شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/72350
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part8
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
امید با همان اخمی که نمیدانم برای چه به پیشانیاش نشست، کاپشنش را چنگ زد و سمت حیاط رفت:
- منتظر کسی بودی؟
من هم در حال برداشتن پالتو از آویز دم در، به دنبالش راه افتادم:
- نه.
کاپشن را به تنش پیچید و عجولانه به سمت در حیاط رفت.
هنوز کامل کنارشان نرسیده بودم که صدای نگران وارتان را تشخیص دادم:
- سلوا خونه است؟ حال مامی بهم خورده؟
قبل از اینکه امید جواب دهد، کنارش زدم و وقتم را برای سلام دادن تلف نکردم:
- چی شده؟
نگاه روشنش را به من دوخت:
- نمیدونم؟ خونه نبودم رسیدم دیدم رو زمین افتاده! زنگ زدم اورژانس گفت با این حجم برف و وضع خیابونا خیلی طول میکشه برسن.
در حالی که پا بیرون میگذاشتم گفتم:
- امید سریع اون فشارسنج رو از اتاق عمه بردار بیار.
و خودم قبل از وارتان راه افتادم:
- بریم.
برایم کار سختی نبود سالها فشار عمه را گرفته و مراقب بالا رفتن دیابتش بودم. نگاهم روی مامی نشست، زن سفیدرو و دوست داشتنی با قرص کمکی که به او داده بودم با حال بهتری چشم روی هم گذاشت. آهسته از اتاقش بیرون آمدم و در حالی که در را پشت سرم میبستم با صدای پایین ولی توبیخ کنندهای رو به وارتان کردم:
- خودت میدونی روت حساسه و رعایتش نمیکنی، ببین یه جواب ندادنت چه به روزش میاره!
وارتان دستی میان موهای نسبتا بلندش کشید و همراه با پوفی گفت:
- شارژ تموم کرده بودم.
رخ به رخش شدم:
- خب نباید تموم کنی، وقتی خوب میدونی مادرت دلش بند نفساته باید مراقب شارژ موبایلت هم باشی.
تکیه به دیوار داد:
- میدونی که درست نیست...
بین حرفش پریدم:
- برای من درست و نادرست نکن، تا یه مادر نباشی نمیفهمی که مادر بودن درست و غلطش دستش خودش نیست.
کمر از دیوار گرفت و میان چشمانم زل زد:
- شاید خودت ندونی بودنت تو این کوچه بن بست ده متری چه نعمتیه، انگار اسم این کوچه رو بخاطر تو گذاشتن بهشت، ممنون.
لبم بیاختیار به لبخندی باز شد و مثل همیشه به در شوخی زدم:
- اوه اوه، باز کدوم شیرینی فروشی رو زدی.
سر وارتان کامل برای بار کردن جواب تیکهام پایین نیامده بود که دستی بازویم را کشید:
- همینجور اینجا وایستی اره بدی تیشه بگیری باید شاممون رو بریزیم دور.
نگاهم اول روی دستی که کوتاه بازویم را لمس کرده بود و بعد صاحبش رفت، شاممان که تمام شده بود! وارتان کمی عقب کشید:
- باعث زحمت شدم.
امید بیحرف فقط سری تکان داد که میتوانست هم معنی خداحافظ دهد و هم حق با توئه!! عجولانه سعی در رفع و رجوع رفتارش کردم؛ وارتان، من، امید، نوید و نریمان همبازیهای بچگی بودیم و این کوچهی بن بستِ به قول وارتان، ده متری سر و صدای ماها را ازبر بود. همگی با سه چهار سال تفاوت از هم!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/72350
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part8
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
امید با همان اخمی که نمیدانم برای چه به پیشانیاش نشست، کاپشنش را چنگ زد و سمت حیاط رفت:
- منتظر کسی بودی؟
من هم در حال برداشتن پالتو از آویز دم در، به دنبالش راه افتادم:
- نه.
کاپشن را به تنش پیچید و عجولانه به سمت در حیاط رفت.
هنوز کامل کنارشان نرسیده بودم که صدای نگران وارتان را تشخیص دادم:
- سلوا خونه است؟ حال مامی بهم خورده؟
قبل از اینکه امید جواب دهد، کنارش زدم و وقتم را برای سلام دادن تلف نکردم:
- چی شده؟
نگاه روشنش را به من دوخت:
- نمیدونم؟ خونه نبودم رسیدم دیدم رو زمین افتاده! زنگ زدم اورژانس گفت با این حجم برف و وضع خیابونا خیلی طول میکشه برسن.
در حالی که پا بیرون میگذاشتم گفتم:
- امید سریع اون فشارسنج رو از اتاق عمه بردار بیار.
و خودم قبل از وارتان راه افتادم:
- بریم.
برایم کار سختی نبود سالها فشار عمه را گرفته و مراقب بالا رفتن دیابتش بودم. نگاهم روی مامی نشست، زن سفیدرو و دوست داشتنی با قرص کمکی که به او داده بودم با حال بهتری چشم روی هم گذاشت. آهسته از اتاقش بیرون آمدم و در حالی که در را پشت سرم میبستم با صدای پایین ولی توبیخ کنندهای رو به وارتان کردم:
- خودت میدونی روت حساسه و رعایتش نمیکنی، ببین یه جواب ندادنت چه به روزش میاره!
وارتان دستی میان موهای نسبتا بلندش کشید و همراه با پوفی گفت:
- شارژ تموم کرده بودم.
رخ به رخش شدم:
- خب نباید تموم کنی، وقتی خوب میدونی مادرت دلش بند نفساته باید مراقب شارژ موبایلت هم باشی.
تکیه به دیوار داد:
- میدونی که درست نیست...
بین حرفش پریدم:
- برای من درست و نادرست نکن، تا یه مادر نباشی نمیفهمی که مادر بودن درست و غلطش دستش خودش نیست.
کمر از دیوار گرفت و میان چشمانم زل زد:
- شاید خودت ندونی بودنت تو این کوچه بن بست ده متری چه نعمتیه، انگار اسم این کوچه رو بخاطر تو گذاشتن بهشت، ممنون.
لبم بیاختیار به لبخندی باز شد و مثل همیشه به در شوخی زدم:
- اوه اوه، باز کدوم شیرینی فروشی رو زدی.
سر وارتان کامل برای بار کردن جواب تیکهام پایین نیامده بود که دستی بازویم را کشید:
- همینجور اینجا وایستی اره بدی تیشه بگیری باید شاممون رو بریزیم دور.
نگاهم اول روی دستی که کوتاه بازویم را لمس کرده بود و بعد صاحبش رفت، شاممان که تمام شده بود! وارتان کمی عقب کشید:
- باعث زحمت شدم.
امید بیحرف فقط سری تکان داد که میتوانست هم معنی خداحافظ دهد و هم حق با توئه!! عجولانه سعی در رفع و رجوع رفتارش کردم؛ وارتان، من، امید، نوید و نریمان همبازیهای بچگی بودیم و این کوچهی بن بستِ به قول وارتان، ده متری سر و صدای ماها را ازبر بود. همگی با سه چهار سال تفاوت از هم!
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯