#پارت۲۹۶
- که من بیرونت کردم ...
صدای آروم فواد رو شنیدم سرم رو بالا آوردم و به چهره ی مرموزش چشم دوختم.
- که من گفتم جفتتون رو باردار می کنم ....
هر قدم که جلو می اومد یه جمله می گفت.
- که من ازت دختر خواستم.
- برم به درک نه؟
مقابلم که ایستاد سرم رو کج کردم و بالا آوردم تا ببینمش.
- چطوره خودم از خونه بیرونت کنم هوم؟ شایدم برسونمت اونجا که میخوای...
به نظرم این بهتره که مطمئن بشم رفتی...
اشک توی چشم هام حلقه زده بود اما اجازه نمی دادم یه قطره بریزه سر به زیر نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.
- نیازی به لطف جناب نیست خودم میرم.
از کنارش رد شدم که بازوم رو گرفت.
- نه باید ببرمت با چشمم ببینم رفتی.
دستم رو دنبال خودش کشید و قبل از رفتن چشمم به اون دختره خورد روی پله ها با لبخند شروری نگاهم می کرد.
اخم هام رو توی هم کشیدم و زمانی به خودم اومدم فواد در ماشین رو باز کرد و من رو انداخت داخل.
خودش هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و ریموت رو زد.
وقتی در باز شد با سرعت زیاد گاز داد و از در خارج شد.
- چطوره اینجا پیاده ات کنم؟
به اطراف نگاه کردم نمی دونستم کجا هستیم.
ماشین رو نگه داشت.
- برو پایین.
همین که در و باز کردم گاز داد و باعث شد از ترس جیغ بکشم.
- نزدیک خونم بود باید ببرمت دور تر نتونی برگردی.
به قدری باهام این بازی رو ادامه داد که واقعا رسیدیم اون سمت شهر و منطقه پایین شهر و جای لات ها و. ...
نگه داشت و خاموش کرد.
- بپر پایین بیشتر از این مزاحمم نشو.
شوکه شده نگاهش کردم.
- اینجا کجاست؟
باز به اطراف خیره شدم.
- من گفتم خونه خاله ام این چه بازی مسخره ای راه انداختی؟
بی تفاوت به روبرو خیره شد.
- پایین ...
لحظه ای شوکه شده نگاهش کردم و بعد حرص زده در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و با تموم توانم در رو کوبیدم و از ماشین با قدم های بلندی دور شدم.
نمی دونستم چطوری باید برگردم و از طرفی ترس از مزاحمت بقیه باعث میشد تند، تند راه برم.
- که من بیرونت کردم ...
صدای آروم فواد رو شنیدم سرم رو بالا آوردم و به چهره ی مرموزش چشم دوختم.
- که من گفتم جفتتون رو باردار می کنم ....
هر قدم که جلو می اومد یه جمله می گفت.
- که من ازت دختر خواستم.
- برم به درک نه؟
مقابلم که ایستاد سرم رو کج کردم و بالا آوردم تا ببینمش.
- چطوره خودم از خونه بیرونت کنم هوم؟ شایدم برسونمت اونجا که میخوای...
به نظرم این بهتره که مطمئن بشم رفتی...
اشک توی چشم هام حلقه زده بود اما اجازه نمی دادم یه قطره بریزه سر به زیر نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.
- نیازی به لطف جناب نیست خودم میرم.
از کنارش رد شدم که بازوم رو گرفت.
- نه باید ببرمت با چشمم ببینم رفتی.
دستم رو دنبال خودش کشید و قبل از رفتن چشمم به اون دختره خورد روی پله ها با لبخند شروری نگاهم می کرد.
اخم هام رو توی هم کشیدم و زمانی به خودم اومدم فواد در ماشین رو باز کرد و من رو انداخت داخل.
خودش هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و ریموت رو زد.
وقتی در باز شد با سرعت زیاد گاز داد و از در خارج شد.
- چطوره اینجا پیاده ات کنم؟
به اطراف نگاه کردم نمی دونستم کجا هستیم.
ماشین رو نگه داشت.
- برو پایین.
همین که در و باز کردم گاز داد و باعث شد از ترس جیغ بکشم.
- نزدیک خونم بود باید ببرمت دور تر نتونی برگردی.
به قدری باهام این بازی رو ادامه داد که واقعا رسیدیم اون سمت شهر و منطقه پایین شهر و جای لات ها و. ...
نگه داشت و خاموش کرد.
- بپر پایین بیشتر از این مزاحمم نشو.
شوکه شده نگاهش کردم.
- اینجا کجاست؟
باز به اطراف خیره شدم.
- من گفتم خونه خاله ام این چه بازی مسخره ای راه انداختی؟
بی تفاوت به روبرو خیره شد.
- پایین ...
لحظه ای شوکه شده نگاهش کردم و بعد حرص زده در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و با تموم توانم در رو کوبیدم و از ماشین با قدم های بلندی دور شدم.
نمی دونستم چطوری باید برگردم و از طرفی ترس از مزاحمت بقیه باعث میشد تند، تند راه برم.