DastanSara | داستان سرا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


هراس در تمام بدنم پیچید و صبر از دلم به زوال رفت، دروازه را باز کردم با سراحت به سمت پیکر بیجان دویدم و رعشه‌ی « خدای مـــــــــــــن!!!نه!!!!» از زبانم جاری شد ، و اشک با سوز از دیار معلق، روی صورتم لغزید.
پیتزای که با ذوق به دستانم چیده بودم روی زمین زیر آواره‌های پاهایم لِه شد.
هیچی چیزی برایم ارزنده نبود و جز سری که تلخ به آغوش‌ام فتاده بود.
صدا زدم نجوا کردم نشنید یا نگفت ، ندامت وجودم را فرا گرفت ، من چرا نبودم چرا زمان طلا را حرام چند لمحه بیکاری هدر دادم.
با چشمان مه‌آلود به مادرم دیدم که در پنجه‌ی هراس اسیر بود، چشمان‌اش روبه سیاهی میرفت.

پرسشگرانه مغموم لب زدم.
ــــــــ مادر چی شده ؟...... مادر .... پدرم تا همین صبح حال‌اش خوب بود ....... مادرررر... جواب بده.... چی اتفاقی افتاد؟؟

دیدم در فضای سکوت سکون شده ، چرا به من خبر ندادند چرا....؟؟؟
دهن‌اش پر از کف بود تن‌اش که سرد چون یخ! تمثال زدنی!
ــــــــ نمی دانم دخترم نمی دانم برایش غذا آوردم دیدم غلط میزند.
ــــــــ پس چرا به من خبر ندادین ؟
ــــــــ باچی خبر رسانی خبر میدادیم.

به مهریه نگریدم.
ــــــــ مهریه وقت یاوه سرای نیست خواهرم برو از شماره تلفن خانه‌ی نصرت به آمبولانس زنگ بزن.

مهریه جست‌وخیز کنان میرفت که صدای گرفته‌ی فرحناز قدم‌هایش را سلب کرد.
ــــــــ م....ن ...من.... تم...اس می...گیرم..

با اشک گفتم:
ـــــــ زود باش فرحناز جانم ! پدرم ...

به فرحناز دیدم که چون تنه‌ی خوشکیده‌ی به در چسپیده‌است.
دست‌پاچه گوشی را از کیف‌اش در آورد و به شماره آمبولانس تماس گرفت......
به چهره‌اش وقتی میدیدم گویا آمده قبرستان ارواح!

دحشت کرده بود و این برای اون طبیعی بود.


# شهریار
# قسمت ۱۴

و در آزمون خالق هیچ زمانی ، رفوزه شدن نیست.
این امتحان میگذرد چون آب شفافی از سر آدم.
و تو با زیبنده‌گی پاک میشوی و صفا!! برگه‌ات را خط‌ خطی کرده موفق میشوی ، بزرگ میشوی قلعه میشوی ، سرفراز چون قله‌‌های پامیر ....
برای پخته شدن باید زمانی خام شد ، خام شدن شاید زمانی جهنم‌مان شود اما الزام به کفر شدن نیست که تو در لمحه لمحه‌ی حیات‌ات .
خالق‌ات را به دست فراموشی نسپاری.

وقتی از تکسی بیرون را نگاه کردم

چشمانم به پیتزا فروشی افتاد.
پیتزا از آن نوعی که دوست دارم ، حتی با اندیشیدن اینکه بخور‌م‌اش دهنم پر آب می‌شد.


به راننده‌ گفتم:
ــــــــ برادر همین جا چند لحظه‌ی توقف میکنید؟

با اینکه خیلی معطل شده بود و خشم‌ در چشمان‌اش نمادین شده بود ، موتر را گوشه‌ی توقف داد.

فرحناز متفکرانه گفت:
ــــــــ کجا بخیر دختر سرکش؟؟
تبسم نثارش کره گفتم:
ــــــــ پیتزا فروشی بخیر! عشق سرکش...
و خود خندیدم و به سمت پیتزا فروشی جیهدم ، پیتزای پنیری او! نوعی که بی همال شیفته‌اش هستم.
شش تا پیتزا با حساب روی خریطه‌ی نخی گذاشتم و جست‌وخیز کنان سمت ماشین جهیدم.
فرحناز از حالت پچگانه‌ام خندید و مضحک گفت:
ــــــــ این اخلاق‌ات اصلاح شدنی نیست نه؟؟
نوچی کردم، دلبرانه لب زدم.
ــــــــ نــــــــــــــــــــه!!! شدنی نیست.
ــــــــ سوار شو طفل شیر خوار .
و خود بلند خندید.
خندیدم و باز هم سوار موتر شدم .
پی سوار شدنم حرفی بین مان رد و بدل نشد ، در سکوت گذشتیم.
از آنجا تا خانه انگار قله‌هارا طی کردم ، مسیر طولانی‌تر از هر زمان شده بود . دراز مدت مثل ساعت های تابستانی...
تا همین چند ساعت پیش عقده‌ی درد پدرم را به دل داشتم و حالا با چی شوری دارم میروم به خانه!
کسالت از رنگ رویم در حال فرود آمدن بود اما به رخ نکشیدم ، آنقدر که طعم خوشی بر دلم قند آب میکرد.
خسته‌گی هم در لحظه‌هایم معنی نداشت که گوی من آمدم از بیکران ها با بال پروازم.
آسمان ها را با سیارات دیده‌ام ، نفس های هوا را در ریه‌ها  دمیده‌ام، تازه‌ام چون برگ گلی نوشیده‌ی آب.
چشمانم برقی میزد ، که گوی چند‌شعله‌ از نور خورشید را روی آن انباشته است.
قلبم به تپش‌های متوازن‌اش شهره شده ، مغزم در حال تلالو و طلاتم است. دارد فریاد سر میدهد و نغمه کنان بر وصف حال من میسراید.

راننده کنار خانه متو توقف میکند، خیلی خونسرد اما با قلبی که در حال تپیدن اساره‌ی سینه را چاک میکند در را باز میکنم.
از موتر پیاده شده راه خانه را میپیمایم.
میگویم اگر پدرم واقف شود که اینجا پایان راه نیست و قرار است سالیان سال بر سر ما سایه‌اش گرم باشد ، چه چهره‌ی اعجوبه‌ی از خود خلق خواهد کرد.
همان مردی که روزها با برادرم میگفت و میخندید! و من در دلم ندا میکردم محروم این لحظه ها نشوم!.
ــــــــ هی دختر صبر کن، مرا خو بیازو فراموش کردی بجز من کیف و پیتزاهارا در بغلم گذاشتی فقط که خر بارکش‌ات باشم.
به عقب نگریدم که فحناز با برداشتن پیتزا و کیف من اخم کرده عمیق به راه‌ام خیره شده.
تا بحال شده آنقدر خوشحال باشی که خودت را فراموش کنی ، لمحه‌ی در بهشت رویا‌هایت غرق شوی؟
ــــــــ وای  ببخشید!
به سمت‌اش جست‌وخیز کنان رفتم و پیتزا را برداشتم.
ــــــــ بخشید را روی سرت گچ مالی کن ، تا تخته‌ی کم‌شده ات کمی پر شود.
ــــــــ چشم.
ــــــــ دیوانه‌ی به ظایع شدن خودت هم میخندی؟
باز هم میخندم.
آنقدر ذوق دارم که به عیچ احدی اجازه‌ی نفوس در آن را نمیدهم.
ــــــــ بیخیال .
چشمکی نثار‌اش میکنم.
در انتها میرسم، به مسیر آخرم در را با کلید خودم باز میکنم.
فرحناز از حالم واقف است که چگونه در تب استرس میسوزم، دستانم را میفشرد ، آهسته زمزمه میکند.
ــــــــ آرام باش اینمه استرس برای چی؟
با حلاوت‌اش چشمانم را بستم، قلبم یک سازی میزد اجنبی ، چه عجب ازین احوال های خوش که ویرانه‌ی وجودت را به سوز و گداز میستاند و میلغزاند.

تو لرزان میشوی مثال گنجشکی که زیر باران خیس شده، لرز و تب‌ات تمثال زدنی..
و در انتها تو شکوفا میشوی ، آذرخشی بر صلیب زندگی خود.

مبتسم با همان دوک دوک قلبم واژه جاری کردم:
ــــــــ خودم هم از حالم واقف نیستم، انگار که تازه پا به این دیار و این خانه گذاشته‌ام.

لحن‌اش رنگ حلاوت میگیرد.
ــــــــ احساس‌ات را میفهمم! ولی آرام باش باشه؟
مبتسم نگاهم را از پنجه‌ی دو دیار چشمان‌ آقیانوسی‌اش آزاد کردم و
راه پله هارا با تن و پوستی که گنجایش‌ام در آن نبود پیمودم،  میرفتم و میرفتم ، تقه تقه‌ی کفش های‌مان چه زیبا روی آسفالت‌های پله‌ها موسیقی میسراید.

قرین دروازه شدم ،صدای گرفته‌ی از آنسوی دروازه که امیدم تلالو داشت، بی رحمانه گوش هایم را نوازش میکرد.
میخواهم به زمهریر روزگار بگویم : نیا در دیار من که خوشی‌هایم را آهسته تجلیل میکنم.
نبین که آسمان دو دیده‌ی من شفاف شده و برف از آغوشت نکوچ.


لبخندی زده گفتم
+نه ان حرف نیست فقط کمی خسته هستم!

بلاخرا او را قانع کردم که خوب استم و رفت و من ماندم یک دنیا تشویش و سوال!

           **



امروز یک ماه میگذرد دقیقا یک ماه!
چه زود وقت میگزرد ولی زغم ها بسته نمیشوند!

از تناوش هیچ خبری نیست منظورم برای من!
تهمینه و تمنا چندین باری با او حرف زدند و هر وقتی که میگفتند موبایل را به عندلیب میدهیم بهانه میکرد و موبایل را قطع میکرد!

این دیگر ظلم بود!

احساس میکردم دیوانه شده ام!

شب ها خوابم نمیبرد و شب ها را با عکس های او سحر میکردم! احساس میکردم چیزی تغیر کرده! تنها خواهشم دوباره دیدن او بود فقط یک بار دیگر!
بعد از او از خدا میفهمد چه خواهد شد! حتی اگر بگوید رهایش کنم هم میروم اما فقط یکبار دیگر از خدایم دیدارش را تمنا دارم!


در این مدت چند باری کوشش کردم بروم اما پاهایم یاری نمیکرد!! من…من بدون تنا..وش  نه نه نه! امکان ندارد!
اما چرا؟ چرا امکان ندارد؟

هر گاهی این سوال را از خود میپرسیدم لا جواب میماندم! چرا!


ولی در این مدت فهمیده بودم چرا!
چون من، خودم، روحم، لبخندم، جسمم همه چیزم برای اوست!
بدون او من هیچم! اگر تناوش نباشد عندلیب هم وجود نخواهد داشت!
چون من او را میپرستم! نه مانند خالق تعالی! هدفم من از پرستیدن او ع..عش..عشق اوست!
بلی من امروز اعتراف کردم من عندلیب همان دختر پرگو ،سرکش، غافل، بی احساس هر انچه صفات به من دلالت میکند دیوانه وار تناوش باستانی شخصی که عندایب را عندلیب ساخت و به زندگی او معنی بخشید را دیوانه وار دوست دارد و میپرستد!

کی گفته همه مرد ها یکسان اند! نمیشود فقط بخاطر بعضی ها همه را متهم کنیم! مگر پیامبر ما مرد نبود؟
او هم مرد بود مردی که به هفت اسمان رسید!!


اما این را نمیدانم که ابا او من را خواهد بخشید یا نه؟
مگر من او را کم زجر ندادم؟
مگر بدترین تهمت را برای عشق پاکش نزدم؟
حتی اگر او من را ببخشد هم خودم قادر به بخشیدن خود نخواهم بود!


با باز شدن در دوباره دکه خورده به فهش دادن شخص مقابل شروع کردم

شخص مقابل که مهسا بود نفس زنان داخل امد

+ مگر چند بار بگویم در بزن مهسا! یک روز من را زهره ترک خواهی……

- اقا تناوش میاید!

با شنیدن جمله اش احساس کردم قلبم ایست!



ادامه دارد.....

#بینوا

899 0 6 209 127

رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #چهل_یکم


دیگر چشم هایم را باز نگهداشته

نمیتوانستم و اخرین چیزی که یادم می اید تناوش بود که با حوله مو ها و رویم را خشک میکرد و در اغوش خود تا موتر انتقالم داد!


چشمانم را ارام ارام باز کرده متوجه شدم در اتاق تناوش هستم!

لحظه با اتفاقات ان شب فکر کردم که یادم امد من…من تب کرده بودم و بعد...


متوجه دستمال که بالای پیشانی ام بود شدم
از بالای پیشانی ام دستمال که برای تربند کردن گذاشته بودند را برداشته راست مینشستم که متوجه دستم که حالا با کنول و سیرم تزیین شده بود شدم.


اندکی بعد تهمینه داخل اتاق امده متوجه من شد که بیدار شده بودم

نگران گفت
- عندلیب؟ عندلیب تو بیدار شدی؟ خوب هستی؟ تب که نداری؟

دست خود را دراز نموده پیشانی ام را لمس کرد و راحت گفت

- خدا را شکر تبت قطع شده

+ من چقدر وقت است حواب هستم!

تهمینه مثل اینکه چیزی نشده باشد با شوخی گفت
- دو روز! دو روز است خوابی و اصلا دل بیدار شدن نداری!


با مرور اتفاقات ان شب قلبم را خیلی درد گرفت و باعث شد چشمانم بارانی شوند

- عند..ل..یب؟ تو خوب استی؟


نه من خوب نبودم ! من دلم یک آغوش میخواست تا در ان گریه کنم
بدون توجه به دستم که متوصل به سیرم بود از تخت جهیده به اغوش تهمینه پناه بردم!

+ تهمینه لطفا چیزی نگو فقط بگذار در اغوشت بمانم!

او هم چیزی نگفته من را سفت در اغوش گرفت. مگر من را چه شده بود؟ از چه انی انقدر ضعیف شده بودم؟ از چه انی لب های اراسته به خنده اصلیت خود را شروع به نشان دادن کرده بودند؟


مگر این چه بود که من را اینگونه ضعیف میکرد؟
حسه از قلبم میخواست به تناوش باور کند میخواست با او باشد ولی حسه دیگرش چیزی دیگر میگفت!


نفسی عمیقی گرفته اگر چه نباید میپرسیدم اما پرسیدم وگفتم
+ تناوش کجاست؟

تهمینه اندکی درنگ کرده گفت
- امروز پرواز داشت! امریکا رفته برای مدتی!


رفته؟ یعنی چی؟
مگر چطور من را در این وضی….

مگر تو نبودی که او را استفاده جو خطاب میکردی؟ پس اگر نرود چه کار کند؟
اصلا چه فرقی برای من باید میکرد؟


از اغوش تهمینه جدا شده اشک هایم را پاک نموده گفتم

+ تشکر!

- قابلش را ندارد! حالا تو استراحت کن من برایت سوپ بیاورم!

لبخندی تلخی زده گفتم
- باشه
     
          **


حالا دقیقا یک هفته میگذرد از رفتن تناوش!
من در این یک هفته اصلا ان عندلیب پرگو و خندان نبودم خیلی تغیر کرده بودم خیلی!
احساس میکردم خودم را به دست فراموشی سپرده ام!
مگر انسان خودش را هم فراموش کرده میتواند؟
سوالی که جوابش را نمیدانستم

روز هو در گوشه تنها نشسته در فکر فرو میرفتم فکر زندگی!
اگر من از اینجا بروم کجا بروم؟
مگر جایی به رفتن هم دارم؟

اما در این یک هفته حسی عجیبی داشتم یک حس نا اشنا!
خیلی گوشه گیر شده بودم و سرم در کار خودم میبود! اما مگر در این یک هفته تناوش چی میکرد؟
چطور احوال هم نداده بود؟
مگر چه حال دارد؟ باز سردردش گرفته؟
اگر دیوانه شده باز هم کاری احمقانه کرده باشد چی؟ اگر به خود ضرر رسانده باشد چی؟
اف خدا مگر به تو چی ها؟ به تو چی؟

از افکارم برامده متوجه موبایلم شدم که یک پیام امده بود
پیام را باز کرده دیدم

سلام خانم عندلیب انشاالله زندگی دروغی ات خوش بگذرد!

نفسم احساس میکردم بند میاید!
این مگر کی بود؟
عاجل نمبرش را بلاک کردم که چند لحظه بعد ت۶ز شماره دیگر پیام امد که

تشویش نکن به این اسانی رهایت نمیدهم! از زندگی ات لذت ببر!

دروازه باز شده باعث شد چیفی از خود سر دهم.

- خوب استی عندلیب؟

مهسا بود! نفسی راحتی سر داده گفتم

+ بلی…او …تو من را ترساندی! اخر مگر چرا در نمیزنی مهسا؟

من جدی بودم اما او فکر کرد شوخی دارم!

اخر انها که از چیزی خبر نداشتند! تناوش قسمی رفته لود که خیچ سر نخی به جا نگذاشته بود!

- اخر تو در میزنی که به اتاق مه میایی؟ خب به هر حال غذا تیار است بیا غذا بخوریم!

این را که راست میگفت! من وقتی وارد اناقش میشدم در نمیزدم!

اففف خدا عندلیب بی تربیت!

در جواب مهسا گفتم

+  تشکر! اما اشتها ندارم 

- مگر چرا؟ 

نزدیکم امده دستش را بالای پیشانی ام گذاشته گفت


- تب که نداری؟ نمیدانم دیگران متوجه اند با نه اما من متوجه رفتارت هستم در این یک هفته! مگر چه شده ات؟ از وقتی اقا تناوش رفته اصلا مثل که روح و هوش تو را هم برده!
مگر چه زود توانسته بود حالم را درک کند!
حالا جوابم را گرفتم!
انسان خود را به دست فراموشی میسپترد وقتی روح و روانش پیش شخصی دیگریست!
انسان خود را به دست فراموشی میسپارد وقتی ایینه که خود اصلی خود را در ان نظاره گر میباشد، رفته باشد
انسان خود را به دست فراموش میسپارد وقتی یگانه شخصی که به زندگی ات معنی بخشیده بود بدون کدام حال و احوال ناپدید میشده باشد
مگر این ها دلایل قانع کننده برای به دست فراموشی سپردنِ خود نیست اند؟
بدون شک که هستند!




خیالت مانده و خود گر چی رفته ای اما
من امید دارم هنوز به بودن کنار تو

✍#سیندخت


شاید اشتباه تو همین بود که فکر میکردی من محتاج محبتت هستم .
مرا نادیده میگرفتی ...
من عاشق ات بودم و تو نمیدانستی که عاشق ها همین گونه اند ؛
چشم پوشی میکنند و از غرور شان میگذرند.

✍#سیندخت


(۱) داستان "او" قبل از رسیدن اینگونه بود:
"او" "بازیگرِ تازه‌واردِ داستان" در فاصله‌ی رسیدن به صحنه؛ دنیای تاریکی را تماشاگر بود، نور بر دیدگانش نه بل بر قلبش می‌تابید و روزنه‌ی آن در قلبی بود که "او" را از نوری والاتر، ملایم‌تر روشن‌تر پرورش می‌داد؛ قلبی‌که اگر برایش از خدا، عشق و روشنی می‌گفت "او" را بیناتر و اگر از تاریکیِ دنیای بیرون برایش می‌گفت تمام عمر را در دنیای دیگر؛ علی‌رغم روشنی، در تاریکی به سر می‌برد.

(۲)می‌دانید این تازه کردنِ نفس برای "او" چه مدت طول کشید؟!
مدتی‌که شاید از تاریکیِ بیرون به روشنایی درون می‌رسید و در این فاصله هرچه از نیک برداشت چراغ راهش و هرآنچه از بدی برداشت به‌سان شمعی روشن در طوفان برایش ثمری نداشت.


(۳) من "او" را دختری خطاب می‌کنم؛ دختری که از دنیای آرام و سوت و کور با چشمان بسته و خواب‌آلود پا به دنیای ناشناخته‌ای گذاشت؛ و همه‌چیز را تاریک می‌دید "او" از این ندانستن و بی‌حسی (واقف نبودن بر تمام حواس پنجگانه) بی‌خبر بود، گویا کِرِخ شده بود؛
"او" از آن زمانی که نمی‌دانست با گریه پا به دنیایِ مهیجی گذاشت، کسی را نمی‌شناخت جز وجودی آشنا که با قلبش "او" را ما‌ه‌ها حس کرده بود و برایش از عشق گفته بود و ضربان قلب‌شان یکی بود!
دخترک با نور و صدای آشنایی بر می‌خواست و با نوازش قلبی به خواب می‌رفت، برای دردها و گرسنگی‌هایش می‌گریست و شب‌هایی که در لابلای ناسازگاری‌هایش با جهانِ ناشناخته تمامِ شب را می‌گریست؛ آن موجود مهرین و زرین لحظه‌ای چشم فرو نمی‌بست؛ آنقدر برای اشک‌ها و بی‌قراری‌هایش نشست، گوش داد و صبوری کرد که در دنیایِ بیرون شد همه کَس‌اش، بعد از آن؛ شناختِ دیگری (وابستگیِ او به شخصِ دیگر) جز حضورِ آن وجود آشنا را نمی‌خواست!

مدتی گذشت "او" اندکی با محیط پیرامونش آشنا شد و با گذشت زمان دیگر می‌دانست که همه مانند آن موجود لطیفی که برایش حکم معشوق را داشت برای ناصبوری‌ها و بی‌قراری‌هایش شانه و آغوش نمی‌شوند؛
تمام دردهایش را در نیم نگاه معشوقش پایان می‌‌داد و خواستنی‌ها را در سایه‌ی او فقط می‌خواست، بلی او شده بود تسکین دردهایش!
زمان که بر "او" بیشتر گذشت، علایق و سلایق، نشستن و برخواستن و خواستن و نخواستن را به "او" آموخته بود، "او" یاد گرفت در مقابلِ آنچه باب میلش نیست مخالفت نشان دهد و آنچه را می‌خواهد؛ بخواهد و آنچه را نمی‌خواهد؛ نخواهد!
برای داشتن‌ها خوشحال و از نداشتن‌‌ها بی‌بهانه رنجور می‌شد و اشک‌هایش بی‌اختیار روانه می‌شد.

اندکی که بیشتر از دنیا عمر حاصل کرد و خوب را از بد تفکیک کرد و راه را از چاه تمیز؛ زمانی بود که نقش اصلی‌اش را صاحب شد و وارد صحنه‌ی روزگار شد.

بلی!
این است حقیقتِ دنیایی که از بدوِ ورودمان با آن و اجزایش دلبستگی پیدا می‌کنیم؛ وابستگی‌ای که روز به روز شدیدتر می‌شود و گاهی با چنان ابعاد بزرگ و غول‌آسایی در درون‌، ذهن و در افکارمان جا می‌گیرد که گویی هرچه است همین است و بس؛ اما به آخر داستان که رسیدیم می‌بینیم مجادله و تلاشمان بر سرِ هیچی بود که برایمان شده بود همه چیز، وقتی به خود می‌آییم می‌بینم که اسیر ماجرایی بودیم که فقط بازیگرِ آن بودیم.

زندگی بازی تکرار است؛ تکرار روز و شب، و تنها نقش‌آفرینی و برداشت‌مان از اجراها است که آنرا برای‌ هر یک از ما متفاوت‌تر رقم می‌زند، چه می‌دانیم شاید با نمایشِ به ظاهر بی‌نقص و بی‌نظیرمان الگویی شدیم برای فردایی یا هم با رفتارِ عبرت‌آموزمان آینه‌ی عبرت شدیم؛ ما که به هرحال بازیگر صحنه‌ی زندگی هستیم؛ چه بهتر که حداقل با نمایش و برداشت‌های نیکی، از آن بیرون شویم.


#ستایش_آ
#دختر_رویا


شاید او نمایشگر خوبی می‌شد، به هرحال باید پا به صحنه‌ی نمایش می‌گذاشت.
.......
+ من رسیدم!
- نمایش خیلی وقت است که شروع شده.
+ دیر رسیدم؟!
- نه برای همه سهمی از فیلمنامه است.
+ ممنون.
- برو آنجا بنشین تا نوبت نمایش تو هم برسد.
+ من می‌توانم بازیگرِ خوبی شوم؟!
- همه می‌توانند، تو هم می‌توانی.
+ ممنون!

"او" (۱) نمایش‌هایِ قبلی را (درست آنزمانی که در فاصله‌ی رسیدن به صحنه بود(۲)) از دست‌ داده بود، اما جایِ نگرانی‌ای نبود، حینِ ورودش کارگردان بخش‌‌هایی از فیلمنامه را بینِ تازه ورودان تقسیم کرده بود و سهمِ این تازه‌ورود هم رویِ میز بود، باید یکی از قسمت‌های فیلمنامه‌ را بی‌آنکه چیز بیشتری از نقشش بداند بر‌ می‌داشت و بعد از تازه‌ کردنِ نفسی (۳) پا به صحنه‌ی اجرا می‌گذاشت، "او" در این جریان (تازه کردنِ نفس) اندکی از اجرایِ نمایش‌های در حالِ اجرا آموخته بود و در حالی‌که همه در حالِ ایفایِ نقش بودند "او" هم باید نقشش را ایفا می‌کرد.

در حینِ اجرا آنچه برای "او" اهمیت داشت این بود که بازیگر خوبی برای نمایش و نقشش باشد؛ و دقیقاً سوال اینجا بود که آیا "او" می‌توانست بازیگر خوبی باشد یا خیر؟!
در پیچ‌‌وتابِ آنچه قرار بود اجرا کند لحظه لحظه گم و پیدا می‌شد؛

• "او" باید یا می‌جنگید؛ میان خواستن و نداشتن، یا متواضع می‌بود برای داشتن و نخواستن.

• "او" باید یا صبور می‌بود میان خواستن و نماندن یا بی‌قرار می‌بود برای نخواستن و ماندن.

• "او" باید یا خیلی قوی می‌بود برای مبارزه کردن و بدست نیاوردن یا قدرشناس می‌بود برای نخواستن و بدست‌آوردن.

• "او" باید وقت‌شناس می‌بود برای آنچه از زمان در کف داشت یا هم اسیر در محبسی از جنسِ ثانیه‌ها.

• "او" باید سنگِ صبور یا هم خنجری می‌بود بر وجود رنجورانِ نالان.

• "او" باید شنوا و بینا و یا هم کر و کور می‌بود برای دردمندانِ سرگردان و در پیِ مداوا.

• "او" شاید دستمالی یا هم مسبب اشکی می‌شد بر گونه‌های نازک‌دلان و ضعیفان.

داستان برای هریک به گونه‌‌ای رقم خورده بود، هر کدام یا از نقش‌شان راضی بودند یا می‌خواستند به جای دیگری باشند؛
اما این نقش‌ها بودند که هیچ‌گاه عوض نمی‌شدند چون هر کدام باید بازیگرِ نقش خود باشند تا در صحنه‌ی اجرا و اکرانِ فیلم، و بعد از قضاوت هر کدام سهم خود را از اجرایشان بگیرند.

در جریان نمایش اما این‌طرف کارگردان با صبوریِ مداوم، افسوسِ فراوان، خشمِ اندک و غضبِ ناشی از عدمِ برداشت بازیگران از نقش‌‌هایشان پای تماشا نشسته و آنطرف اما تماشاچیانی حضور دارند که هر کدام انتظاری از این نمایش و بازیگرانِ آن دارند، تماشاچیانی که بی‌آنکه بدانند یا هم بخواهند بدانند خود در صحنه‌ی نمایش‌اند و باید در نهایتِ تغافل روزی در محضرِ پروردگار پایِ جزء جزءِ نمایشِ فیلم زندگیِ خود بنشینند و بعد از قضاوت یا از فرش سرخ عبور کنند و یا هم عبورِ نمایش‌گزارانِ برگزیده را به تماشا بنشینند؛ نمایشی‌که جز اشک ندامت برایشان ثمری ندارد.

آری!
بازیِ روزگار بی‌شباهت به هنر هفتم (هنر سینما) نیست.
هر روز، هر دقیقه و ثانیه ملیون‌ها و ملیاردها نمایشگر پا به صحنه‌ی اجرا می‌گذارند و در مقابل هم تعداد بیشماری از صحنه خارج می‌شوند، اما این شایسته‌ترین‌هااند که بعد از نمایشِ فیلم و قضاوت برای عبور از فرش سرخ یکه‌تازی می‌کنند و با قدم‌های زرین خود را فرش را مزین می‌سازند.
.........

بیایید آگاهانه خود را با نوایِ لالاییِ سنگینِ و به ظاهر گوشنوازِ خود؛ به خواب غفلت فرو نبریم، بلکه برای بیداریِ خفتگان نوری باشیم و نوایی؛ همان نور و نوایی‌ که بر دنیای درون‌مان می‌تابد و دنیای بیرون‌مان را منور می‌سازد!




#شما_فرستادید 🫧

شاید بعد از این همه گریه خداوند به فرشتگان بگوید روح بنده را بگیرید که خیلی خسته است ...😔

#خ.بری


معنای واقعی ازدست دادن را کسی‌که چیزی ازدست نداده باشد، نمی‌فهمد.
و من خیلی خوب می‌دانم از دست دادن یعنی چه!
و هیچ‌چیز به اندازه‌یی ازدست دادن شکننده و غیرقابل تحمل نیست.
همه‌چیز را می‌توان تحمل نمود، اما این یکی را نه!
حتی نمی‌توان در کلمات گنجاند، این‌که نیمی از وجودت را، نیمه‌یی از قلبت را از دست بدهی!
ازدست‌دادن شکننده، و اینکه هیچ‌کس قادر بر درکِ درد‌هایت نباشد شکننده‌تر است.
من به معنای واقعی ازدست داده‌ام، کسی‌ را که لب‌خندهایش، امیدِ زندگی‌ام بود. از این ازدست دادن چندسالی می‌گذرد و من در خود مچاله کرده‌ام، و حجمِ حرف‌های‌که در قلبم دارم را کسی نمی‌تواند بسنجد و یا در واژها بگنجاند.

ازدست‌دادن و درک‌نشدن بدترین دردِ دنیاست. 🖤

#فریادی_سکوت


دوستی‌که کنارم نشسته بود، گفت: سکوت‌جان خیلی موهایت بلند‌ و زیباست، خیلی برایت زیبنده است. کاش از منم چنین بود.
و من که این صبح می‌خواستم قیچیش کنم.

#فریادی_سکوت


خدای مهربانم!
در دل این تاریکیِ که
دنیای ما را احاطه کرده،
نوری از رحمتت را بر سرمان بگستران
تا دلتنگی‌هایمان
به ندای شکرگزاری تبدیل شوند
و ما را به سوی تو رهنمون نمایند.

دردهایی که اکنون در سینه داریم،
امتحانی از جانب تو‌اند،
تا در این شب‌های تاریک،
عظمت و بزرگی‌ات را به یاد آوریم
و هر لحظه
بیشتر به تو نزدیک شویم
و با هر نفس،
به یادت دلی تازه کنیم.
در میان این همه دلتنگی،
تنها تویی که می‌توانی
دل‌های ناآرام‌مان را به آرامش برسانی
و نور امید را
در وجودمان شعله‌ور نمایی.
ای همیشه حاضر،
دعاهایمان را مستجاب کن
و ما را
در این سفر پرخطر زندگی، تنها مگذار
که راه آرامش و رهایی را
جز در پرتو حضورت نخواهیم یافت.

#فاطمه_هدیه

1.6k 0 13 56 37

طرف مادرم خیره شدم که گفت
- دخترم مگر چرا این پسر را رنج میدهی؟

من با گلایه گفتم

+ مادر این مرد ها همه یک سان اند! من نمیخواهم بازیچه دست کسی باشم!

- دخترم مگر همه انسان ها یک شکل اند؟ نه! یادت هست همیشه برایت چی میگفتم؟ ما در این دنیا برای چیزی امدیم که انسان ها خودشان باید کشف کنند!

+ اما…

هنوز حرفم را شروع نکردخ بودم که پایم لغزیده در سیاهچالی افتادم

تناوش چیغی سر داده اسمم را صدا میزد
- عندلیییییییب! 


- عندلیب! عندلیب صدایم را میشنوی بیدار شو!

چشمایم را ارام باز نمودم که دیدم بالای سرم تناوش هست!

- یا خدا کمکم کن این که در تب میسوزد! 


اصلا نای بلند شدن نداشتم و احساس میکردم سرم منفجر میشود!
- عندلیب لطفا چشم هایت را نبند! صدایم را میشنوی؟ عندلیب ! یا خدا لعنت به تو تناوش!

صدا هایش را کاملا نمیشنیدم فقط میخواستم بخوابم ان هم خواب خیلی طولانی!

دوباره چشمانم را بعد از لحظاتی گشودم که در آغوش تناوش بودم و طرف دستشویی روان بود!

- لالا به داکتر زنگ بزنیم؟

- داکتر در این وقت شب نیست باید یک کار کنیم که تبش پایین بیاید! اه عندلیب مگر چه انی زجر دادنم را بس خواهی کرد

دوباره چشمانم را باز نتوانستم نگه دارم و بعد تز لحظاتی با برخورد کردن چیزی سردی به پوستم فهمیدم داخل تپ قرار دارم

با بسیار تلاش حرف زده گفتم
+ م..من خ…خ..و..وب استم..بگذار..ب..بر..روم

تناوش چادر و لباس های سرسری ام را دور کرده اب سرد را اجازه به فوران کردن داد!

من که طاقت حرف زدن نداشتم نمیتوانستم او را از این کار هایش باز دارم! مانند جسمی بدون افتاده بودم اه خدا!

اب خیلی سرد بود احساس میکردم منجمد میشوم!

+ س..س..ردم ا…ست!

- این یگانه راهی است که تبت پایین میاید!

شاور را از جایش کشیده با دستش شروع با پاشیدن اب به رویم کرد!
موهایم را هم تر کرد.

صدای کسی را از پشت سرم میشنیدم که میگفت
- داکتر پیدا شد متین موتر را هم روشن کرده منتظر است

دیگر چشم هایم را باز نگهداشته نمیتوانستم و اخرین چیزی که یادم می اید تناوش بود که با حوله مو ها و رویم را خشک میکرد و در اغوش خود تا موتر انتقالم داد!


ادامه دارد.....

#بینوا

2k 0 17 54 173

رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #چهلم



این جمله چند باری در ذهنم تکرار میشد
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!


یعنی اینقدر وقت من احمق بودم؟ من احمق بودم که فکر میکردم معشوقه تناوش کسی دیگریست؟

احساس میکردم همه وجودم کرخت شده و چیزی را احساس نمیکند

این تناوش بود که ادامه داده گفت

- مگر چند بار برایت از راه های مختلف گفتم ولی تو نفهمیدی توی غافل نفهمیدی! این را که هر بار با ان سیاه چال هایت چگونه قابم دا میفشری نفهمیدی تو نفهمیدی!!


تقریبا وقتی همه چیز شکست در کنج دیوار نه چندان دور زانو زده نشست و سر خود را به دیوار تکیه داده گفت

- حالا من استفاده جو ام؟ منِ که به جز از نگاه کردن دیگر ارزو نداشتم؟ منِ که حتی گاهی یادم میرفت تو خانمم هستی!

حالا اشک ها صورت او را هم احاطه کرده بود! و این قلب من بود که فشرده میشد من…من این تناوش ضعیف را دوست نداشتم!

این حرف هایش‌ باعث شده بودند چیزی فراتر از تعجب به سر ببرم.

اما..حسه از قلبم جگر خون و ناراض بود!

احساس میکردم ان اعتماد که بالای تناوش داشتم شکسته بود! خود را چیزی بیشتر از عروسک دستش نمیدانستم!


اشک های من هم همواره جاری بودند ولی قدرت حرف زدن را از دست داده بودم!

- من تو را میپرستم احمق میدانی؟ میپرستم

بعد لبخندی تلخی زده سر خود را به دیوار تکیه داده ارام با خود گفت

- تو چه دانی ز طرز پرستیدن من!


من در میان گریه هایم با وجودیکه نای حرف زدن هم نداشتم صد دل را یک دل نموده گفتم

+ اگر من دوستت نداشته باشم چی؟


این حرفم مساوی بود به جام ماندن تناوش! دیگر حتی پلک هم نمیزد!

لحظه پشیمان شدم از حرفی که زده بودم ولی چیزی بود که شد بود!


دیگر ان تناوش خوش و خندان نبود بلکه با صدای که از ان غضب میبارید نزدیک شده از شانه ام محکم گرفته با چشمان که غیر از عضب و ترس چیزی دیگری دیده نمیشد گفت

- تو برای منی ...خودت..جسم ات ..وجودت..لبخندت ...همه این ها سهم من است! این را در ان ذهنت که قادر به فهم همه چیز الا محبت و عشق است فرو ببر!

مگر من بازیچه ام که مال کسی باشم؟
اگر او اینگونه احساس دارد باید من هم چنین داشته باشم؟
بدون شک که نه! من همان عندلیبِ سرکشم!

من هم بدون هراس در چشمانش دیده گفتم
+ من بازیچه ات نیستم! از اینجا یک جای دور خواهم رفت خیلی دور! من نفرت دارم از شما مرد ها! نفرت! همه تان یک شکل هستین!

حرفم که تمام شد بی درنگ میخواستم دروازه را باز نموده راهی بیرون شوم که با قامت تناوش در چار چوب مقابل شدم و بی درنگ از دستم گرفته کشان کشان راهی عمارت شد و من را هم با خود میبرد!

مگر چه جریان داشت؟ حالا میخواهد زندانی ام کند؟ بدون شک که نه! من تا اینجایش فکرم نرسیده بود


+ رهایم کن تناوش چی میکنی؟

- نه نه نه! تو جایی رفته نمیتوانی تو جایی ربته نمیتوانی اجازه نمیدام نه نه!

این جمله ها را با خود تکرار میکرد!
من همواره سعی در رهایی خود داشتم ولی مثل اینکه عقل خود را از دست داده بود.

بلاخره تمام پله ها را طی کرده راهی اتاق تناوش شدیم.

تناوش با یک حرکت من را حواله تخت کرده دروازه را با صدای دلخراشی بسته نمود.
من که حواله تخت شده بود خودم را جم و جور نموده نشستم! با ترس که در چشمانم با وضوح دیده میشد طرف تناوش دیدم.
مگر قرار بود چی کند؟

چشمانم را از فرط ترس بندیدم! لحظاتی بعد دوباره باز کردم که تناوش را متوجه شدم که در روی زمین نشسته سر خود را در تخت تکیه داده بود!

- هنوز هم بالایم اعتماد نداری؟ من این …کار..را با هر کسی کرده میتوانم ولی با تو نه! توی احمق کَی خواهی دانست؟ من مانند ان پدر بیشرفت نیستم!


من با زاری گفتم
+ لطفا بگذار بروم!


- کجااا؟ هاااااا؟ کجا؟ میدانی چند سال انتظارت را کشیدم؟ میدانی؟

+ تناوش لطفا بگذار بروم! من خیلی بیزارم از این دنیا و انسان هایش!

- من هم بیزارم از این انسان های غافل و با جفا!
از این انسان های که هر چقدر هم برایش بفهمانی ولی نفهمند! از این انسان های که بپرستی شان ولی حتی نفهمند پرستیدند چه معنی دارد! من هم بیزارم!

نمیدانم چند ساعتی در گریه و گلایه گذشت که بلاخره تناوش عزم رفتن کرد و با رفتن خود دروازه را هم قفل نمود!

حالا هم شده بودم زندانی تناوش!
حالا چی باید میکردم؟

تقریبا دوازده شب بود و سرم از درد در حال منفجر شدن بود! از چند روز بدین سو نیم سری خیلی بد میگرفتم ولی امشب تام سرم را گرفته بود


همانطور بالای زمین سرم را گذاشته به دنیای خواب رفتم


همه جا تاریک بود و فقط نور بالای من میتابید! من چشم هایم را در حال تنگ کردن بودم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم!

همان لحظه نور دیگر روشن شد و مادرم ظاهر شد!

مادر شما؟

فاصله بین ما تقریبا از پنج متر زیادتر بود بود!

نور دیگری هم بالای تناوش شروع به تابیدن کرد


- عندلیب نه! لطفا رهایم نکن!

1.8k 0 18 3 104



سلامم صفا خواهر امیدوارم که خوب باشید!🤍
خواهری میشه در همی کانال تان یک پست نشر کنید که به همه مریضان دعا کنن
لطفا!
#شما_فرستادید


خوشبختی!
اگر هنوز مستانه در تنهایی‌هایت می‌رقصی.
اگر هنوز با قهقه بلند می‌خندی بدون ترس از قضاوت‌ها.
اگر با سنگ‌چل‌های پیش پاها‌یت بازی می‌کنی.
اگر هنوز با خودت در آینه صحبت می‌کنی.
اگر هنوز با خودت آواز ‌می‌خوانی.
اگر هنوز دوست داری موهایت را دو شاخ ببافی.
اگر هنوز با موزیک دیوانه‌وار همخوانی می‌کنی.
اگر هنوز با دیدن اطفال دست از بزرگ بودن کشیده و طفلانه حرف می‌زنی و ساعتری می‌کنی.
اگر هنوز با شوق تام‌وجری‌ میبینی.
اگر هنوز قندی پشمک دوست داری.
میدانی، تویی که هنوز کودک درونت زنده هست، خیلی خوشبختی…!

#خدیجه_بانو
#شما_فرستادید


🤍

بزرگ شده‌ام و صبورتر...
این را از غم‌هایی که دیگر گریه نمی‌شوند میفهمم.

#حریر_خوشبخت

20 last posts shown.