
ﺧﺎرج ﺷﺪه ﺑﻮد!
واقعاً که یوسف مجلس شده امشب!
اما پیش مهسا خود را همينطور بی‌خیال گرفته و گفتم: خاا دیدم درست شد یا نی؟
_ _ _ یعنی دگه هیچ گفتنی نداری؟
_ _ _ نه چی گفتنی داشته باشم خوش میشی؟
آهان یک‌ گفتنی دارم یک قسم لباس سفید بر تن کرده که میگی‌ امشب شاه این باشد.
_ _ _هههههه خدا نزنه ترا دختر.
  کلثوم چرا انقدر خود را بی‌خیال می‌گیری؟
_ _ _ اوف مهسا
میگی‌ حالا چیکار کنم بروم نزدش و بگم امشب خیلی دلربا شدی هه؟
_ _ _نُچ همین که نزد من گفتی کفایت می‌کند هههههه!
_ _ _ مهسا طوری بزنمت که خودت بگویی آفرین.
_ _ _خا درست است بیشتر از این چیزی نمیگم تو ظالم خو بُکس یاد داری ناحق میزنی ناک اوت ما میکنی بس خلاص.
_ _ _ آفرین دختر هوشیار!
خب حالا می‌شود بریم یک‌ساعت است که اینجا هستیم.
_ _ _هاا می‌رویم خو مگم به گفته خودت نامحرمانو اونجا هستن باز نگی که نگفتی.
_ _ _اوف اوف اوف
اینها چی میکنن  اینجا که راه را بند انداختند؟
_ _ _نمی‌دانم خواهرم.
راستی امممم کلثوم...
_ _ _هه بگو چرا ام را انقدر کشش دار گفتی؟
آدم واری ام کلثوم بگو بیبین چه یک نام زیبایی است ماشاءالله!
_ _ _ همینطوری دلم خواست.
بلی بلی بسیار زیباست اعتماد به سقف تو هم خیلی زیباست.
_ _ _ قَرا دگه کم‌ گپ بزن.
خا بگو چی میگفتی؟
میگم تو چطور که حجاب نکردی؟
بعد چند سال اولین بار است میبینم که در محفل حجاب نکردی!
_ _ _ وای نگو خواهرم می‌خواستم که حجاب کنم ولی مریم شان و مادرم گفتند که محفل دخترانه و زنانه است لازم نیست حجاب کنی فقط یک شب حنا است دگه!
من هم نکردم ولی حالا خیلی پشیمان استم دگه هرگز به گپ کسی گوش نمی‌کنم او هم در مورد حجابم!
هرگز!
_ _ _ خوب خیر باشد می‌گذره حالی یک شب حنا است
دگه اینکه کدام نامحرم خو ندیده ات دلت جم باشد.
_ _ _ هممم
راستی کلثوم همین‌جا گیر ات کردم در مورد او تصمیمِ که گرفتی مطمئن استی؟
گفتم: در مورد کدام تصمیم حرف می‌زنی؟
گفت: در مورد اینکه رشته مان را خارج از کابل انتخاب کنیم.
گفتم: آهان اون را میگی!
ها کاملاً مطمئن استم چون واقعاً نمی‌خواهم که اینجا درس بخوانم می‌خواهم از کابل خارج شوم و در ولایت دیگری درس خود را ادامه بتم.
دلیل اش را هم یکبار برایت گفته بودم که می‌خواهم مستقل بودن را یاد بگیرم فکر می‌کنم وابسته فامیلم شدیم اما من این را نمی‌خواهم! میخواهم خودم سر پای خود ایستاد شوم من انقدر زبان نخواندم که بعد همین‌جا سر جایم بنشینم خواندم که پیشرفت داشته باشم خواندم که حداقل در یک مرحله‌ از زنده‌گی به گفته مردمان عام خر خود را از گِل کشیده بتوانم.
من کِک بُکسِنگ را بخاطر اینکه در خانه بنشينم و با هلال شان مسابقه بتم یاد نگرفتم بخاطر این یاد گرفتم تا اگر روزی از منطقه امن خود خارج شدم بتوانم از خود دفاع کنم!
_ _ _ بلی خب تو هم راست میگی مه هم رفتم خو از بکس هیچ چیز یاد نگرفتم‌ به‌ جز دفاع کردن.
_ _ _ همین اش هم زیاد است که یاد گرفتی باز تو خو علاقه نداشتی اگر نی می‌توانستی درست یاد بگیری.
_ _ _  ها ولا این‌ گپ‌ هم است اگر مثل تو علاقه می‌داشتم حالی منم یک‌ چیزی بودم ههههه.
_ _ _ وای امان از دست تو دختر.
_ _ _ می‌دانی خوب به یاد دارم که در روز اول استاد تمرین از ات چقدر راضی بود باز بعد چند وقت تمرین بیشتر حتی خود استاد هم می‌ترسید با تو مسابقه دهد هههههه!
_ _ _ ههههههه خدا نزنیت مهسا اصلاً هم این قسم‌ نبود.
_ _ _ نخیر ام بود فروتنی نکن حالا.


ادامه دارد...


رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات 
قسمت:#_ بیست_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز

گفت: بگو چی گپ نی که بدرنگ شدیم هه؟
_ _ _ هههههه نی دیوانه جان یک گپ‌ دگه را می‌خواهم بگم‌ برایت!
_ _ _ خب بگید دگه کلثوم زَهره ام‌ به ترکیدن آمده راییست بگو دگه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا خو نزنه تره می‌خواستم بگم که مه واقعاً عاشق چشمانت استم هه هه!
_ _ _ وای کلثوم خدا خو خودت را نزنه من میگم که حالا این قرار است که چی بگه هی خدا دگه!
و در ضمن الا شرماندیم یک قسم واری !
_ _ _هه هه هه هه نه لمر جان الله بشرمانیت ما چه کاره هههههه!
_ _ _ چی؟
حالی من این حرف ترا دعای نیک‌ بگیرم یا دعای بد؟
_ _ _ ههههه اونش به خودت
مربوط میشه دلت دیگر.
_ _ _ کلثوم واقعاً که متأسف شدم‌ برایت!
_ _ _ هههههه بیا بریم ناحق متأسف نشو هله برویم بالا!
_ _ _ وای ها تو هم راست میگی بریم که همه گی رفتند مه می‌خواستم ینگه جانم را بیبینم!
_ _ _ ها برویم بالا بیبین اش بعداً
_ _ _ درست است.
وقتی به سمت منزل بالا
می رفتیم لمر
آهسته در پیش گوشم گفت: دیدی؟
مه هم گفتم: هاا دیدیم و هر دو باهم زدیم زیر خنده حالا نخند پس کِی بخند!
پرسیدم پس چه شد ماهانا میخواستم برایش لباس بتم.
لمر گفت: او لالایمه محکم گرفت که مره دوباره خانه ببر تا از سر آماده شوم.
گفتم: خو.
کدام‌ لالایت را؟
گفت: خو معلوم دار است دگه که دیان لالایمه دیوانه جان.
گفتم: خاا کَودن جان مه امتو پرسیدم گفتم لالا عمر نبوده باشه.
گفت: نی دیان لالایم بود.
کلثوم یک گپ را میفهمی دیان، لالای بد عنق و مغرورم که به آسانی خنده نمی‌کنه آسانی را هم در جایش بگذار اصلاً خنده نمی‌کنه ولی با دیدن ماهانای بیچاره حتی او هم خنده خود را مهار کرده نتوانست ههههههه
_ _ _ هههههه خدا نزنیت.
الله هدایتت کند خواهرم.
_ _ _ آمین با تو یکجا هههههه.



خب خب هله زود شوین کلثوم این بار خو نمیگذارم ترا باید حتمی با من یک 
رقص کنی!
_ _ _ وای لمر حالی چرا پشت مرا گرفتی بیبینین دیگران هم استن!
_ _ _ کلثوم واقعا که همرایت قهر می‌کنم هله دگه من می‌خواهم  با تو رقص کنم لطفاً!
_ _ _ پس درست است در ساز دایره می توانی رقص کنی؟
_ _ _ خواهرم تو فقط بگو
مه برایت در ساز خبر ها هم رقص می‌کنم هههههه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا نزنیت لمر پس درست است بیا در میدان....
با لمر یک چپه چرخ زدم واقعا خیلی مانده شده بودم از دست اینکه مادرم خیلی خوب دایره می‌زد لمر اصلاً نمیخواست که بنشيند با زور ختم‌ بخیر کردیم!
رفتم تا کمی آب بنوشم که مهسا هم از پشتم آمد دیدم که خیلی اعصبانی معلوم میشه گفتم: چی شدیت دختر کاکا جان؟
گفت: هیچی خوب جور آمدی با اقارب جدید تان!
_ _ _ههههه مهسا نگو که حسودی کردی؟
_ _ _ نه بابا حسودی کیلوی چند است من و حسادت کردن مهال است.
_ _ _ همم بلی بلی من که می‌دانم که تو میدانی تنها دوست و رفیق مه خودت استی نه کسی دیگر
_ _ _ واقعاً؟
_ _ _ آه مهسا طوری بزنمت که خودت بگی آفرین معلوم دار است.
_ _ _ پس درست است بیا که بریم باید با من هم رقص کنی فهمیدی؟
_ _ _خیلی خوب بریم بیزو امشب شب رقص است ههههه
_ _ _ هاا ولا امشب نرقصی پس کِی برقصی ههههه!
_ _ _ خیر است امشب جانت را نکَش فرداشب عروسی داریم می‌توانی کمی انرژی ات را به فرداشب بگذاری هه هه هه هه !
_ _ _ هاا تو دلت جمع باشه مه انرژی کافی دارم هم به امشب و هم‌ برای فرداشب بریم.
اوپس  صبر کن کلثوم!
_ _ _چرا چی شده بیا که بریم حالی سر وصدای شان می برایه.
_ _ _ چیز است..
_ _ _ چیز است خو بگو دگه
_ _ _ اوف کلثوم کور استی نمی بینی مگر یک گَله مرد است اونجا بخاطر خودت میگم!
_ _ _ چی میگی؟
در کجا؟
_ _ _  اونه در پیش رویت.
وای کلثوم نکند این همونی است که همرایش تصادف کردی؟
چقدر مقبول است جوانه مرگی را!
_ _ _ مهسا طوری بزنمت که خودت خود را شناخته نتوانی باز چطور پسر های کوچه واری میگه جوانه مرگی هَی خدا دگه الله هدایتت کنه.
_ _ _ آمین خواهرم با جمله مسلمانان.
خا حالی بگو این همان است؟‌
_ _ _ باش تو که صحیح بیبینم خو، مرا در عقب دیوار قید کردی نمیدانم که چی را بیبینم.
_ _ _هههههه ببخشید دگه از دست هیجان بسیار است هه هه هه هه!
_ _ _ یا الله خودت کمک کن این بنده ات را لطفاً.
_ _ _ کلثوم این‌بار مه خودت را طوری بزنم که خودت بگی آفرین.
هله زود شو بیبین همان است؟
وقتی که دیدم اش بلی خودش بود!
مهسا گفت:  این جذابیت را بیبین او دختر سفیدی پا هایش از همینجا پديدار است!
با لحن کمی جدی گفتم: وای امان از دست تو دختر آخر به پا های پسر مردم چیکار داری؟


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💌

معارف اسلامی

مبادا فراموشکار عمر زودگذران شویم!


درست که درگیری و ناملایمتی های روزگارم خیلی زاد اند اما.....!؟

امیدم به خدایم از همه شان زیاد تر است...... 😊


"احرار"
"احرار" 📸


#شما_فرستادید 🫧

انسان‌ها وقتی شکست می‌خورند شکست خوردن خود را باور نمی‌کنند، خود را عذاب می‌دهند و نامهربانی دگران را با نامهربانی کردن در حق خود جبران می‌کنند ولی یک روزی متوجه می‌شوند کجای کار اشتباه بود و چه زمانی خودشان باید دست بردار می‌شدند.
‎گاهی فراموش می‌کنند تا در قعر آتش نسوزی به پخته‌گی باطنی و ظاهری نمی‌رسی!




ارسلو🖋️


#شما_فرستادید 🫧

سخت به دعا نیازمندم مشکلات خانوادگی کارم را به مرگ رسانده.

التماس دعا عزیزا ماه شعبان هست سخت نیازمند هستم سختتتت شاید شما نزدیکتر از من به خداوند باشید .

😭💔🖤


#شما_فرستادید🫧

درد خلک بدلوي
ځينې بي رحمه کيږې او ځنې خاموش
پاتې کیژی🥺

بتول ...🦋


#شما_فرستادید 🫧


ستا دا جادوګرو سترګو څه وکړل
زه یی د بشر سره په شر کړمه...♥︎

بتول ...🦋


#کاش_بتوانیم_الگویی_باشیم_با_نام_پدر
#داستانی_بر_اساس_واقعیت
#راوی_ح_ص
#نگارنده_ستایش_آ
#قسمت_نهم

طیِ سال‌هایی که گذشت پدر کلان و مادر کلان؛ پیر و زمین‌گیرتر از قبل شدند و بارها تلاش‌شان برای دوباره سامان دادن پسر بی‌سرپناه‌شان بی‌نتیجه مانده بود، حتی وقتی مسئله محروم کردن جمیل از ارث و حتی اسم و تخلص پدر مطرح شد؛ هیچ گوشی بدهکار حرف‌های آنان نبود.

با سپری کردن ماه‌های اندکی پدربزرگ بدون تقسیمِ ارث و محروم کردن جمیل از حق پدری، و همسرش که سال‌های رنجِ او از فراق فرزندانش بیشتر از خوشی‌اش بود؛ هر دو در بی‌خبریِ کامل از رحمان با سه ماه فاصله‌ی زمانی، با دلی پر از اندوه، راهیِ دیار ابدی شدند.
هرچند جمیل، مادر و خانواده اش به محض اطلاع یافتن از وفات بزرگانِ خانواده، برای ادای تعزیت نزد آنان آمدند اما در هر دو مراسم با بی‌توجهی و نگاه‌های نفرت‌انگیز عده‌ی زیادی از حاضرینِ مجلس در اوجِ حقارت مجلس عزا را ترک کردند‌.

...

با گذر ماه‌ها رحمان با کم‌شدن انرژی و ضعفِ‌ وجودی‌اش مظلوم‌تر از قبل شده بود، او را فقط تکه‌نان و مکانی بس بود، نمی‌خواست زیاد به بیرون برود، حرف بزند و بلند بلند بخندد، او با ظرافت رفتاری‌ای که همیشه حتی در دوران مریضی در وجودش بود؛ وعده‌های غذایی‌اش را به موقع می‌خواست و سرش را رویِ بالش می‌گذاشت و خوارتر از روز قبل بر بستر ناامیدی می‌خُفت و این بود که نگهداری‌اش را برای برادران تسهیل بخشیده بود.

اما با این وجود هم این وضع و حالت تضمینی بر ماندن او نبود، او یک‌بار دیگر مثلِ همیشه، آهسته و یک‌باره رفت و مدت طولانی‌ای برادران و همه را در بی‌‌خبری از خود گذاشت، او حتی به آدرس‌ همیشگی هم مدت‌ها بود که برنگشته بود.

جمیل اما با حمایت خانواده‌ی متمول همسرش با دست‌و‌پا زدن زیاد به این طرف و آن طرف، این‌بار با اطمینان بیشتر و با حضور دو عضو فراموش شده‌ی دفعه‌ی قبل (مادر و خواهر جوانش) راهیِ دومین سفر به دومین کشور شد تا بتواند به کمک پرداخت مبلغ هنگفت و خیرخواهانه‌ای به آرزوی پرواز بر سرزمینِ آرزوهایش برسد.
این هجرت تا رسیدن به مقصد برای او مدت کمی را در بر گرفت تا این‌که توانست با بال سپید آرزوهای پوچ و توخالی راهی سرزمین آرزوهایش شود.

چند هفته بعد از رسیدنِ جمیل، مادر، خواهر و خانواده‌اش خبری از پدر غریبش به گوشِ برادرانش رسید؛ بلی!
پسری که خود در اوجِ لذت به‌سر می‌برد، بار دیگر آهِ پدری را به جان خرید که در آن زمان؛ در کمند رنجوری‌ها و مصائب، اگر می‌توانست و درد امانش می‌داد، در منتهای عسرت و بی‌یاوری اشک حزن را به درگاه خداوند سرازیر می‌کرد تا خداوند یک‌بارِ دیگر چشمان تاریکش را با انوار اجابت پرتو بخشد و رنج او را در بی‌کسی‌هایش پایان دهد، او از دلِ پر درد و رنجش با وجودِ درد دیده و زخمی؛ دست استنصار و دادخواهی نزد خداوند بلند کرده و در لحظه‌ای که ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود دعای او اجابت شد و فرشته‌ای بالای سرش رسید و او را در لحظه‌‌ای بین مرگ و زندگی یافت و خانواده را از جریان مطلع ساخت، جریانی که گویا حکایت مرگ پدر مظلوم و مفلوکی را می‌کرد.

در یکی از روزهای سردی که با سوز و سرما همره بود، صبح هنگام برادرانی که هرکدام برای رفتن به وظایف‌شان آماده‌ بودند، مسیر خود را به سمت وطن پدری‌شان تغییر دادند و ساعاتی بعد با پیر مرد لرزان و سرمازده‌ای که بر سر و صورتش خش‌های عمیقی دیده می‌‌شد، موهای ژولده داشت و لباس چرکین به تن داشت وارد خانه‌ی برادری شدند که بعد از او خداوند او را در دامان مادر گذاشته بود؛ برادری که رنجِ کمتر از پدر و مادر در قبال برادرانش را متحمل نشده بود، کسی که در روزهای قبل از هجرت با خانواده‌اش، در جریان درگیری‌ رایج در دهات که همانا مسائل مربوط به باغ‌داری است؛ طیِ حمله‌ای مسلحاله و اصابت تیر، پایِ چپش به شدت جراحت دیده بود و بعد از تدوای و اثرات به جا مانده از آن؛ دیگر قدم‌هایش ثبات قبل را نداشت، او اینک باید به جایِ برادری قدم می‌گذاشت که بر شانه‌هایش لمیده بود و در اوج ذلت و خواری از او تقاضای کمک داشت، کسی‌که با فرسایش جسمانی‌اش به آسانی حتی برای رهگذر بی‌خبری‌ هم به وضوح نشانه‌ی بی‌رحمی زمانه و ظلم پسر در مورد پدر می‌شد، پدری که قربانیِ دست نورِ چشمش شده بود.

بلی!
رحیم برادر کوچک‌تر از رحمان، کسی بود که تا آن لحظه رنج کمتر از پدر ندیده بود و برای برادران کوچک‌تر از خود کمتر از پدر نگذاشته بود، او حالا باید برای برادر بزرگش هم پا می‌‌بود و هم پدر و هم مادر.

ادامه دارد!...



20 last posts shown.