#پارت628
در اتاق را میبندند. آبتین که از حصار نگاه برادرهای مهدا آزاد شده بود نفسش را بیرون میدهد و نگاهش را به مهدایی میدوزد که مانند فرشته ها شده بود.
- خیلی زیبا شدی!
به فکر دل من نیستی؟
مهدا با عشوه میخندد و روی صندلی کنار میز آرایشی اش مینشیند و میگوید:
- آره، به فکر دل توام که خودمو خوشکل کردم.
چشمکی میزند، آبتین روی تخت نشست و نگاهش را به لب های اناری مهدا میدوزد، هرکز از لب هایش سیر نمیشود، هی میخواهد ببوسد و بچشد آن شراب صدساله را.
- خوب پیش رفته تاالان؟
آبتین شانه بالا می اندازد و به چشم های مهدا خیره میشود:
- آره، بد نبوده.
مهدا با استرس میخندد میخندد و میپرسد:
- واقعاً؟ خداروشکر
لبش را میگزد و زمزمه میکند:
- خب، چه انتظاری از همسر آینده ت داری؟
آبتین بلند میشود و جلوی پای مهدا مینشیند، انگشت شستش را روی صورتش میکشد:
- همینکه عاشقم باشی و کنارم بمونی برام کافیه.
میدونی از کِی عاشقتم؟
مهدا نخودی میخندد، دستش را روی دست آبتین میگذارد و در نگاه عاشقش خیره میشود :
- از همون وقتی که من عاشقتم!
در اتاق را میبندند. آبتین که از حصار نگاه برادرهای مهدا آزاد شده بود نفسش را بیرون میدهد و نگاهش را به مهدایی میدوزد که مانند فرشته ها شده بود.
- خیلی زیبا شدی!
به فکر دل من نیستی؟
مهدا با عشوه میخندد و روی صندلی کنار میز آرایشی اش مینشیند و میگوید:
- آره، به فکر دل توام که خودمو خوشکل کردم.
چشمکی میزند، آبتین روی تخت نشست و نگاهش را به لب های اناری مهدا میدوزد، هرکز از لب هایش سیر نمیشود، هی میخواهد ببوسد و بچشد آن شراب صدساله را.
- خوب پیش رفته تاالان؟
آبتین شانه بالا می اندازد و به چشم های مهدا خیره میشود:
- آره، بد نبوده.
مهدا با استرس میخندد میخندد و میپرسد:
- واقعاً؟ خداروشکر
لبش را میگزد و زمزمه میکند:
- خب، چه انتظاری از همسر آینده ت داری؟
آبتین بلند میشود و جلوی پای مهدا مینشیند، انگشت شستش را روی صورتش میکشد:
- همینکه عاشقم باشی و کنارم بمونی برام کافیه.
میدونی از کِی عاشقتم؟
مهدا نخودی میخندد، دستش را روی دست آبتین میگذارد و در نگاه عاشقش خیره میشود :
- از همون وقتی که من عاشقتم!