رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_ بیست_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز
گفت: بگو چی گپ نی که بدرنگ شدیم هه؟
_ _ _ هههههه نی دیوانه جان یک گپ دگه را میخواهم بگم برایت!
_ _ _ خب بگید دگه کلثوم زَهره ام به ترکیدن آمده راییست بگو دگه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا خو نزنه تره میخواستم بگم که مه واقعاً عاشق چشمانت استم هه هه!
_ _ _ وای کلثوم خدا خو خودت را نزنه من میگم که حالا این قرار است که چی بگه هی خدا دگه!
و در ضمن الا شرماندیم یک قسم واری !
_ _ _هه هه هه هه نه لمر جان الله بشرمانیت ما چه کاره هههههه!
_ _ _ چی؟
حالی من این حرف ترا دعای نیک بگیرم یا دعای بد؟
_ _ _ ههههه اونش به خودت
مربوط میشه دلت دیگر.
_ _ _ کلثوم واقعاً که متأسف شدم برایت!
_ _ _ هههههه بیا بریم ناحق متأسف نشو هله برویم بالا!
_ _ _ وای ها تو هم راست میگی بریم که همه گی رفتند مه میخواستم ینگه جانم را بیبینم!
_ _ _ ها برویم بالا بیبین اش بعداً
_ _ _ درست است.
وقتی به سمت منزل بالا
می رفتیم لمر
آهسته در پیش گوشم گفت: دیدی؟
مه هم گفتم: هاا دیدیم و هر دو باهم زدیم زیر خنده حالا نخند پس کِی بخند!
پرسیدم پس چه شد ماهانا میخواستم برایش لباس بتم.
لمر گفت: او لالایمه محکم گرفت که مره دوباره خانه ببر تا از سر آماده شوم.
گفتم: خو.
کدام لالایت را؟
گفت: خو معلوم دار است دگه که دیان لالایمه دیوانه جان.
گفتم: خاا کَودن جان مه امتو پرسیدم گفتم لالا عمر نبوده باشه.
گفت: نی دیان لالایم بود.
کلثوم یک گپ را میفهمی دیان، لالای بد عنق و مغرورم که به آسانی خنده نمیکنه آسانی را هم در جایش بگذار اصلاً خنده نمیکنه ولی با دیدن ماهانای بیچاره حتی او هم خنده خود را مهار کرده نتوانست ههههههه
_ _ _ هههههه خدا نزنیت.
الله هدایتت کند خواهرم.
_ _ _ آمین با تو یکجا هههههه.
خب خب هله زود شوین کلثوم این بار خو نمیگذارم ترا باید حتمی با من یک
رقص کنی!
_ _ _ وای لمر حالی چرا پشت مرا گرفتی بیبینین دیگران هم استن!
_ _ _ کلثوم واقعا که همرایت قهر میکنم هله دگه من میخواهم با تو رقص کنم لطفاً!
_ _ _ پس درست است در ساز دایره می توانی رقص کنی؟
_ _ _ خواهرم تو فقط بگو
مه برایت در ساز خبر ها هم رقص میکنم هههههه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا نزنیت لمر پس درست است بیا در میدان....
با لمر یک چپه چرخ زدم واقعا خیلی مانده شده بودم از دست اینکه مادرم خیلی خوب دایره میزد لمر اصلاً نمیخواست که بنشيند با زور ختم بخیر کردیم!
رفتم تا کمی آب بنوشم که مهسا هم از پشتم آمد دیدم که خیلی اعصبانی معلوم میشه گفتم: چی شدیت دختر کاکا جان؟
گفت: هیچی خوب جور آمدی با اقارب جدید تان!
_ _ _ههههه مهسا نگو که حسودی کردی؟
_ _ _ نه بابا حسودی کیلوی چند است من و حسادت کردن مهال است.
_ _ _ همم بلی بلی من که میدانم که تو میدانی تنها دوست و رفیق مه خودت استی نه کسی دیگر
_ _ _ واقعاً؟
_ _ _ آه مهسا طوری بزنمت که خودت بگی آفرین معلوم دار است.
_ _ _ پس درست است بیا که بریم باید با من هم رقص کنی فهمیدی؟
_ _ _خیلی خوب بریم بیزو امشب شب رقص است ههههه
_ _ _ هاا ولا امشب نرقصی پس کِی برقصی ههههه!
_ _ _ خیر است امشب جانت را نکَش فرداشب عروسی داریم میتوانی کمی انرژی ات را به فرداشب بگذاری هه هه هه هه !
_ _ _ هاا تو دلت جمع باشه مه انرژی کافی دارم هم به امشب و هم برای فرداشب بریم.
اوپس صبر کن کلثوم!
_ _ _چرا چی شده بیا که بریم حالی سر وصدای شان می برایه.
_ _ _ چیز است..
_ _ _ چیز است خو بگو دگه
_ _ _ اوف کلثوم کور استی نمی بینی مگر یک گَله مرد است اونجا بخاطر خودت میگم!
_ _ _ چی میگی؟
در کجا؟
_ _ _ اونه در پیش رویت.
وای کلثوم نکند این همونی است که همرایش تصادف کردی؟
چقدر مقبول است جوانه مرگی را!
_ _ _ مهسا طوری بزنمت که خودت خود را شناخته نتوانی باز چطور پسر های کوچه واری میگه جوانه مرگی هَی خدا دگه الله هدایتت کنه.
_ _ _ آمین خواهرم با جمله مسلمانان.
خا حالی بگو این همان است؟
_ _ _ باش تو که صحیح بیبینم خو، مرا در عقب دیوار قید کردی نمیدانم که چی را بیبینم.
_ _ _هههههه ببخشید دگه از دست هیجان بسیار است هه هه هه هه!
_ _ _ یا الله خودت کمک کن این بنده ات را لطفاً.
_ _ _ کلثوم اینبار مه خودت را طوری بزنم که خودت بگی آفرین.
هله زود شو بیبین همان است؟
وقتی که دیدم اش بلی خودش بود!
مهسا گفت: این جذابیت را بیبین او دختر سفیدی پا هایش از همینجا پديدار است!
با لحن کمی جدی گفتم: وای امان از دست تو دختر آخر به پا های پسر مردم چیکار داری؟
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_ بیست_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز
گفت: بگو چی گپ نی که بدرنگ شدیم هه؟
_ _ _ هههههه نی دیوانه جان یک گپ دگه را میخواهم بگم برایت!
_ _ _ خب بگید دگه کلثوم زَهره ام به ترکیدن آمده راییست بگو دگه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا خو نزنه تره میخواستم بگم که مه واقعاً عاشق چشمانت استم هه هه!
_ _ _ وای کلثوم خدا خو خودت را نزنه من میگم که حالا این قرار است که چی بگه هی خدا دگه!
و در ضمن الا شرماندیم یک قسم واری !
_ _ _هه هه هه هه نه لمر جان الله بشرمانیت ما چه کاره هههههه!
_ _ _ چی؟
حالی من این حرف ترا دعای نیک بگیرم یا دعای بد؟
_ _ _ ههههه اونش به خودت
مربوط میشه دلت دیگر.
_ _ _ کلثوم واقعاً که متأسف شدم برایت!
_ _ _ هههههه بیا بریم ناحق متأسف نشو هله برویم بالا!
_ _ _ وای ها تو هم راست میگی بریم که همه گی رفتند مه میخواستم ینگه جانم را بیبینم!
_ _ _ ها برویم بالا بیبین اش بعداً
_ _ _ درست است.
وقتی به سمت منزل بالا
می رفتیم لمر
آهسته در پیش گوشم گفت: دیدی؟
مه هم گفتم: هاا دیدیم و هر دو باهم زدیم زیر خنده حالا نخند پس کِی بخند!
پرسیدم پس چه شد ماهانا میخواستم برایش لباس بتم.
لمر گفت: او لالایمه محکم گرفت که مره دوباره خانه ببر تا از سر آماده شوم.
گفتم: خو.
کدام لالایت را؟
گفت: خو معلوم دار است دگه که دیان لالایمه دیوانه جان.
گفتم: خاا کَودن جان مه امتو پرسیدم گفتم لالا عمر نبوده باشه.
گفت: نی دیان لالایم بود.
کلثوم یک گپ را میفهمی دیان، لالای بد عنق و مغرورم که به آسانی خنده نمیکنه آسانی را هم در جایش بگذار اصلاً خنده نمیکنه ولی با دیدن ماهانای بیچاره حتی او هم خنده خود را مهار کرده نتوانست ههههههه
_ _ _ هههههه خدا نزنیت.
الله هدایتت کند خواهرم.
_ _ _ آمین با تو یکجا هههههه.
خب خب هله زود شوین کلثوم این بار خو نمیگذارم ترا باید حتمی با من یک
رقص کنی!
_ _ _ وای لمر حالی چرا پشت مرا گرفتی بیبینین دیگران هم استن!
_ _ _ کلثوم واقعا که همرایت قهر میکنم هله دگه من میخواهم با تو رقص کنم لطفاً!
_ _ _ پس درست است در ساز دایره می توانی رقص کنی؟
_ _ _ خواهرم تو فقط بگو
مه برایت در ساز خبر ها هم رقص میکنم هههههه!
_ _ _ هه هه هه هه خدا نزنیت لمر پس درست است بیا در میدان....
با لمر یک چپه چرخ زدم واقعا خیلی مانده شده بودم از دست اینکه مادرم خیلی خوب دایره میزد لمر اصلاً نمیخواست که بنشيند با زور ختم بخیر کردیم!
رفتم تا کمی آب بنوشم که مهسا هم از پشتم آمد دیدم که خیلی اعصبانی معلوم میشه گفتم: چی شدیت دختر کاکا جان؟
گفت: هیچی خوب جور آمدی با اقارب جدید تان!
_ _ _ههههه مهسا نگو که حسودی کردی؟
_ _ _ نه بابا حسودی کیلوی چند است من و حسادت کردن مهال است.
_ _ _ همم بلی بلی من که میدانم که تو میدانی تنها دوست و رفیق مه خودت استی نه کسی دیگر
_ _ _ واقعاً؟
_ _ _ آه مهسا طوری بزنمت که خودت بگی آفرین معلوم دار است.
_ _ _ پس درست است بیا که بریم باید با من هم رقص کنی فهمیدی؟
_ _ _خیلی خوب بریم بیزو امشب شب رقص است ههههه
_ _ _ هاا ولا امشب نرقصی پس کِی برقصی ههههه!
_ _ _ خیر است امشب جانت را نکَش فرداشب عروسی داریم میتوانی کمی انرژی ات را به فرداشب بگذاری هه هه هه هه !
_ _ _ هاا تو دلت جمع باشه مه انرژی کافی دارم هم به امشب و هم برای فرداشب بریم.
اوپس صبر کن کلثوم!
_ _ _چرا چی شده بیا که بریم حالی سر وصدای شان می برایه.
_ _ _ چیز است..
_ _ _ چیز است خو بگو دگه
_ _ _ اوف کلثوم کور استی نمی بینی مگر یک گَله مرد است اونجا بخاطر خودت میگم!
_ _ _ چی میگی؟
در کجا؟
_ _ _ اونه در پیش رویت.
وای کلثوم نکند این همونی است که همرایش تصادف کردی؟
چقدر مقبول است جوانه مرگی را!
_ _ _ مهسا طوری بزنمت که خودت خود را شناخته نتوانی باز چطور پسر های کوچه واری میگه جوانه مرگی هَی خدا دگه الله هدایتت کنه.
_ _ _ آمین خواهرم با جمله مسلمانان.
خا حالی بگو این همان است؟
_ _ _ باش تو که صحیح بیبینم خو، مرا در عقب دیوار قید کردی نمیدانم که چی را بیبینم.
_ _ _هههههه ببخشید دگه از دست هیجان بسیار است هه هه هه هه!
_ _ _ یا الله خودت کمک کن این بنده ات را لطفاً.
_ _ _ کلثوم اینبار مه خودت را طوری بزنم که خودت بگی آفرین.
هله زود شو بیبین همان است؟
وقتی که دیدم اش بلی خودش بود!
مهسا گفت: این جذابیت را بیبین او دختر سفیدی پا هایش از همینجا پديدار است!
با لحن کمی جدی گفتم: وای امان از دست تو دختر آخر به پا های پسر مردم چیکار داری؟