Postlar filtri


برای آخرین بار می‌گم:

باور کنید به جان مادرم، مشکل روانی ندارم. اگه خیالم از کار و اقامتم راحت بود اون موقع می‌دید که چه آدم سر به راه و حتی شادی هم هستم! حالا ۳۴ سالمه و از ۱۵ سالگی کار کردم. کل سرمایه‌ی زندگیم با قرض شد ۴۷۰۰ یورو که تمامش رو همسرسابقم ازم گرفت و حالا هم به دلیل امنیتی راه برگشتی به ایران ندارم. در واقع توان ماندن در زندان رو ندارم...
اینجا هم در آلمان تا آخر فوریه بهم وقت دادن کار مرتبط با رشته‌م پیدا کنم و زدن زیر ۶ ماه اقامتی که قبلاً داده بودن.
حالا تنها کارم اینه که در خانه‌م بمانم تا آخرین لحظه.
بدون اینکه چیزی تقصیر من باشه، صرفاً در یک شوک اسفناک و هولناک گیر کردم. و سال‌هاست که ادامه داره.

هم‌چنان شانس‌های نهایی رو امتحان می‌کنم و این متن به معنی پایان چیزی نیست. فقط چند تا جمله تو عصبانیت می‌گم:«من دیگه به کمک کسی نیاز و باور ندارم. من دیگه هیچکسی رو نمی‌شناسم. می‌خوام خودم رو گم کنم.»


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
گذشته رو نمی‌شه تکرار کرد؛ با هیچ‌کسی.




از خواب بیدار شدم. کمی قهوه نوشیدم. پتو را از خودم کندم و بارانی‌ام را پوشیدم. کلاهم را روی سر گذاشتم و از خانه‌ام بیرون زدم. تا سر خیابان رفتم. آنجا سوار تراموا شدم. در آخرین صندلی فرو رفتم. دستی توی پاکت سیگار خالی‌ام کشیدم. باران به شیشه‌های قطار می‌خورد. جوجه‌نویسنده‌ی دوزاری دی‌روز، آدم غربتیِ ناشناسِ ام‌روز. غرق در فکرهای بی‌اهمیت. رأس ساعت ۸شب، در ایستگاه خط۶ تراموای شهر پیاده شدم. از دستگاه اتوماتیک سیگار خریدم. با روشن کردن اولین نخ دوباره پرده‌ها را کنار زدم. کنار خیابان به برخورد قطرات باران روی آسفالت خیره شدم؛ به آن همه شلوغیِ آرام، دور از هر گونه هیاهو و کثافت. ۳۴سال کارم همین بود. از فروشگاه سه بطری شیشه‌ای ویسکی ۱۰۰میل خریدم. جرعه‌ای نوشیدم و اوقاتم تلخ‌تر شد. فکر کردم. به خاطراتی که در خودم حل کرده بودم، به مادرم، به پدرم، به دوستانم و به گذشته‌ام. همینطوری گذشت تا باز هم دستی توی پاکت سیگار خالی کشیدم. هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم، کم‌تر از گذشته چیزی به‌یاد می‌آوردم. الکل حافظه‌ را پاک می‌کند؛ آرام‌آرام. بطر سوم را که خوردم توی سرم صدایی پیچید. نجوای فرسایش‌گر و هرزکننده‌ای که می‌گفت:

«تو دیگر به خانه بازنخواهی‌گشت.»


یک زمانی بعضی ‏صبح‌های جمعه، می‌رفتم نجاری. وظیفه‌م این بود شلختگی‌هایی که در طول هفته جمع شده را تمیز و مرتب کنم. خاک‌اره‌ها و تخته‌ها را که جابجا می‌کردم بوی خوبی توی کارگاه می‌پیچید. گاهی کف کارگاه را می‌شستم و عطر آب و خاک‌اره‌ها قاطی می‌شد. خرده‌های درشت یا خراب چوب‌ها را در حیاط کارگاه توی یک حلبی آتش می‌زدم و روی شعله‌ها، کتری و قوری چای بار می‌گذاشتم. جمعه‌ها هیچکس غیر از من آنجا نمی‌آمد. از قبل بهم گفته بودند باید چه کار کنم. تخته‌چوب‌های خام را روغن می‌زدم تا خشک و شکنده نباشند و موقع اره کردن، نشکنند. وقتی داشتم روی تخته‌چوب‌ها با قلم‌مو روغن می‌زدم، به خیالم نقاش بزرگی بودم. «کلود مونه» یا «ادوراد هاپر». خلاصه حسابی می‌رفتم توی حس. ‏از صاحب نجاری خواسته بودم، اجازه دهد یک‌ چیزهایی برای خودم بسازم. قبول کرده بود اما می‌گفت پول چوب را ازم می‌گیرد. از این بابت دست و دلم به کار ساختن نمی‌رفت. اما بلاخره یک روزی مکعب چوبی‌ای گذاشتم جلوم و شروع کردم به تراشیدن. کل تکه چوب اندازه ساعد تا نوک انگشتانم بود. پول چوب را کامل داشتم و خیالم راحت بود. تا آخر شب توی کارگاه درگیرش شدم. سر آخر به‌نظرم زیباترین چیزی از آب درآمد که در زندگیم ساختم. شمایل کوچک و ساده‌ی زنی بود که البته چهره نداشت. صاف بودن صورتش هم بخاطر نداشتن ابزار ریزه‌کاری بود. یادم هست فرداش رفتم با ته‌مانده‌ی پس‌اندازم ابزار ریزه کاری و صیقل خریدم تا هفته‌ی بعد بروم کارگاه و مجسمه‌ی چوبی زن را کامل کنم. جمعه‌ی بعد که رفتم مجسمه را پیدا نکردم. یادم هست حتی زنگ زدم و از صاحب نجاری پرسیدم. خبر نداشت مجسمه‌ی زن کجاست. همان روز موقعی که خرده چوب‌ها را جمع می‌کردم تا توی حلبی بریزم دیدم، پیکر زن‌چوبی در ته حلبی خوابیده. نصفش توی تل خاکستر بود و نیمه‌ی دیگرش به شکل ذغال بیرون مانده بود. دست کردم توی حلبی و آوردمش بیرون. پایین تنه‌ش شبیه یک نیزه شده بود. حتماً سعی کرده بود دوام بیاورد تا خداحافظی کنیم. خاطرم هست که آخر ساعت کاری گذاشتمش توی یه کیسه و با خودم به خانه بردمش‌. چند روز بعد که دوباره سراغ کیسه رفتم و مجسمه‌ی ذغالی زن را بیرون آوردم اما انگار دیگر اصلاً شبیه خودش نبود. فقط یک تکه ذغال بزرگ و بلند بود. هر چقدر توی دستم چرخاندمش و از هر زاویه‌ای نگاهش کردم دیگر پیداش نمی‌کردم. از قبل شنیده بودم ذغال برای خاک گلدان خوب است. خردش کردم و هر تکه‌اش را در گلدان‌های خانه ریختم. خاطرم نیست چه تاثیری در رشد گیاه‌های آپارتمانی‌م داشت اما خوب یادم است که دیگر هیچگاه به آن نجاری برنگشتم.

#آقای_سنگ
@of_stone






«اگر من به فکر خودم نباشم، چه کسی به فکر من خواهد بود؟
ولی اگر فقط به فکر خودم باشم، مرا چه ارزشی است؟»
عهدعتیق

@of_stone


«محمدعلی سپانلو» در خاطراتش نوشته که بعد از نامه‌نگاری‌های متعدد و پرس‌وجوهای طولانی بلاخره یک روز شماره تلفنی از «بورخس‌بزرگ» پیدا می‌کنه. سپانلو به او زنگ می‌زنه تا اجازه بگیره و به دیدنش بره تا مصاحبه‌ای برای مخاطب ایرانی ثبت کنند. بورخس اما درجا همون اول نمی‌پذیره. سپانلو مدتی فکر می‌کنه و بعد دوباره به بورخس زنگ می‌زنه و این بار بهش می‌گه:«من اهل نیشابور هستم.»
بورخس با تعجب می‌گه:«مگه هنوزم این شهر وجود داره؟»
سپانلو می‌گه:«بله من تازگی‌ها اونجا بودم.»
بورخس می‌گه:«فکر می‌کردم که این شهر هزاران سال پیش در تاریخ گم شده. حتی گاهی خواب می‌بینم توی کوچه‌هاش قدم می‌زنم.»
بعد سکوت کوتاهی برقرار می‌شه و بلاخره خورخه لوئیس بورخس می‌گه باید حتماً ملاقات کنیم.
(گویا متن مصاحبه هم در کتاب تملق و تماشای سپانلو موجوده)


در فرهنگ آمریکای لاتین واژه‌ای وجود دارد بنام «دِساپارِسیدو» به معنی «ناپدیدشده» که مخترعش مردم بوده‌اند اما باعث و بانی خلقش، دیکتاتوری‌های نظامی آمریکای لاتین هستند. «ناپدیدشده» همان کسی هست که از خانه بیرون رفته و فکرهای بزرگ و بعضاً آزادیخواهانه در سر داشته و بازنگشته یا آن که ماموران او را برده‌اند و پس نیاورده‌اند. دساپارسیدو یعنی یک بازنگشته‌ی موقتی یا شاید همیشگی. یک ناپدیدشده اصولاً گور ندارد، چون شاید زنده باشد. گوری را هم برایش رزرو نمی‌کنند که چه بسا به احساسات خانواده و وجود خودش توهین نشود. هیچ‌چیز قابل اطمینانی درباره‌اش نیست. تفاوت عمده‌ای بین این ناپدیدشده و انواع دیگر مانند مفقودالاثرهای جنگ و گمشدگان یا قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای هست و آن این است که قانون او را از زمان و مکان خودش محو کرده.

@of_stone


سال‌ها پیش منتقدها به «دیوید لینچ» گفته بودن نمی‌تونه یه فیلم با داستان ساده و سرراست بسازه. ولی اون بلآخره یه فیلم ساخت به اسم The Straight Story در مورد پیرمردی به اسم «الوین استریت» که تصمیم می‌گیره با تراکتور چمن‌زنیش بره تا با برادر بیمارش آشتی کنه. یه سفر طولانی اما یه قصه‌ی سرراست، برخلاف سایر فیلم‌های لینچ (به جز مرد فیل‌نما) که اسمش هم یه جور بازی با کلماته. فیلمی ساده و خوش‌ساخت و مملو از لحظات تکان‌دهنده و بسیار انسانی.

سفیر بخیر آقای لینچ

@of_stone


فیلم کوتاه «در حال و هوای تنهایی» به مرحله‌ی نهایی فستیوال فیلم «اسمالریگ آمریکا» زیر نظر «روبی یانگ، برگزیده‌ی جایزه اسکار» راه پیدا کرد. توی این فیلم خودم هم بازی کردم 🙂

نویسنده و کارگردان:
منوچهر زارع‌پور و محمدمعین شرفایی
آهنگساز: امیر اسدی

@of_stone


خیلی ناامیدم. خیلی روزهام تیره و تاره. اما این بار دیگه نمی‌خوام بقیه رو هم ناامید کنم.


وضعیت همانند آن شرایطی‌ست که «نویسنده‌ی ناشناس» توصیف کرده بود. موجز و کوتاه:«آتش می‌خواستیم و کبریت گیر آوردیم ولی چوب‌ها آتش نمی‌گرفت؛ چون یا سَر و کُرک نداشتند یا خیس بودند. فقط ایستادیم و به خود لرزیدیم»

@of_stone


امروز رفتم کتابخانه‌ی شهر و آنجا در قفسه‌ی کتوب آلمانی گشت می‌زدم. «فاکنر» همیشه نامی‌ست که مرا گیر می‌اندازد. توی کتابی که کل مجموعه داستان‌های کوتاهش را یک جا داشت به عنوانی برخوردم. نام یکی از داستان‌ها به آلمانی این بود:«رباعی هجدهم عُمَر» و برام خیلی جالب شد که این داستان را تا به حال نخواندم اما وقتی شروعش کردم فهمیدم این همان داستان «گنج» از مجموعه‌ی گنج‌نامه‌ست!
برام دغدغه شد که واقعاً چرا احمد اخوت این اثر را به نام گنج ترجمه کرده تا اینکه بلاخره مقدمه‌ی او را بر گنج‌نامه خواندم و فهمیدم که فاکنر این داستان را از یک رباعی عمرخیام الهام گرفته و در چاپ‌های اولیه نام داستان را این‌طور انتخاب کرده و بعداً به گنج تغییر داده.
(البته بابت ترجمه از دیکشنری آنلاین کمک زیادی گرفتم)

#کشفیات


امروز وقت ملاقات در اداره اقامت داشتم. مجبور شدم از کلینیک خودم رو مرخص کنم. رفتم اونجا و یه اقامت ۶ ماهه فعلآ بهم دادن. گفتم اینجا بنویسم که رفقا بی‌خبر نمونن. بعدش دیگه بشینیم سر کار و زندگیم، چهار تا قصه بنویسم، یه کم از جهان غر بزنم، دور هم بخونین مثل سابق ❤️

(احتمالاً فعلا برنگردم کلینیک، باید دنبال کار مربوط به رشته تحصیلی‌م بگردم)


اینجا یک فصل دیگه از زندگی‌م رو می‌بندم و فصل دیگه‌ای باز می‌کنم.‌ حالا که جلوی بیمارستان ایستادم کیلومترشمار رو صفر کردم. احتمالاً به صورت داوطلبانه گوشی‌م رو تحویل بدم و کم‌پیدا بشم مدتی. سنگر رو حفظ کنید. برمی‌گردم. ❤️


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
امروز روزشمارم به صفر رسید. از نگر خودم معجزه رخ داد و آن همین شما دوستانم بودید که قوت قلب دادید. با هر محتوایی که در پیام‌های‌تان بود من به این مرحله رسیدم که به جای رفتن در راه بزرگانی چون «کامو»، «آرتور کوستلر»، «رومن گاری» و «صادق هدایت» یکبار هم شده به خودم و مخیلاتم شک کنم. این بار راه نویسنده‌ی محبوبم «ویلیان استایرن» را بروم و برای همین خودم با پای خودم به یک کلینیک روانپزشکی خواهم رفت بلکه اضطراب افسارگسیخته‌م فروکش کند. امروز بنا به قولی که به خودم داده بودم، به برج تلویزیون برلین نرفتم. چه بسا پایان دادن به زندگی آن هم در چنین مکانی، جز تراماتایز کردن مردم سودی نداشت. صبح امروز ابزار خریداری شده را به فروشگاه برگرداندم.
یعنی این آخرین باری بود که به این شکل با مرگ دوئل می‌کنم؟ نمی‌دانم!
احتمالاً در کلینیک یکی از اولین چیزهایی که ازم می‌گیرند این موبایل است. اینکه چه خواهد شد و کی برمی‌گردم معلوم نیست اما حتماً اینجا یک خداحافظی موقت هم خواهیم داشت.

صفر


تقریباً هفتاد روز پیش، اتفاقی همسرسابقم، من را توی قطار درون‌شهری دید. در ابتدای مواجهه دقیقاً جملاتی را گفت که من حسابی فرو ریختم. به این شکل که:«عه! تو هنوز زنده‌ای؟ پس چی می‌گفتی می‌خوام خودم رو بکشم؟»
خب در آن لحظه ایشان انقدر سریع عمل کرد که حواسش نشد دوستم که همراه با او، شب‌ها در قطار می‌خوابیدیم روی صندلی نشسته. این جملات همسرسابقم به هر حال مرا به آن قعری انداخت که در تمام این سال‌ها سه بار بسیار جدی به خودکشی فکر کرده بودم و روشی هم براش داشتم که بسیار تمیز و تضمینی بود. یکبار وقتی نوجوان بودم و شکست عشقی خوردم. یکبار وقتی متوجه سرطان بدخیم در بدنم شدم. بار دیگر وقتی به آلمان آمدم و همسر سابقم همان شب سوم گفت که دیگر دل به مرد دیگری بسته. اشاره‌ی همسرسابقم هم به مورد سوم بود. شبی که واقعیت را گفت و من در پاسخ گفتم که بعد از زندان و آزادی و آن همه بدبختی که پشت سر گذاشتم حالا دلم می‌خواهد با شنیدن خبر خیانت همسرم فقط بمیرم. خب او جلوی من در ایستگاه قطار ایستاد و بازخواست کرد و سراغ قبض روحم را گرفت و من دستم خالی بود. آن روز تمام شد و شب رسید. بعد تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده در زندگیم نشان دهم چقدر بر این باور و قصد جدی هستم و همه‌ی این آه و ناله‌هام از سر ِ گرفتن توجه یا توهم مهم بودن نیست. روزشمار را آغاز کردم. به هر حال ۷۳ روز از آن گذشت و من در این مدت در یک مملکت غریب با کمک تعدادی از دوستان، هم کار پیدا کردم، هم مدرک زبان گرفتم و هم خانه اجاره کردم. جنم کار را داشتم. راستش برام مهم نبود با مدرک ارشد عمران دانشگاه تهران، روزی شش ساعت ظرف بشورم یا اتاق هتل تمیز کنم. برام تنها زیستن، مهم بود و نوشتن و سینما و البته جبران محبت دوستانم. اما دوره‌ای که در خیابان و راه‌آهن گذراندم چه بسا یک سطح بدتر از زندان بر روانم تاثیر منفی گذاشت به حدی که بعد از آن روزهای قطارخوابی، دیگر خودم پیشینم را پیدا نمی‌کردم. از طرفی بعد از خروجم از ایران پدرم و مادرم را تهدید کرده بودند و پدرم دو بار سکته کرد. برگشتن هم محال بود. در آلمان روی خواندن و مسائل فکری تمرکز نداشتم. و البته رفتارم دیگر مثل سابق در تعادل با واکنش‌های یک آدم نرمال نبود. حداقل آن چیزی که از خودم انتظار داشتم دیگر رخ نمی‌داد و گویی به آدم دیگری بدل شده بودم. یک عنق به تمام معنا. خیابان خوابی یا تنهایی یا اضطراب اخراج از آلمان و برگشت به وطن؟ نمی‌دانم! واقعاً چه چیزی این بلا را سرم آورد اما دیگر آن آدم قبل نبودم و نیستم. حالا که روزشمار فردا به یک و بعد صفر می‌رسد باید بگویم از دو تن از دوستانم خواستم بعد از من ادمین این کانال شوند اما قبول نکردند و گله‌مند شدند. من هم مجبورم اینجا همه چیز را رها کنم. از وسایل اندک اتاقم گرفته تا رمان و داستان‌هایی که قصد دارم امحایشان کنم. به هر حال در این هفتاد و سه روز تمام سعی‌ام را کردم از این تصمیم بگریزم و نتایج مثبتی هم داشتم اما تا این لحظه آنچه باید درمی‌یافتم، گمشده!
هر چند هنوز تقریباً ۴۸ ساعت وقت دارم برای فکرهای بیشتر. اما می‌خواهم یکبار هم که شده پای حرفم بایستم و به آن زن و همه نشان دهم دنبال چی بودم و هستم.

#روزشمار
یک


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
پیرامون روزشمارم، باید توضیحاتی بدم 👇🏻

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.