👙 #آتـــــــش‌وپـــنــبه 💄


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


نویسنده : غنچه 💖
رما هات و صحنه دار #آتش‌و‌پنبه 🚫⛔
این رمان حاوی صحنه های باز و +18 میباشد🔞🔞
ساغر18 ساله که پرستار پسرهای فواد که 30 ساله هست میشه ولی ....
Raaz32884

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




-زن ها موقعی بیدار میمونن که بخوان تن قشنگشونو با تن عشقشون یکی کنن.

شنیدن صدایش به قدری شوکه کننده است که شانه از دستم رها میشود. هین میکشم و به سمتش برمیگردم.
نگاهش... آخ امان از نگاه عمیق و مجنونش.

- برای من بیدار موندی مریم؟

حوله ام را سفت می چسبم. نفسم به شماره می افتد وقتی که میگویم:

- به چه حقی میای تو اتاق من؟ بی شخصیت، شاید من لخت بودم!

تکیه اش را از چارچوب در که میگیرد، نفسم را حبس میکنم و او با شور و شعف خاصی میگوید:

- الانم لختی مریم. اون تن سفید مفیدِ خوشگلت برای من لخته خانم کوچولو! آخ من توی سلیطه رو میشناسم. میخوای دیوونه ترم کنی نیم وجبی؟

قدم که جلو می گذارد، جیغ میزنم:

- چه غلطا!من از اینجور گوها نمیخورم. نری بیرون بی بی صدا میزنما،آبروتو میبرما پسردایی. برو گمشو از اتاقم بیرون.

سر کج میکند و بدون خجالت ناگهان داد میزند:

- بی بی؟

نمی دانم چرا بغض میکنم. شاید برای اینکه میدانم بی بی طرف او را نگه می دارد.

- جونم مادر؟ جونِ بی بی تصدقت؟

- من امشب میخوام با زنم بخوابم. میخوام یه دل سیر بغلش کنم، ببوسمش.

با حرص نفس میکشم. صدای ذوق زده‌ی بی بی باز می آید:

- الهی دورت بگردم من مادر، بخواب بخواب. زنته، حلالته، کی میگه مشکله؟ انقدر ببوسش که عقده دلت خالی شه. قربونتون برم، فکر منم نباشید. من پنبه میذارم تو گوشم تخت میخوابم.

بغضم آرام می شکند. او در را میبندد و با پیروزی جلو می آید.

- خیلی پستی همایون، خیلی نامردی. ازدواج ما صوریه. بخدا دست بهم بزنی فردا جنازه ام میمونه برات.

آنقدر جلو می آید که به دیوار کوبیده میشوم. سر فرو میکند توی گردنم و میان نفس های وحشت زده ام، با حسرت میگوید:

- من میمیرم برای این تن. برای این بو که فقط خودم میتونم حسش کنم. زنمی، نفسِ همایون. زنمی و امشب محاله از این تن و بدن سفیدت بگذرم.

مشت به سینه اش میکوبم و سعی دارم از میان هیکل درشت و تنومندش فرار کنم. اما کمرم را جوری محکم گرفته که نمیتوانم.

- وای همایونِ بی شخصیت، خفه ام کردی. من گوه خوردم با تو که بخوام برات لخت بشم. سرما میخورما... تو رو خدا ولم کن حالم بد میشه بهم دست بزنی.

- آخ.. آخ مریم. عاشق اینم که تو بغلم گم شدی جوجه‌ی خوشگلم. دردت به جونم ملوسک؟ هان؟ دردت به سر سلیم؟

با بغض نگاهش میکنم بلکه دلش برای چشمانی که به قول خودش دنیا هستند بسوزد. اما بدتر میشود. جوری با خشونت چانه ام را میگیرد که ناله ام بلند میشود.

- جون! نفسِ همایون. چجوری تا حالا برای این همه خوشگلیت نمردم؟ چجوری با این همه نازت هنوز رنده ام. بخورمت آخه... بخورمت من تو رو عمر همایون...

میان تقلاهایم طوری خشن و ناملایم لب هایم را میبوسد که توی بغلش وا میروم و....

https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0

من همایونم. ناخدای نیروی دریایی.
مردی عاشق که حاضر بودم جون بدم برای چشمای سیاه زنی که تمام عمرم بود.
اما درست فردای شب خواستگاریمون... شبی که قرار بود برامون رویایی باشه اتفاقی افتاد که نباید.
زنمو ازم گرفتن... عشق زندگیم رو... مریم عزیزم رو.
حالا برگشتم که انتقام بگیرم. انتقام چشمهای زیباش که تنها باری که خندون دیدمش، شب خواستگاریمون بود
!!
🔥🔥🔥🔥
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0


امیر تابش معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه🔥🔥
پسری که فقط تعداد کمی تونستن کت و شلوار تنش ببینن چون خیلی رو مود و فاز این چیزا نیست!
جزو باهوش ترین هاست و همین باعث شده نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داشته باشه چرا؟
چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره و خب این اصلا برای کَله گنده ها خوب نیست!
توی هَکری با یک اسم مستعار می‌شناسنش و حالا چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که به طرز عجیبی مفقود شده ازش کمک بخواد؟
دختری که نمیدونه یک روز تو بچگی زیر آسمون تهران،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا و ماهی های رقصون تو حوضشون تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده!
چی میشه که وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه؟
دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابِش!

https://t.me/+7B735YLLzGQ5Nzlk
https://t.me/+7B735YLLzGQ5Nzlk
https://t.me/+7B735YLLzGQ5Nzlk


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
من مسیحم!
ارباب‌زاده‌‌ای که برخلاف پدرم #ناخلف و #دخترباز و به‌قول دخترا، پسر بدی‌ام!
هردختری تو زندگی من یک #شب جا داره، اونم واسه #تختم! آخرین‌باری که یه #دختر رو بیشتر از یک‌شب تو زندگیم نگه داشتم همه‌چیزو به #فاک داد و نفهمید مسیح کیه!
حالا من جوری امثال اون #جنده رو می‌چزونم که هیچ دکتری تو این شهر نتونه #بدوزدشون!
همه‌شون! جز یه‌نفر! یه نفری که بابام به ریشم بست و من واسه اینکه نشونش بدم اینجا #رئیس کیه، شب اول #تخت‌خوابو براش جهنم کردم، اما خبر نداشتم اون چشمای آبی و #تن بکری که با دیدنش کنترل #پایین‌تنه‌م از دستم در می‌ره و مثل شیر میفتم به جونش تا #تیکه‌پاره‌ش کنم، چی‌کار با دلم می‌کنه…

https://t.me/+YhLti2wtqxswZDY0
https://t.me/+YhLti2wtqxswZDY0

پسره جذاب و ارباب زاده ای که بخاطر خیانتی که دید،لاشی دوعالمه، فرشته‌ی نجات دختره🌚🤌🏻 مرتیکه‌ی تخس جذاب!🔞🔥
https://t.me/+YhLti2wtqxswZDY0
https://t.me/+YhLti2wtqxswZDY0
از پارت اولش معلومه چه‌قدر مرتیکه #هورنیه!


🔥به مرد بین پاهاش نگاه کرد، که #شلوار رو از کمرش پایین می کشید و #مالکانه به تن سفیدی که کم کم پیدا میشد زل زده بود...

" چند لحظه.. صبر کن. میدونم ازم عصبی هستی..."

مضطرب بود،
بعد از اینکه به #خیانت متهم شد، حالا شوهرش خشم رو کنترل میکرد تا با ارامش اونو #برهنه کنه

هم بین پاهاش برای این مردی برنزی جذاب #نبض گرفته بود، و هم از تندخو شدنش می ترسید..

اما وقتی شوهرش وارد حریم آغوشش شد و بدن داغ بزرگش رو توی بغل اون جا داد،
تموم ترسش تو لرزش شدید دلش گم شد..

این مرد میخواست هردوشون رو آرام کنه، میخواست با یک عشقبازی لطیف شروع کنه،
ولی وقتی تن سفید و داغ همسرش رو تو بازوی کلفتش فشرد
وقتی تپشای تند و لرزون قلبش رو حس کرد،

دیگه نتونست فشار مردونگی جلوی شلوارش رو تحمل کنه. اون زیر حسابی باد کرده بود و داشت درد میگرفت.

کمر راست کرد،
دکمه‌های شلوارش رو باز کرد،
عضوی رو که چند وقتی میشد که برای این بدن سفید راست بود و مدام پس زده میشد درآورد..

واقعا چند وقت بود که پس زده میشد؟
اونوقت مال اون مردیکه،
اون عوضی مال خودشو به بدنی متعلق به مرد دیگه‌ای بود مالیده بود...


همسرش این اجازه رو به مردک داده بود!


این فکرها داشت دیوونه‌ش میکرد!
چند روز تموم تحمل کرده بود،
سوخت و دم نزد، تندی نکرد،
ولی حالا عصبانیت داشت اونو وادار میکرد به کارایی که نباید!

زیر رونهای سفیدش رو گرفت و کمی بالا اورد تا سوراخ ملتهبش رو ببینه

می توانست ورودی حفره رو ببینه که نبض گرفته بود و اونو مثل یک بهشت مَکَنده‌ی خیس به داخل خودش میکشید

خودشو بین لگن باز همسرش کاشت، مردونگی قلدرش رو کمی به اونجا مالید و بعد همونجور که بغلش میکرد کمرشو به داخل هُل داد..

" آه... عزیزم، یواش تر..‌ داره درد میگیره.."

اون عضو بزرگی داشت و همیشه ملاحظه میکرد تا همشو داخل نکنه و باعث درد عشقش نشه.
ولی امشب فرق داشت، نمی دونست با این خشمی که نزدیک بود سینه‌ش رو بشکافه چیکار کنه!

نمیدونست چجوری عصبانیتش رو تخلیه کنه..


اونا ماه‌ها بود که رابطه نداشتن، وارد شدنش حتی با اونهمه ترشحات لیز کمی درد داشت..
اما هرچی بیشتر گذشت،

انگار فقط درد بود که شدت می گرفت چون مردونگی شوهرش اونقدری داخل رفته بود که حالا به بنبست ضربه‌های آرومی میزد..

ضربه‌هایی که صورت اونو کمی از درد جمع کرد و نفسش کنار گوش مردش لرزید..

❌ پارت واقعی رمان ❌

برای خوندن ادامه‌ش وارد کانال بشید و با لمس هشتگ به #پارت_767 برسید🔥

لینک کانال:
https://t.me/+FXb6SkGG5SQ4Y2I0
https://t.me/+FXb6SkGG5SQ4Y2I0


#پارت۳۰۷


مثل تشنه ای که به آب رسیده لبام و میخورد و دستاش جای جای بدنم و لمس میکرد.


پاهام داشت سست میشد و زیر دستش پیچ و تاب میخوردم.

تموم حسای زنونه ام داشت بیدار میشد و من اینو نمی‌خواستم؛ با فکر به اون پرستار لعنتی
حس خوبی که تو بدنم پیچیده بود جاش رو به تنفر و انزجار از مرد روبه روم داد.


حسابی غرقم بود و به قول خودش مشغول مهر زدن به همه جای بدنم از غفلتش استفاده کردم دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم.


لبخندی زد و گفت:

- پس رام شدی موش چموش.

پوزخندی به حدسیات غلطش زدم و محکم به عقب هلش دادم.

چون انتظار این کارو نداشت روی زمین
افتاد. تمام توانم و تو پاهام جمع کردم و
طرف اتاق دویدم و درو پشت سرم بستم.

انگار یه بار بخت باهام یار بود به کلیدی که روی در بود با خوشحالی نگاه کردم و چرخوندمش.

طولی نکشید که فواد تن و بدنشو از
رو زمین جمع کرد و پشت در اتاق ظاهر
شد.
_باز کن درو ساغر باز کن منو سگ نکن
دلم نمی‌خواد به جونت بیفتم. بیا باز کن
این درو لعنتی تو زن منی وظیفته
آرومم کنی. ساغر با توام بیا بیرون ...
تا آخر عمرت که نمیتونی تو اون اتاق بمونی
بلاخره که میای بیرون...اون وقت من میدونم
با تو ....


با این که میدونستم اگه گیرم بیاره حسابم و
میرسه اما میدونستم انقدر بی منطق نیست
که درو بشکنه و با سر و صداش همسایه ها
رو خبردار کنه.


واسه همین بیخیال شونه ای بالا انداختم
و رو تختی که حسابی به هم ریخته بود دراز
کشیدم نیشخندی زدم معلوم نیست قبل من
چند تا دخترو اینجا آورده و بی عفت کرده
پسره ی هوسباز.

یه ساعتی میشد که صداش نمیومد و
منم که دیشب جای خوبی نخوابیده
بودم از خستگی رو همون تخت خوابم برده
بود که دوباره با مشتی که به در زد و صداش
که رو سرش انداخته بود از خواب پریدم.
_تو لیاقت نداری باهات مثل آدم رفتار کنم ،
همون بهتره که به عنوان پرستار بهت دستور
بدم.
الآنم میرم خونه در اینجا رو هم قفل میکنم
انقدر اینجا تنها بمون تا حالت جا بیاد
و دست رد به سینه ی فواد نزنی.
من همین الانشم تو خونه ام یه نفر رو تخت
منتظرمه این تویی که باید خماری بکشی.


#پارت۳۰۶

دیگه محال بود به حرفش گوش بدم
اون منو گول زده بود دیگه نمیتونستم
بهش اعتماد کنم.



با لجبازی که تو ذاتم بود گفتم:
- مشکلات تو به من ربطی نداره فوادخان
همین طور که دیروز اون طرف شهر
ولم کردی و رفتی همینجور که دیشب
سرمو تو خیابون زمین گذاشتم و
عین خیالت نبود الآنم بزار
و برو به معشوقه ی جدیدت برس
قصه ی ساغر واسه تو تموم شد.


با حرفم انگار عصبانیش کردم که غرید.
_نمیشه با تو مثل آدم حرف زد همیشه
باید بهت دستور داد تو زن منی و باید
هرجا من بخوام بمونی.


دوباره دستم و گرفت و همراه خودش
کشید و تو ماشین برد به خیابونای ناآشنا نگاه میکردم و حرفی نمی‌زدم وقتی مخالفتم فایده ای نداشت چرا بیخودی خودمو کوچیک میکردم.

از نمای ساختمانا ،بوتیکا و حتی پوشش
مردم راحت میشد فهمید که تو محله های
بالاشهریم جلوی یه آپارتمان 10طبقه نگه
داشت ریموت درو زد و وارد پارکینگ شد.

ترس همه ی وجودمو گرفته بود؛ اینجا دیگه کجا بود؟ اگه بلایی سرم میآورد چی؟
اگه میخواست از شرم خلاص بشه؟
اصلا حتما آدم خطرناکی بود که به قول
خودش دشمن داشت، اونم دشمنایی که
ممکنه به خانوادش آسیب بزنن.

داشتم به بخت سیاهم لعنت می‌فرستادم که با دستش به شونه‌ام زد و گفت:
- کجا سیر میکنی ساغر؟


بی حواس هومی گفتم که گفت:
- میگم یه ساعته دارم صدات میزنم حواست کجاست؟

چی باید میگفتم؟ میگفتم ترسیدم ازت کم پررو بود اگه این حرف و میزدم که پرروترم
میشد دیگه.

_حواسم پیش توئه ،اینجا کجاست منو
آوردی ؟

_تو اون خونه نمیشه باهات باشم اینجا که میشه.

چشمکی زد و به سمت آسانسور رفت
با پاهای لرزون از ماشین پیاده شدم و دنبالش
راه افتادم. کلید شماره ی 6 رو زد مقابل در قهوه ای رنگ ایستاد از شانس بدم تک واحد بود و هیچکس مارو ندید که اگه خواست بلایی سرم بیاره کمکم کنه.


افکار منفیم و کنار زدم و وارد خونه
شدیم.

ورودمون به خونه همزمان شد با چسبوندم به دیوار توسط فواد و اسیر کردن لبام بین لباش.


#پارت۳۰۵


دستمو سمت دستگیره ی در بردم خواستم بازش کنم و بپرم پایین که انگار فکرم و خوند و قفل مرکزی رو زد.

_گفتم بشین سرجات برات توضیح میدم.


این حرف و با صدای بلند و اخم وحشتناکی
که رو صورتش نشونده بود زد و باعث
شد خفه خون بگیرم و تا رسیدن به جایی
که مدنظرش بود حرفی نزنم و حرکتی نکنم
وقتی به جایی که میخواست رسید ماشین و
یه گوشه پارک کرد و پیاده شد دور زد و در
سمت منو باز کرد که بی حرف از ماشین
بیرون اومدم.

_ساغر بابت رفتار دیروزم معذرت می‌خوام.
من کنترلی رو رفتارم نداشتم.
تو که می‌دونی من از همه طرف تحت فشارم
ولی دشمن جورواجور دارم .
جدیدا درگیر پرونده ی یه قاتل شدم .
چند روزه فهمیدم که این مهسا مرادی
جاسوسه و اومده از خونه و زندگی من
اطلاعات کسب کنه من باید بهش نزدیک میشدم باید اعتمادشو جلب میکردم تا بتونم
ازش حرف بکشم و اعتراف کنه که دشمنای
من کی ان و واسه چی واسم پاپوش قتل
درست کردن.

با بهت به حرفاش گوش میدادم طبق حرفی
که میزد به خاطر سالم موندن من و دوقلوها
این کارو میکرد اما حرفاش برام دلیل قانع کننده ای برای بیرون انداختنم از خونه نبود .
سرد جوابشو دادم .
_خب الان منو آوردی اینجا که این چرندیاتو
تحویلم بدی واقعا فکر می‌کنی من انقدر ساده و احمقم که دوباره گول تو رو بخورم و برگردم به خونت.


_من نگفتم برگردی خونم .اصلا لازمه
یه مدت از اون خونه و من دور باشی.
باید مهسا باور کنه عاشق اون شدم و
تورو بیرون کردم باید فکر کنه جای تو رو تو قلب منو و بچه هام گرفته تا نقشمو بتونم جلو ببرم.

مات به مرد مضطرب روبه روم چشم دوختم.
این چی داشت می‌گفت .یعنی هنوزم از کارش
پشیمون نیست و نیومده که معذرت خواهی
کنه و منو برگردونه.


وا رفته نگاش کردم حرفاش واسم قابل هضم
نبود به هرحال من الان زنش بودم هرچند موقت و نباید این رفتارو باهام میکرد .

_ببین ساغر من تصمیم گرفتم یه مدت
واست یه خونه ی جدا بگیرم .
تو میتونی اونجا بمونی ،حتی گاهی
دوقلوها رو میارم که بهت سر بزنن.
ولی من باید سر از کار این زن و دشمنام در بیارم و تا این کارو نکنم تو حق برگشتن
به خونه رو نداری.


پست جدید


#پارت۳۰۳




- کجا راه افتادی آقا؟
این جمله رو عصبی گفتم و مقابلش ایستادم.

نگاهی به سر تا پاش انداختم که تیپ لشی زده بود و عکس اسکلتی هم روی تیشرت مشکی رنگش بود.
از آستین های خطیش مشخص بود زیر تیشرت یه چیز دیگه پوشیده به حرف که اومد آخرین چیزی که بررسی کردم شلوار کفشش بود.

- دختره فراری هستی؟

به راه افتادم.
- خودت فراری ...

بلند خندید.
- تو کوله باهاته و توی پارک ها می گردی ...


- کسی گفته قشنگ می خندی که نیشت جمع نمیشه؟ صدای خنده ات شبیه استارت ماشین مزخرفه.


مجدد خندید و با چند قدم مقابلم ایستاد و من هر قدم به جلو بر می داشتم اون عقب عقب می‌رفت.

- چرا نمیری پی کارت؟


منتظر چشم به گوشواره اش دوختم که صلیب بود.


- ما گروهی داریم به دختر فراری ها پناه
می‌دیم.

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم.
- من قرار نکردم حرف آدم رو متوجه میشی؟


روی زمین کنار درخت بزرگی کلاغی رو دیدم که با نوک قصد داشت چیزی رو برداره.

ناخودآگاه ایستادم و نگاهش کردم.
شنیده بودم کلاغ ها باهوش هستن و دوست داشتم یه دونه رو داشته باشم.

- نگفتی؟

کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پسره چشم دوختم.
- چی میگی؟ برو سر کارت مزاحم مردمم نشو.

دستی سمتم گرفت.
- یه سوال می پرسم جواب بده بعد میرم.


دست به سینه نگاهش کردم که به قسمتی از پارک اشاره کرد و راه افتاد.

- حرکت کنیم میگم.


نفسم رو با حرص بیرون دادم و پشت سرش حرکت کردم.
- نمی خوای بگی؟


فقط حرکت می کرد که راهم رو ازش جدا کردم و تصمیم گرفتم بدون اهمیت به اون به قسمت دیگه ای برم که کیفم کشیده شد.

- خب بیا دختره میگمت دیگه ...

ابروهام رو توی هم کشیدم.
- مفهومش سخته میگم مزاحم نشو؟


کوله ام رو از دستش کشیدم که ایستاد.
- آبجی خدایی مکان داری؟

ابروهام رو توی هم کشیدم.
- برای علف و یونجه زدن؟ نه ندارم خوب شد؟


- آه آبجی علف و یونجه چیه آخه ....

انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم.
- اول این که من آبجی تو نیستم و دوم فکر کردی نمی فهمم بوی علف میدی؟
گوسفند که چرا نبردی همون علف کشیدی ...


دو دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
- آبجی فقط می‌خوام ببرمت جایی داشته باشی قصد ندارم اذیتت کنم میگم توی پارک نمونی ساعتی دیگه هوا تاریک باشه ...


#پارت۳۰۲



نمی دونم چقدر زمان برد اون جا رو ترک کنم فقط وقتی به خودم اومدم جلوی یه دکه بودم که هم کیک بخرم هم یه روزنامه برای پیدا کردن یه کار شاید بیست و چهار ساعت.


قسمتی از کیک رو توی دهنم گذاشتم و به پارکی که اون نزدیکی ها بود رفتم.


روی نیمکتی نشستم و روزنامه رو باز کردم و با کارت تلفنی که خریده بودم به هر شماره که به نظرم کار خوبی بود تماس گرفتم.

یکی دوتا از شماره ها پرستاری از سالمند بود و اون چند تای دیگه کودک ولی ضامن و سفته و ... این چیزا می خواستن که من نداشتم.

حتی وقتی می گفتم سابقه ی کار دارم نامه از رییس سابق می خواستن که من بمیرمم پیش فواد نمیرم نامه بگیرم.

من حتی تلفنی که اونجا دستم بود نیاورده بودم.

اون جا نشسته بودم و بازی بچه ها رو نگاه می کردم که پسری کنارم نشست و با سوالش متعجب نگاهش کردم.
- ساعت چنده؟


بی تفاوت به مقابل خیره شدم که مجدد سوالش رو تکرار کرد.

- با من هستین؟

نیم نگاهی به سمتم انداخت.
- کسی دیگه ای کنارمونه؟

لب هام رو یک سمت جمع کردم.
و به مچ دستم که خالی بود نگاهی کردم و بعد به آسمون خیره شدم.
- ساعت دو بعدازظهر ...

شاکی نگاهم کرد.
- مسخره کردی؟

شونه ای بالا بردم و بدون حرف به مقابل چشم دوختم.
- مگه من ساعت دارم از من می پرسین؟ بعد هم موبایلتون رو در بیارید به ساعت روی صفحه اش نگاه کنید.


با صدای بلند خندید.
- خیلی اوسکلی من می خواستم ادای اون فیلم ها رو در بیارم یه رمز می گن و بعد مواد جا به جا می کنن...


پوزخند زدم و نگاهش کردم چه دل خوشی داشت ابله ....

- خوش به حالت که مغز نداری...

با تعجب نگاهی به من انداخت.
- چه بی ادب ...

ایستادم و بند کوله رو روی شونه ام مرتب کردم.
- اُسکل هم خودتی....

راه افتادم و نمی دونم اون چرا دنبالم راه افتاد...


#پارت۳۰۱
.
گوشه ی خیابون به راه افتادم و توجه ای به نگهبان که صدام می کرد نکردم.

نفسم بالا نمی اومد و گلوم رو بین انگشت هام فشار می دادم‌.

هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری آواره بشم به این که الان توی خونه ی فواد چه خبره فکر کردم و از نظرم گذشت حتما اون پرستار جای من رو گرفته و عمه خانمم فراموشم کرده.

هوا سرد بود و من مانتوم رو به هم نزدیک کردم در حال نزدیک شدن به فصل پاییز بودیم و می ترسیدم هر لحظه بارون بباره.


به اتوبان رسیدم و راهی نبود به سمت دیگه اش برم که چشمم به پل هوایی افتاد.

پله هاش رو یکی پس از دیگری گذروندم تا جایی که به بالا رسیدم و وسط پل ایستادم به رفت و آمد ماشین ها خیره شدم.


روی پل نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم.
حس خیلی بدی بود فکر این که ممکنه کسی مزاحمت بشه و تو نتونی از خودت دفاع کنی.


کمرم رو به نرده فشردم و جیغ خفه ای که کشیدم همزمان شد با کوبیدن سرم توی نرده ها و قطره اشکی که از چشم هام جاری شد.


کوله رو توی مشتم گرفتم و فشردم.


نمی دونستم شب رو همون جا بمونم امنیت دارم یا برم بهتره اما فکر نمی کردم کسی رفت و آمدی انجام بده.

پلک هام کم کم روی هم افتاد و تا زمانی که نور آفتاب توی چشم هام نیوفتاد بیدار نشدم.

انگار خدا خواست و کسی مزاحمم نشد اما امشب گذشت روزهای بعد رو باید چه کار کنم؟


کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم
باید دنبال کار می رفتم اما اول یه چیزی برای خوردن جور می کردم.


#پارت۳۰۰



بعد از صحبت با دخترهای دیگه و توضیح دادن شرایط و نوع زندگیم اون ها از خودشون می گفتن تا بیشتر آشنا بشیم.

هم دوره ای های خودم رفته بودن و انگار خانم احمدی فرستاده بودشون پیش یه آدم خَیر و من چقدر حسرت خوردم چرا اسم من هم توی اون لیست نبود برم اون جا و گرفتار فواد نامی نشم.

گویا یه آدم خوب یه مکان زده بود برای دختر، پسرهای بالای هجده سال و هم سر کار می رفتن هم درس می خوندن.

آهی کشیدم و تکیه دادم به دیوار که اطلاع. دادن خانم احمدی می خواد باهام صحبت کنه.


راهرو رو گذروندم و به اتاق مدیریت رفتم.
ضربه ی آهسته ای روی در زدم که صداش رو شنیدم و وارد شدم.

- اجازه هست؟

لبخند ملیحی روی لب نشوند.
- بیا خوشگل دختر.

روی مبل مقابلش نشستم.
- چرا نرفتین خونه؟

خودکارش رو بین انگشت هاش چرخوند.
- می خواستم ببینمت و صحبت کنیم.

سرم رو تکون دادم.
- بفرمایید.


- جایی که هستی مشکلی پیش اومده؟

لبم رو بین دندون هام گرفتم. نمی دونستم چی بگم خب مسلما مشکل دارم از اونجا بیرون زدم.

سرم رو پایین انداختم.
- شاید.


- چی شده ممکنه برام تعریف کنی؟


باید می گفتم صیغه ی کسی شدم؟ در موردم فکر بدی نمی کرد؟ مسلما ممکن بود فکر های بد به ذهنش برسه و حتی اسم هرزه و .. روی من بذاره.

- جدی نیست فکرتون رو درگیر نکنید.

خیلی دلم می خواست بگم شما کار رو برام جور کردین تا توی دردسر بیوفتم اما این هم ممکن نبود.

- پس چرا شب رو اومدی اینجا؟ حتما مشکلی داری!

عصبی پلک هام رو روی هم فشار دادم.
- مشکلی دارید میرم.

نیم خیز شدم که صداش بلند شد.

- بشین دختر لوس من گفتم مزاحمی؟ می خوام مشکلی هست کمکت کنم متوجه ای؟


بلند شدم و به سمت در رفتم.
- کاری از دست کسی بر نمیاد نمی خواد شما الان زحمت بکشی اون زمان که نباید من رو می فرستادی اونجا فرستادی الان که ...

جمله ام رو نصفه گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

با برداشتن کوله ام از اتاقی که دستم بود ساختمون رو ترک کردم.

می دونستم الان که شب شده امنیت نیست اما جایی هم. که مزاحم بودم نمی تونستم بمونم.


#پارت۲۹۹


راننده راه افتاد.
- دربست دیگه؟

سرم رو تکون دادم و تکیه دادم.
- اگه قیمت نوجومی نمی گین.

خندید و دستی آروم روی دنده کوبید.
- دیگه الان چی قیمتش نوجومی نیست دختر ...


- حرفتون قبول ولی دست خودمونه باید رحمی به هم نوع خودمون داشته باشیم.

حرفم رو زدم و به مقابلم چشم دوختم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بود.

- دخترجون زمونه طوری شده آدم به خانواده خودشم رحم نمی کنه.

آهی کشید و سکوت کرد.

به آدرس که رسیدم کرایه رو تقدیم کردم و پیاده شدم.
- ممنون.

به پرورشگاه نزدیک شدم و روز و شب هایی که اونجا گذرونده بودم پیش چشم هام زنده شد.
شیطنت هامون و تنبیه هایی که می شدیم.

انباری وحشتناکی که با بچه ها سعی می کردیم کشفش کنیم.

به در نگهبانی نزدیک شدم.
- سلام عمو محمود خوبین؟


عینکش رو روی چشم گذاشت.
- تو کی هستی!

خندیدم و جلو رفتم.
- نور چشم اینجا ...


چشم هاش رو ریز کرده بود ولی انگار یادش اومد که خندید.
- ریزه میزه چطوری ...

فقط خندیدم.
- عمو اجازه هست برم داخل؟

سرش رو تکون داد.
- کجا رفتی دختر؟ جات خوبه؟

دسته کوله ام رو فشردم.
- می گذرونم.


سری برای عمو تکون دادم و به سمت ساختمون رفتم.

شاید بتونم امشب رو اینجا سر کنم.

به دفتر که رسیدم سراغ خانم احمدی رفتم و جریان رو خلاصه توضیح دادم که شب رو بمونم و اون هم قبول کرد.

شانسی که آوردم این بود من رو میشناختن و حسابی قبولم داشتن.

تا شب که برسه کنار بچه ها بودم و بعضی ها رو یادم بود و بعضی هاشون هم جدید بودن.


#پارت۲۹۸


قدم هام رو بلند برداشتم و از پارک خارج شدم باید جایی رو برای موندن پیدا می کردم حالا یا خونه ی خاله یا بر می گشتم پرورشگاه دیگه یه شب رو می تونستم اون جا بمونم.


می تونستم ماشین بگیرم اما نمی دونم چرا یه حسی وادارم می کرد حداقل نصف راه رو تا جایی که می تونم پیاده برم.

هنوز باورم نمیشد فواد این کار رو باهام کرده باشه یه حس سواستفاده شدن داشتم.

انگار مدتی بخواد از یه دستمال استفاده بکنه و بعد که مچاله اش کرد دور بندازه.

نفسم رو از سینه خارج کردم و نگاهم رو به دو دختری که مقابلم قدم می زدن دوختم.

طوری که مشخص بود صحبت بینشون در مورد تولد برای دوست پسر یکی از دخترها بود.

دختری که قصد داشت برای دوست پسرش تولد بگیره گویا در نظر داشت چند تا از دوست های صمیمی پسر رو دعوت کنه.

اما دوستش مخالف بود و می گفت تولد دو نفره اش بهتر و رمانتیک تر باشه.

با قدم های بلندی از کنارشون رد شدم خودم اونقدر سمن داشتم که یاسمن داخلش گم باشه.

فرصتی برای فکر کردن به این مشکل های بیخود رو نداشتم حتی لحظه ای حسرت نخوردم که کاش مشکل من هم تولد برای دوست پسر باشه.
به نظرم پسرها ارزش نداشتن براشون وقت بذاری چه برسه پول هم خرجشون کنی!!


فواد لعنتی با کاری که کرد از ذهنم نمی رفت حتی من رو نزدیک مکان های مورد نظرمم پیاده نکرد قشنگ سمت دیگه ی شهر پیادم کرد و رفت.

نگفت چه بلایی قراره سرم بیاد...



یعنی بیاد التماس هم دیگه حاضر نیستم برگردم توی خونه اش تا بیشتر تحقیرم کنه...

برای تاکسی دست بلند کردم و وقتی ایستاد روی صندلی شاگرد نشستم و آدرس رو گفتم.


پست جدید


#پارت۲۹۷


توی خیابون ایستاده بودم و به اطراف نگاه می کردم چشم از رفت و آمد مردم گرفتم و به ماشین هایی که از کنار هم عبور می کردن خیره شدم.


در حالت عادی باید اشک هام جاری میشد اما انگار اشکی هم نداشتم که بریزم.
فکر سواستفاده ای بودم که از من شده بود بعد هم عین آب خوردن از زندگیش بیرونم کرد.

آهی کشیدم و قدم هام رو سمت چپ خیابون برداشتم و تصمیم گرفتم با مادرم برم.
یعنی مجبور بودم و چاره ای نداشتم.

دست هام رو توی جیب مانتوم بردم. حتی نتونستم با بچه وداع آخر رو بکنم.

ضربه ای به شونه ام خورد و من رو از فکر بچه ها بیرون آورد.

پسر جوان خندان عذرخواهی کرد و تنها سری به تاسف تکون دادم.


وارد پارکی که کنارش قدم می زدم شدم و به قسمتی که بچه بازی می کردن رفتم و روی صندلی نشستم.

هنوز باورم نمیشد فواد به خاطر اون دختره من رو از خونه بیرون انداخته باشه.


نفس عمیقی گرفتم و هوای ملایم رو به ریه هام دعوت کردم.
باید برای لحظه ای بی خانواده بودنم رو فراموش می کردم.


صدای جیغ بچه ها لبخند غمگینی روی لب هام می آورد و دلم برای دوقلو ها تنگ میشد.

صدای گریه ی دختری توجه ام رو جلب کرد و به چشم هاش نگاه کردم.

- مامان اون پسره من رو انداخت خودش تابم و گرفت.

مادرش بغلش کرد و سعی داشت آرومش کنه.

و پسری که چهره ی شیطونی داشت و فقط می خندید ناخودآگاه باعث شد لبخند بزنم.


پست جدید ❤️😍


#پارت۲۹۶

- که من بیرونت کردم ...

صدای آروم فواد رو شنیدم سرم رو بالا آوردم و به چهره ی مرموزش چشم دوختم.

- که من گفتم جفتتون رو باردار می کنم ....

هر قدم که جلو می اومد یه جمله می گفت.

- که من ازت دختر خواستم.


- برم به درک نه؟

مقابلم که ایستاد سرم رو کج کردم و بالا آوردم تا ببینمش.
- چطوره خودم از خونه بیرونت کنم هوم؟ شایدم برسونمت اونجا که میخوای...
به نظرم این بهتره که مطمئن بشم رفتی...

اشک توی چشم هام حلقه زده بود اما اجازه نمی دادم یه قطره بریزه سر به زیر نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.
- نیازی به لطف جناب نیست خودم میرم.


از کنارش رد شدم که بازوم رو گرفت.
- نه باید ببرمت با چشمم ببینم رفتی‌.

دستم رو دنبال خودش کشید و قبل از رفتن چشمم به اون دختره خورد روی پله ها با لبخند شروری نگاهم می کرد.

اخم هام رو توی هم کشیدم و زمانی به خودم اومدم فواد در ماشین رو باز کرد و من رو انداخت داخل.

خودش هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و ریموت رو زد.

وقتی در باز شد با سرعت زیاد گاز داد و از در خارج شد.

- چطوره اینجا پیاده ات کنم؟

به اطراف نگاه کردم نمی دونستم کجا هستیم.

ماشین رو نگه داشت.
- برو پایین.

همین که در و باز کردم گاز داد و باعث شد از ترس جیغ بکشم.

- نزدیک خونم بود باید ببرمت دور تر نتونی برگردی.

به قدری باهام این بازی رو ادامه داد که واقعا رسیدیم اون سمت شهر و منطقه پایین شهر و جای لات ها و. ...

نگه داشت و خاموش کرد.
- بپر پایین بیشتر از این مزاحمم نشو.

شوکه شده نگاهش کردم.
- اینجا کجاست؟

باز به اطراف خیره شدم.
- من گفتم خونه خاله ام این چه بازی مسخره ای راه انداختی؟


بی تفاوت به روبرو خیره شد.
- پایین ...

لحظه ای شوکه شده نگاهش کردم و بعد حرص زده در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و با تموم توانم در رو کوبیدم و از ماشین با قدم های بلندی دور شدم.

نمی دونستم چطوری باید برگردم و از طرفی ترس از مزاحمت بقیه باعث میشد تند، تند راه برم.


پست جدید

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

6 274

obunachilar
Kanal statistikasi