شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/72805
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part11
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
نگاه دوبارهای به آینهی ماشین انداخت، موهای مجعدش را برای بار چندم به بالا هدایت کرد. هر چند همه میگفتند خوش حالت است ولی خودش بدش نمیآمد کمی صافتر بود تا بتواند مدلهای متنوعتری به آن بزند ولی خب این موهای فر کمتر تغییر سنگینی میپذیرفت، شاید برای همین هم بود که سالهای نوجوانی آنها را تیغتیغ و فشن میکرد تا بلکه یک ذره متفاوت شود.
در ماشین باز شد و مهیاد سرش را پایین گرفت:
- بیشتر از عروسا ناز داریا!
علیرغم خندهای که در نگاهش پر شد، اخم مصلحتی کرد و ضمن پایین رفتن به شکم او کوبید:
- یه چند مدت اینجا نبودم پررو شدی.
دست مهیاد روی شکمش نشست:
- بیشعور! با کیسه بوکس عوضیم گرفتی، تو تهران چی به خوردت دادن وحشی شدی؟
روبرویش ایستاد و نگاه در نگاه رفیقش دوخت، برق آشنایی در نگاه جفتشان بود؛ وحشی!! کلمهی بیگانهای نبود. نگاه مهیاد این بار خریدارانهتر از فرق سر تا نوک پای او را در نوردید:
- سخت میشه شناختت!
لبخندی زد و با لذت به حیاط پر از برف نگاه کرد:
- امیدوارم.
و در حالی که سمت در ورودی میرفت از دل گذراند باز خدا به ماه منیر عزیزش عمر بدهد که در خانهاش همیشه به روی همه باز است وگرنه یا مجبور بود با همان تن عرق کرده بیاید یا به حمام چندش ورزشگاه رضایت دهد. دست به دستگیرهی در گرفت و آهسته زمزمه کرد:
- مهیاد به خدا رو سرم چیزی هوار شه امشب روونه قبرستونت میکنم.
و بیتوجه به حرف مهیاد که داشت به کل الهههای عالم پناه میبرد، در را باز کرد...
هر چند چیزی روی سرش هوار نشد ولی صدای جیغ و کف و هورا و ترقه و فشفشه با وجود اینکه انتظارش را داشت ولی اینقدر زیاد بود که برای لحظهای کپ کند و قبل از اینکه بتواند بفهمد از کجا میخورد یک موجودی عین کوالا از گردنش آویزان شده و جیغهای گوشخراشش مبنی بر «تولدت مبارک» داشت گوشش را کر میکرد و صدایش هم بین آن همه سر و صدا به گوش طرف نمیرسید که میگفت:
- کیانا کشتیم!
همچنان دو دستی درصدد جدا کردن آن چسب دوقلو بود که چراغها روشن شدند و با تعجب فراوان چشمش به تعداد زیادی از دوستان و جوانان فامیل افتاد، دیگر واقعا انتظار این همه آدم را نداشت، یک دورهمی چهار پنج نفره بیشترین تصورش از این تولد بود.
نفس گرم کیانا میان سینهاش پخش شد:
- داداشی جووونم عاشقتم.
دستانش برای لحظهای از تقلا برای جدا کردنش باز ایستادند، کوتاه به آغوشش کشید و در حین جدا کردن دم گوشش اخطار داد:
- من حساب تو رو میرسم.
کیانا عوض ترس چشمانش پر از خنده شد، آنقدر حالش خوب بود که حرفی به این سبکی آن را خراب نمیکرد:
- عاشق حساب کتابت هم هستم.
نگاهش در چشمان روشن او نشست که یک دنیا شور و زندگی داشت، لپش را سفت کشید:
- برگشتم تو یکی رو آدم کنم، خبر شیرینکاریهات رو دارم.
دخترک سر عقب انداخت و سرزنده و بلند خندید:
- آخ جووون!
کنارش کشید و برای دست دادن با دوستان حاضر جلو رفت، تبریک هر کدام را کوتاه و خلاصه با مرسی و ممنون جواب داد و فرصت کرد نگاهش را در هال و پذیرایی جمع و جور و بینهایت زیبایی که بود بچرخاند. طرحش را جز به جز خودش فرستاده و از هر کدام بعد از اجرا عکس دیده بود ولی دیدن زنده و کامل شدهاش چیز دیگری بود.
هنوز از تماشا فارغ نشده بود که سلام نازک ولی محکم یک نفر موجب شد نگاهش به سرعت به سمت صدا شلیک شود، نه! ناباورانه بود، یعنی چشمانش درست میدیدند؟
صدای کیانا درست کنار گوشش زمزمه کرد:
- داداش، جوووونِ من!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/72805
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part11
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
نگاه دوبارهای به آینهی ماشین انداخت، موهای مجعدش را برای بار چندم به بالا هدایت کرد. هر چند همه میگفتند خوش حالت است ولی خودش بدش نمیآمد کمی صافتر بود تا بتواند مدلهای متنوعتری به آن بزند ولی خب این موهای فر کمتر تغییر سنگینی میپذیرفت، شاید برای همین هم بود که سالهای نوجوانی آنها را تیغتیغ و فشن میکرد تا بلکه یک ذره متفاوت شود.
در ماشین باز شد و مهیاد سرش را پایین گرفت:
- بیشتر از عروسا ناز داریا!
علیرغم خندهای که در نگاهش پر شد، اخم مصلحتی کرد و ضمن پایین رفتن به شکم او کوبید:
- یه چند مدت اینجا نبودم پررو شدی.
دست مهیاد روی شکمش نشست:
- بیشعور! با کیسه بوکس عوضیم گرفتی، تو تهران چی به خوردت دادن وحشی شدی؟
روبرویش ایستاد و نگاه در نگاه رفیقش دوخت، برق آشنایی در نگاه جفتشان بود؛ وحشی!! کلمهی بیگانهای نبود. نگاه مهیاد این بار خریدارانهتر از فرق سر تا نوک پای او را در نوردید:
- سخت میشه شناختت!
لبخندی زد و با لذت به حیاط پر از برف نگاه کرد:
- امیدوارم.
و در حالی که سمت در ورودی میرفت از دل گذراند باز خدا به ماه منیر عزیزش عمر بدهد که در خانهاش همیشه به روی همه باز است وگرنه یا مجبور بود با همان تن عرق کرده بیاید یا به حمام چندش ورزشگاه رضایت دهد. دست به دستگیرهی در گرفت و آهسته زمزمه کرد:
- مهیاد به خدا رو سرم چیزی هوار شه امشب روونه قبرستونت میکنم.
و بیتوجه به حرف مهیاد که داشت به کل الهههای عالم پناه میبرد، در را باز کرد...
هر چند چیزی روی سرش هوار نشد ولی صدای جیغ و کف و هورا و ترقه و فشفشه با وجود اینکه انتظارش را داشت ولی اینقدر زیاد بود که برای لحظهای کپ کند و قبل از اینکه بتواند بفهمد از کجا میخورد یک موجودی عین کوالا از گردنش آویزان شده و جیغهای گوشخراشش مبنی بر «تولدت مبارک» داشت گوشش را کر میکرد و صدایش هم بین آن همه سر و صدا به گوش طرف نمیرسید که میگفت:
- کیانا کشتیم!
همچنان دو دستی درصدد جدا کردن آن چسب دوقلو بود که چراغها روشن شدند و با تعجب فراوان چشمش به تعداد زیادی از دوستان و جوانان فامیل افتاد، دیگر واقعا انتظار این همه آدم را نداشت، یک دورهمی چهار پنج نفره بیشترین تصورش از این تولد بود.
نفس گرم کیانا میان سینهاش پخش شد:
- داداشی جووونم عاشقتم.
دستانش برای لحظهای از تقلا برای جدا کردنش باز ایستادند، کوتاه به آغوشش کشید و در حین جدا کردن دم گوشش اخطار داد:
- من حساب تو رو میرسم.
کیانا عوض ترس چشمانش پر از خنده شد، آنقدر حالش خوب بود که حرفی به این سبکی آن را خراب نمیکرد:
- عاشق حساب کتابت هم هستم.
نگاهش در چشمان روشن او نشست که یک دنیا شور و زندگی داشت، لپش را سفت کشید:
- برگشتم تو یکی رو آدم کنم، خبر شیرینکاریهات رو دارم.
دخترک سر عقب انداخت و سرزنده و بلند خندید:
- آخ جووون!
کنارش کشید و برای دست دادن با دوستان حاضر جلو رفت، تبریک هر کدام را کوتاه و خلاصه با مرسی و ممنون جواب داد و فرصت کرد نگاهش را در هال و پذیرایی جمع و جور و بینهایت زیبایی که بود بچرخاند. طرحش را جز به جز خودش فرستاده و از هر کدام بعد از اجرا عکس دیده بود ولی دیدن زنده و کامل شدهاش چیز دیگری بود.
هنوز از تماشا فارغ نشده بود که سلام نازک ولی محکم یک نفر موجب شد نگاهش به سرعت به سمت صدا شلیک شود، نه! ناباورانه بود، یعنی چشمانش درست میدیدند؟
صدای کیانا درست کنار گوشش زمزمه کرد:
- داداش، جوووونِ من!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯