شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/71943
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part6
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
لقمه در دهانم را به زور قورت دادم و کلافه غر زدم:
- اِ امید میشه دقیقا بگی چرا یه ریز بهم زل زدی؟
نفس آه مانندش بلند شد:
- دارم فکر میکنم.
نباید سوال میکردم، نباید علت میپرسیدم، کتلتی را به چنگال زدم و سمتش گرفتم:
- عوض فکر کردن بخور!
بدون اینکه دست پیش آورَد لبهایش آهسته تکان خورد:
- سلوا به خدا میمیرم اگه کنار یه مرد دیگه ببینمت.
فضای خانه یک مرتبه سرد شد، اینقدر سرد که شاید از دانههای برف آن سوی دیوارها هم یختر! پر شدم از حسی که نمیدانم از کجای قلبم داشت ریشه میگرفت و من و این مردی که، نه این فردی که... خدای من این هم نه... امید نه برای من مرد بود نه فرد... او یک دوست بود. دوستی همیشگی نایاب، تک... بیهمتا!
پر از خشمی که علتش برای خودم هم مشخص نبود برخاستم و به چه و که و چرایش را نمیدانستم پرخاش کردم:
- هوا تاریک شد نمیخوای بلند شی بری؟
نه بلند شد و نه نگاهش را گرفت، همان قدر آرام زمزمه کرد:
- میخوای باور کنم حرفها و نظرات و اعتقادات پدرم تو تصمیمت هیچ نقشی ندارن، آره؟
قلبم چنگ خورد؛ داشت، آه خدا داشت آن هم خیلی! سری تکان دادم، نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. من محکوم بودم به جرمی که خودم در ارتکابش سهمی نداشتم. بغض خیلی یک مرتبه و یک هویی میان گلویم پرید و قصد بستن راه نفسم را کرد و من میان جنگ با آن، باز صدای نخراشیدهی حاصل از حالم را روی سرم انداختم:
- نشستی واسه خودت خیال بافی میکنی که چی؟ آقا...
دور خودم گشتم و دستانم را در هوا تکان دادم:
- ملت... من قصد ازدواج ندارم اینو به چه زبونی بگم؟
و مستقیم نگاهش کردم:
- ببین نشین مدام برا خودت رویا بباف مردِ دیگه و پدر من و حرف این و اون یعنی چی...
با طمانینه بلند شد و سمتم آمد و من ملتمسانه به قلبم نالیدم؛ رسوایم نکن و سوزش بیدلیل! چشمم بهانهای شد که با قدرت مثلا به جانش بیفتم تا آن گردی را که بیاجازه به چشمم حتی وارد هم نشده بود بیرون کنم و نگاه امید که همچنان انگار قسم خورده بود آرام بماند:
- شب و روز ندارم سلوا... شب و روز ندارم از تصور تنهاییت تو این خونه بی در و پیکر، میگی نمیخوای ازدواج کنی باشه! میگی هیچ ربطی به نظرات پدر من نداره اینم باشه...
و چشمی که دمی بسته شد و نفسی که به بیرون پرت شد برای منی که او را حتی ننوشته میخواندم خیلی معنی داشت. خیره در آن گویهای مردانه و پر از متانتش بقیه حرفش را شنیدم:
- بذار بعد این هم مثل همهی سالهای گذشته دوست هم باشیم، خب؟ فقط دوستیمون رو یه ذره قانونمند کنیم تا کسی بهمون گیر نده بعدش هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای.
آی خدا! آی خدای من که هر لحظه فشار روی گلویم را بیشتر و بیشتر میکنی، چرا راهی برای نفس کشیدنم نمیگذاری؟ نگاهم روی لبانش بود که اگر به چشمانش نگاه میکردم شاید پاهایم قدرت ایستادن از دست میدادند، بغض داشت خفهام میکرد. پدرش گفته بود برای او زن زندگی میخواهد، میخواهد خوشبخت باشد با یک دختر خانوادهدار!
قلبم دیوانهوار از جا در میآمد و من برای اینکه از سینه بیرون نزند و صدایش گوش فلک کر نکند، باز صدایم را بالا بردم و چقدر بیانصاف بودم:
- میشه بفرمایید دست دوستت رو کجا میخوای بگیری ببری؟
دوباره نفس بلند کشید:
- نمیگم ال دارم و بل دارم که تو از هست و نیستم باخبری ولی دست به دست هم میدیم...
و یک مرتبه انگار چیزی یادش افتاد که بین دو ابرویش خط افتاد:
- راستی... من باید از هادی بشنوم دنبال وامی؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/71943
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part6
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
لقمه در دهانم را به زور قورت دادم و کلافه غر زدم:
- اِ امید میشه دقیقا بگی چرا یه ریز بهم زل زدی؟
نفس آه مانندش بلند شد:
- دارم فکر میکنم.
نباید سوال میکردم، نباید علت میپرسیدم، کتلتی را به چنگال زدم و سمتش گرفتم:
- عوض فکر کردن بخور!
بدون اینکه دست پیش آورَد لبهایش آهسته تکان خورد:
- سلوا به خدا میمیرم اگه کنار یه مرد دیگه ببینمت.
فضای خانه یک مرتبه سرد شد، اینقدر سرد که شاید از دانههای برف آن سوی دیوارها هم یختر! پر شدم از حسی که نمیدانم از کجای قلبم داشت ریشه میگرفت و من و این مردی که، نه این فردی که... خدای من این هم نه... امید نه برای من مرد بود نه فرد... او یک دوست بود. دوستی همیشگی نایاب، تک... بیهمتا!
پر از خشمی که علتش برای خودم هم مشخص نبود برخاستم و به چه و که و چرایش را نمیدانستم پرخاش کردم:
- هوا تاریک شد نمیخوای بلند شی بری؟
نه بلند شد و نه نگاهش را گرفت، همان قدر آرام زمزمه کرد:
- میخوای باور کنم حرفها و نظرات و اعتقادات پدرم تو تصمیمت هیچ نقشی ندارن، آره؟
قلبم چنگ خورد؛ داشت، آه خدا داشت آن هم خیلی! سری تکان دادم، نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. من محکوم بودم به جرمی که خودم در ارتکابش سهمی نداشتم. بغض خیلی یک مرتبه و یک هویی میان گلویم پرید و قصد بستن راه نفسم را کرد و من میان جنگ با آن، باز صدای نخراشیدهی حاصل از حالم را روی سرم انداختم:
- نشستی واسه خودت خیال بافی میکنی که چی؟ آقا...
دور خودم گشتم و دستانم را در هوا تکان دادم:
- ملت... من قصد ازدواج ندارم اینو به چه زبونی بگم؟
و مستقیم نگاهش کردم:
- ببین نشین مدام برا خودت رویا بباف مردِ دیگه و پدر من و حرف این و اون یعنی چی...
با طمانینه بلند شد و سمتم آمد و من ملتمسانه به قلبم نالیدم؛ رسوایم نکن و سوزش بیدلیل! چشمم بهانهای شد که با قدرت مثلا به جانش بیفتم تا آن گردی را که بیاجازه به چشمم حتی وارد هم نشده بود بیرون کنم و نگاه امید که همچنان انگار قسم خورده بود آرام بماند:
- شب و روز ندارم سلوا... شب و روز ندارم از تصور تنهاییت تو این خونه بی در و پیکر، میگی نمیخوای ازدواج کنی باشه! میگی هیچ ربطی به نظرات پدر من نداره اینم باشه...
و چشمی که دمی بسته شد و نفسی که به بیرون پرت شد برای منی که او را حتی ننوشته میخواندم خیلی معنی داشت. خیره در آن گویهای مردانه و پر از متانتش بقیه حرفش را شنیدم:
- بذار بعد این هم مثل همهی سالهای گذشته دوست هم باشیم، خب؟ فقط دوستیمون رو یه ذره قانونمند کنیم تا کسی بهمون گیر نده بعدش هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای.
آی خدا! آی خدای من که هر لحظه فشار روی گلویم را بیشتر و بیشتر میکنی، چرا راهی برای نفس کشیدنم نمیگذاری؟ نگاهم روی لبانش بود که اگر به چشمانش نگاه میکردم شاید پاهایم قدرت ایستادن از دست میدادند، بغض داشت خفهام میکرد. پدرش گفته بود برای او زن زندگی میخواهد، میخواهد خوشبخت باشد با یک دختر خانوادهدار!
قلبم دیوانهوار از جا در میآمد و من برای اینکه از سینه بیرون نزند و صدایش گوش فلک کر نکند، باز صدایم را بالا بردم و چقدر بیانصاف بودم:
- میشه بفرمایید دست دوستت رو کجا میخوای بگیری ببری؟
دوباره نفس بلند کشید:
- نمیگم ال دارم و بل دارم که تو از هست و نیستم باخبری ولی دست به دست هم میدیم...
و یک مرتبه انگار چیزی یادش افتاد که بین دو ابرویش خط افتاد:
- راستی... من باید از هادی بشنوم دنبال وامی؟
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯