DastanSara | داستان سرا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


دوستهای عزیز!!!
فردا قسمت آخر این رمان را نشر میکنم، قسمت آخر آنرا چگونه حدس میزنید؟؟
و آیا دوست داشتین این رمان را؟؟


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهل و یکم
نویسنده: بانو باور


دنیا _ ههه زنده باشین چشم هایتان زیباست
مروه که از تعریف کردن مه دست بر نمیداشت
ولی بهار و مروه هم مقبول شده بودن
منتظر ساحل بودم که آرایشگر دمی بیرون رفت و دوباره آمد و گفت خانم باور کیست مگم‌ یک نفر ساحل نام آمده پشتش
مه از جایم بلند شدم و گفتم
_ مه هستم
آرایشگر _ چرا دنیا نمیگه خانم باور چیست
دنیا_ ههه عادتش شده از دوران پوهنتون خانم باور خانم باور میگفت
آرایشگر _ وا ای صنفی پوهنتون ات بود
دنیا_ ها اما کمی موضوع پیچیده اس
آرایشگر_ ههه خو خیر خوشبخت شوین ماشاءالله هم خودت هم شوهرت مقبول !
دنیا_ زنده باشین تشکر
و رفتم بیرون داخل موتر شدیم
ساحل که از روز های قبل ده برابر چی که صد برابر زیبا شده بود یار مهربانم
جلد سفید چشم‌ های عسلی او مژه ها و مو های سیاه اش چهره اش مثل مهتاب شده بود مثل مهتاب صاف و ساده اما زیبا
هیچ دلم نمیشد موتر حرکت کنه فقط مه به چشم های ساحلم ببینم و زمان متوقف شود

ساحل_ وقتی دنیا ره دیدم دقیقا او روز مه خوشبخت ترین مرد جهان شدم
او هم مثل مه خیره به صورتم شده بود ولی مه گفتم
_ یعنی ایقدر مقبول هستم😐
دنیا _ همم چی گفتی نفهمیدم فکرم نبود 🙄
ساحل_ ههه بیا بریم خانم مقبولم
د موتر بالا شدیم و رفتیم تالار عروسی محفل هم خیلی به خوبی پیش‌ می رفت و بعضی مراسم انجام شد بعد غذا قرار به این شد که باید مه و ساحل پایین بریم مه با لباس سفید عروس
که خیلی دوستش داشتم دامنش بی حد بزرگ بود و ناحیه کمرش نگین داشت با آستین هایش
ساحل هم با کورتی پطلون سیاه و نکتایی وا چه محشر شده بود

دوست نداشتم پایین بریم چون دخترا به طرف ساحلم میبینن
و مه دیوانه میشم اما باید بریم
ساحل_ بریم🫴🏻🥰
دنیا _ البته 😌
هم قدم شدیم با هم تا صالون قسمی که حدس میزدم کل دخترا با دیدن ما چشم هایشان میخکوب ما شده بود
به دل خود میگفتم
آخه آدم ندیدید

ادامه دارد......


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهلم
نویسنده: بانو باور

ساحل _ راستی دنیا او بچه عمه ات با مه چی مشکل داره
دنیا_ نمیفامم
ساحل_ بگو گفتم
دنیا_ او چندین سال میشه خواستار مه اس وقتی با تو نامزد شدم ولی هیچی نگفت حیران بودم که چطو ساکت شده اما احمقه کارشه کد
ساحل _ گپی نیس مه فردا شکایت مه پس میگیرم
دنیا_ هوش کنی ای کار ره نکنی ساحل
ساحل_ خیر گذشت میکنم پدرش امروز خیلی عذر کرد که آزاد اش کنیم اوره به خارج میفرسته
مادرش هم خیلی جگرخونی کرده و مریض شده
دنیا_ سیس هر قسم خودت میفهمی
ساحل_ تشکر میخوابی؟
دنیا_ همم زنده باشی شبت خوش
ساحل_ شبت خوش راپونزل 😚
دنیا_😐

دنیا_ دو ماه از حادثه ساحل میگذره

امشب هم کاکا علی آمد و گفت که باید این معامله خوشی ره جمع کنیم گر چه مه دوست نداشتم زود عروسی کنم ولی ای بار هم تصميم ره به پدر و مادرم واگذار کردم بلاخره تصميم بر ای شد که سه هفته بعد عروسی برگزار شود
ای سه هفته هم در خریداری گذشت

ساحل هم مقبول ترین لباس ها ره برم به ذوق خود انتخاب کردم
با ساحل کم کم عادت میکردم و حالا درک میکنم که عاشق ساحل شدیم
چه خوش اس گذشت زمان با یار چشم عسلیم


دنیا_ دو ماه از حادثه ساحل میگذره
امشب هم کاکا علی آمد و گفت که باید این معامله خوشی ره جمع کنیم گر چه مه دوست نداشتم زود عروسی کنم ولی ای بار هم تصميم ره به پدر و مادرم واگذار کردم بلاخره تصميم بر ای شد که سه هفته بعد عروسی برگزار شود
ای سه هفته هم در خریداری گذشت
ساحل هم مقبول ترین لباس ها ره برم به ذوق خود انتخاب کردم
با ساحل کم کم عادت میکردم و حالا درک میکنم که عاشق ساحل شدیم
چه خوش اس گذشت زمان با یار چشم عسلیم


دو روز قبل یکی از مقبول ترین هوتل عروسی شهر کابل ره بوک کردند
دیشب هم محفل حنا ام بود یک محفل کوچک بین خانواده خودما با عمه ام و خالیم و اینا بود و خانواده ساحل با بعضی خویش هایشان
دختر عمه ام بهار خواهر رامین گر چه سرد بود قبلا‌ها همرایم ولی خیلی قلب مهربان داره
به دست و پا هایم خینه ماند و بعد همه رفتن به خانه هایشان
امشب خالیم هم از خارج آمدن با رضوان بخاطر عروسی مه

و امروز روز عروسیم است
صبح وقت ساحل زنگ زد که باید بریم آرایشگاه و رفتیم مه و چند دختر دگه مثل بهار مروه
آرایشم هم تقریبا ۴ ساعت ره در بر گرفت
آرایشگر _ وای دختر چقدر زیبا شدی


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و نهم
نویسنده: بانو باور


دنیا_صبح وقت هم همه ما رفتیم به دیدن ساحل اول پدرم مادرم و اینا دیدن رفتن بعدش اونا بیرون شدن بیدر هایم و پدرم به کار هایشان رفتن و مادرم بیرون منتظر مه ماند رفتم داخل اطاق که ساحلم به چه حالت اس رنگش پریده بود مو هایش آشفته بالای پیشانی اش
بالای چوکی نشستم و فقط نگاهش میکردم آهسته با خود در حرف بودم اشک از چشم هایم پی در پی می‌ افتید و میگفتم

_ بیدار شو ساحل دلتنگت شدیم یار مهربانم بیدار شو دلتنگ چشم های عسلی ات شدیم زیاد جگرخون هستم چون نتانستم عشق ات ره از چشم هایت بخوانم وعده میتم دگه جگرخونت نکنم
و سر مه به روی دست هایش ماندم که چند لحظه بعد ناگهان کسی مو هایمه نوازش میداد
سر مه بلند کردم و دیدم ساحل بیدار شده

ساحل_گریه نکو راپونزلم
دنیا_ مه ..میبخشی نفهمیدم چی وقت بیدار شدی
ساحل_ میفهمیدم
میفهمیدم یک روزی شاید دوستم داشتی
دنیا_ زود اشک هایمه پاک کردم و گفتم
_ تو خوبستی
ساحل_ یار زیبا رویمه دیدم بهتر شدم
دنیا_ خو الهی شکر مه خی به اجازیت برم که مادرم منتظرم اس د بیرون
از جایم بلند شدم که از دستم محکم گرفت
ساحل _ بگو دوستم داری
دنیا _ نوچ ندارم
ساحل _ دنیا
دنیا_ متوجه خودت باش خداحافظت

ساحل _ بعد رفتن دنیا پدرم با فردین و پولیس ها بخاطر بازجویی آمدن مه هم قسمی که مجرم ره دیده بودم مشخصات اش ره گفتم و پدرم با کاکا سلیمان در جریان ماند و همه به ای نتیجه رسیدن که او بچه یی که قصد کشتن مره داشته او بچه عمه دنیا بوده
و مه هم ازش شکایت کردم و باید جزایشه ببینه ولی نفهمیدم با مه چی مشکل داره.....

دنیا_ از روزی که ساحل ره دیدم که خوب شده خیلی خوش هستم و امروز برم خبر داد که از شفاخانه مرخص شده

ساحل_ امشب بعد غذا رفتم به اطاقم و دلتنگ دنیا شده بودم برش مسیج کردم
ساحل_ 🙄
و چند دقیقه بعدی جواب داد
دنیا_ سلام خوبستی
ساحل _ 😕
دنیا_ دیوانه شدی؟
ساحل_ ها دیوانه تو
دنیا _ لا حوله ولا
خی شب خوش
ساحل _ دنیا؟
دنیا_ بلی
ساحل _ دوستم داری
دنیا_ ندارم
ساحل _ داری
دنیا_ ندارم
ساحل_ داری
دنیا_ دارم
ساحل _ ههههه دیدی گفتم که دوستم داری😌
دنیا_ اوف مضری دوران پوهنتون ات هنوزم یادت نرفته
ساحل _ نوچ




رُم يك روزه ساخته نشد.
ساعت به ساعت آجر روى هم ميذاشتن.
#sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹
╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎


سپیدی زمستان
اینجا که ایستاده‌ام، هنوز سرمای سپید زمستان بر تن زمین نشسته است، اما خورشید با آمدنش به تکه های برف هراس هدیه می‌دهد. تکه‌های برف که تا دیروز بی‌حرکت و صبور روی خاک خفته بودند، هنگام آمدن آفتاب به ذوب شدن می‌کنند. چه شبیه است زندگی ما به این برف‌ها! هرچند سپیدی و پاکی را برای خود برمی‌گزینیم، اما گذر زمان و فشار گرمای لحظه‌ها، ما را به ذوب شدن می‌کشاند. گویی هر قدمی که برای صداقت برمی‌داریم، هر تصمیمی که برای خوب بودن می‌گیریم، هزینه‌ای دارد؛ هزینه‌ای که گاه همان آب شدن است، فرو ریختن از خود برای ساختن چیزی بزرگ‌تر. اما آیا این آب شدن به معنای از دست رفتن است؟ نه، هرگز. همان‌طور که مادر، از دل جان خود برای فرزندش می‌گذرد، ما نیز در مسیر خود، از بخشی از وجودمان می‌گذریم تا چیزی زیباتر خلق کنیم. برف ذوب می‌شود، اما این آب، زندگی می‌بخشد؛ به گل‌ها، به درختان، به رودی که در مسیرش آواز می‌خواند و به دریا که بی‌پایان است. پس اگر سپید بودن را پذیرفته‌ای، آماده باش که آب شوی. آماده باش که بخشی از وجودت را به این جهان هدیه دهی، حتی اگر سخت باشد. این مسئولیتی است که با قلبی سرشار از عشق به دوش می‌کشی، مثل مادری که فرزندش را دوست دارد، حتی اگر در دورترین نقطه دنیا باشد. آری، تنها آن‌گاه که بی‌منت و با همه وجودت احساس مسئولیت می‌کنی، می‌توانی به اوج زیبایی باطنیت برسی. آنجا که صداقت، صبوری و عشق، تو را به جایی می‌برند که هیچ چیز دیگری توان رسیدن به آن را ندارد. اینجا، جایی است که نه تنها خوب‌ترین‌ها را می‌بینی، بلکه خودت یکی از آن خوب‌ترین‌ها می‌شوی. پس با افتخار سپید بمان، حتی اگر گرمای روزگار تو را آب کند. زیرا هر قطره‌ای از وجودت، معنایی دارد که می‌تواند جهانی را زیباتر کند.
#ریحان "عزیزیار"
#شما_فرستادید


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
در میان لطافت‌های دیرینه، چیزی که به زیبایی می‌درخشد، گل لاله است. جذابیت این گل را می‌توان در ذات مقاوم و خاص آن یافت. این گل در دل سردی‌ها شکوفا می‌شود و با زیبایی خود پیامی عمیق را به ما هدیه می‌کند: از سردی‌ها و سختی‌ها نهراسیم. نباید با آمدن دشواری‌ها از زندگی دست بکشیم، همین سختی‌ها هستند که ما را برای رشد و شکوفایی آماده می‌کنند. اجازه بده سختی‌ها و سردی‌ها پیش‌قدم شوند تا گل درونت شکوفا گردد.
"ریحان"عزیزیار"
#شما_فرستادید


بیشتر شبیه،
نگرانی های مادرانه بود
غصهٔ بی خبری های کودکانه ات.

#الناز_عاصی
#شما_فرستادید


قوایش تحلیل می رفت
در پی سکوتی
که دلیل اش صبر بود


#الناز_عاصی
#شما_فرستادید


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
کتابِ را که تو برایم هدیه کرده بودی بازمی کنم،میان آن گل داوودی می بینم یاد روزی می افتم که آن را در لایی کتاب گذاشته بودم تا هرگز از همدیگر جدا نه شویم و اکنون مدت زمانی زیاد گذشته گل خشک شده و پر پر ریخته است و می دانی من گریه می کنم چون ما دیگر از همدیگر جدا شدیم و تنها آرزوی من در لایی کتابِ که تو برایم هدیه کرده بودی خشکید.


#هدیه_مهرا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
پناه می برم از شر آدم ها،به درون کتاب ها..


#هدیه _مهرا


آرامش ام دی ای جان جانا ،
که دیگر من در سرراهت انتظارم !
#Lai Abrar♾️


#ذکر_روز_دوشنبه

یا قاضِیَ الْحاجات
ای روا‌کننده حاجت ها

🕋💚


همیشه نزد آورانوس می‌بود اما بعد ازین خودم نگه‌داریش میکنم
روز ابری و دلگیری بود آدم معنی دلتنگی خاص در همین سه فصل سال میداند
اما این زمستان برف نبود گریه های آسمان منجمد نگشته بود شاید نشانه‌ی خوبی باشد زندگی انسان پر از نشانه‌هاست
و این نشانه‌ها مارا به راه درست خواهد برو به شرط که مواظب باشیم در کدام موقعیت نشانه‌هارا مد نظر بگیریم!

_به نشانه‌ها باور دارید؟
_دو قلب، دو سرنوشت و یک داستان، اخیر این عشق به چه به پایان خواهد رسید؟

alef_sevan_آسوده_مستعار#

ادامه دارد.....


****
ویلیام_ خب کیک هم رسید!
آذرخش_ آخر میدانی که عاشقش هستم بعد از غذا شیرینی بخورم اما کاری مکن چاق شوم باخبر!
ویلیام_ نه چاق کننده نیست گفتم داروی لاغری بریزند!
چشمانم را چرخاندم
آذرخش_ مسخره!
گارسون کیک را روی میز گذاشت و دوباره رفت
به کیک نگاه کردم یک انگشتر الماس درخشان و زیبای بر سرش گذاشته بودند
چشمانم از حدقه بیرون زد با هیجان گفتم
آذرخش_ این انگشتر.... وای چه با حال و رمانتیک خیلی خوشم آمد!
ویلیام از روی کیک انگشتر را گرفت و گفت
ویلیام_ آذرخش‌ام عشقم با من ازدواج میکنی؟؟؟
خودم را در کرسی لم دادم و سریع با دستم پکه زدم
آذرخش_ وای از حال رفتم چه حس و حال خوبی!
دوباره راست نشستم گلویم را صاف کرده با آواز بلند فریاد زدم
آذرخش_ بلییییییییییی!!!
در حالیکه فضای رستوران خیلی آرام و دلنواز بود با صدای من همه از سر میز های خویش برخاستند و در همین حال ولیام از جا برخاست
ویلیام_ نه خبری نیست شما لذت ببرید این همینطوری....
آذرخش_ عاشق‌ات هستم ویلیامییییی!
و دستم را جلو بردم تا حلقه را دستم کند
ویلیام_ وا حلقه را چه کار کردم!
دوباره دستم شل شد
آذرخش_ گمش کردی!
ویلیام_ با صدای جیغ تو پرخاشگر شدم نداشتم ناپدید شد!

اشک در چشمانم حلقه زد و در همین حال با صدای بلند می‌گریستم و در حال ویلیام زیر میز دنبال حلقه بود
که با برخورد سرش با میز دوباره بلند شد و گفت
ویلیام_ پیدایش کردم
و انگشتر را جلو آورد
آذرخش_ اصلا خوب نشد!!! من رمانتیکی تر می‌خواستم!
ویلیام_ ازین کرده نمی‌شد رمانتیکی و خاطره برانگیز!
آذرخش_ پس ازدواج می‌کنیم!
و اشک هایم را پاک کردم
حلقه را دستم کرد و کیک را میل کردیم و رفتیم برای انتخاب لباس عروس!!!!
هاریکا

از آن شب بدینسو که با آروین آشنا شدم دیگر روز خوشی را ندیدم
شب و روزم جنگیدن و نزاع، ستیز بود
امروز هم آمده بود خانه‌ام جلوی من نشسته و دارد اعصابم را می‌تراشد!
آروین_ خانه‌ات خیلی زیبا است! اما حیف یک چایی هم نیاوردی مشکل نیست!
من که مود خشم داشتم و از لای دندان های ساییده شده حرف میزدم
هاریکا_ بله البته بعد از به سرقت برده شدن خانه‌ام زیبا تر شد! به نظر میرسد!
آروین_ انگار هر چه که به سرقت برده میشود زیبا میشود مانند قلب من!
بسویش بد نگاه کردم
هاریکا_ ببین از نکته اول برایت بگویم از شعر خوانی، بذله گویی، کلمات عاشقانه چهارده ساله ها اصلا خوشم نمی‌آید!
آروین_ این باید نشانه‌ی چیزی باشد بگذار فکر کنم!!! آهااااا یعنی میخواهی با من در رابطه باشی ها؟؟؟؟
هاریکا_ نه بیجا مکن همینطوری گفتم یعنی کلمات بی‌معنی دوست ندارم!
آروین_ تو چقدر کله شق و بی منطق بودی والا... کلافه شدم آدم، چرا راضی نمی‌شوی ببین چه هیکل و تیپ دارم ماشاالله!
هاریکا_ آها هیکل و تیپ داشتی کاش مغز هم می‌داشتی !
آروین_ دارم مغز دارم قلب‌هم دارم اما گناهم را نمی‌دانم واقعا خیلی اذیت شدم هاریکا من واقعا دوستت دارم برایت جان میدهم!
هاریکا_ وای چه فضای رمانتیکی، کاش آهنگ غمگین پلی میشد به هم زل میزدیم.... حلق در چشمانم اشکه زد!
و چشمانم را گشتاندم
آروین_ هاریکااا!
هاریکا_ بله؟؟؟
آروین_ ببین از من عیب بگیر حلش میکنم!
چندی به سر صورتش نگاهی کردم
هاریکا_ خب... چیزی برای عیب نیست اما خوشم نخوردی!
آروین_ ببین به جنبه های مثبت‌اش فکر کن، داکتر هستم، پولدار هستم، هوشیار هستم، مهتر از همه مشهور هستم، شوخ هستم! خب‌....
هاریکا_ خب یکی عمده‌تر همین است تو جراح پلاستیک بودی تو لب چند زن را جراحی کردی؟؟؟ دماغ های کوفته‌ی چند تا را به دل خودت زیبا ساختی و به صورت هزاران زن نگاه کردی!
آروین_ خب به صورت شان نگاه کردم فقط، این چه مسخره بازیست!؟
هاریکا_ نه من یک آدم پاک را میخواهم!
آروین_ از وظیفه‌ام دست بکشم؟؟؟
هاریکا_ خب او هم نه! 
آروین_ ببین اینهم نه پس به فکر این نباش، به این فکر کن الیام ایسل، دمیر انا، من و تو ... عیاذ و انجلینا! کاملا به هم می‌آییم! اهااا یک چیز تازه به دیدم آمد هر دو آرتیست هستیم تو هم آرایشگر هستی منم همینطور چیزی محسوب میشوم
هاریکا_ من‌وتو داریم منطقی راه می‌سنجیم! خب من اینطوری آرزویم بود!!!
آروین شروع به کف زدن کرد
آروین_ می‌بینی گردن نرم را شمشیر نمی‌برد، اوراااا بالاخره با حرف زدن قانع شد خدا مبارک کند الله مبارک کند حضرت شیر....
هاریکا_ هوی هوی چه خبر است من به سادگی قانع نمی‌شوم!
آروین_ او با من سرپرایز های باحالی دارم!!... من رفتم!
و از جا برخاست و رفت
عیاذ
هارلی(آن سگ کوچولو که آنجلی برایم داده بود) بعد از خیلی وقت دوباره به دستم آمده بود


#حس‌مبهم
قسمت  سی‌وچهارم
                         ‌    -------------------
                               نشانه‌هایی کوچک
عیاذ

یک مجادله خیلی شدید در قلب و مغز من است، مجادله که من از قبل حکم آنرا صادر کردم و گفتم اگر سنگ هم از آسمان بی‌آید بازم از حرف قلبم سرنمی‌پیچم
اینکه انجلینا از کی و چطور چیست در دلش برای چه من نمی‌دانم‌
و من می‌ترسم این ترس عشق نیست چون در عشق ترس وجود ندارد
وقتی با قلبت تصمیم گرفتی یعنی ریسک را به جان خریدی!
من می‌ترسم، چون از آورانوس هیچی بعید نیست!
او می‌داند دیگر پنهان‌هم نیست و اگر بلای بر سر انجلینا بیاورد جلوی خودم را گرفته نمی‌توانم آن وقت هر سه وجود نخواهیم داشت!
به موتر سوار شدم و بدون هیچ تعلل راه ناکجا را در پیش گرفتم
ناکجا... کجا بود؟ من خیلی وقت بود که در ناکجا ها مهاجر شده‌ام
سرعت موتر در 180 درجه بود و من انگار گمان میبردم با بالا بردن سرعت می‌توانم خشم خویش را عاری کنم..
اینبار بدون هیچ فکری
به جز خشم و اضطراب هیچ حسی نداشتم و این مرا به دور دست ها روانه میکند
و من بدون اینکه بدانم فرمان را به سوی ناکجا چرخانده‌ام و بد با تقدیر در جنگیدنم!
در میان درخت‌های ساقه بلند خرما، جنگل تار و تاریک
با سبزه‌های وحشی که کم کم داشت خزان میشد
موتر را به درخت زدم و متوقف شد
سرم را روی فرمان گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم
اینجا ترس های‌هوی گرگ و میش نبود، من بودم و آن سر که حالا عاری بود از منطق.........‌

آنجلینا

هرگز امکان ندارد که وقتی از احساس یکی نسبت به خودت آگاه شوی و عین احساس را قلب تو هم حس نکند
این یک تجربه‌ی‌است که توسط علم کشف شده
و این تجربه را همه‌ی ما داشتیم و خاص کسانی که در بروز احساسات قوی هستند و با قلب خود آشنایی بهتری دارند
اما وای بر حال من که در هزار راه نامعلوم گیر کردم

من حتی قلب‌ام هم قبول نمی‌کند که بخواهم کسی باشم که توسط من به یکی خیانت شود
این خیانت محسوب میشود؟؟؟؟
دلم آتش گرفته‌است چرا سرنوشت و تقدیر من اینقدر بد و زشت است من چرا امروز باید دلم برای خودم بسوزد
اشک بریزم بی‌گریَم
من چرا مانند دیگر دختران یک زندگی ساده و بی‌جر و جنجال نداشتم؟
باید سر راهم از هزاران کسان قرار گیرند که هزاران نوع مطلب یا هزاران اذهان می چرخد
کی با‌مرام و وفا دار است کی در عقب خنجر پنهان کرده

در یک شب رعد و برقی زیر جریان آب سرد، با لباس هایم دیر وقت بود نشسته بودم
آنقدر جیغ کشیدم فریاد زدم که حتی احساس خراشید‌گی در حنجره‌ام میکردم
کاش بازم میشد می‌آمد مرا در آغوش خود می‌پوشاندم
اشک هایم را پاک میکرد
و میگفت من کنارت هستم پس از چه می‌ترسی؟
من از خود او می‌ترسم در عین که عین احساس را دارم
کاش هنگامیکه دارم عطر تن‌اش را استشمام میکنم در آغوشش، نسبت به این احساسات ناسور حقایق را توضیح میدادم!
میگفتم من تو خیلی از هم دور هستیم خیلی، تو برایم سیب ممنوعه هستی، من‌وتو از نوعی عاشق‌های هستیم که رسیدن‌آنها یک معجزه‌ست در حالیکه یک زن احساسات زن‌دیگری را قتل می‌کند!
من باید آورانوس‌را آتش بزنم با این حال اگر با تو یکی شوم
تو مانند حوض کوثر پاک هستی من عشقت را می‌دانم قلب من اینرا میداند
اما حرف این است که سرنوشت منهم نگاشته شده‌ست و ترا با او پیوسته و مرا با هیچ....!
مطمئنم با هر کی سر بخورم بازم یک فردی میباشد که در میان ما هزاران سیم‌خاردار قرار خواهد داشت
ومن اینبار داد میزنم که بعد تو هیچ‌ام، هیچ‌کسم و هیچ‌کس را نخواهم شناخت نه با وفا نه با جفا..........
***
آذرخش

امروز روز تعطیل بود، روزی که من خیلی خیلی پر انرژی و نشاط می‌باشم بشر و بنی‌آدم نمی‌تواند جلوی خوشحالی مرا بگیرد
تا کله ظهر سر به بالش خوابیده بودم، از رختخواب برخاستم کش و قوسی به بدنم دادم
دوش گرفتم لباس زرد رنگ پشمی خودم را تنم کردم
عطر به سر و گردنم پاشیدم و در حالیکه رژ لب‌ میزدم  تماس را ویلیام برقرار نمودم
آذرخش_ مای کینگ، سلاااام و صبح بخیررررر!
ویلیام_ صبح بخیر؟؟؟؟
آذرخش_ اوه نو ساری ظهر بخیر، میدانی که امروز روز من است و تا توانستم خواب کردم تازه خواب های خیلی خوبی هم دیدم!
ویلیام_ واقعا! خوشحال کننده آست!
آذرخش_ آها اما خواب‌هایم را تعریف نمی‌کنم عادت ندارم
ویلیام_ آها مشکل نیست.
آذرخش_ خلی خوب کجا هستی نفس، باهم قرار بگذاریم بریم نهار!
ویلیام_ آهمم منم یک پلان توپ دارم، ردیف شد فانتزی ترین رستوران شهر ازت دعوت می‌کنم و سرپرایز های هم دارم!
آذرخش_ وای خیلی حالی خوب است! خیلی هیجان دارم!




مریم عزیز و مهربان، نویسنده توانمند و صاحب‌قلم درخشان کشورم، دختری که در همین سن کم توانست اثری بیافریند که دل‌های بسیاری را مسحور خویش ساخت. کتابی، (شهری بی‌یار مگر ارزش دیدن دارد؟).

هرچند مدت زیادی نیست که افتخار آشنایی با تو را دارم، اما در همین مدت کوتاه، تو را دختری مهربان، خوش‌برخورد، و صاحب قلبی پاک یافته‌ام.

امروز، روز میلاد دخترک با قلبِ طلایی و قلمِ زرین است. مریم عزیزم، تولدت مبارک باد! از صمیم قلبم آرزو می‌کنم خالق هستی برایت عمرِ طولانی، پر از برکت، همراه با شادی، آرامش و موفقیت عطا کند. امید دارم که لحظه‌های زندگی‌ات سرشار از نشاط و شادکامی باشد و روزی تو را بر فراز قله‌های بلند موفقیت ببینم، آنگاه با غرور بگویم: «این مریم ماست.»

عزیز دلم، بهترین‌ها نصیب تو باد.

با احترام و مهر فراوان،
تهمینه

#Tahmina


زندگی تیره و بی‌رنگ شده
رودها خشک شده
شانه‌ها درد شده
آسمان می‌گرید
آهسته، بی‌صدا، پر درد
مادران گِله‌ها از گردشِ روزگار
دختران با موهای آشفته در باد رها
با روح‌های پریشان
جوانان در‌خیابان‌ها سرگردان
صمیمت زِ جمع‌شان کوچ کرده
آن یکی از دیگری بیزار
از همهمه‌ها و شوق‌های کودکان خبری نیست
پرندگان دنبالِ پناهگاهِ امن
همه‌جا درد شده
قدم‌ها خشک شده
کوچه‌ها بی‌رنگ شده
خوشبختی روی طاقچه‌های خانه فراموش شده
صدای خنده از در و دیوار نمی‌بارد
بویِ اصالت از همه سفره‌ها رَخت بربسته
چشم‌ها در طلبِ امیدِ بیکران

#نادیا
#روزنوشت

20 last posts shown.