نبض احساس⚡️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


باید از هر خیال، امیدی جست هر امیدی خیال بود نخست🍃☘️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


حضرت ایوب ع به چه ویژگی معروف است؟
So‘rovnoma
  •   صبر
  •   حکمت
  •   شجاعت
42 ta ovoz


بهشت چند دروازه دارد؟
So‘rovnoma
  •   ۶ دروازه
  •   ۵ دروازه
  •   ۸ دروازه
40 ta ovoz


من فقط به جنبه های خوبِ آدم ها توجه میکنم...
از آن جایی که خودم بی عیب و نقص نیستم ؛
علاقه ای به کشفِ خطاهایِ دیگران ندارم....


✍️ #گاندی


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


✨وَأَقيمُوا الوَزنَ بِالقِسطِ وَلا تُخسِرُوا الميزانَ

✨و وزن را بر اساس عدل برپا دارید و میزان را کم نگذارید!


@NaBzEhSsasss


به دخترت نگو بیرون نرو.
به پسرت یاد بده در جامعه رفتارش درست باشه.


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_فَریوش

دیگر از خودم بدم می‌آمد می‌خواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمی‌کردند...

رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم حالا مجبور بودم تا با برادرهای شوهرم بخوابم یعنی شوهرم مرا مجبور می‌کرد تا تن فروشی کنم او هم بخاطر پول موادش دیگر از همه‌چی خسته بودم و راهی جز قبول کردن نداشتم اگر قبول نمی‌کردم کسی را نداشتم که برایش پناه ببرم و از این وضع نجاتم بدهد همه در فکر خود بودند و زندگی من برای شان ارزشی نداشت...
***

به دختری که در آغوشم گذاشته بودند می‌دیدم در مقابل این دختر هیچ حسی نداشتم‌ بلکه ازش متنفر بودم مشکلات خودم کم بود که حالا غصه زندگی اینم می‌خوردم وقتی بالایش باردار بودم زیادی تلاش کردم که سقط شود اما، فایده نداشت...
طرف صورتش دیدم که چشم‌هایش بسته بود ازش بدم می‌آمد چون پدرش معلوم نبود و او یک حرامزاده بود...
شاید او هیچ تقصیری نداشته باشد اما، نمی‌توانم که دوست اش داشته باشم و محبت مادری را تقدیم اش کنم بهتر بود که اصلاً به ای دنیا نمی‌آمد و زندگی مرا هم سخت‌تر نمی‌کرد.
چند لحظه گذشت که صدائی گریه‌اش بلند شد فقط طرفش می‌دیدم و هیچ کاری نمی‌کردم دلم نمی‌خواست که از شیر خودم برایش بدهم چون ناپاک بودم و قرار نبود که هیچ وقتی پاک شوم مثل قبل...
فعلاً با یک بدکاره فرقی نداشتم و هر هفته بعد رفتن یک خانم برادر شوهرم شب را با او برادر شوهرم سپری می‌کردم تمامش گناه بود اونا از خود خانم داشتند ولی بازم دست از سرم برنداشتند خسته‌ام کرده بودند...
صدائی گریه هایش اذیت کننده بود اما، فرقی نداشت دیگر قلبم سخت شده بود و تبدیل شده بود به سنگ و حتا بالای دختر خودش هم رحم نمی‌کرد.
دَر باز شد مادر شوهرم داخل اتاق شد و با اعصبانیت گفت: به چی می‌بینی برایش شیر بده...
بی هیچ حرف طرفش دیدم از این زن متنفر بودم او باعث تمام این مشکلات بود او، شوهرش و پدرم...
با اعصبانیت نزدیک شد و با صدائی بلندتری گفت: با تو هستم دختر...
بازم دست به کار نشدم که پهلویم نشست و محکم تکانم داد و گفت: بگیر و این حرامزاده را ساکت کن...
با شنیدن نام حرامزاده پوزخندی زدم دخترک را آهسته روی تخت گذاشتم و مستقیم طرفش دیدم و گفتم: این دختر شد حرامزاده...؟ بیبینم حرامزاده اصلی تو بودی که از تمام ماجرا خبر داشتی و چیزی نگفتی، مگر خبر نداشتی که هر هفته با یک پسرت همبستر می‌شدم هاااا؟؟؟
صورتش سرخ شد و سیلی محکمی به رویم زد و گفت: بار آخرت باشد که این حرفها را می‌گویی...
و بعد از اتاق خارج شد به پهلویم دیدم که دخترک از گریه زیاد سرخ گشته بود بُغض کردم واقعاً گناه داشت آهسته در آغوش خود گرفتمش و آرامش کردم گشنه اش بود مجبور بودم و راهی نداشتم باید از شیر خود می‌دادم برایش...
کم کم آرام شد و به خواب رفت آهسته سر جایش قرارش دادم روی زمین نشستم به صورت سفیدش دیدم و گفتم: گناه تو نیست، حقیقتاً گناه منم نیست هر دوی ما قربانی شرایط شدیم هم تو و هم من.
آرام خوابیده بود لبخندی زدم و گفتم: از حالا می‌فهمم که برایت مادر خوبی نمی‌شوم مرا ببخش چون این آدم‌ها مادرت را اذیت کردند.
بُغض کردم و ادامه دادم: این دینا ارزش دیدن ندارد آدم‌هایش بد است آدم خوب به سختی پیدا می‌کنی.
اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت و تمام روزهائی سختی که سپری کرده بودم یکی یکی جلو چشم‌هایم می‌آمد دوباره به سختی لب زدم: تا حد توان خود کوشش می‌کنم که تو را از این بدبختی نجات بدهم و تقدیر تو مثل من نباشد.
آهسته دست‌هایی کوچک اش را در دست گرفتم و بوسیدم...
آهسته روی تخت بلند نشستم و در آغوش خود گرفتمش پهلوی گوش راست اش نجوا کردم: اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الصلاة، حي على الفلاح، حي على الفلاح، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
و بعد در گوش چپ اش نجوا کردم:
اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
طرف صورتش دیدم که چشم‌هایش را باز کرده بود لبخندی زدم این دختر چقدر شبیه خودم بودم آهسته گفتم: اسم ات را هانیه می‌گذارم ان شاءالله که مثل اسم ات خوشبخت باشی...
در آغوشم بود طرفش دیدم و گفتم: میفهمی روز اول تولد ما یکی است وقتی من تولد شدم کسی نیامد تا در گوشم آذان بدهد و بعد مادرم مجبور شد تا در گوشم آذان بدهد، اما، آروزو می‌کنم که باقی عمرت مثل من نباشد دختر...


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_فَریوش

به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یک‌بار هم صدایم را نشنیدی و یک‌بار دیگر زندگی‌ام نابود شد...
آهسته از جایم بلند شدم رفتم به حمام به آینه زُل زدم دیگر آن مینه نبود که بی‌خیال حرف پدرش هر روز می‌رفت به قدم زدن و به هیچکی فکر نمی‌کرد این مینه تغییر کرده بود رنگی به رُخ نداشت او در زندگی اش فقط غرورش را داشت که او را از دست داد دیگر فکر می‌کردم که تهِی زندگی است و دنیا به اتمام رسیده طرف آب رفتم فکر می‌کردم که تمام بدنم کثیف شده فکر می‌کردم که یک گناه خیلی بزرگی را مرتکب شدیم گناهی که هیچ‌وقتی قابل بخشش نیست تمام بدنم را چندین بار شستم اما بازم احساس می‌کردم که کثیف هستم خودم را گنهکار فکر می‌کردم مگر اشتباه از من نبود...
***
همین‌طور روز ها می‌گذشت دیگر کم کم عادت می‌کردم به این زندگی که داشتم دیگر نابلدی نمی‌کردم با این خانه و آدم‌هایش که از مهر و محبت چیزی سرشان نمی‌شد. زندگی در گذشت بود و باید تحمل می‌کردم چون راهی جز صبر نداشتم به آفتاب که در حال غروب بود دید می‌زدم همه منتظر رسیدن بهار بودند اما زندگی من در همان پائیز ختم شد دیگر برایم شروع جدیدی وجود ندارد زندگی‌ام بعد مرگ مادرم کلاً تغییر کرد و بعد ازدواج ام کلاً نابود شد همیشه وقت کوشش می‌کردم که ناشکری نکنم اما، آدم‌ها تا جائی صبر دارند بعد یک مدت زمانی صبر شان لبریز می‌شود و جا می‌زنند.

بنظر خودم آدمی قوی بودم که تا حال تحمل کردم در خانه پدرم از دست پدرم آرام و قرار نداشتم و این‌جا از دست شوهر معتادم همه فکر می‌کردند که من حیف شدم اما، بنظرم من هیچ‌وقتی لیاقت یک زندگی خوب را نداشتم کلاً لایق همین‌طور زندگی بودم.
دیگر هیچ‌وقتی از خسته‌گی ام به خدا نمی‌گفتم چون او خودش همین زندگی را برایم خواست و باید راضی می‌بودم هیچ‌وقتی بیشتر از خدا نمی‌فهمیم او برای ما بهترین را می‌خواهد شاید برای من بهترین را نخواسته باشد بازم چیزی از دست من ساخته نبود چون نمی‌شود که با تقدیر جنگيد و باید قبول کرد....

خسته از دید زدن بیرون رفتم و آهسته سر جایم نشستم طرف ساعت دیدم که نزدیک شام است منتظر آمدن محمد بودم هر روز بعد  از آمدن به خانه یک‌بار زیر دست و پایش می‌افتادم و تا سرحد مرگ لتم می‌کرد دیگر عادت کرده بودم چندین ماه همین‌طور می‌گذشت و باید عادت می‌کردم چون همین زندگی‌ام بود همه به کارهايي روزمره شان عادت می‌کنند منم عادت کردم.

دَر به شدت باز شد اگر بگویم که نترسیدم قطعاً دروغ گفته‌ام با اعصبانیت داخل اتاق شد و روی تخت نشست با لکنت لب زدم: سلام..
بی‌حس نگاهم کرد و با چشم‌هایی که زیر چشم‌شان گود افتاده بود اشاره کرد تا پهلویش بنشینم با قدم‌هایی لرزان نزدیک تخت شدم که خندید و با صدائی گرفته گفت: چقدر خوب که ازم می‌ترسی، بیا امروز کارت ندارم.
نفسی راحتی کشیدم و پهلویش روی تخت نشستم که طرفم دید و لب زد: میفهمی که خانم هایی برادرهایم هر هفته یک‌بار یکی شان به چند شب به خانه پدر شان می‌روند جز خودت...؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد: برادرهایم برایم یک پیشنهاد دادند به فایده ام بود و منم قبول کردم.
آبروی بالا انداختم و آهسته لب زدم: چی پیشنهادی؟
طرفم دید و با پوزخندی گفت: هر هفته که یک خانم برادرم رفت تو باید او شب با همان برادرم بخوابی.
رنگ از رُخم پرید و نالیدم: نخیر...
تا خواستم که ادامه بدهم که از موهایم کش کرد و گفت: از تو کی نظر خواسته دختر.
اشک‌هایم یکی یکی می‌آمد تحمل این‌قدر بی‌عزتی را نداشتم که دوباره گفت: هر شب که با اونا میخوابی از هر شب برایم دو هزار افغانی می‌دهند.
مستقیماً ازم می‌خواست تا تن فروشی کنم  تا او پول مواد خود را بدست بیاورد...
محکم به پُشت سر هُلم داد کمرم محکم به زمین خورد از درد آخی گفتم اما این چیزی نبود درد قلبم صد چند این درد بود دیگر تاب و توان این‌قدر بی‌آبرو شدن را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم و با بُغض گفتم: اصلاً چطور قبول کردی که من با بردرهایت بخوابم بیبینم از غیرت چیزی سر ات می‌شود...؟
میفهمی من خانم تو هستم نه برادرهایت...
با اعصبانیت سیلی محکمی به رویم زد و گفت: حالا این‌قدر شدی که برای من یاد می‌دهی باید قبول کنی چون راهی جز این نداری.

و بعد از اتاق خارج شد اشک‌هایم یکی یکی روی صورتم می‌ریخت بعد هربار همبستر شدن با خودش من احساس گناه می‌کردم و ساعت ها در حمام خودم را لیف می‌کشیدم اما، این حالا مرا مجبور به همخوابی با برادرانش می‌کرد...
باید تا چی وقت صبر می‌کردم...؟
دیگر از خودم بدم می‌آمد می‌خواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمی‌کردند...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


#تیکه_کتاب

انسانی که به شناخت خويش نرسيده باشد، بی سواد حقيقی است،
هر چند تمام کتاب های دنيا را خوانده باشد...!
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور، حسادت و زباله‌های ديگر است، بدان که هيچگاه چيزی را نياموخته‌ای و هنوز رشد نکرده‌ای!


📕 #رهايی_از_دانستگی
✍ #کریشنا_مورتی


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_فَریوش

قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟
وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمی‌کنی زندگی کاملاً بی‌معنی می‌شود دیگر خسته بودم.
این زندگی چرا تمام نمی‌شود..؟
دیگر از جان من چی می‌خواهد...؟

نمیفهمم که چقدر گذشت و من از جای خود تکان نخورده بودم به سختی از جایم بلند شدم تمام بدنم کرخت شده بود آهسته یکمی در دستشوئی قدم زدم از بیرون دستشوئی خبر نداشتم که چی می‌گذره و از ترس نمی‌توانستم که به بیرون بروم هیچ‌وقتی این‌قدر نترسیده بودم و حق هم داشتم که بترسم امکان هرچی بود شاید بازم زیر دست و پایش جان می‌دادم و تا سرحد مرگ لتم می‌کرد و یا هم با او وضیعتی که داشت مرا به حیث یک وسیله ای استفاده می‌کرد و کلاً نابود می‌شدم پناه آوردن به دستشوئی بهترین راه بود.

آهسته دَر دستشوئی را باز کردم طرف اتاق دیدم که یک چیزی سالم نمانده بود طرف تخت دیدم که بی‌حال افتاده بود در دلم لعنتی برایش فرستادم و آهسته آهسته شروع کردم به جم و جور کردم آهسته تمام شیشه ها را در کثافت دانی انداختم تمامش را منظم کردم باید همه‌چی را خودم باید منظم می‌کردم و به هیچکی چیزی نمی‌گفتم چون از دست هيچکدام شان چیزی ساخته نبود و از دست اونائی که ساخته است نمی‌خواهند که برایم کاری بکنند دیگر باید همه‌چی را قبول کنم و تحمل داشته باشم چون همین تقدير من است و همین را خداوند برای من خواسته و باید به روی چشم قبول کنم چند وقتی بعد نوزده سال از میشود از این‌که نفس می‌کشم و زندگی می‌کنم وقتی توانستم که این‌قدر را تحمل کنم پس می‌توانم که دو سال دیگری را هم تحمل کنم و همه‌چی را بسپارم به خدا...

روی زمین نشستم به روبرویم خیره شدم هر چقدر که با خود می‌گفتم که دیگر به هیچی فکر نمی‌کنم بازم نمی‌شود و غرق افکار می‌شوم با صدا زدن هایی محمد ترسیده رویم را طرفش کردم که با اعصبانیت گفت: چی وقت آمدی...؟
با ترس لب زدم: نیم ساعتی می‌شود.
با اعصبانیت نزدیکم شد و گفت: از من فرار می‌کردی...؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، خودت گفتی که برو...
محکم کمرم را به دیوار کوبید و گفت: حالا من هرچی بگویم بعد تو باید انجام بدهی...؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که محکم از موهایم کش کرد و گفت: یگانه وظیفه تو تمکین کردن است و بس شما زن‌ها چیزی دیگری ندارید شما فقط بخاطر رفع شهوت ما مرد ها هستین...
داشت با این حرفهايش غرورم را می‌شکستاند داشت مرا خورد می‌کرد این‌بار محکم روی تخت کوبیدیم که با ترس روی جایم نشستم که با حالت تمسخرآمیز گفت: می‌خواهی که چی‌کار کنی...؟
فقط نگاهش می‌کردم شاید آرام به نظر می‌رسیدم اما در دلم شوری برپا بود از عمق دلم خدا را صدا زدم تنها چیزی که برایم باقی مانده بود همین غرورم بود نمی‌خواستم که این را هم از دست بدهم...
نزدیکم شد و.....

به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یک‌بار هم صدایم را نشنیدی و یک‌بار دیگر زندگی‌ام نابود شد..


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_فَریوش

دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را می‌خواستم...

نیم ساعت بعد همان دختر با پتنوس صبحانه داخل اتاق شد یکمی صبحانه خوردم دوباره روی تخت دراز کشیدم زندگی‌ام سخت‌تر شده بود حالا باید نبود شوهرم را تحمل می‌کردم و دردها را تحمل می‌کردم یعنی یک‌بار نشد که زندگی خوبی داشته باشم...؟

از جایم بلند شدم و رفتم طرف بکس خود دفترچه خاطراتم را گرفتم از این روزها نوشتم؛
ازدواج کردم با یک معتاد زندگی‌ام دوباره به جهنم تبدیل شد دیگر فکر نکنم که زندگی خوبی را تجربه کنم حتا از داشتن امید خسته شده بودم این زندگی برایم بی‌معنی شده بود‌...
امیدی نداشتم از تقدیرم چیزی نمی‌فهمم بیبینم که دیگر چقدر بدبختی برایم نوشته...
دفترچه را سرجایش قرار دادم و سرجایم دراز کشیدم چشم‌هایم کم کم بسته شد و به خواب رفتم...

دَر به شدت باز شد وارخطا از جایم بلند شدم طرف محمد دیدم که مست کرده بود واقعاً ترسیده بودم با ترس طرفش نگاه کردم که با اعصبانیت نزدیکم شد و محکم از روی تخت به زمین پَرتم کرد کمرم محکم به زمین خورد زیر لب آخی گفتم که با اعصبانیت گفت: برو گمشو نبینمت...

آب دهنم را قُورت دادم و آهسته طرف دستشوئی رفتم می‌ترسیدم اولین بارم بود که آدم مستی را می‌دیدم دَر دستشوئی را قفل کردم و روی زمین نشستم به دَر تکیه دادم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت دیگر تاب و توان نداشتم خسته شده بودم تا چی وقت باید این آدم معتاد را تحمل می‌کردم...؟
خسته شده بودم خدايا من بنده تو هستم یک‌بار نگاهی طرف منم بکو بیبین که چی می‌کشم...
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


کدام درخت در بهشت بنام درخت بهشتی معرفی شده است؟
So‘rovnoma
  •   زیتون
  •   طوبی
  •   خرما
3 ta ovoz


نماز جمعه چند خطبه دارد؟
So‘rovnoma
  •   ۱ خطبه
  •   ۲ خطبه
  •   ۳ خطبه
9 ta ovoz


خداوند بهترين شنونده است....

نه نياز دارى فرياد بزنى و نه با صداى بلند گريه كنى.
چرا كه خداوند، حتى بى صداترين دعاى يك قلب بى ريا را ميشنود...


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


✨ *اللهم صل علی محمد و علی آل محمد، کما صلیت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم، إنک حمید مجید.*
✨ *اللهم بارک علی محمد و علی آل محمد، کما بارکت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم، إنک حمید مجید.*

*ترجمه:*
«الهی! سلام و رحمت بفرست بر محمد (ص) و بر آل محمد (ص)، همانطور که رحمت نازل فرمودی بر ابراهیم و آل ابراهیم، به یقین تو ذات ستوده و با عظمتی هستی.»
«الهی! برکت نازل فرما بر محمد (ص) و آل محمد (ص)، همانطور که برکت نازل فرمودی بر ابراهیم و آل ابراهیم، به یقین تو ذات ستوده و با عظمتی هستی.»

❄️@NaBzEhSsasss❄️


در قرآن کریم چند سجده تلاوت است؟
So‘rovnoma
  •   ۱۲ سجده
  •   ۱۵ سجده
  •   ۱۴ سجده
40 ta ovoz


قرآن کریم دارای چند بسم الله است؟
So‘rovnoma
  •   ۱۱۴
  •   ۱۱۱
  •   ۱۲۱
44 ta ovoz


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_فَریوش

دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را می‌خواستم...

نیم ساعت بعد همان دختر با پتنوس صبحانه داخل اتاق شد یکمی صبحانه خوردم دوباره روی تخت دراز کشیدم زندگی‌ام سخت‌تر شده بود حالا باید نبود شوهرم را تحمل می‌کردم و دردها را تحمل می‌کردم یعنی یک‌بار نشد که زندگی خوبی داشته باشم...؟

از جایم بلند شدم و رفتم طرف بکس خود دفترچه خاطراتم را گرفتم از این روزها نوشتم؛
ازدواج کردم با یک معتاد زندگی‌ام دوباره به جهنم تبدیل شد دیگر فکر نکنم که زندگی خوبی را تجربه کنم حتا از داشتن امید خسته شده بودم این زندگی برایم بی‌معنی شده بود‌...
امیدی نداشتم از تقدیرم چیزی نمی‌فهمم بیبینم که دیگر چقدر بدبختی برایم نوشته...
دفترچه را سرجایش قرار دادم و سرجایم دراز کشیدم چشم‌هایم کم کم بسته شد و به خواب رفتم...

دَر به شدت باز شد وارخطا از جایم بلند شدم طرف محمد دیدم که مست کرده بود واقعاً ترسیده بودم با ترس طرفش نگاه کردم که با اعصبانیت نزدیکم شد و محکم از روی تخت به زمین پَرتم کرد کمرم محکم به زمین خورد زیر لب آخی گفتم که با اعصبانیت گفت: برو گمشو نبینمت...

آب دهنم را قُورت دادم و آهسته طرف دستشوئی رفتم می‌ترسیدم اولین بارم بود که آدم مستی را می‌دیدم دَر دستشوئی را قفل کردم و روی زمین نشستم به دَر تکیه دادم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت دیگر تاب و توان نداشتم خسته شده بودم تا چی وقت باید این آدم معتاد را تحمل می‌کردم...؟
خسته شده بودم خدايا من بنده تو هستم یک‌بار نگاهی طرف منم بکو بیبین که چی می‌کشم...
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


زمانی که بخواهید
وصیت‌نامه بنویسید
متوجه خواهید شد
تنها کسی که از دارایی‌تان
سهمی ندارد خودتان خواهید بود
پس از زندگییتان تا می‌توانید لذت ببرید!


✍️ #تولستوی

❄️*@NaBzEhSsasss*❄️


إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوّانٍ كَفورٍ

✨خداوند از کسانی که ایمان آورده‌اند دفاع می‌کند؛ خداوند هیچ خیانتکار ناسپاسی را دوست ندارد!

@NaBzEhSsasss


گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند، درک نخواهید کرد.


❄️*@NaBzEhSsasss*❄️

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.