نبض احساس⚡️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ
ترجمه:
و بی‌شک پروردگارت بر مردم فضل و بخشش دارد، ولی بیشتر مردم شکرگزاری نمی‌کنند. (سوره نحل، آیه 83)

@NaBzEhSsasss


اش را تجربه کردم حس می‌کردم که باقی زندگی‌ام هم تاریکی است و من آفریده شدیم تا روزهائی بد را زندگی کنم.
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یک‌بار بی‌حس و یک‌بار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ می‌رفتم‌.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعت‌ها نمی‌گذشت؟!
چرا همه‌چی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل می‌کرد و برایم دلداری می‌داد و در گوشم هی تکرار می‌کرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همان‌قدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب می‌کشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش می‌سوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت آدم وقتی از  بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا می‌زنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه می‌برم، خدایا خسته‌ام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
‌‌‌‌‎


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش

از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، می‌خواهم که بگویم امشب مادرم می‌آید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام می‌دهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بی‌حالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول می‌کنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول می‌کنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی می‌شود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیک‌های آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بی‌حالی گفتم: حالا پدرم می‌آید بعداً حرف می‌زنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمی‌فهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی می‌کردم چشم‌هایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آن‌جا را تمیز می‌کردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوش‌آمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را می‌سپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس می‌شد و اذیتم می‌کرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمان‌ها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم می‌کرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چی‌کار کردی ها...؟ یک‌بار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها می‌ماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشم‌هایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ‌ او چشم‌ها بودم کاش می‌شد که دوباره‌ او چشم‌ها را می‌دیدم و کاش می‌شد دوباره به آغوش مادر خود پناه می‌بردم.
اشک‌هایم  را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمی‌شناختم اصلاً نمی‌فهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بی‌حس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی می‌شود همه‌چی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سال‌هایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچ‌وقتی یادم نمی‌آید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یک‌بار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا می‌زد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم  که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشم‌هایش می‌دیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همه‌چی با خبر می‌شوی‌.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه می‌کردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه می‌کردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمی‌خواستم می‌خواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق می‌شدم  فقط و فقط شهرام می‌توانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همه‌چی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را می‌چشیدم که شکست


تلاش کن، یا میرسی،

یا رسیدن را‌ یاد میگیری....


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


بعد روزها خودم را آماده ساختم و رفتم به بیرون بعد روزها دوباره کوچه‌ها وس کوچه‌ها را می‌دیدم زیادی دلتنگ قدم زدن در شهر خودم شده بودم لبخندی زدم و شروع کردم به قدم زدن بازم شهرام یادم آمد یعنی حالا چی‌کار می‌کرد...؟
شایدم مصروف بود مریض را معاینه می‌کرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چی‌کار می‌کند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان می‌شوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، می‌خواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی این‌که می‌خواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل این‌که دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمی‌خواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام می‌شد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود این‌قدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون می‌شود.
متعجب به حرفهایش گوش می‌دادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من می‌گفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشم‌هایی آبی که زیادی قوی بود و هیچ‌وقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمی‌شد و می‌شد که از او چشم‌هایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه می‌دهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.

‌‌‌‌‎


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_نهم
#نویسنده_فَریوش

دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمی‌فهمیدم که مادرم را در کجا دفن کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم و کم کم به خواب رفتم...
نمیفهمم که چقدر گذشت با صدا زدن هایی پدرم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطرافم دیدم و بعد به پدرم دیدم که با اعصبانیت گفت: هفت شام است و تو خوابیدی، برو و یک زهر چیزی آماده کو که بخورم.
به سختی از جایم بلند شدم و رفتم به آشپرخانه و غذا آماده ساختم و بعد دسترخوان را هموار ساختم پدرم بی‌خیال غذا می‌خورد و یک‌بار هم یادی از مادرم نکرد یعنی نبود مادرم برایش مهم نبوده...؟ یعنی این‌قدر زود همسفر زندگی خود را فراموش کرد...؟
به صورت بی‌خیال پدرم دیدم که داشت غذا می‌خورد غذایش را تمام کرد دوباره همه‌چی را به آشپزخانه بوردم و همه‌چی را منظم کردم به اتاق برگشتم و طرف پدرم کردم و گفتم: مادرم را در کجا دفن کردین؟
بی تفاوت لب زد: ضرور نیست که بفهمی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی که ضرور نیست پدر؟!
شانه بالا انداخت و گفت: چیزی که گفتم.
با بُغض گفتم: چرا؟!
طرفم دید و گفت: برایت آدرس بدهم که هر روز از صبح تا شام اون‌جا باشی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، فقط بعضی روزها دلم برایش تنگ می‌شود میروم و باهاش حرف می‌زنم.
پوزخندی زد و گفت: دختر کسی با مورده حرف نمی‌زنند.
با التماس گفتم: لطفاً پدر.
سری به طرفین تکان داد و گفت: این حرف ها را از فکر ات بیرون کن و ها شایدم عروسی کردی پس کوشش کو که تغییر کنی.
یعنی پدرم فکر و خیال عروس کردن مرا داشت با عجله گفتم: پدر، امیر نه!
سری تکان داد و گفت: فکری بهتری برایت دارم.
متعجب نگاهش کردم یعنی او میخاست که من خوشبخت شوم...؟
یا هم میخواست تا زندگی منم مثل مادرم خراب کند...
به سختی لب زدم: یعنی؟
لبخندی زد و گفت: هم فایده تو هم از من، حالا برو و بخواب.
به فکر درگیر به اتاق خود برگشتم یعنی می‌خواست پدرم چی‌کار کند...؟
شایدم می‌خواست که مرا در مقابل پول زیادی بفروشد و با او پول خوشگذرانی کند...
به دَر و دیوار اتاق زُل زدم آن‌قدر تک و تنها بودم که یکی را نداشتم بخاطر همدردی.
به حویلی رفتم یکمی قدم زدم و به زندگی خود فکر کردم، یعنی پدرم چی فکری درباره من داره...؟
ای مسئله زیادی فکرم را درگیر کرده بود به آسمان زُل زدم و از خدایم کمک خواستم چون در این دنیا نا مهربان فقط و فقط خدایم را داشتم و بس.
دوباره به اتاق برگشتم و در جائی خود دراز کشیدم.
...
همینطور روزها گذشت، در این روزها شهرام چندین بار تماس گرفت باهم حرف زدیم.
آدمی عجیبی بود در کُل شناختنش سخت بود و همیشه وقت حرفهائی عجیبی می‌زد دیگر منم کم کم عادت کرده بودم به زنگ زدن هر روزش.
کاری دیگری نداشتم هر روز بعد ساعت هشت صبح منتظر زنگ از طرف او می‌بودم روزی چند باری زنگ می‌زد حتا دیگر بیرون آن‌قدر نمی‌رفتم و همیشه وقت منتظر زنگ او بودم دیگر منم کم کم تغییر کرده بودم حتا دیکر خودم را به درستی نمی‌شناختم.
با صدائی زنگ موبایل از فکر بیرون شدم و به طرف موبایل خود دیدم که شهرام زنگ زده بود با لبخندی موبایل را جواب دادم که با انرژی و نشاط گفت: سلاممم دختر لجباز.
خندیدم و گفتم: سلام آقای داکتر
با صدائی گیرایی گفت: آه، تا حال هم آقای داکتر.
لبخندی زدم و گفتم: پس به چی اسمی صدایتان بزنم...؟
بعد چند لحظه گفت: مثلاً شهرام جان.
بلند خندیدم و گفتم: اوه اوه، شهرام تنهایی هم نی شهرام جان.
با خنده گفت: بلی ها مینه جان.
با شنیدن اسم ام از زبانش لبخندی زدم واقعاً آمدنش در زندگی‌ام یک نعمت بود در بین تمام تاریکی ها آمدن او یک روشنی بود.
بازم کُلی با هم حرف زدیم وقتی با او هم کلام می‌شدم تمام غم‌هایم را فراموش می‌کردم و احساس تازه بودن می‌کردم.
شاید بعد رفتن مادرم، آمدن او در زندگی‌ام یک نعمت جدید بود.
بعد کُلی حرف زدن بلاخره دل کَند و موبایل را قطع کرد با لبخند به موبایل خاموش زُل زده بودم بعد چند لحظه که به خود آمدم زود لبخندم را جمع کردم یعنی مرا چی شده بود...؟
یک صدائی از درون برایم می‌گفت که عاشق شدی.
ولی من آدمی عشق و عاشقی نبودم من در کُل یک آدم با قلب شکسته بودم که کم کم داشت غرق تاریکی و بدبختی ها می‌شد و قطعاً هيچکی دختری مثل من را قبول نداشت و منم اجازه عاشق شدن را نداشتم چون، هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبود در هر مرحله زندگی‌ام یکی دیگری بود که به‌جای من تصميم بگیرد پس من نباید عاشق می‌شدم عشق برایم مثل ميوه در باغ بود که حق خوردن نداشتم پس باید خیلی ها محتاط رفتار می‌کردم و هیچ‌وقتی نباید خودم را درگیر این کارها کنم.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


کدام یکی از سوره‌های قرآن در مورد جنگ بدر نازل شده است؟
So‘rovnoma
  •   سوره احزاب
  •   سوره یس
  •   سوره آل عمران
1 ta ovoz


نام شمشیر معروف حضرت محمد (ص) چه بود؟
So‘rovnoma
  •   ذو الفقار
  •   سیف‌الله
  •   کلمۀ الحق
  •   البیت
6 ta ovoz


زرگترین لذت در زندگی، انجام دادن کاری ست که دیگران می‌گویند:

تو نمی‌توانی

✍️ #رومن_پولانسکی
❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ
ترجمه:
یقیناً خداوند هر خودپسند و فخرفروش را دوست نمی‌دارد. (سوره حدید، آیه 23)

@NaBzEhSsasss


‏هر فکری انرژی است.
هر فکری مانند خودش را جذب می‌کند.
هر فکری بر سلامتی شما تاثیر می‌گذارد.
هر فکری دارای قدرت است.
هر فکری مهم است.
هر فکری، مغناطیسی است.
هر فکری، خلق می‌کند.
هر فکری به شما باز خواهد گشت.

پس مثبت فکر کردن را ياد بگيريم.


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


طرفش دیدم و چیزی نگفتم موبایل مادرم را گرفتم و از اتاق خارج شدم و رفتم طرف بیرون از آن‌جا دور شدم می‌خواستم که بروم یک‌جایی دورتر از این‌جا دور از این آدم‌ها تمام شان خسته‌ام کرده بودند دیگر تحمل شان را نداشتم قدم زدم رفتم دور شدم و دور نمی‌خواستم که او آدم‌ها را بیبینم فقط و فقط می‌خواستم که تنها باشم به یک خلوت ضرورت داشتم ضرورت داشتم که برم به یک‌جایی که هيچکی نباشد فقط و فقط من باشم بعد آن‌قدر چیغ بکشم که نفسم بند بیاید.
به دور و برم دیدم که یک کوچه خرابه بود و هیچکی نبود شروع کردم به دویدن، دویدم و دویدم و از اول تمام روزهائی که به یادم می‌آمد را مرور کردم، اولین لت کردن از طرف پدرم، گریه هایی مادرم، رفتن به مکتب‌، نپوشیدن چادری، قصه هایی تلخ از زندگی مادرم، خواستگاری هایی پی در پی امیر، خبر شدن از درد بی درمان مادرم، و بعد از دست دادن یگانه تکیه‌گاهم...
آن‌قدر دویدم که دیگر حال نداشتم ایستاده شدم و بعد شروع کردم به آهسته قدم زدن تا که به سرک عمومی رسیدم.
راهم را کج کرده و طرف خانه حرکت کردم شاید بعد یک ساعتی به خانه رسیدم مستقیم طرف حمام رفتم. و حمام کردم بعد یکمی غذا خوردم به اتاق خود رفتم و کتابچه‌ای خاطرات خود را گرفتم دوباره شروع کردن به خواندن تا آخرین صفحه خواندم بعد قلم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن تمام روزهائی که گذشت از مرگ مادرم نوشتم از درد دوری مادرم نوشتم...
بعد تمام شدن به تمام نوشته‌هایم دیدم با نوشتن توانسته بودم که یکمی از دردهایم را کم کنم.
کتابچه را سرجایش قرار دادم و بعد سر جایم دراز کشیدم که به موبایل ام زنگ آمد به شماره ناشناس که میفهمیدم شهرام است دیدم یعنی از جان من چی می‌خواست که هی تماس می‌گرفت، خسته‌ام می‌کرد.
همین‌طور موبایل در دستم بود که قطع شد نفسی راحتی کشیدم که دوباره تماس گرفت با اعصبانیت جواب دادم و گفتم: بفرمایین آقای شهرام.
بعد چند لحظه موبایل را قطع کرد متعجب طرف موبایل دیدم شانه بالا انداختم و موبایل را سر جایش قرار دادیم و دراز کشیدم به سقف خیره شدم جایی خالی مادرم آزاردهنده بود.
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمی‌فهمیدم که مادرم را در کجا دفت کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هشتم
#نویسنده_فَریوش

طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
که خودش دوباره گفت: می‌فهمم که لحظات سختی را سپری می‌کنی یکمی گریه کن راحت می‌شوی.
به زمین نگاه کردم و گفتم: برای مادرم قول دادیم که هیچ وقتی گریه نکنم و همیشه وقت قوی بمانم.
شانه بالا انداخت و گفت: ولی، این‌طور اذیت می‌شوی و برایت سخت می‌گذرد.
طرفش نگاهی کردم و گفتم: دیگر عادت کردیم...
از جایش بلند شد و گفت: من رفتم دختر لجباز.
به رفتنش دیدم تا محو شد و رفت...
بازم من ماندم و غم‌هایم مطمئن بودم که بعد رفتن مادرم زندگی سخت‌تر می‌گذره ولی راهی نداشتم باید ادامه می‌دادم.
به آسمان دیدم که کم کم روشن می‌شد و نزدیک هایی صبح بود
به مسجد رفتم و نماز صبح را خواندم بعدش از آن‌جا بیرون آمدم دیدم آفتاب کم کم طلوع می‌کرد موبایل خود را گرفتم و به پدرم زنگ زدم یعد چند بار زنگ زدن جواب داد و با اعصبانیت گفت: چی گپ است؟ فقط دو روز از دست تان آرامی داشتم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: مادرم وفات کرد، حداقل بیا و جنازه را تحویل بگی.
صدائی خنده‌هایش به گوشم رسید و گفت: یعنی بلاخره از دست‌اش خلاص شدم.
و بعد موبايل را قطع کرد حیران به روی زمین دیدم و با خود فکر کردم یعنی چقدر می‌تواند که یک مرد این‌قدر بد شود او هم در مقابل خانم خودش....؟
منتظر آمدن پدرم ماندم که بلاخره تشریف آورد و بعد با جنازه مادرم طرف خانه رفتیم.
کسی را نداشتیم اصلاً از این چیزا چیزی نمی‌فهمیدم به سختی مادرم را غسل دادم و بعد پدرم با چند مرد از همسایه ما مادرم را بوردند که دفن کنند یعنی این آخرین دیدار ما بود نمیفهمم که چطور بدون مادرم دوام بیارم...
یک چند زن همسایه آمدند بخاطر تسلیت ولی تسلیت اونا از درد من که کم نمی‌کرد.
چندین ساعت گذشت و از پدرم خبری نشد هوا کم کم تاریک می‌شد که به موبایل ام زنگ آمد یک شماره ناشناس بود جز شماره پدرم و مادرم شماره کسی دیگری را نداشتم متعجب به موبایل جواب دادم که یکی گفت: سلام دختر لجباز.
با حیرت لب زدم: بفرمایین.
که با خنده گفت: یعنی نشناختی.
با جدیت گفتم: نخیر!
که دوباره گفت: اوه پس، شهرام هستم.
متعجب ازین که شماره مره از کجا کرده گفتم: شماره ام را از کی گرفتی..؟
بعد چند لحظه گفت: موبایل مادرت را در شفاخانه جا گذاشتی، فکر نکنم پیدا کردن شماره ات این‌قدر سخت باشد.
پووفی کشیدم و گفتم: درست است، تشکر فردا میایم.
و بعد موبایل را قطع کردم چندین بار تماس گرفت ولی اصلاً جوابی ندادم چون حال و هوای هیچی را نداشتم فعلاً فقط و فقط مادرم را می‌خواستم و بس...
پدرم اصلاً برنگشت منم دیگر فکری نکردم و خوابیدم، صبح از خواب بیدار شدم دیدم که پدرم برنگشته به دهلیز دیدم که جای مادرم خالی بود دیگر روزها مادرم می‌نشست و در دهلیز قرآن‌کریم تلاوت می‌کرد ولی حالا دیگر با من نیست.
یعنی چطور بی مادرم دوام بیارم...؟ اصلاً امکان ندارد بدون مادرم دقایق به سختی می‌گذره بعد چطور من تا آخر عمر بدون او زندگی کنم...؟
رفتم و در جایی هميشگی اش نشستم و چشم‌هایم را بستم و بعد تصویر مادرم که داشت قرآن‌کریم تلاوت می‌کرد را تصور کردم بعد یک شب من این‌قدر دلتنگ مادرم بودم کاش منم زودتر برگردم نزد او...
نمیفهمم که چقدر گذشت بعد این‌که چشم‌هایم را باز کردم دیدم که تمام صورتم خیس اشک شده و اصلاً نفهمیدم که چی وقت اشک‌هایم سرازیر شدند.
با خود لب زدم: مادر، مرا ببخش که به قول که برایت داده بود عملی نکردم.
اما حق داشتم او وقت گریه نمی‌کردم که تکیه‌گاه زندگی‌ام زنده بود و نفس می‌کشید حالا که تکیه‌گاهی نداشتم پس باید گریه می‌کردم تا آرام می‌شدم.
اشک‌هایم را پاک کردم و بعد خودم را آماده کردم و رفتم بیرون آهسته آهسته قدم می‌زدم تا که رسیدم به شفاخانه مستقیم به اتاق داکتر شهرام رفتم و دَر زدم که با صدائی گیرایش گفت: بفرمایین.
داخل اتاق شدم که دیدنم متعجب شد بعد مکثی کوتاهی از جایش بلند شد و گفت: خوش آمدی خانم لجباز.
سرم را تکان دادم و گفتم: موبایل مادرم را بده.
خندید طرفش دیدم یعنی این بشر چقدر می‌تواند که بی‌خیال باشد و راحت بخنده.
بعد خندیدن گفت: یعنی یک‌بار هم حال‌ام را نپرسیدی که.
شانه بالا انداختم و گفتم: حال شما به من ربطی ندارد.
آبروی بالا انداخت و گفت: آفرین حرف ات را مستقیم میگی، خوشم آمد.
چشم‌هایم را محکم بستم و با جدیت لب زدم: ضرور نیست که خوش تان بیایه آقای شهرام، فعلاً هم موبایل مادرم را بده می‌خواهم که برگردم به خانه.
متعجب ازین رفتارم موبایل مادرم را طرف گرفت و گفت: زیادی مغرور هستی.


کدام پیامبر در قرآن کریم به "ذوالنون" معروف است؟
So‘rovnoma
  •   حضرت یوسف (ع)
  •   حضرت موسی (ع)
  •   حضرت نوح (ع)
  •   حضرت یونس (ع
10 ta ovoz


در قرآن کریم، کدام پیامبر به دلیل صبرش در برابر مشکلات به "اولوالعزم" شناخته می‌شود؟
So‘rovnoma
  •   حضرت عیسی (ع)
  •   حضرت نوح (ع)
  •   حضرت محمد (ص)
  •   حضرت ابراهیم (ع)
9 ta ovoz


يک روز میرسه گل های که گفتی باز نمیشه ، باز میشه
غمی که هرگز گفتی تمام نمیشه، تمام میشه
زمانی که گفتی نمیگذره ، میگذره
زندگی یک راز است
اول شکر
بعد صبر
و در آخر باید باور کرد...


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ
ترجمه:
و برتر از هر دانا، دانایى است. (سوره یوسف، آیه 76)

@NaBzEhSsasss


چه کسی تلفن را اختراع کرد؟
So‘rovnoma
  •   توماس ادیسون
  •   الکساندر گراهام بل
  •   نیکولا تسلا
45 ta ovoz


چه کسی قانون جاذبه را کشف کرد؟
So‘rovnoma
  •   نیوتن
  •   گالیله
  •   آلبرت انیشتین
50 ta ovoz


ما صبر کردیم در روزگاری که «صبر کردن»
بزرگترین کار ممکن بود


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.