Postlar filtri


آخر بازی.pdf
277.7Kb
داستان کوتاه «آخر بازی»
نوشته‌ی منوچهر زارع‌پور

۵۱


در زندگیم هیچوقت از جستجوی حال خوب کم نذاشتم. در حد بضاعت مالی و زمانی که داشتم برای داشتن حال خوب تلاش کردم. اینکه تمام این سال‌ها چسناله سر دادم و غر زدم از در بی‌رحمی و بد شانسی و نرمال نبودن اطرافیانم بوده و از همه مهم‌تر محیط پیرامون. ببخشیدم.
۵۲


نیاز به هر گونه کمک از هر نوعی از هر فردی دیگه ندارم. رها کردم. دیگه هیچی مهم نیست.
پنجاه‌وسه




این آخرین عکسیه که ازش دارم. چند روز پیش خیلی دلم براش تنگ شد. با پررویی به زن‌سابقم پیام دادم دو تا عکس ازش بفرسته اما امتناع کرد. یکبار هم ماه گذشته رفتم در خونه‌ش گفتم می‌خوام گربه‌م رو ببینم باز نذاشت. اسم دخترم «چری» هستش به معنای آلبالو. اولین بار هم که توی پارکینگ دیدمش زیر یه درخت آلبالو در حالیکه حسابی بیمار بود داشت با گربه‌ی گردن‌کلفت دیگه می‌جنگید. در حال حاضر همه چیز زندگیم رو رها کردم. هیچ حسی به هیچی ندارم و انگیزه‌ای برام نمونده. تنها چیزی که هست دلتنگی برای این بچه‌ست. هر چند خیالم راحته که جاش خوبه اما اینکه دیگه هیچوقت نمی‌بینمش برام خیلی سنگینه.


از نشانه‌های خوشبختی این‌ست که آدم «رفیق»هایی داشته باشد که وقتی دلش چیزی خواست، آن را برآورده کنند. و از بدبختی‌های بزرگ یک انسان این‌ست که هر چقدر هم که صد خودش را برای رفقایش بگذارد باز هم به چشم نیاید و در حد کارهایی که برایش کردند، نباشد.

۵۵


همیشه چیزی در تعقیب من هست که هیچ‌وقت دلش به رحم نمی‌آد، خستگی هم نمی‌شناسه.

۵۶


می‌دونم که دیگه نمی‌شه به گذشته برگشت اما گذشته تاوان اون چیزی رو که درونش رخ داده رو ازت بلاخره می‌گیره. شانس بیاری خیلی زود و سریع تاوان رو پس بدی. نباید گذاشت اشتباهات، خطاها، حواس‌پرتی‌ها، نتونستن‌ها جمع بشه پشت سد اضطراب. باید خوب فکر کنی. مکث کنی. در لحظه جلوی اون انتخاب‌های لعنتی رو بگیری وگرنه سر و کارت با معادلات چند مجهولی از خانواده‌ی گذشته‌ست. من رعایت نکردم و اون سد شکست. الآن با هیچی نمی‌تونم بندش بیارم. بدوزمش. جلوش وایسم. فقط غرق می‌شم.

۵۷


لیست ده رمان ایرانی محبوبم به ترتیب:
۱.روزگار دوزخی آقای ایاز
۲.جای خالی سلوچ
۳.سووشون
۴.سمفونی مردگان
۵.همسایه‌ها
۶.چاه بابل/همنوایی/وردی که بره‌ها
۷.سنگ صبور
۸.سوقصد به ذات همایونی
۹.خسروی خوبان
۱۰.ماخونیک

گو اینکه در تمام زندگیم آن جمله‌ی رمان روزگار دوزخی را مدام شنیده‌ام که:«ارّه را بیاور بالا» و خب همیشه این ارّه برای جسم و روح من بالا آمده و می‌آید.
۵۸
@of_stone


نجیب-ارغوان.pdf
283.6Kb
برنده‌ی جایزه ادبی ارغوان
اثر منوچهر زارع‌پور

۵۹
@of_stone


این عکس مصاحبه‌ی تاریخی «فیدل کاسترو» با «هربرت متیوز» در سال ۱۹۵۷ جزئیات جالبی داره. مواردی که به نوعی نمایانگر شخصیت کاسترو و حال امروز کوبای ورشکسته هم هست.
هربرت متیوز این مصاحبه رو بعنوان یکی از تجربیات بی‌نظیرش در کار خبرنگاری توصیف کرده و جزئیات زیادی از نحوه‌ی ملاقات و احساساتش گفته. مثلاً محل ملاقات در جاده‌های پرت و خلوت کوه‌های «سیرا مایسترا» در شرق کوبا بود؛ جایی که در نزدیکی اون، کاسترو با گروه کوچکی از مبارزانش پس از حمله ناکام به پادگان «مونکادا» در سال ۱۹۵۳ و برای چند سال به اونجا پناه برده بودن. دسترسی به این منطقه دشوار بود و متیوز به سختی و از طریق ارتباطات مخفی و رشوه به بومی‌ها تونست خودش رو به اونجا برسونه. قرار بر این بود که متیوز به همراه یک عکاس، راس یک ساعت خاص کنار جاده منتظر یک بیوک شیری‌رنگ بمونه. کاسترو که می‌دونست این مصاحبه می‌تونه چه تأثیر زیادی بر جنبش انقلابی‌ش داشته باشه، تصمیم گرفت که ملاقات رو به شکلی مرموز تنظیم کنه که هم توانایی خودش و هم جنبش رو به بهترین شکل ممکن نشون بده. کاسترو تمام تلاش خودش رو کرد تا ثابت کنه هنوز قدرت داره، در حالی که واقعیت این بود که نیروهاش بسیار ضعیف شده بودن و تعداد زیادی افراد از کمپ چریکی‌ش فرار کرده بودن! در این ملاقات، کاسترو و نفرات اصلی‌ش در محیطی مخفی و مسلح در حالی که خیلی آماده به نظر می‌رسیدن، در خودروی مذکور ظاهر شدن. یکی از موارد مهم این ملاقات، اعتماد به نفس و خوش‌رویی کاسترو بود. اون با متیوز به شکلی دوستانه و باز صحبت کرد، اما در عین حال جدی و مصمم بود. کاسترو در بدو ملاقات به متیوز می‌گه:«نگران نباشید! این اسلحه‌هایی که در پشت کاور صندلی گذاشتیم برای شماست تا در صورتی که توی پاتک دشمن گیر کردیم از خودتون دفاع کنید.» این حرف کاسترو تاثیر خیلی عجیبی بر تمام زندگی متیوز گذاشته طوریکه این خبرنگار در خاطراتش این رو بزرگترین لحظه‌ی زندگی‌ش خطاب کرده! بعد کاسترو اطمینان داده که آماده‌ست تا آخرین نفس برای آزادی کوبا بجنگه و خودش رو به عنوان فردی شجاع و مقاوم معرفی می‌کنه که هیچ‌وقت از مبارزه دست نخواهد کشید. متیوز که به شدت تحت تأثیر شخصیت کاریزماتیک کاسترو قرار گرفته بود و تمام تن و صداش می‌لرزید و از کلمه کلمه‌ی کاسترو نت برمی‌داشت.
کاسترو به نوعی صحنه‌سازی هم کرده بود تا متیوز فکر کنه که اون ارتش بزرگی از چریک‌ها داره. متیوز بعدها نوشت که چند خودروی دیگه هم از همراهان کاسترو به طور مکرر در کنار اونها ظاهر می‌شدن و دوباره به عقب برمی‌گشتن تا وانمود کنن که تعداد بیشتری از نیروها در اونجا حضور دارن و به کل کوهستان مسلط هستن. این کارها باعث شد متیوز حس کنه که نیروهای زیادی در اختیار کاسترو هست، در حالی که واقعیت غیر از این بود. هربرت متیوز تو سر مقاله‌ی خودش در توصیف کاسترو بهش لقب "مبارزی سخت‌کوش و روشنفکر" داد! و همین باعث شد که گزارشش به طور گسترده‌ای در رسانه‌ها منتشر و توجه جهانیان رو به مبارزات کوبا جلب کنه. متیوز همچنین اشاره کرد که کاسترو برخلاف بسیاری از انقلابیون، بسیار فرهنگ‌دوست و باهوش بوده و تونست به خوبی استدلال کنه که چرا مبارزه‌ش با رژیم «باتیستا» نه تنها برای کوبا، بلکه برای تمامی آمریکای لاتین و جهان مهم و مفیده!!!
در نهایت بعد از چاپ گسترده‌ی این مصاحبه بسیاری از مردم، به ویژه در ایالات متحده، نگاه جدیدی به کاسترو داشتن. اون دیگه بعنوان یه شورشی ساده دیده نمی‌شد، (هر چند همچنان در حد یک گروه چریکی کوچک بود) بلکه حالا به عنوان رهبر یک جنبش بزرگ انقلابی و تأثیرگذار جهانی شناخته می‌شد و مدتی بعد به نتیجه هم رسید.

@of_stone




دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت

@of_stone


مثلاً زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همه‌چیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشته‌ای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس این‌جا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر می‌کنی. اما از یک‌جایی به بعد، نوشتن یادت می‌رود. کلمات یاری‌ات نمی‌کنند. بعد غبطه می‌خوری به کسی که چه راحت از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کند، می‌نویسد. وقتی این‌جوری شد، در وسط تمام این هیاهوها و شلوغی‌ها، مکثی می‌کنی و یک آهِ غلیظ درونِ خودت می‌کشی. که درست همان‌جا، آرزو می‌کنی همه‌چیز همان‌طوری که هست باقی بماند سر جای خودش. اکسسوارِ صحنه همان‌طوری که بودند،؛ بمانند؛ بی‌هیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاه‌شان کنی. آن میز و صندلی را. عزیزانت را. عشقت را. و این بطری خالی روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج می‌کنی و نگاهش می‌کنی، او هم خودش را کج می‌کند و نگاهت می‌کند. ریشه‌ی دل‌تنگی تغییر است جانم. تغییر باعث ایمپلوژن درونی می‌شود. پسر بچه‌ای در سی‌وچندسالگی به کشفی نائل می‌آید. یا مثلاً نویسنده‌ای می‌فهمد باید دیگر بازنشسته شود.
۶۱
@of_stone




پام رسیده ته باتلاق
سرم هنوز بیرونه.


یک مرد با قلب مهربان هیچ‌گاه برنده نخواهد بود.
۶۳
@of_stone


ما ساعت ۶:۰۰ روز ۷ اسفند ورودی توچال قرار گذاشتیم. تمام شب از شوق اون دیت نخوابیدم. نزدیک صبح خوابم برد اما با زنگ تلفن بیدار شدم. یه بخشی از راه تو سر بالایی ولنجک دویدم. با یک ربع تاخیر رسیدم. مقصد ایستگاه ۷ توچال بود. اون روزها حتی پول خریدن یه کاپشن نداشتم. یک کت بلند داشتم و شانس آوردم با اینکه کوه‌ها پر از برف بود روز تماماً آفتابی شد. تنها پیراهن تمیزم بد رنگترین بود. صورتم رو یادم رفت بتراشم. بعد ما از کوه بالا رفتیم. قبل از ایستگاه ۳ من پالتوم رو درآوردم و حتی گرمم شد و اون جلوم ایستاد. آستین‌های پیراهنم رو بالا زد. نگاهش کردم و به همین سادگی عاشقش شدم. بعد با تله‌کابین برگشتیم پایین. توی ایستگاه تاکسی‌های تجریش باهاش خداحافظی کردم و قبل از رفتنش بهش گفتم که چقدر بهش حس دارم. گویی سفر روز نخست ما به مثابه تمام رابطه‌مون در این سال‌ها بود و هست. سینه‌خیز صعود کردیم و با سر سقوط. من بارها توی زمان قهر و متارکه خواستم با خانم‌های دیگه برم دیت اما نتونستم و هر بار به خونه‌ی اون که پناهم داده بود برگشتم اما اون...

حالا اگه توان گفتن این‌ها رو دارم واسه اینه که همه چیز برای همیشه تموم شده.

۶۴
@of_stone


لیست ده رمان محبوبم به تربیت:
۱.گفت و گو با مرگ/ظلمت در نیمروز (کوستلر)
۲.سفر به انتهای شب/مرگ قسطی (سلین)
۳.ببر سفید (آرویندا آدیگا)
۴.سالهای سگی (بارگاس یوسا)
۵.همه‌ی اسب‌های زیبا/گذرگاه (مک‌کارتی)
۶.صد سال تنهایی (فقط ترجمه‌ی فرزانه)
۷.آبشالوم آبشالوم (فاکنر)
۸.بچه‌های نیمه‌شب (سلمان رشدی)
۹.رگتایم (دکتروف)
۱۰.همه می‌میرند (دوبووار)


همین حالا از خواب بیدار شدم. با ژیلت و مسواک رفتم توی توالت ایستگاه قطار. در را که باز کردم، دیدم خودم روبه‌رویم، جلوی آینه ایستاده. سلام دادم اما خودم جواب خودم را نداد. همین‌جوری ایستاده بود و با همان دست همیشه لرزان آرام سیگار می‌کشید. من کمی عقب‌تر ایستادم و نگاه کردن خودم را در آینه به خودم نگاه کردم. اولین باری نبود که با این صحنه روبرو می‌شوم. یکی دو بار قبلاً هم خودم را دیده بودم. انگار گویی آن لحظه در زمان به گذشته یا آینده سفر کرده باشم. دفعات قبل حسابی از خودی که دیده بودم شکار شدم و دنبالش گذاشتم بلکه حسابی کتکش بزنم. اما این بار رها کردم. گذاشتم توی توالت ایستگاه قطار جلوی آینه، خودم سیگارش را خاموش تمام کرد و از کنارم راهش را کشید و در را بست و رفت.

۶۶

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.