❥ بازنده ها نمی خندند❥ اکرم حسین زاده❥


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


﷽خوش‌آمدید
🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌
اکرم‌حسین‌زاده
#چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشی
#دردست‌چاپ:فایتر
#فایل:بازنده‌هانمے‌خندند
#آنلاین:اوتای
تبلیغ:
https://t.me/tarefetablighahz

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


خوش اومدید😍




Noma’lum dan repost
دنبال یه رمان شاد و هیجان انگیز می گردی؟
یه سر بیا اینجا...👇🤗

بی تفاوت به میزان تعجبم، کیف را از روی پایم چنگ زد و بی اجازه، گیره ی فلزی اش را بالا کشید...دست که میان محتویاتش انداخت، طاقت نیاوردم...
-میشه بگی داری چکار می کنی؟ این تو شاید، من یه وسیله ی شخصی داشته باشم....
به جستجویش ادامه داد و نهایتا لاک پاکن را بیرون کشید..وای که چقدر دلم می خواست الان جلوی این ابرو بالا انداختن هایش را بگیرم...
-خودت پاک می کنی یا خودم زحمتش رو بکشم؟
با غیظ از دستش کشیدم...
-بی خیال نمیشی نه؟
-نوچ! جریمه ی خانمی که حرف گوش نمیده، اجباره...ولی اگه سری بعدی ببینم، خودم پاک می کنم؛ به ذهنت بسپار...
چند ضربه با انگشت به گیجگاهش زد و از خود مچکر اشاره کرد شروع کنم..به فارسی زورگوی لجبازی نصیبش کردم که هر چند متوجه نشد اما خنده اش را در پی داشت...
-فحش دادی بهم؟
محلش ندادم! فحش هم بلد نبودم برای این جور موقع ها...تا ناخن آخر را در سکوت به نگاه کردنم گذراند...بعد هم لاک پاکن را از دستم کشید و میان کیفم انداخت...کاش می توانستم همان بلایی که یکبار سر موهای امیر بیچاره آوردم، به روی او هم پیاده کنم ...البته که گواش هایم در اختیارم نبود؛ وگرنه یک طرحی به روی تار به تار موهایت می زدم که کیف کنی، شبیه پر خروس ها....
- یادت بمونه با من که باشی، چیز شخصی و خصوصی نداریم...الانم نمی خواد با نگات منو کتک بزنی، بپر پایین....
نصفه شبی چه از جانم می خواست، خدا می دانست...پیاده شدم و دیدم.....
بقیه رو تو کانال بخون....😉
#عاشک
#الهام_فتحی

https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk


گسترده مهربانی dan repost
❤️✨❤️✨❤️
#پارت_239

- اومد بچه توی رحمم رو ازم بخره، خودمم خرید! اونم به چه قیمت؟!

مهشید تعجب کرد.
- یعنی چی خودتم خرید؟! مگه شهر هرته؟! پسره چطوریه؟!
با ترس و لرز به عقب نگاه می‌کردم تا برنگرده.

- بابا طرف زن داره! نمی‌تونم از عمارت در بیام! الان هم برای چکاب بچه دو دقیقه تونستم تو رو پیدا کنم باهات حرف بزنم! از ترس آبروش من رو قایم کرده که بگه زنش بچه‌دار شده، رحم‌ اجاره نکردن! خیلی ترسناکه کیاوش، خیلی! از من متنفره! رسما من رو تصاحب کرده!

با تعجب به شکم گنده‌ام نگاه می‌کر‌د.
- اصلا چی شد رحمت رو بهش اجاره دادی؟!

جلوی بغضم رو گرفتم: «به خاطر چی؟! به خاطر پول! می‌رفتم بکارتم رو حراج می‌ذاشتم به جاش؟! من از سر سفره عقدم‌ فرار کردم، خانواده‌ام تف هم نمی‌ندازن تو روم!»

هردو اشک می‌ریختیم و من هر لحظه می‌ترسیدم سر برسه و از داروخونه برگرده.
- با زنش چطوره رفتارش؟! زنش باهات چی کار می‌کنه؟ وای خدا چرا قبول کردی؟! اگر بهت دست درازی کرد چی؟!

اخم کردم.
- دارم میگم از من بدش میاد، تو میگی تعرض؟! بابا این مرده نمازش قضا نمی‌شه! تسبیح از دستش نمی‌افته! اوف با زنش هم که نگم، لیلی مجنونن بابا!
- واقعا؟ مگه پیره؟!

قلبم تند می‌زد.
- نه بابا جوونه! اتفاقا واقعا خوش‌تیپ و خوش هیکله. یک حاجی جوونه.

اشک هاش رو پاک کرد و شیطون شد.
- پس خیلی هم بد نیست شیدا خانم! اینطور که میگی‌ بدت نمیاد ازش!

مشتی به بازوش زدم.
- دارم می‌گم زن داره دختره‌ی خل!
- اعتراف کن هیکلش چشمت رو گرفته!
سرخ و عصبی شدم.

- اره چند باری لخت دیدمش، خیلی روی بدنش کار می‌کنه. عجیبه برام، خیلی مذهبیه‌چون!

- مگه زن مردهای مذهبی دل ندارن! توی اتاق باشن باهم کی یادش از دینه؟!

با دیدنش که با اخم از داروخونه بیرون اومد، مهشید رو وحشت زده پرت کردم به عقب.
- هیس! ساکت! اومد! برو برو!

گوشه‌ی خیابون واستادم و اشک‌هام رو پاک کردم. امیدوار بودم ندیده باشه!
اما داشت با خشم شب نزدیکم‌ می‌شد و فک استخونیش منقبض بود، داشتم زهر ترک‌ می‌شدم که...

در رمان بزرگسال و زیبای آیین دلبر👇💚

https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0

کیاوش مردی مذهبی و خشک که عاشقانه همسرش رو دوست داره اما وقتی دختری به اسم شیدا رو برای اجاره کردن رحمش به عمارتشون میارن، زندگی هر سه نفر دست‌خوش تغییر می‌شه! اتفاق‌های جنجالی و جذاب!

https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0

❤️💚❤️💚❤️


الماس dan repost
#پارت۳۶۱

-بیا این ور بابا داره نماز می خونه... بدو مامانم... بدو...


-نمیام... با من بوخونه...


-کمرش درد می گیره رزا... حواسش پرت میشه اذیت نکن مامانی...


دستش را از دور گردن او باز می کند و جلو می آید. روی پای محمد می نشنید و صورت محمدی که هنوز داشت نمازش را می خواند را میان دستان کوچکش می گیرد و می گوید:


-بابا دوست داله مگه نه؟


بعد نوک زبانش به عادت وقتی که ذوق زده است کمی بیرون می آید و محکم پلک می زند تا به محمد بفهماند مقابل من تائیدش کند.

کنار چشمان محمد چین افتاده بود و چشمانش می خندیدند... سرش را با مهر تکان می دهد و رزا لب هایش را غنچه می کند و می گوید:


-بوسم کن...

https://t.me/joinchat/VdscS4nnKTI0NzRk

با حیرت و کمی تشر صدایش می کنم:

-رزا! بیا اینور...!

محمد روی لب های غنچه شده اش را بوسه می زند و رزا تشر من را نادیده گرفته و میدانِ بیشتر لوس شدن پیش پدرش را حسابی باز می بیند و با سرخوشی در جایش وول می خورد و گردنش را تکان تکان می دهد و می گوید:

-دوباله... بوسم کن...

دوباره و چند باره بوسه به لب هایش می زند و من دست لرزانم را پشت کمر می برم...

محمد سلام نمازش را می دهد و این بار با خیال راحت تری سرش را در گردن رزا می برد و مدام بوسه می زند و قلقلکش می دهد و قهقهه رزا در اتاق می پیچد...


اب دهانم را قورت می دهم و هم می خواستم از این لحظه فرار کنم و هم می خواستم دو چشم دیگر قرض بگیرم و این مه بینشان را با ولع بیشتری ببینم و ببلعم...

-وروجک مگه نگفتی ساکت میمونم نمازتو بخونی؟

-آی آی... باشه دیده... گول می دم... آی... مامان... نجاتم بده...

می خندید و لپ های گردش تماما سرخ شده بود.

-بیا بریم کارت داره عمه... بدو...

رزا با آن چشمانی که برق شیطنت داشتند نگاهش را بین محمد و محدثه می گرداند و محمد با خنده می گوید:

-برو با عمه ببینم امشب میشه من نمازمو درست و درمون بخونم یا نه... این بار سومه وروجک...


-خپ... میلم اما گول دادی بازم کملت سوالم کنیا...

-باشه نفس بابا... قول...

https://t.me/joinchat/VdscS4nnKTI0NzRk
https://t.me/joinchat/VdscS4nnKTI0NzRk


#توصیه‌ویژه‌امروز‌نویسنده✏
همراه‌با200پارت‌آماده🤩
#فرصت‌عضویت‌فقط‌امروز🔴
رمان پر طرفدار این روزاها🥺❤️


گسترده مهربانی dan repost
زیرِ دل عروسک نق‌نقو شو ماساژ داد و بالاتنهی سفید و پنبه‌ای شو بوسید.

-چقدر نق می‌زنی قربونت برم! خونِ من و تو شیشه می‌کنه تو آخر....

دخترک چشم تیله‌ای سربالا گرفت و بیشتر تَن نَرمشو به بدنش فشار داد.

-امیر جونم لطفاً... چی میشه اگه فقط یه بار بهم اعتماد کنی؟!

نازِ صداش... تَن هوس‌انگیزش که از قصد روی بدنش ساییده می‌شد، حالشو خراب‌تر می‌کرد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.

-حرف حالیت نمی‌شه نه؟ این هیچ ربطی به اعتماد نداره...الکی رو مخ نرو!

صدای بلندش لب‌های دختر دل‌نازکشو و برچیده کرد. اخماش بیشتر تو هم کرد تا بندانگشتی سوءاستفاده گر نتونه سوارش بشه...

-چرا؟ دلیلشو بگو حداقل مگه چه اشکالی داره مگه چه اشکالی داره منم مثل بقیه زنا برم سرکار و دستم تو جیب خودم باشه؟!

موهای همسر ظریفشو آب کشید و حوله پیچش کرد.

عروسک دوباره نق زد؛
-امیر

-کوفت و امیر...زهرمار و امیر توله سگ حامله کردی منو!

از صدای بلندش اشک شمیم چکید..

خودشو لعنت کرد.

- یه ذره گوش کن خب چرا انقدر میخوای صدای منو بلند کنی؟ برو بیرون منم میام ببینم چی میگی.

-چشم

-بخورم این چشم گفتنای سالی یه براتو من... برو فداتشم الآن میام.

بعد رفتن شمیم آب یخو باز کرد تا حرص و هوس از سرش بپره...
بعد از این‌که یک‌بار فسقلی حرف گوش نکن تو حموم زمین خورد اجازه نداد که دیگه تنهایی حموم کنه و حالا هر بار با شستن تَن نَرم و سفیدش جهنمو میدید.

-آقایی؟

کلافه سر تکون داد...
-اومدم عزیزم

از حموم بیرون زد و لباس تن زد...
دستاشو برای بغل کردن همسرش باز کرد...

-بیا اینجا ببینم.

شمیم که رو پاش نشست، محکم گوش و گردن و بناگوششو بوسید.

-نمی‌شه چون شما برا کار بیرون ساخته نشدی. من یه داد سرت میزنم تا دو روز میشینی گریه میکنی بعد چطوری میخوای امرو نهی صابکار تحمل کنی؟ نمیشه چون بدنت ضعیفه یه باد بهت میخوره یه کم گشنه میمونی دو روز میفتی رو تخت... نمیشه چون بمیرمم اجازه نمیدم زنم بره تو محیطی که نمیشناسه و پیشه غریبه ها کار کنه...پیش چهارتا نره غول...زن من جاش تو خونه‌س، بغل آقاش!

با صدای زنگ نوازش دستاش قطع شد و شمیم رنگ از روش پرید.

-ا..امیر جونم ب باید یه چیزی بهت بگم!

-بذار برم ببینم کیه.

-د..دوستامن من یعنی فکر می‌کردم قبول می‌کنی واسه همین بهشون گ گفتم بیان دنبالم تا... تا بریم مصاحبه کاری!

حس کرد نفسش قطع شد. شمیم چطوری تونسته بود همچین کاری کنه؟ مگه نمیدونست چقدر روش حساسه؟!

با دوباره زنگ خوردن ایفون سریع بلند شد و وقتی که از پنجره یه مردو دید که دستشو رو آیفون گذاشته، سرش تیر کشید و رگ گردنش بیرون زد!

-یه مرد اومده دنبالت شمیم؟ یـــــه مـــــرد اومـــــده دنبال زن من...؟!

با خیز یک دفعه ایش جیغ شمیم بلند شد و ....!

برای ادامه رمان لینک زیر را لمس کنید👇🛑

https://t.me/joinchat/IbJG43wZh3QzYWU0.

دوستای قشنگم سلام ، وقتتون بخیر

کانال #شالوده‌عشق تقدیمتون . بعد از کلی گشتن و بالا پایین کردن تلگرام بالاخره کانالی که انقدر درخواستش و داده بودید پیدا کردم .

فقط تا شب هست . لطفا لطفا لطفا دیگه به پیوی من برای گرفتن این رمان مراجعه نکنید . ❌❌❌❌

https://t.me/joinchat/IbJG43wZh3QzYWU0
رده‌سنی‌رعایت‌شود🛑


***دوستان خوبم حال و احوالتون با بازنده ها چطوره؟ خوب هستین؟

یه چیزی رو می‌خواستم به کسانی که رمان رو شروع نکردن بگم. به علت کپی های مکرر امکان اینکه پستهای اول رمان رو بعد از یه مدت برداریم وجود داره. پس کسانی که شروع به خوندن نکردن عجله کنن خواهشا چون بعد هر قدر هم بیان خصوصی و بگن که پستای اول رمان رو می خوایم امکانش وجود نداره.😘😘😘

اما یه مطلب دیگه کانال به زودی خصوصی می شه و در صورتی که لفت بدین دیگه لینک داده نمی شه، حواستون باشه.
مخلص تک تکتون هم هستم😍😍😍***👆


میانبر رمان زیباے
#بازنده‌هانمےخندند👇

مقدمه
https://t.me/romaneomidvar/71421
سرآغاز
https://t.me/romaneomidvar/71422
سخنی با دوستان
https://t.me/romaneomidvar/71423

فصل اول👇
https://t.me/romaneomidvar/71610
فصل دوم👇
https://t.me/romaneomidvar/75261
فصل سوم👇
https://t.me/romaneomidvar/78475
فصل چهارم👇
https://t.me/romaneomidvar/79262
فصل پنجم👇
https://t.me/romaneomidvar/81469
فصل ششم👇
https://t.me/romaneomidvar/81632
فصل هفتم👇
https://t.me/romaneomidvar/81867
فصل هشتم👇
https://t.me/romaneomidvar/82181
فصل نهم👇
https://t.me/romaneomidvar/82533
فصل دهم👇
https://t.me/romaneomidvar/82741
فصل یازدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/82907
فصل دوازدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/83056
فصل سیزدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/83479
فصل چهاردهم👇
https://t.me/romaneomidvar/83720
فصل پانزدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/83804
فصل شانزدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/84102
فصل هفدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/84250
فصل هجدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/84606
فصل نوزدهم👇
https://t.me/romaneomidvar/84991

پست جدید👇
https://t.me/romaneomidvar/85510


عیارسنج‌رمان‌هاےچاپے #اکرم‌حسین‌زاده
#طواف‌وعشق #توهم‌عاشقے #فرصتےدیگر
#نفس‌آخر #اعجاز #کات #آهوے‌وحشے
https://t.me/romaneomidvar_f/202
منتظر استقبال گرمتون هستم😍😍😍😍

می‌تونید هم از طریق آیدی نشرها که در ذیل این متن هست اقدام کنید و هم از طریق آیدی راز:
@Raz_gol_sorkh

نشرها👇
@aeeisashop
نشر آئےسا👆 ( #فرصتےدیگر )

@shaghayegh_publication
نشر شقایق👆
(
#طواف‌وعشق #توهم‌عاشقے #نفس‌آخر #کات )

@nashr_sedayemoaser
نشر صداےمعاصر👆 ( #اعجاز )


اینستاگرام‌کانال👇
@romaneomidvar

اینستاگرام‌اکرم‌جان👇
@a.hoseinzade.omidvar

لینک کانال ما در ایتا
👇
Eitaa.com/romanomidvar


و همچنین آیدی خودم
@Raz_gol_sorkh


به دوستان خود بگویید👌


جشنواره عید تا عید

#خوب_بنرو_بخون_وباتخفیفات_عضو_شو
رمان زیبای اوتای😍😍😍😍


نگاه دختر داشت پایین می‌رفت که گفت:
- تو چشمای من نگاه کن.
نگاه دختر میان چشمان روشن مرد نشسته بود که لبانش تکان خورد:
- یادته یه دختری بود سوار تاب که می‌شد دیگه کسی نمی‌تونست پایینش بیاره؟
و در سکوت و خیرگی او، سر شانه‌ی لباسش را میان مشتش گرفت و کمی پایین کشید:
- یادته تاب رو به کدوم درخت می‌بستیم؟
مات چشمانش لب زد:
- گردو.
مرد خیره در چشمانش ادامه داد:
- آفرین دختر خوب، ببینم اسم اون اسبه رو هم یادته که به هیشکی سواری نمی‌داد؟
و خواست لباس دخترک را کامل بیرون بکشد، صدای آخ دختر همراه شد با پایین کشیده شدن نگاهش که دست مرد سریع زیر چانه‌اش قرار گرفت و صورتش را بالا کشید:
- فقط تو چشمام نگاه کن، باشه؟ الان بگو ببینم اسم اون اسب چی بود؟
و دستش را که در همان چند ثانیه پر خون شده بود کنار کشید و قیچی دم دستش را برداشت و به سمت شانه‌ی او برد:
- نگو یادت رفته؟
دخترک لب زد:
- یاشار.
میان چشمان پر درد مرد، تبسم کمرنگی دوید:
- اینو که خودت روش گذاشته بودی، اسم اصلیش؟!
و قیچی را روی چند لایه لباس سر شانه دخترک گذاشت و همه را یک جا قیچی زد، بلوز و تاپ و بند لباس زیر باهم... گفت:
- نگفتی اسمش رو...
و لباس خشک شده با خون دخترک را داشت پایین می‌کشید که دست او روی دستش کشید:
- نه.


در صورت تمایل برای عضویت در کانال VIP رمان اوتای مبلغ ٢٥ هزارتومان
و فایل بازنده‌ها مبلغ 40 هزار تومان
و عضویت و فایل باهم با تخفیف 60 هزار تومن
به شمارت کارت
5894631139680680 | به نام اکرم حسین‌زاده

واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@akramroman
ارسال کنید.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من

#سلوا
#بازنده‌هانمی‌خندند


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part307
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
شیشه سمت خودش را تا انتها پایین کشید، هوای شهریور ماه دیگر گرمای تابستان را نداشت و بیشتر به پاییز شباهت داشت:
- سلوا تو بیشتر باهاش ایاق شدی، تونستی بفهمی روابطش با آراز در چه حدیه؟
شانه بالا دادم:
- نمی‌تونم دقیق بگم چون نمی‌دونم تا چه حدی باهام رو راسته ولی یه کوچولو اخیرا میونشون شکرابه، خیلی هم از چند و چونش خبر ندارم. فقط یکی دوباری تو مکالمه‌هاش متوجه شدم.
خانه‌ی محمدی‌ها درست برعکس تصورم خیلی ساده‌تر و آرام‌تر از خانه‌ی سعادت‌ها بود در حالی که شنیده بودم از نظر وضع مالی شباهت زیادی به هم دارند. خانواده‌ی صمیمی‌تری بودند، آرام خواهرش یکی دو سالی می‌شد که عروسی کرده بود و آریا، برادرش که دانشجوی داروسازی بود هر دو از خودش کوچکتر بودند.
پوراندخت گفته بود که منتظر باشیم همراه هم وارد شویم ولی طبق معمول همیشه آنها زودتر از ما رسیده بودند. پوراندخت هم از اینکه کیانا همراهمان نبود و هنوز نیامده بود کلی عصبانی شد و این عصبانیت وقتی شدت گرفت که با تماسی متوجه شد هنوز از خانه حرکت نکرده است.
متوجه شده بودم درست برعکس پوراندخت، فرخ خان، پدر کامران مرد آرام و بی‌سروصدایی است حالا یا شخصیتش این بود و یا یکه تازی و سخت بودن پوراندخت موجب شده بود در مرور زمان زبانش را غلاف کند. گاهی فکر می‌کردم شاید اگر این مرد تا آن حد آرام نبود پوراندخت هم نمی‌توانست خیلی بتازاند و این فکر در او ایجاد شود که همه چیز را بهتر از همه می‌داند و اینطوری کامران و کیانا تا این حد از آن خانه فراری نبودند. هر چند من در مقام قضاوت نبودم و همه‌ی اینها حدسیات خودم بود.
وقتی مجبور شدیم بدون کیانا وارد خانه‌ی محمدی‌ها شویم، به طور بارزی اخم‌های آراز درهم رفت ولی سوالی که انگار نخواست او بپرسد از زبان مادرش پرسیده شد:
- پس کیانا جان کجان؟ چرا نیومدن؟
فکر کنم برای پوراندخت بدتر از آن وجود نداشت که بالاجبار بخواهد رفتار غیراصولی یکی از بستگانش را توضیح دهد:
- الان میاد، یکم کار داشت.
نسبت به آن چیزی که تصورش را کرده بودم، مهمانی بزرگی بود و درست برعکس خانه‌ی پوراندخت که صدا از دیوار در می‌آمد از افراد نه، پر سروصدا و شلوغ بود.
***
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part306
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
داخل ماشین نشسته و همچنان نتوانسته بودم افکارم را از بند چند لحظه پیش رها کنم. اگر قرار بود منصفانه قضاوت کنم در این مدت شش ماه کمترین تنش را با هم داشتیم یعنی دلیلی هم برای هیچ تنشی وجود نداشت. بیشتر روزمان سرکار می‌گذشت و آنجا هم روابط تعریف شده بود، او رئیس بود و دستورهایش که همه کاری بودند لازم الاجرا.
بعد هم که خانه می‌آمدیم بیشتر برای استراحت بود غذا خوردن که آن هم باز هیچ وقت مشکل‌ساز نبود، من خانواده‌ای نداشتم که به فرض دخالتشان و یا به علت توجه یا عدم توجه کامران به آنها بخواهیم درگیر شویم و در مورد خانواده‌ی کامران هم علی‌رغم تفاوت‌های فرهنگی باز چیز متحیرالعقولی وجود نداشت، قرار نبود ایل و طایفه‌ی من با آنها روبرو شوند که آیا با هم راه بیایند یا نه، در اکثر مواقع هم من واقعا دلیلی نمی‌دیدم در مقابل اینکه چه بپوشم و کدام طلا را استفاده کنم مقاومت کنم، چه ایراد داشت بگذار دلش به آن خوش باشد؛ یعنی هیچ وقت آدم لجبازی نبودم.
شاید تنها درگیری خانه‌ی ما کیانا بود که آن هم همیشه برادر و خواهری بود و بین خودشان و من گاهی که می‌دیدم اوضاع خراب است و اگر دخالت نکنم یکی‌شان آن یکی را می‌کشد، دخالت می‌کردم.
نمی‌دانم... گاهی فکر می‌کردم یکی از علت‌های نبود تنش بینمان همان قراری بود که بین من و مادرش وجود داشت، چون با توجه به اینکه من خود را کوتاه مدت می‌دانستم نه دلیلی می‌دیدم با مادرش مخالفت کنم و نه اینکه کیانا چه می‌کند و چه می‌گوید و حتی گاهی روابط آزاد کامران هم خیلی برایم آزاردهنده نمی‌شد هر چند در این مورد نمی‌توانستم به خودم دروغ بگویم گاهی خیلی موفق نبودم و با اینکه تلاش می‌کردم اعتراضی نکنم ولی باز حس خوبی نداشتم.
یعنی اگر این قرار دو ساله نبود و مهلت یک ساله‌ای که برای خودم داده بودم تا کمی تجدید قوا کنم به احتمال قوی این چند ماه خیلی هم آرام نمی‌گذشت!!
و حتی شاید تحمل کنایه‌های عجیب کیانا که حالا خوب می‌دانستم به طور معمول عمق زیادی ندارند، هم برایم سخت می‌‌شد. نود درصد مهمانی‌ها را او با ماشین خودش می‌رفت و ما با ماشین خودمان و هر قدر هم کامران می‌گفت:
- چه معنی می‌ده دوتا دوتا ماشین ببریم.
کیانا جواب می‌داد:
- فکر نکن الان که سلوا با فرهنگ بازی در میاره و هیچ حرفی نمی‌زنه همیشه همین طور می‌مونه، فردا روز کافیه یه ذره حرفتون بشه جد و آبادت رو میاره جلو چشمت و کرده نکرده‌ات رو ردیف می‌کنه برات که یه روز خوش نداشتم، خواهرت که هوار شده بود رو سرم، ما یه دو دقیقه تو ماشین هم حق تنها موندن نداشتیم...
با شنیدن حرفش دوباره پرت شدم به زمان حال:
- نگاه تو رو خدا فقط یه بار بهت گفتم اون لباس رو نپوش یه جوری قیافه گرفتی که انگار چی شده؟؟!!
نفس بلندی کشیدم و سعی کردم لبخندی بزنم:
- نه بابا خوب کردی اصلا خودم متوجه نبودم، اگه بعدش می‌فهمیدم به حتم ناراحت می‌شدم. داشتم به کیانا فکر می‌کردم.
سری به تاسف تکان داد:
- بالاخره تونست لباسی انتخاب کنه؟
دستی روی صورتم کشیدم:
- این هفته هر روز یه دست لباس خریده آورده و آخرشم می‌گه هیچ کدوم خوب نیستن.
با بی‌میلی مشهودی گفت:
- نکه اون بیشعور هم هست!
خندیدم:
- خدا امشبمون رو به خیر کنه.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part305
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
گاهی به شدت برایم عجیب و غافلگیر کننده می‌شد، یعنی این جنبه از شخصیتش در باورم نمی‌گنجید. نفس بلندی کشیدم و از بحث بیشتر درز گرفتم، مهمانی امشب را مادر آراز ترتیب داده بود و اگر من خواهش نمی‌کردم، محال بود قبول کند. انگار پوراندخت هم پسرش را می‌شناخت که اول به من گفت و خواست متقاعدش کنم. کم‌کم داشتم به اخلاق و رفتارشان وارد می‌شدم، پوراندخت به طور غیرقابل تصوری مقید به اصول و روابط خانوادگی بود و کلا حاضر بود سرش برود ولی یکی از آن قواعدی که برای خودش تعریف کرده زیر پا له نشود و الان نپذیرفتن مهمانی خانواده‌ی محمدی که در واقع خانه‌ی دختر عمه‌‌ی پوراندخت بود و از نظر نسبی به آن ریشه‌ی پر طمطراقشان برمی‌گشت یک فاجعه به شمار می‌رفت. من برعکس مقاومتی که کامران و کیانا در خیلی از امور در مقابل پوراندخت انجام می‌دادند و موجب می‌شدند مدام در حال اره دادن و تیشه گرفتن باشند، معتقد بودم چه اشکالی دارد، بگذار دلش خوش باشد. برای اینکه همین دم آخری نگوید اصلا نمی‌روم، به سمت کمد لباسم رفتم:
- خیلی خب، الان چی بپوشم؟
جلوتر آمد و با یک نگاه ست لباس سورمه‌ای سنگینی بیرون کشید و دستم داد:
- اینو... بهتم میاد.
همراه با لبخندی گفتم:
- مامانت نکشتم، می‌دونی که برای رخت و لباس هر مهمونی نظارت داره.
نارضایتی روی صورتش مشهود بود:
- هزار بار بهت گفتم نذار به جات تصمیم بگیره، حالا خودت یه چیت می‌شه و حرفی نمی‌زنی دیگه به من مربوط نیست.
کاور لباس در دستم را باز کردم:
- کامران خداییش همیشه به سلیقه خودمه ولی خب خیاط و نوع پارچه که من هیچی ازش سر در نمیارم رو نظر می‌ده.
مکیدن یک طرفه لپش یعنی زیاد از حرفم خوشش نیامده، با خنده گفتم:
- ببین امروز بی‌حوصله‌ای‌ها فکر نکن حواسم نیست. یه شبه بابا می‌گذره چرا الکی داری برای خودت سختش می‌کنی.
نچی زد و کفری شده الکی برای خودش غر زد:
- زود باش دیگه... حالا واسه من رنگ جیغ می‌پوشه بعدم می‌گه سلیقه خودمه!!
خنده‌ام گرفت:
- کجای این لباس رنگش جیغه آخه؟ کامران ببین همون اولین مهمونی که رفتیم پیش خیاط تا مامانت مدل لباس انتخاب کرد گفتم که من اینطوری نمی‌پسندم و دوست دارم لباسام یکمی پوشیده‌تر باشن و تا به امروز هم نخواسته غیر از این باشه.
و البته در دلم اعتراف هم کردم که به دلیل عدم شناختم از نوع رفتار و اصول خانواده‌اش از اینکه مادرش هم نظر می‌داد و مطمئن می‌شدم این پوشش برای مناسبت پیش رویمان مناسب است خیالم راحت می‌شد.
کمربندش را کمی مرتب کرد و مقابلم ایستاد:
- من می‌گم نذار این تصمیم‌گیری براش بشه عادت و پنج سال بعد اگه خواستی یه جور دیگه باشی فکر کنه اوه چه خبر شده!
پنج سال بعد!!! دوباره آن گره لعنتی بین قلب و دلم خودش را به رخ کشید.
داشتم لباسم را می‌پوشیدم که صدای کیانا آمد:
- سلوا... سلوا یه دقه بیا.
آهی کشیدم و با نگاه به کامرانی که داشت موهایش را مرتب می‌کرد، دستم را مشت کردم؛ اگر قرار بود زنی از چشم شوهرش بیفتد و به اصطلاح دلش را بزند و سرد شود چه مدت طول می‌کشید، یک ماه... سه ماه... شش ماه... یک سال... چقدر؟ مادرش آن روز در رستوران چه گفته بود؟ گفت؛ «ولی اینم می‌دونم که روحیه‌ی زیاده‌خواهش با دختری مثل تو نمی‌تونه راضی بشه، تو فقط چون براش دست نیافتنی بودی جذابی و وقتی به دستت بیاره سرد می‌شه‌ این رو از منی که بزرگش کردم بشنو.»
با گفتن:
- اومدم.
داشتم از اتاق خارج می‌شدم که بازویم گیر دستش افتاد، با همان ذهن مشغولم برگشتم و نگاهش کردم که چشمکی زد و گونه‌ام را بوسید:
- نبینم گرفته باشی.
بغض با شدت بیشتری به روی دلم سنگینی کرد، هر حرفی می‌زدم خش روی صدایم احوالم را لو می‌داد که دست روی گونه‌ام گذاشت و با خنده به آرایش صورتم اشاره کرد و گفت:
- ببین لباس سفید تنم کردی و نمی‌تونم بغلت کنم، اگه حرفی می‌زنم به خاطر خودته!
قرار نبود اینگونه شود نه؟ یک چیزی بر طبق پیش‌بینی‌های ما پیش نرفته بود. کیانا باز صدا کرد:
- سلوا یه لحظه بیا دیگه!
گامی عقب گذاشتم و موجب شدم بازویم از دستش رها شود، فقط توانستم بگویم:
- الان میام.
***


منتظر نظرات قشنگتون هستم😍😍😍😍
https://t.me/joinchat/UD0F8x_AFUIwODQ0
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


Noma’lum dan repost
چه آرامشی در مـن است...
وقتی با منی...
و چه آشوبیده ام ...
بی تـــــو...
دور نشو ...
مـرا از من نگیر...
من حوالی تو بودن را دوست دارم...

#امیدوار
#بازنده‌هانمی‌خندند


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part304
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
- عوضش کن!
فکر کردم اشتباه شنیدم، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم. شش ماه از ازدواجمان می‌گذشت و این حرفش آن هم بعد از این همه مدت به قدری برایم عجیب بود که دوباره بپرسم:
- چی؟
سرش گرم انتخاب لباس برای خودش بود و داشت پیراهن‌هایی که به شلوار انتخابی‌اش می‌آمد سوا می‌کرد و روی تخت می‌گذاشت. بدون نگاه دوباره گفت:
- نشنیدی مگه؟ گفتم عوضش کن!
نه انگار درست شنیده بودم. به لباس در تنم نگاهی کردم، هیچ دلیلی برای حرفش نمی‌یافتم. هر چند رنگ سرخابی روشن آن شاد بود ولی خب در مراسم پاگشاهای دیگر هم از رنگ‌های شاد استفاده کرده بودم و هیچ حرف و حدیثی هم نداشت. چشمانم گرد شده بودند حالا نه که خیلی پوشیدن آن لباس برایم اهمیت داشته باشد ولی شنیدن این حرف از زبان کامران برایم یک جوری ناباورانه بود. خیره به حرکات عادی‌اش برای انتخاب لباس خودش گفتم:
- چرا؟
سه پیراهن انتخابی‌اش را روی تخت چید و گفت:
- به نظرت کدومیک از اینا به این شلوار میان؟
جلوتر رفتم، شلوارش کتان زیتونی تیره بود. گفتم:
- با این شلوار یا باید پیرهن سفید بپوشی یا پیرهنی یه پرده متفاوت از رنگ شلوارت!
خودم سمت کمدش رفتم و بلوز اسپرت سفیدش را دستش دادم:
- با این امتحان کن ببین...
و در چشمانش نگاه کردم:
- جوابمو ندادی؟
اخم مختصر و گذرایی بر چهره‌اش نشست:
- مگه من چند بار تا حالا بهت گفتم لباست رو عوض کن که داری مقاومت می‌کنی؟
لبخند متعجبی زدم:
- نه بابا مقاومت چیه؟ خواستم علتش رو بدونم... باشه الان...
بازویم را گرفت و به پشتم چرخاند و در حالی که نوک انگشتش را روی خط لباس زیرم می‌کشید، گفت:
- پارچه‌اش تن‌نماست، تا خط لباس زیرات پیداست.
تای ابرویم بالا پرید، تازه شاخ هم روی سرم رشد نکرد شانس آوردم یعنی در خواب هم نمی‌دیدیم کامران... کامران سعادت... آن هم از خانواده‌ای که به لطف رفت و آمد و پاگشاهای متعدد این روزها خوب می‌دانستم از نظر حجابی اصلا قید و بند چندانی ندارند، به چگونگی لباسم توجه کند. نگاه بهتزده‌ام روی تعویض لباسش بود که این بار لحنش کمی حالت تذکر به خود گرفت:
- چرا خشکت زده؟
نفسی گرفتم. در حالی که در آینه به لباسم نگاه می‌کردم و با تعجب فراوان متوجه درستی حرفش می‌شدم، صادقانه گفتم:
- تو خواب هم نمی‌دیدم برات اینطور چیزا مهم باشه.
دست از مرتب کردن بلوزش کشید و اخمی کرد:
- چرا اون وقت؟
شانه‌ای بالا دادم:
- چه بدونم... خب تیپ اخلاقیت اینطور نیست.
اخمش غلیظ‌تر شد:
- می‌شه بفرمایید تیپ اخلاقی من چه شکلیه؟
بیشتر از آنکه استرس بگیرم و حساب ببرم، متحیر بودم و خنده‌ام می‌گرفت:
- وای کامران چته؟ خب تو هیچ وقت به لباسام گیر ندادی و فک و فامیل و آشناهاتون هم همچین خیلی تو قید و بند اینطور چیزا نیستن برام تعجب‌آوره.
بدون باز کردن اخمش چشم در چشمم شد:
- تا حالا اعتراضی نکردم چون هیچ وقت جای اعتراضی نداشت، در مورد فک و فامیل و آشنا هم اگه دلم یکی مثل اونا می‌خواست انتخابم تو نبودی!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part303
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
لبم را گزیدم:
- والا اینطور که تو دست پیش گرفتی اصلا نگم بهتره.
خندید و خم شد و لپم را گاز کوچولویی گرفت:
- بعد چند روز محرومیت هی لب و لوچه‌ات رو کج و راست کن و نذار یه نفس بکشما.
صورتم را کج کردم و روی شانه‌ام کشیدم، نه انگار امیدی برای پذیرش حرفم بود. لحنم را خواهشی کردم:
- کامران... آقای نادری...
سریع دست از کمرم کشید و اخم کرد:
- حرفشم نزن.
نوچی زدم و جلوتر رفتم:
- خواهش می‌کنم.
تند گفت:
- ادامه نده.
دستانم را درهم پیچیدم و هر قدر می‌توانستم التماس در نگاهم ریختم:
- جون من!
یک لحظه چشم روی هم گذاشت ولی هنوز عصبانی بود:
- سلوا؟؟!!
بغض کرده گفتم:
- احساس گناه می‌کنم...
بین حرفم آمد:
- مساله فقط دو روز پیش نبود، یه جاهای دیگه هم ازش کم کاری دیده بودم و اون روز رسید به تهش.
با اینکه ترس پس زدنش را داشتم ولی آهسته بازویش را لمس کردم:
- باشه ولی این بار نه، به خدا فکر اینکه یکی بخاطر من اخراج بشه ناراحتم می‌کنه، براش یه فرصت بده، اگه دیدی باز مشکل پیش اومد اون وقت هر کاری دوست داری بکن، خب؟
مکث معنی‌داری روی چشمانم کرد... طول کشید تا بگوید:
- چند بار بگم تو تصمیمات من دخالت نکن.
با وجود جمله‌ی تندش، لحنش آرام شده بود. انرژی گرفته دوباره سر کج کردم:
- خواهش.
نفسش را فوت کرد و سری تکان داد:
- خیلی خب، فقط نفهمه جریان به وساطت تو برمی‌گرده وگرنه از فردا روز همه جلوی اتاقت صف بستن تا برای یکی وام جور کنی، برای یکی مساعده بدی و هزار تا کار دیگه... خودم باهاش حرف می‌زنم.
نفس راحتی کشیدم، می‌دانستم سه بچه‌ی قد و نیم قد دارد و به این شغل نیازمند است. بوس سریعی به گونه‌اش زدم:
- ممنون.
بدون جواب دست لای موهایم کشید. خیره در چشمانم گفت:
- تو این یکی دو روزه کلی به حرفات فکر کردم.
نپرسیدم کدام حرف و منتظر ادامه‌ی حرفش شدم. چشم باریک کرد و لبخند زد:
- و هر بار بیشتر گوشت شد و به تنم چسبید.
دو ریالی‌ام افتاد، حرف‌هایم درباره‌ی امید و چگونگی دوست داشتنش. ادامه داد:
- هر قدر بیشتر فکر کردم اونقدر بیشتر مطمئن شدم راستش رو گفتی.
لبخند گل و گشادی بر لبم آمد، بر روی زبانم آمد بگویم من همیشه راستش را می‌گویم ولی بر زبانم جاری نشده خشکید. یک جایی، یک باری راستش را نگفته بودم!! تلاش کردم نتیجه‌ی این فکر روی صورتم اثر نگذارد. برای گرم شدن سرم گفتم:
- حالا برای زدن این حرفا دیر نمی‌شه. زود باش لباسات رو بده، دیر وقته تو هم خسته‌ای!
خندید و در حال دادن لباس‌ها چشمکی زد:
- فکر نکن نفهمیدم داری فرار می‌کنی!
و با چشمش به لباس‌هایش اشاره کرد. لبخندی از حرف بودارش به صورتم آمده بود که با شیطنت بیشتری گفت:
- حالا بگو ببینم امواج دوست داشتن من شبیه چیه؟
می‌گویند موشک جواب موشک... نیشم باز شد و گفتم:
- تحویل بگیر خودتو... کی گفته اصلا دوست دارم؟
و خیز برداشتنش طرفم موجب شد جیغ کوتاهی بکشم و با لباس‌های در دستم سریع از اتاق بیرون بپرم و چه خوب که کیانا در خانه بود و او بی‌لباس نمی‌توانست دنبالم کند.
کنار ماشین لباسشویی نشستم و به بهانه‌ی اینکه در جیب‌هایش چیزی نمانده باشد، نگاه دقیق‌تری به آنها انداختم و بدون اینکه حتی ذهن و فکرم اراده‌ای کرده باشند بی‌اختیار چشمم به دنبال مویی یا ردی از یک دختر در لباس‌هایش گشت و وقتی لباس‌ها را کمی به بینی‌ام نزدیک کردم و بوییدم ببینم بویی غیر از عطر خودش را دارد یا نه... انگار تلنگری خوردم، داشتم چه غلطی می‌کردم و چرا؟!
***


منتظر نظرات قشنگتون هستم😍😍😍😍
https://t.me/joinchat/UD0F8x_AFUIwODQ0
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part302
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
وقتی با شنیدن صدای باز شدن در بی‌اختیار سمت ورودی بال در آوردم، عقلم هر چه فحش بلد بود نثارم کرد ولی حتی اگر اشتباه بود با کمال میل انجامش می‌دادم!!
در یک قدمی‌اش ایستادم و دستم را برای دست دادن جلو بردم:
- سلام خوش اومدی، خسته نباشی.
و چشمان مشتاق و دلتنگم در جستجوی نگاهش رفت تا ببیند هنوز دلخوری هنگام رفتن پابرجاست یا نه که ابرویی بالا داد و چشمان اندک باریک شده‌اش یک حس هیجانی را در وجودم تزریق کرد و تا بیایم منظور از نگاهش را دریابم با همان دستی که در دستش داشتم به سمتش کشیده شدم و میان آغوشش فرو رفتم.
نفسم به قدری محکم و بلند سینه‌ام را شکافت و بیرون زد که انگار این چند مدتی که نبود همانجا محبوس مانده بود و کلا یادم رفت کیانا در سالن حضور دارد و باید رعایت او را بکنم و شاید اگر نمی‌‌گفت:
- راحت باشین، من دو تا گیلاسم اینا هم برگامن!
اصلا به یادش نمی‌افتادم. هر چند در آغوش کامران هیچ تغییری حاصل نشد و لحظاتی بدون بوسه و نوازش نگهم داشت. تا مرا رها کرد، کیانا خود را در آغوش کامران انداخت و با خنده گفت:
- هزار بار هم چشم غره بری عمرا دیدن این صحنه رو از دست بدم، تو رو خدا حیف نیست.
لبخندی به آغوش برادرانه‌ی کامران زدم که در عین بغل کردنش کمی هم موی بلندش را کشید و جیغش را درآورد.
با اینکه این بار هم درست عین دفعات پیش یک شب بیشتر نمانده بود نمی‌دانم برای چه بیشتر از دفعات پیش دلم برایش تنگ شده بود. شاید دلخوری هنگام رفتن موثر بود، شاید هم جدیت موجود در مکالمات‌مان!!
تا در اتاقمان را بستم، خودخواسته میان آغوشش خزیدم و صورتم را میان سینه‌اش پنهان کردم، تازه متوجه شده بودم بین بازوهایش چه مسکن پرقدرتی برای آرام شدنم هست و این بار بعد از آن همه فکر به شدت مسکن لازم شده بودم.
بالا پایین رفتن کش‌دار سینه‌اش با صدای نیمه خندانش همراه شد:
- ببینمت؟ خوبی؟
صورتم را کمی فاصله دادم و لب جلو دادم:
- دوست ندارم بری تهران.
خندید و لب روی لبم گذاشت... نفس بند رفته‌ام انگار درست همان تکه پازل گم شده‌ای بود که سرجایش قرار گرفت و آرام گرفتم. هر چند متوجه تغییر رفتارش هم بودم برعکس رفع دلتنگی‌های دفعات پیش که بوسه بارانم می‌کرد این بار بوسه‌هایش کمتر ولی عمیق‌تر بودند...
وزنه‌ی سنگینی از روی قلبم برداشته شده بود، با حال بهتری سمت کمدش رفتم تا برایش لباس راحتی بردارم، می‌دانستم قبل از هر کاری دوش می‌گیرد. پرسیدم:
- چطور بود؟ خوش گذشت؟
در حال باز کردن کمربندش جواب داد:
- نرفته بودم که خوش گذرونی، یک ریز کار بود و یکم هم اعصاب خوردی، جا داشت این هفته پنجشنبه جمعه رو هم بمونم تا بلکه یکم راست و ریست کنم ولی...
و در چشمانم نگاه کرد:
- احساس کردم این بار زیاد موندنم درست نباشه.
نفسم از بیان این حرف هم گرفت:
- وای خدا... خوب کاری کردی نموندی.
با ابروهای بالا رفته‌ای نگاهم کرد:
- ببینم چیزی به سرت نخورده، حالت خوبه؟
نه چیزی به سرم نخورده بود فقط همان یک ذره کم محلی‌اش قرار از دلم برده بود. گوشه چشمی برایش آمدم و با یادآوری مطلبی رو در رویش ایستادم و گفتم:
- کامران؟
لبش کش آمد:
- نچ.
مبهوت نگاهش کردم:
- من که هنوز چیزی نگفتم.
خندید:
- کور شه اون دکانداری که مشتری خودش رو نشناسه... وقتی لحنت این شکلی می‌شه یعنی اراده کردی برای خر کردنم!
وا رفتم:
- کامران؟؟!!
پیراهنش را هم درآورد و روی تخت انداخت:
- حالا بگو ببینم چیه؟
دلخور سر بالا دادم:
- اصلا هیچی.
و پیراهنش را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- شلوارت رو هم بده ببرم بندازم ماشین.
جفت دستانش را پشت کمرم قفل کرد و نگهم داشت:
- اولا شلوارم رو در بیارم ضرر می‌کنی خوددانی، دوما بگو ببینم حرفت چی بود؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part301
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
سریع حرفم را قطع کرد:
- قرار نیست چون مامان من و کامرانه حتما نظراتش هم درباره من و اون درست باشه، حتی شناختش.
به نظرم تکه‌های این معادله زیادی از هم پرت بودند، پرسیدم:
- آخه مادرت چرا تا این حد متفاوته؟
آهی کشید:
- چی بگم... یه جورایی ریشه‌اش برمی‌گرده به گذشته.
صندلی را بیرون کشیدم و رویش نشستم:
- تعریف کن.
او هم نشست:
- من هم خیلی نمی‌دونم، فقط در این حد که ماه منیر چون اون موقع از عوام بود، خانواده‌ی بابابزرگم باهاش مشکل داشتن و اذیتش می‌کردن جوری که ماه منیر نازپرورده نمی‌تونه تحمل کنه و بچه‌ی اولش سقط می‌شه، من هیچی از جزئیاتش نمی‌دونم ولی بابابزرگ با قاطعیت می‌گه دیگه حاضر نیست تو اون خونه زندگی کنه و قصد می‌کنه از خونه‌ای که اون زمان مد بوده همه تو یه عمارت زندگی کنن جدا بشه که کلی مکافات و دعوا به دنبالش رخ می‌ده و آخرش به این نتیجه می‌رسن که یه بخشی از حیاط اون عمارت بزرگ جدا بشه و اونجا خونه‌ی مستقل بسازن، به شرطی که یه در باشه وسط دو حیاط که از اونجا رفت و آمد بکنن و به قول خودشون برای رفتن خونه پسرشون آواره کوچه نشن.
مبهوت حرف‌هایش گفتم:
- جدی می‌گی یا داری یکی از فیلم‌های قدیمی رو بازگو می‌کنی؟
خندید:
- جدی می‌گم بابا... خلاصه جدا می‌شن و همین هم برای ماه منیر کلی بوده، البته چون بابابزرگ هم همیشه ازش حمایت می‌کرده می‌تونه نفس راحتی بکشه ولی همین در وسط موجب می‌شه بچه‌ها که دوست داشتن با دخترعمو و پسرعموشون ارتباط داشته باشن و مدام بین دو حیاط برن و بیان یه جورایی بین تربیت اینور و اونور سرگردون بشن و تو این مساله مامان که دختر بود تاثیر بیشتری روش داشته، یعنی حرف‌های همیشه‌ی عمه‌ها و زنعموها و بقیه درباره‌ی اینکه ماه منیر راه و رسم بلد نیست، اصول نمی‌دونه، اصالت نداره و از این حرفا وقتی هر روز دم گوش آدم زده بشه موجب می‌شه یک عدم خودباوری تو فرد شکل بگیره و همین موجب می‌شه که مامان هر چه بزرگتر شده بیشتر تمایل پیدا کرده مثل عمه‌ها و مادربزرگش بشه، چون حس می‌کرده عین اونا بودن یعنی مهم بودن، اصیل بودن! و این یه حالت افراطی‌تر نسبت به بقیه‌ی حتی دخترعموهام رو سبب شده...
و در چشمانم نگاه کرد:
- می‌دونی مامان همیشه نگرانه نکنه پایین‌تر از دیگرون به نظر برسه، نکنه لباس و پوشش و نمی‌دونم دکوراسیونش بوی اصالت نده و عین به قول خودش آدمای کوچه بازاری به نظر برسه، این مسائل جوری تو ذهن مامان رسوخ کرده که اصلا امکان تغییرش نیست و هر قدر ماه منیر سعی کرده یکم این فکرش رو تعدیل کنه، نتیجه عکس داده، چون با وجود علاقه‌ی زیادش به ماه منیر باز هیچ وقت مامانش رو تایید نکرده و همیشه فکر می‌کنه ماه منیر رفتاراش عین...
و لبش را زیر دندان کشید:
- آدمای سطح پایینه و این فکر درست شدنی نیست.
لب زدم:
- عجب!
خنده‌ی تلخی بر لب آورد:
- می‌دونی پوراندخت همیشه خواسته جوری دست بالا بگیره که بهتر از همه باشه و خب با توجه به موقعیتی که حالا تو خانواده داره به خواسته‌اش هم رسیده، یه جورایی الان نشسته جای مادربزرگش که کل فامیل بهش احترام ویژه‌ای قائل بودن ولی خب به چه قیمتی؟!
من هیچ چیزی از این خانواده نمی‌دانستم، پرسیدم:
- با این حساب پدرت چی؟ از خاندان خودشونه؟
سری به تایید تکان داد:
- آره، بابا پسر پسرعموی پدربزرگ مامانه.
روی میز کمی خم شدم:
- اگه دوست نداشتنی جواب نده... روابط بابا و مامانت با هم خوبه؟
خندید:
- اگه تو می‌دونی منم می‌دونم. ما هیچ وقت شاهد هیچ رابطه‌ای بینشون نبودیم، نه دعوا نه رفتار محبت‌آمیز!!
چشمانم از تعجب درشت شدند:
- داری شوخی می‌کنی؟
با خنده سر تکان داد:
- نه باور کن. اگه هم هر چی بوده بین خودشون بوده. مامان دقیقا همینه خوددار و سرد و همیشه دوست داشته ما هم شبیه خودش بشیم.
بین حرفش پریدم:
- شما هم که هر دوتون از اینور بوم افتادین.
بلندتر خندید:
- می‌دونی قانون تا جایی قابل اجراست که از حد تحمل آدما خارج نشه.
و دست روی دست من گذاشت:
- باشه منم موافقم یه سال به خودتون فرصت بدین که بیشتر هم رو بشناسین.
و بلند شد و سالاد را در یخچال گذاشت.
***
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


🎼....
حیف...💔
‌قصه بودن من قصه تکراری بود
شب و روزم مثل آسمون رگباری بود
من واسه خودم زندگی نکردم هیچ وقت
زندگی کردن من همیشه اجباری بود
این روزها بد جوری دارم تک و تنها میشم

#سلوا
#بازنده‌هانمی‌خندند


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part300
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
جوری ناگهانی سر تا پایم یخ کرد که طول کشید تا جواب دهم:
- یعنی تو با مامانت موافق نیستی؟
پوزخندی زد:
- نه، معلومه نه... اصلا روحم هم خبردار نبود می‌خواد بهت چی بگه... بهش بگو!
از تصور فهمیدن کامران دل و روده‌‌ام به هم می‌پیچید، گفتم:
- کیانا به خودم و کامران یه سال فرصت دادم یه ذره نفس تازه کنیم، باور کن اینقدر تنش کشیدم که نه تنم و نه روحم کشش ضربه‌ی جدید نداره، بذار یکم تجدید قوا کنم بعد ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم.
کیانا نگاه کش‌داری انداخت و همراه با آهی دست به یقه‌ی پیراهنم کشید:
- آخه تو با این دلبری که می‌کنی کار رو داری سخت‌تر می‎کنی هم برای خودت هم برای کامران.
چشمانم را پایین دادم و پیرهنی که تن داشتم از نظر گذراندم:
- دلبری کجا بوده، اینو خودش خریده خواستم بپوشم خوشحالش کنم.
تبسم کوچکی کرد:
- منظورم به لباس امروزت نبود. خودت متوجه نیستی چقدر طنازی، البته قبل از اینکه اینجا هم خونه باشیم فکر می‌کردم یکم لوسی و راه‌های عشوه و بی‌تفاوت به نظر رسیدن رو خوب بلدی ولی الان بعد دوماه دیگه فهمیدم این تو خونته!
ابرو بالا دادم، تا حالا کسی از رفتارم چنین تعبیری نکرده بود. متعجب گفتم:
- من؟ چی داری می‌گی!
خنده‌ای کرد:
- آره، اینقدر تو رفتار و حرف‌ها و وجودت آرامش هست که گاهی منم به جای کامران آروم می‌شم و لذت می‌برم.
و خنده‌اش جمع شد:
- و این جوری فقط اوضاع برای جفتتون بغرنج‌تر می‌شه.
دستانم را پایین انداختم و بغض کردم:
- می‌گی چیکار کنم؟ هر روز دعوا راه بندازم، بهش گیر بدم و آسایش رو ازش سلب کنم؟
نفس بلندی کشید:
- نه می‌گم مرگ یک بار شیون هم یک بار، بهش بگو و خلاص.
در چشمانش نگاه کردم:
- تو عکس‌العملش رو تضمین می‌کنی؟
سری تکان داد:
- کامران آدمی نیست که بشه عکس‌العملش رو پیش‌بینی کرد چه برسه به تضمین.
سوالی که مدام در ذهنم بود و انگار با وجود پس زدن‌های مکرر باز بعد از دیدن عکس عصر باز در ذهنم رژه می‌رفت، به زبانم جاری شد:
- کیانا تو هم معتقدی کامران فقط چون من بدون ازدواج دست نیافتنی بودم، به سمتم جلب شده و علاقه‌اش پایدار نیست.
کیانا ابرویی بالا انداخت:
- من تو ذهن و فکر کامران نیستم بدونم چرا و به چه علتی این انتخاب رو کرده ولی مطمئنم کامران اهل شاخه به شاخه کردن نیست اونم در مورد مسائل جدی، با مهیاد چیزی دور و بر پونزده ساله دوسته و من بهتر از هر کسی می‌دونم هیچ وقت امکان نداره تو این همه سال بین دو تا دوست هیچ مشکلی پیش نیومده باشه، پس اگه این دوستی پایدار مونده نه به علت نبود مشکل که بخاطر اینه که دو طرف نسبت به این دوستی ثابت قدم بودن و بی‌وفایی نکردن. حالا من از تو می‌پرسم به نظرت مردی که نسبت به رفاقتش این همه جدی و مصره، می‌تونه تو زندگی و نسبت به همسرش نباشه؟
گلویم ناگهانی خشک شد، اینکه کامران چنین فردی باشد بد نبود، چیزی که بد بود عدم باور من بود آن هم در لحظه به لحظه‌ی خواستن‌هایش! زمزمه کردم:
- ولی مامانت...
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯


‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part299
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
یک پیرهن صورتی رنگ کوتاه و روی زانو بود با دامن کلوش و آزاد که بالاتنه‌اش عجیب به تنم می‌نشست. موهایم را سشوار سبکی کشیدم و رژی را به همان رنگ پیرهن به لب زدم. از آرایش زیاد خوشش نمی‌آمد.
ناهار نخورده بودم، این روزها دختر خوابیده در وجودم که خیلی وقت بود خودش را یک گوشه پنهان کرده بود، به طرز عجیبی خودش را لوس می‌کرد و هیچ سفره‌ی تک نفره‌ای را بر نمی‌تابید. انگار همین سلوا نبود که مدت‌های زیادی برای خود تنهایش زندگی کرده بود.
ویفر کوچکی برداشتم و در حال خوردنش وسایل کوکوی مرغ را آماده کردم، کوکو و کتلت از غذاهای محبوبش بودند و من همیشه سعی می‌کردم برایش متنوع درست کنم هر بار یک جوری که دلزده‌اش نکند.
کوکو را داخل فر گذاشتم و رفتم سراغ تزیین دسری که از روز پیش آماده کرده بودم. هر چند فکرم مشغول بود و سردی نسبی این بارش کمی دلم را می‌گرفت ولی باز آمدنش برایم هیجان داشت و خوشحال بودم. پیشم که بود راحت‌تر می‌توانستم نرمش کنم تا پشت تلفن.
داشتم روی دسر نایلون محافظ می‌کشیدم که سلام بلند کیانا را شنیدم:
- سلام علیکم کوجایی؟
باید اعتراف می‌کردم روزهای تهران بودن کامران با حضور کیانا برایم قابل تحمل‌تر می‌شد، حداقل انگیزه‌ای داشتم برای آماده کردن ناهار و شام. هر چند کیانا تنها وعده‌ای که همراه ما می‌خورد همان شام بود. معمولا زمان صبحانه‌اش هیچ وقت با ما منطبق نبود. زمان ناهار ما هم که حدود چهار تا چهار و نیم بود نود درصد در خانه حضور نداشت.
کیسه پر و پیمان در دستش را روی کانتر گذاشت و با دیدن دسر شکیلی که دستم بود آب دهانی قورت داد:
- جون باز بوی یار اومد و سفره مهمونی آماده کردی.
لبخند زدم:
- سلام بدو بیا اگه خسته نیستی از اون سالاد سزارت درست کن.
چشمکی زد و چشمانش برقی از خوشحالی زدند:
- اومدم.
متوجه شده بودم که خیلی از کارهای این چنینی خوشش می‌آید، در واقع با مهمانی کوچک و جمع و جوری که پوراندخت همان هفته‌ی بعد از برگشتنمان از ماه عسل گرفته بود به چرایی این خوش آمدن تا حدی پی برده بودم.
خانه‌ی پدری کامران خانه‌ای بود بزرگ و با در و دیواری بلند که ترکیبی بود از بافت سنتی و قدیم و جدید، درختان سر به فلک کشیده‌ی بلند کاج و سرو و گاه شمشاد. نمای تمام سنگ طوسی و مشکی ساختمان و مجسمه‌های بزرگی که در ورودی و دو طرف پله‌ها وجود داشت مثل فیلم‌های ترسناک هالیوودی یک ابهت خاصی داشت.
به خانه‌ا‌ی با آن زرق و برق و چیدمان عجیب غریب و البته آنچنانی‌اش فقط یک لقب می‌توانستم بدهم، سرد!!!!!!!!!!!!!!
کارگر و آشپز داشتند و لازم نبود کسی از جایش تکان بخورد و این به قدری برای من که دوست داشتم همه جا راحت و صمیمی باشم عجیب بود که یک بار موقع بلند شدن خواستم لیوان در دستم را هم با خود بردارم و بگذارم حداقل روی میز سرو که کیانا آهسته مچم را گرفت و با چشم اشاره کرد که نه!
هنوز با یادآوری حالت یخ زده‌ی آنجا نفسم می‌گرفت، تقریبا هیچ مکالمه‌ای بین کسی صورت نگرفت، فقط گاهی نازیلا زن‌دایی کامران یکی دو کلمه در حد چطورین و چیکار می‌کنین سکوت جمع را می‌شکست، جوری که حتی من هم با وجود تحمل بالایم آهسته به کامران گفتم:
- کی می‌ریم؟
و کامران خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- دو ساعت هم نتونستی تحمل کنی، من و کیانا نوزده سال اینجا زندگی کردیم.
- سلوا؟
سرم را بالا بردم و به کیانا که داشت سالاد را در ظرف می‌کشید، نگاهی کردم، این دختر با آن همه سروصدا و شلوغی در آن فضا و محیط سنگین و ساکت چطور باید دوام می‌آورد.
- بله!
دست از سر سالاد کشید و نگاه خریدارانه‌اش روی سر و لباسم چرخید:
- جدی می‌خوای به خواسته‌ی مامان تن بدی؟
هر نوع حرف یا فکری در این باره قلبم را از پا می‌انداخت، لبی گزیدم و گفتم:
- به نظرت چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟
اخمی کرد:
- همه چی رو به کامران بگو.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازنده‌هانمی‌خندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

15 557

obunachilar
Kanal statistikasi