آن روز هم آمده بودیم بام، مثل خیلی روزهای دیگر. روزِ روز هم نبود، داشت تاریک می شد هوا. کم کم ردِ بخارِ بساط لبوفروش ها داشت خودش را نشان میداد توی آن سرمای استخوان سوز.
داشتم همه ی تلاشم را میکردم که عقب نمانم ازش. که شانه به شانه اش راه بروم، با همان قدم های کوچکم، در مقابل گام های بلندِ مردانه اش!
کِی و کجا آشنا شده بودیم باهم؟! یادم نمی آمد! یک جوری که انگار از اول بوده و هست و باید باشد.
- دیرت نشه بچه؟!
این را که گفت، چادرم را تا روی بینیم کشید جلو و خندید. باید عصبانی میشدم اما خنده اش نمیگذاشت. با عجله هرچه که بود را از جلوی چشمم کنار زدم که ببینم لب های به لبخند حالت گرفته اش را.
+ نه! زوده هنوز. به مامان گفتم دیر میرم خونه.
و بعد از کمی مکث اضافه کردم
+ پیرمرد!
لب هایش خندید اما اخم هایش را کشید توی هم و دقیق شد روی لبخند بدجنسم
- پیرمرد باباته بچه! من کجام پیره! چندسال مگه ازت بزرگترم؟! ده سال؟!
تا جایی که امکان داشت نیشم را باز کردم
+ حالا هرچی! چه فرقی میکنه! مهم اینه که صبح اون آقاهه توی مغازه فکر کرد دخترتم! برگشتنیم اون خانومه ازت پرسیدم دخترتم یا نه! انگار میخواست ازت خواستگاریم کنه!
فکر میکردم بخندد اما نخندید. حتی نگاهم هم نکرد. راهش را کج کرد و نشست روی اولین نیمکت. نشستم کنارش، با کمی فاصله که نیمرخش را خوب ببینم و ته ریشش را...
آخ از ته ریشش!
قصد نداشت نگاهم کند انگار! مات فضای تاریکِ روبه رویش شده بود
- مهمه برات حرف مردم؟!
لبخند روی لب هایم ماسید
+ داشتم شوخی میکردم باهات فقط!
اخمِ غلیظش یعنی که جدی بود، خیلی جدی
- امروز آقاهه گفت، فردا خانومه گفت، پس فردا دوستم گفتم، پس اون فردا شمسی خانوم گفت، اونقدر گفتن و میگن که یهو دیدی شوخی شوخی جدی شد!
ببین زندگی فرمول نداره که با قاطعیت بگی چون فلانی و فلانی هم سن و سالن خوشبخت عالم میشن و چون من و تو اختلاف سنیمون فلان قدره دیگه محکومیم به بدبختی! مردمی که اون بیرونن خبر ندارن از زندگیِ ما، خبر ندارن از حال دلمون، بی خبرن از شرایطِ روزگارمون. یه حرفی که میزنن از سر فکر و تعقل نیستا، فقط از سرِ بیکاریه بخدا!
اونا نمیدونن من چقدر دوستت دارم! نمیدونن این باهم بودنه انتخاب جفتمون بوده، زور و اجبار نبوده بالا سرمون! اونا نمیدونن چقدر حال روزگارمون خوبه باهم!
باور کن اون بیرون هیشکی براش مهم نیست حالت با من خوبه یا بد، مهمم نیست واسه کسی خوشبختی و بدبختیت! فقط محض خالی نبودن عریضه هرازگاهی یه چیزی میگن که یه حرفی زده باشن فقط!
میفهمی اینارو؟!
تند تند سر تکان دادم که یعنی میفهمم.
اما نگاه او نگران بود هنوز. دستم را گرفت میان دست هایش. دو دو میزد چشم هایش
- همین منِ به قولِ تو پیرمرد پا به پات میام، تا هرکجا که بخوای، تا هرکجا که اراده کنی...
ولی یادت باشه این جاده یه طرفه ست، اگه جا گذاشتیم همو یه روزی، دیگه راه برگشتی وجود نداره برای هیچکدوممون، میفهمی منظورمو؟!
باز هم سرم را تکان دادم که یعنی شیر فهم شده ام حسابی! که اخمش را باز کند، که بخندد، که بخندد. اما نه اخمش باز شد و نه خندید، انگار که فهمیده باشد که نفهمیده ام!
یادم نیست بعد از آن چه گفتم و چه شنیدم و خاطرم هم نیست به فاصله ی چندبار دیگر بام رفتن و برگشتنمان حواسم از حس خوب بودنش پرتِ حرف های مردم شد و در کدام رفتِ بی بازگشت جا گذاشتمش لابلای همان حرف های صد من یه غازِ بی سر و تهِ خانه خراب کن اما این روزها، درست همان جایی که همه رهایم کرده اند تا من بمانم با تنهایی و حال بد هر روز و هر شبم، جایی میانِ غربتم در جمعِ هم سن و سال هایِ بیخیالِ من و دردهایم، هنوز هم گاهی وقت ها، دل صاحب مرده ام یواشکی و بی اجازه تنگ میشود برای عاشقانه های بی دریغ و بی منت مَردی که بلد بود به وقتش پدرانه هوایم را داشته باشد و به وقتش مردانه دوستم بدارد و به وقتش به اندازه ی تمامِ عمرم خواستنی باشد و ساده و پاک...
درست مثل یک پسربچه ی تخسِ عاشق!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
🦋 |
@TahereAbazariHerisi7