Noma’lum dan repost
#پارت_سه
#مغـرمعشـق 💢
🌼🌿🌼🌱🌼🌿🌼🌱🌼
🔴 ارباب_رعینی متفاوت 🔴
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
دستمو روی بدن مشکی رنگ و براقش کشیدم.
-خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر، چرا وقتی پیش توام انقدر آرومم؟
کنار گردنشو بوسیدم و بعداز زین کردنش سوارش شدم.
آروم آروم از اصطبل خارج شدیم
به برنج کاری رسیدم و کارگرا و رعیتی که تا کمر مشغول کاشت برنج بودن با دیدنم کمر راست کردن وبا احترام سلام و خوشآمدگویی گفتن.
از کنارشون گذشتم و تصمیم گرفتم که به عمارت برگردم،
کلی کار نیمه تمام داشتم که تمام کردنشون کلی انرژی ذهنی ازم میگرفت.
هنوز از بین رعیت نگذشته بود که با دیدن دختر معروف این روستا و این روزها، که به واسطهی کار برادرش زبون زد عام شده بود، یک تایه ابروم بالا رفت.
چه معنی داشت اصلا اینجا باشه؟ جلوی این همه آدم برو بیا داشته باشه؟
انقدر غرق طبیعت روبروش بود که نتونه نزدیکی من و شبرنگ رو به خودش متوجه بشه.
شبرنگ رو درست پشت دخترک متوقفش کردم، دست انداختم زیربغلش و با یک حرکت ناز رو سوار اسب کردم.
انقدر همه چیز یهویی بود که حتی از ترسش نتونه جیغ بکشه!
چی باعث شده بود شبرنگ انقدر چابک بتازه؟
لبخندی که کم روی چهره ام مینشست با وجود ناز الان روی صورتم تثبیت شده بود. خودمم دلیل این لبخند رو نمیدونستم!
چشماش بسته بود و
بیحرف دستاش محکم افسار شبرنگ رو گرفته بودند.
با پاهام آروم به پهلوی شبرنگ اشاره ای کردم و گفتم:
-هیش...آروم پسرم .. آروم.
سرعتش کم شدو تو بکر ترین جای ممکن ایست کردیم.
سرمو بردم کنار سر ناز و گفتم:
-صدای ضربان قلبت تا اینجام میرسه!
پر صدا آب دهنشو فرو فرستاد، کمی خودشو رو جمع و جور کرد، دیدن جسم ریزه میزه اش نسبت به هیکل ورزشکاری من هارمونی بامزه ای رو بینمون ایجاد کرده بود. با دستش خواست روسریشو جلو بکشه که دستاشو گرفتم و اجازهی ناپدید کردن زلفاشو از جلوی چشمام بهش ندادم.
داشتم چیکار میکردم من؟ من داشتم چیکار میکردم!
دستای ظریفشو از توی دستای مردونه ام آزاد کردم، دوست نداشتم این وابستگی رو، دوست نداشتم این کششی رو که به این دخترک پیدا کرده بودم.
از اسب پیاده شدم و کمی از شبرنگ فاصله گرفتم، دستی بین موهای پر پشت و حالت دارم کشیدم، کلافه نفسمو بیرون فرستادم و دستی به چونه ام کشیدم.
برگشتم و مواجه شدم با تلاشای زیاد دخترک برای پایان اومدن از شبرنگ.
ارتفاع زیاد بود و به طبع نمیتونست بپره و درواقع پیدا نکردن رکاب برای پایین اومدنش از اسب باعث شده بود به تکاپو بیفته.
سری تکون دادم و خواستم قدم بردارم سمتش که از روی اسب افتاد و بالاخره تونستم صدایی از این دختر بشنوم!
-آخ..
به سختی نشست و مچ دستشو گرفت
-ایی دستم، دستم..دستم...
خودمو بهش رسوندم، روی زانو مقابل دختر ابراهیم نشستم.
-بزار ببینم.
دستشو پنهان کرد توی تخته سینه اشو گفت:
-نه نه نمیخواد ... باید برم... باید برم.
عصبی گفتم:
-چرا هر حرف رو دو بار تکرار میکنی؟
بهت میگم بده دستتو ببینم، پزشکم من!
رام شد از حرفم، بدون نگاه کردنی بهم دستشو سپرد بهم، مچ دستشو وارسی کردم.
شال گردنم رو درآوردم و دور مچش بستم.
-وقتی کاری رو بلد نیستی بپرس، یاد بگیر بعد انجامش بده وگرنه همیشه آسیب میبینی.
گوشهی باز شال رو گرهی آرومی زدم و اون سریع دستشو کشید و بلند شد.
ناگهان بلند شدنش مساوی شد با گیج رفتن سرش و تلو تلو خوردنش اما با گرفتن بازوش سعی کردن تعادل رو بهش برگردونم ..
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
╓┈┈⋇⌔⌔┈┈•❥•┈┈⌔⌔⋇┈┈╕
🌿🌼 @moqrme_eshq 🌼🌿
╘┈┈⋇⌔⌔┈┈•❥•┈┈⌔⌔⋇┈┈╛
رمانی متفاوت 🔥🥀 براساس واقعیت
دختری جنگنجو که به مصاف آزار زندگی میره ..🤍✨
#مغـرمعشـق 💢
🌼🌿🌼🌱🌼🌿🌼🌱🌼
🔴 ارباب_رعینی متفاوت 🔴
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
دستمو روی بدن مشکی رنگ و براقش کشیدم.
-خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر، چرا وقتی پیش توام انقدر آرومم؟
کنار گردنشو بوسیدم و بعداز زین کردنش سوارش شدم.
آروم آروم از اصطبل خارج شدیم
به برنج کاری رسیدم و کارگرا و رعیتی که تا کمر مشغول کاشت برنج بودن با دیدنم کمر راست کردن وبا احترام سلام و خوشآمدگویی گفتن.
از کنارشون گذشتم و تصمیم گرفتم که به عمارت برگردم،
کلی کار نیمه تمام داشتم که تمام کردنشون کلی انرژی ذهنی ازم میگرفت.
هنوز از بین رعیت نگذشته بود که با دیدن دختر معروف این روستا و این روزها، که به واسطهی کار برادرش زبون زد عام شده بود، یک تایه ابروم بالا رفت.
چه معنی داشت اصلا اینجا باشه؟ جلوی این همه آدم برو بیا داشته باشه؟
انقدر غرق طبیعت روبروش بود که نتونه نزدیکی من و شبرنگ رو به خودش متوجه بشه.
شبرنگ رو درست پشت دخترک متوقفش کردم، دست انداختم زیربغلش و با یک حرکت ناز رو سوار اسب کردم.
انقدر همه چیز یهویی بود که حتی از ترسش نتونه جیغ بکشه!
چی باعث شده بود شبرنگ انقدر چابک بتازه؟
لبخندی که کم روی چهره ام مینشست با وجود ناز الان روی صورتم تثبیت شده بود. خودمم دلیل این لبخند رو نمیدونستم!
چشماش بسته بود و
بیحرف دستاش محکم افسار شبرنگ رو گرفته بودند.
با پاهام آروم به پهلوی شبرنگ اشاره ای کردم و گفتم:
-هیش...آروم پسرم .. آروم.
سرعتش کم شدو تو بکر ترین جای ممکن ایست کردیم.
سرمو بردم کنار سر ناز و گفتم:
-صدای ضربان قلبت تا اینجام میرسه!
پر صدا آب دهنشو فرو فرستاد، کمی خودشو رو جمع و جور کرد، دیدن جسم ریزه میزه اش نسبت به هیکل ورزشکاری من هارمونی بامزه ای رو بینمون ایجاد کرده بود. با دستش خواست روسریشو جلو بکشه که دستاشو گرفتم و اجازهی ناپدید کردن زلفاشو از جلوی چشمام بهش ندادم.
داشتم چیکار میکردم من؟ من داشتم چیکار میکردم!
دستای ظریفشو از توی دستای مردونه ام آزاد کردم، دوست نداشتم این وابستگی رو، دوست نداشتم این کششی رو که به این دخترک پیدا کرده بودم.
از اسب پیاده شدم و کمی از شبرنگ فاصله گرفتم، دستی بین موهای پر پشت و حالت دارم کشیدم، کلافه نفسمو بیرون فرستادم و دستی به چونه ام کشیدم.
برگشتم و مواجه شدم با تلاشای زیاد دخترک برای پایان اومدن از شبرنگ.
ارتفاع زیاد بود و به طبع نمیتونست بپره و درواقع پیدا نکردن رکاب برای پایین اومدنش از اسب باعث شده بود به تکاپو بیفته.
سری تکون دادم و خواستم قدم بردارم سمتش که از روی اسب افتاد و بالاخره تونستم صدایی از این دختر بشنوم!
-آخ..
به سختی نشست و مچ دستشو گرفت
-ایی دستم، دستم..دستم...
خودمو بهش رسوندم، روی زانو مقابل دختر ابراهیم نشستم.
-بزار ببینم.
دستشو پنهان کرد توی تخته سینه اشو گفت:
-نه نه نمیخواد ... باید برم... باید برم.
عصبی گفتم:
-چرا هر حرف رو دو بار تکرار میکنی؟
بهت میگم بده دستتو ببینم، پزشکم من!
رام شد از حرفم، بدون نگاه کردنی بهم دستشو سپرد بهم، مچ دستشو وارسی کردم.
شال گردنم رو درآوردم و دور مچش بستم.
-وقتی کاری رو بلد نیستی بپرس، یاد بگیر بعد انجامش بده وگرنه همیشه آسیب میبینی.
گوشهی باز شال رو گرهی آرومی زدم و اون سریع دستشو کشید و بلند شد.
ناگهان بلند شدنش مساوی شد با گیج رفتن سرش و تلو تلو خوردنش اما با گرفتن بازوش سعی کردن تعادل رو بهش برگردونم ..
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
https://t.me/+VReusqCamFTZJPgV
╓┈┈⋇⌔⌔┈┈•❥•┈┈⌔⌔⋇┈┈╕
🌿🌼 @moqrme_eshq 🌼🌿
╘┈┈⋇⌔⌔┈┈•❥•┈┈⌔⌔⋇┈┈╛
رمانی متفاوت 🔥🥀 براساس واقعیت
دختری جنگنجو که به مصاف آزار زندگی میره ..🤍✨