ࡅ࣪ߺܦ߭ࡑ‌‌ ࡏަܝ‌ܩܢ‌‌️️🔥


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


عشق یعنی یه نفس عمیق در هوای تو🫀🫂
پارت گذاری به صورت روزانه(به جز روزهای تعطیل)
❌کپی پیگرد قانونی دارد❌

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


پارت دیروز❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۶۰

واقعا باورم نمیشد!
حتی فکرشم نمیکردم شاهان همچین گذشته سختی داشته باش.

واقعیتش من همیشه تصور میکردم که اون تو یه خونواده مرفه و بی درد بزرگ شده بود و هیچی از مشکلات زندگی نمیدونست.

_ولی با یه اتفاق ورق برگشت!
یه شبه همه چی عوض شد؛
من از یه پسر ترسو تبدیل شدم به مردی که حالا دیگه احمق و ترسو نبود.
حالا میفهمید دور و برش چه خبره و از این به بعد باید چیکار کنه!
که واسه برنده شدن باید ترسو تو خودت خفه کرد و کشت.

نگاه سرخش رو بهم دوخت؛
نگاهی که گرمای چند دقیقه پیش رو نداشت و حالا از سرما به یخی میزد.

_میدونی چرا اینقد نطق کردم واست؟!

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم که گفت:

_اینارو گفتم که بفهمی پا تو چه مسیری گذاشتی!
که قراره خطرای بزرگی رو به جون بخری و قرار نیس با دوتا تهدید اون حرومی اینطور خودتو ببازی و از ترس بری رو ویبره!

اشارش به لرز دستام بود بعد صحبت ها و رفتن داریوش!
لعنتی انگار چشم عقاب داشت و هیچی از زیر نگاه دقیقش در نمیرفت.

_من تو این مسیر کنارتم!
وقتی من بهت اطمینان میدم توقع دارم اونقدر اعتمادبنفست بالا بره که وقتی اون مردکو دیدی تو عادی ترین حالت ممکنت باشی!

از تمام حرفاش فقط این جمله تو ذهنم موند: من تو این مسیر کنارتم!!

حس خوبی که از این حرفش گرفتم غیرقابل وصف بود.
حس آرامش و امنیتی که بهم میداد عجیب و غریب بود.

_چرا؟!

پرسشی نگام کرد که ادامه دادم:

_چرا کنارمی تو این مسیر پرخطر؟!
دلت برام میسوزه؟


#نفس_گرم
#پارت۳۵۹

متعجب خیره نیم رخش شدم که تو همون حالت ادامه داد:

_وقتی که فقط یه نوجوونِ ساده و بی تجربه بودم پدرم رو از دست دادم!

این اولین باری بود که راجب گذشته و زندگی شخصیش باهام حرف میزد و این برام خیلی خوشایند بود.

اینکه بالاخره باهام احساس نزدیکی پیدا کرده بود و منو محرم و مورد اعتمادش میدونست.

_اون روزی که پدرم رو غرقِ خون تو کارگاه نقاشیش دیدم خیلی ترسیدم!
ترسم از جسد و خونابه ای که تا زیرپام اومده بود نبود؛
بلکه از بی کسی و نبود پدرم ترسیدم...
از اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیس ببینمش،باهاش حرف بزنم،سرش غر بزنم...

پرده رو رها کرد و به سمتم چرخید:

_اون روز برام شد یه کابوس...
تا چند سال کابوس هرشبم آخرین تصویری بود که از پدرم دیدم.
اون تابلوعه نقاشی که با خون پدرم رنگ امیزی شده بود هر لحظه پیش چشمام نقش میبست.

مکثی کرد و دوباره روی کاناپه نشست و ادامه داد:

_اون موقع واسه مقابله با ترسام هرکاری میکردم.
تابلو رو یه جای دور از دسترس قایم کردم؛
نگهبان خونمون رو عوض کردم؛
از مدرسه مستقیم میومدم خونه و جرعت نداشتم به تنهایی جایی برم.
که مبادا قاتل پدرم پیدام کنه و تنها گیرم بیاره.

نفس عمیقی کشید و کلافه انگشتاش رو لای موهاش کشید و با صدای حرص داری غرید:

_حتی با اینکه با ازدواج مادرم موافق نبودم ولی رضایت دادم؛
چرا؟!
چون من ترسیده بودم!
و همین ترس باعث شد فکر کنم که یه مرد به جز من میتونه از مادرم مراقبت کنه!
چون خودمو ضعیف و ترسو میدیدم...


#نفس_گرم
#پارت۳۵۸

فوری خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم تمام تمرکزمو رو حرفایی که میخواستم بزنم بذارم تا به قول خودش غذای یه مرد گرسنه نشدم.

_اگه تا الان یه درصد هم شک داشتم ولی حالا مطمئنم که داریوش کاملا منو شناخته و تو تمام این مدت مثل ما نقش بازی میکرد.

_خب

_وقتی از سرویس اومدم بیرون با داریوش روبه رو شدم.

شاهان دستی به ته ریشش کشید و اخم کوتاهی کرد؛

_بهم گفت اگه برگردم منو میبخشه و یه فرصت دیگه میده.
گفت اگه بخوام این راهو ادامه بدم حتما نابودم میکنه.
البته همه این حرفا رو تو لفافه و غیر مستقیم گفت.

شاهان که اخماش هر لحظه عمیق تر از قبل میشد با صدای کنترل شده ای غرید:

_تخ*مم نیس مرتیکه حروم زاده!

از این بددهنیش نطقم کور شد و چشمام از حدقه زد بیرون‌‌.

_خب دیگه چی زر زد؟

میدونستم که از هم خوششون نمیاد و به ظاهر باهم خوبن اما این حجم از عصبانیت شاهان خیلی عجیب بود.

یعنی همه این خشم بخاطر این بود که فهمید داریوش چه جنایتکارِ عوضیه؟!

_هیچی کل حرفش همین بود

شاهان از جا بلند شد و به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.
گوشه پرده کرم رنگ رو کنار زد و خیره به آسمونِ زیبای شب و قرص ماه که بدجور تو اون تاریکی دلبری میکرد گفت:

_میدونی بیشترین ترسی که تجربه کردم چه زمانی بود؟


#نفس_گرم
#پارت۳۵۷

نفس گرمش پوستم رو می سوزوند.

دمای بدنم هر لحظه بالاتر می رفت و صورتم سرخ تر از هر زمان دیگه ای...

_ب..برو عقب چ..چیکار  میکنی؟!

نیشخندی زد و با بدجنسی گفت:

_هنوز که کاری نکردم!

باید اعتراف میکردم که من اصلا دختر باجنبه ای نبودم و حتی با برخورد دم و بازدمش رو پوستم از خود بی خود میشم.

پس فوری دستم رو به قفسه سینش چسبوندم و سعی کردم به عقب هولش بدم.
نمی خواستم جادوی چشمای خمار و خواستنیش بشم و وا بدم.

شاهان دستی که رو سینش گذاشته بودم گرفت و با ملایمت پایین آورد.
نگاهش رو با تاخیر واضحی از لب هام گرفت و پشت به من سمت کاناپه رفت و روش جا خوش کرد.

_بیا بشین کاریت ندارم لازم نیس بترسی یا معذب بشی!

از اینکه اینطور واضح به روم میاورد لب گزیدم؛

_اون لامصبارم ول کن تا دندونای من جایگزین مال تو نشده!!

فوری لبم رو ول کردم و خجالت زده رو کاناپه رو به روش نشستم.

_خب تعریف کن

با این اوضاع و شرایطی که پیش اومد و از همه مهم تر بدن فوق سک*سی شاهان هرچی تو ذهنم بود از یاد برده بودم و اصلا نمیدونستم برای چه چیزی حتی اینجا اومدم.

_با توام نفس!!
این ساعت از شب با این شکل و شمایل کیوتت اومدی تو اتاق یه مرد گرسنه و ساکت نشستی هیچی نمیگی؟
فکر نمیکنی این سکوتت به ضررت باش؟


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۵۶

هول شده نگام رو از بدنش گرفتم و به چشمای زاغش دادم؛
نگاهش عادی بود اما گوشه پلکاش کمی چین خورده بود و نشون از خنده فروخوردش میداد.

_ک..کی من؟!

_اوهوم

آب دهنم رو قورت دادم و زدم به کوچه علی چپ:

_من فقط چشمم خورد خب تو لخت جلوم وایسادی کور که نیستم بالاخره میبینم!

با تفریح نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت:

_درسته...خب حالا چرا اینقد قرمز شدی؟!

دستی به گونم کشیدم:

_واقعا؟!
نمیدونم فکر کنم بخاطر لباسم گرمم شده!

آره ارواح عمم...اصلنم بخاطر فاصله کم و بدن دخترکشش نبود!
اصلا نیازی به اینا هم نبود تا وقتی که چشمای خمار و جذابش اینطوری بهم خیره میشد.

همین نگاه کافی بود تا دختری مثل من که تو طول عمرش هیچ نوع رابطه ای با مردجماعت نداشته دست و پاش رو گم کنه و از درون گُر بگیره.

تره ای از موهام رو تو دستش گرفت و دم عمیقی کشید؛
از این حرکتش چشمام تا آخر گشاد شد و قلبم ریتم تندی به خودش گرفت.

_چرا اینقد موهات خوش بوعه؟
شامپوی خاصی استفاده میکنی؟

_چ..چی؟!!

این بار سرش رو به گردنم نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید:

_نه حتی پوست گردنتم خوش بوعه!!
لوسیون چی میزنی به پوستت؟


#نفس_گرم
#پارت۳۵۵

نگام رو به میز کنسول گوشه اتاق دوختم و گفتم:

_کاش جن میدیدم...

از گوشه چشم دیدم که لپ تاپو رو کاناپه گذاشت و از جا بلند شد.

قدم به قدم بهم نزدیک تر شد.
اونقدر نزدیک که هرم نفس های داغش رو صورتم پخش میشد و من ناشیانه سعی داشتم هرجایی رو نگاه کنم جز بازوهای سفت و پرپیچ و خمش...

_نگام کن!

لحن دستوریش هم نتونست قانعم کنه پس همچنان به دمپایی های پشمی خرگوشیم نگاه دوختم‌.

انگار نادیده گرفتن حرفش به مزاقش خوش نیومد که دست بند چونم کرد و با یه حرکت سرم رو بالا آورد.

ناگزیر چشمام به سیاهی های شب رنگش تلاقی کرد و انگار چیزی از دلم فرو ریخت‌.

دستش رو به دیوار کنارم تکیه داد و بیشتر خم شد تو صورتم...

لعنتیِ جذاب....
انگار تازه دوش گرفته بود و چندین تار مویی که رو پیشونیش بود به تنهایی میتونست هر زنی رو جذب خودش کنه.

اصلا دست خودم نبود که نگام از صورتش به عضله های پهن سینش و سیکس پک های پدر درارش افتاد.

همه اینا با پوست برنزه و یکدستش تیر خلاص رو میزد و باید اعتراف کنم که خدا برای خلقت این مردک نهایت حوصله و خلاقیت رو بکار برده بود‌.

_نه به اون جیغ زدن و رو گرفتنت نه به این نگاهِ گرسنه و هیزت...


#نفس_گرم
#پارت۳۵۴

ادامه مهمونی اتفاق به خصوصی نیفتاد و داریوش حرفِ خاصی نزد...

انگار امشب صرفا به این خاطر اینجا اومده بود تا منو تهدید کنه و تو لفافه بگه که اگه بهش برگردم منو میبخشه...

وگرنه به طور کل نابودم میکنه!

با حال داغون و خرابی مشغول پاک کردن گریمم بودم.
شیرپاکن رو با حرص رو صورتم مالیدم و در اخر با شستن همه اون آرایش های سنگین و در آوردن لنزهای رو اعصاب ، بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم.

سرهمی مشکی رنگم رو از تن خارج کردم و ست  دورس و شلوار خرگوشیم رو پوشیدم.

موهای بلندم رو گیس کردم و به سمت اتاق شاهان رفتم.

باید باهاش مشورت میکردم.
حالا و تو این موقعیت مغز من تشخیص نمیداد که چه راهی درسته و چه راهی غلط؟

اصلا راه نجاتی هست یا من الکی دارم دست و پا میزنم؟!

تقه ای به در زدم و پس از اجازه ورودش پا به سوییت بشدت جذابش شدم.

نگام رو از در و دیوار گرفتم و با دیدن شاهان ناخوداگاه هین بلندی کشیدم؛

شاهان که تا اون لحظه سرش تو لپ تاپ بود با صدای جیغ خفیف من اخم آلود سر بلند کرد و توپید:

_چیه؟!
مگه جن دیدی تو؟

دیدن بالا تنه لختش و اون عضله های پیچیده تنش حرارت بدنم رو بالا برده بود و عرق شرم بود که ازم چکه میکرد.


#نفس_گرم
#پارت۳۵۳

بی نفس تو جام ایستاده و خیره به دیوار روبروم بودم...

داریوش پس از تهدیدی که غیرمستقیم بهم کرد دوباره به جمع بقیه برگشت ولی من توان تکون خوردن از جام رو نداشتم.

الان باید چیکار میکردم؟!
چطور هم به هدفم میرسیدم و هم از گزندِ داریوش سالم میموندم؟

من به خوبی میدونستم که اون حرفش باد هوا نیست و اگه بخواد کاری بکنه حتما انجام میده.

کلافه موهام رو چنگ زدم و کشیدم.

_لعنت بهت عوضی!
لعنت...

_نفس!

سریع به عقب چرخیدم و شاهان رو تو دو قدمیم دیدم‌‌.

_ب..بله؟!

نگاه دقیق و موشکافانش رو تو کل اجزای صورتم چرخوند و گفت:

_چیزی شده؟!
داریوش چی بهت گفت؟

نمیدونستم گفتنش الان و تو شرایطی که هنوز مهمونی تموم نشده بود درسته یا نه..

_بعدا بهت میگم...فعلا بریم تا مشکوک نشده!

_اگه چیزی هست همین الان بهم بگو!

تند تند سرم رو به چپ و راست تکون دادم و هول شده گفتم:

_نه...نه‌...الان وقتش نیس.
بعدا مفصل باهات صحبت میکنم...قول!

نگاهش رو به دستای لرزونم دوخت و با تردید سری تکون داد.
بازوش رو به سمتم گرفت؛
پرسشی نگاهش کردم که جدی گفت:

_ناسلامتی ما پارتنریم یکم عادی رفتار کنی بد نیس!


پارت های جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۵۲

دست های لرزونم رو پشت سرم بردم و پلکای گشاد شدم رو به زمین دوختم.

اگه تا الان ذره ای شک داشتم اما الان مطمئن بودم که اون همه چیو فهمیده بود.

داریوش منو شناخته بود.

متاسفانه تو همون دیدار اول بهم مشکوک شد و من باید میفهمیدم که اون تیز تر از این حرفاست که با یه گریم بشه گولش زد.

اما حالا که با وجود آگاهی به خیلی چیزا بازم سعی داشت باهام بازی کنه منم همین کارو میکردم...

پس برخلاف وجود سراسر ترس و اضطرابم  سعی کردم لبخند بااعتماد بنفسی بزنم و خیره بهش بگم:

_از اینکه من شما رو یاد عشق سابقتون میندازم واقعا متاسفم!
اصلا دوست ندارم تو این دیدار هایی که باهم داریم باعث پریشونی و حال بدتون بشم.
من واقعا نمیدونم راجب کی صحبت میکنین ولی حتما اون دختر لایق شما نبوده...

خودمم از حرفی که زدم عقم گرفت.

هه لایق؟!!
حتی بدترین و آشغال ترین دختر دنیا هم از یه مرد جانی و تبهکار سرتر و لایق تر بود.

انگار داریوش از این بلبل زبونیم خوشش اومده بود و نگاهش جوری بود که انگار به سرگرمی مورد علاقش نگاه میکرد.

_نه فرشته جان اینطوری نگو راجبش...
من لایقش نبودم حتما که حالا به جای من کنار یه نفر دیگه ایستاده و یه نفر دیگه رو تو زندگیش آورده.

مکثی کرد و سرش رو پایین تر آورد و درست مماس با گوشم پچ زد:

_ولی آخرش یا تنگِ بغلِ خودمه...
یا قبرستون!!


#نفس_گرم
#پارت۳۵۱

تپش های قلبم رو تو دهنم حس میکردم.
دستام به وضوح میلرزید و پاهام توان ایستادن و استوار موندن رو دیگه نداشت.

این مرد واقعا یه حروم زاده بود...
کسی که با وجود دخترای جور وا جور دور و برش بازم چشمش دنبال من بود.

و من به خوبی میدونستم که اون عاشق نبود؛
اون اصلا قلبی نداشت که بخواد به کسی ببخشه...

_چ...چی میگین؟!
منظورتونو م..متوجه نمیشم!

همون اندک فاصله بینمون رو هم از بین برد و با نگاهی که تمام تنم رو وجب میزد گفت:

_متوجه میشی!
اما ترجیح میدی که متوجه نشی...

دستش رو بالا آورد و به شال رو سرم رسوند:

_میدونی من اگه چیزی بخوام و بدست نیارم چیکار میکنم؟

لحن خونسردش بشدت ترسناک بود؛
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به هرجایی نگاه کنم جز چشمای وهم انگیزش...

_نابودش میکنم!

چشمام گرد شد و ناخواسته سر بلند کردم به نگاه آبیش چشم دوختم.

_ولی اگه بخواد میتونم یه فرصت دیگه بهش بدم...
میدونی فرشته جان من همیشه اینقدر سخاوتمند نیستم.

سعی کردم به خودم مسلط بشم و ترس نگاهم رو مخفی ‌کنم:

_درسته...ولی چرا دارین اینا رو به من میگین آقا داریوش؟!

دستش رو به جیب شلوارش رسوند و با یه لبخند یه وری گفت:

_شاید چون اینجوری فکر میکنم با خودِ نفس حرف زدم


#نفس_گرم
#پارت۳۵۰

داریوش نیم نگاهی به من کرد و سپس رو به شاهان گفت:

_نمیدونم...شایدم با همتون!

دیگه نمیتونستم فضایی که داریوش توش نفس میکشه و با نگاهش قورتم میده رو تحمل کنم.

از جا بلند شدم و با گفتن ببخشیدی به سمت سرویس طبقه پایین رفتم.

خیره به تصویر ناآشنام تو آینه سرویس آبی به صورتم زدم تا رنگ پریدگیم از بین بره‌.

هنوزم برام سخت و نفس گیر بود زل زدن تو چشمایی که کابوس هر شبم بود.
حتی با وجود حسِ امنیتی که از وجود شاهان کنارم میگرفتم اما یک لحظه دیدن آبی های مرموز و ترسناک داریوش کافی بود تا همه ارگان های بدنم بهم بریزه و تمام تنم به لرزه در بیاد.

چند مشت آب دیگه به صورتم زدم و تو دلم خداروشکر کردم که لوازم آرایشی استفاده شده مهتاب همگی ضد آب بود.

کمی که حالم جا اومد صورتم رو با دستمال خشک کردم و پس از کشیدن چند نفس عمیق دستگیره در رو پایین کشیدم.

و ای کاش اینکارو نمیکردم...

دیدنِ یهویی داریوش که دست به سینه به دیوار روبرو تکیه داد بود و منتظر خروج من بود نفس رو تو سینم حبس کرد و قلبم رو از تپیدن وا داشت.

همینطور هنگ کرده تو درگاه سرویس ایستاده بودم و عین سکته ای ها به داریوش زل زل نگاه میکردم.

_بهت گفته بودم شبیه عشقمی نه؟!

تکیش رو از دیوار برداشت و یه قدم بهم نزدیک شد:

_اونقدر شبیهشی که گاهی وقتا فکر میکنم خودشی و دلم میخواد بغلت کنم ببوسمت و در آخر این معاشقه تبدیل بشه به یه رابطه هات و خشن...


#نفس_گرم
#پارت۳۴۹

قیافه هممون بشدت دیدنی شده بود‌.
اینکه داریوش با این صراحت و وقاحت تمام همچین حرفی بزنه حقیقتا جای تعجب داشت‌.

من که لال شده بودم و توان جواب دادن بهش رو نداشتم؛
مخصوصا که وقتی اینطور آبی های مرموزش بهم خیره بود.

اما این شاهان بود که پا روی پا انداخت و گفت:

_یادم نمیاد راجب این موضوع باهات صحبت کرده باشم!

داریوش تک خنده ای زد:

_اوه شاهان سخت نگیر...لازم نیس حتما تو بهم چیزی بگی!
باید بدونی که هیچ اتفاقی ازم پنهون نمیمونه...

خیره به دوئل نگاه هاشون آب دهنم رو قورت دادم.
این حرفش بدجور دوپهلو بود...
اینکه هیچ اتفاقی ازش پنهون نمیمونه یعنی همه چیو راجب من و نقشه هام میدونست؟!

اگه میدونست پس چرا تظاهر به ندونستن می کرد و مثل ما نقش بازی می کرد؟!

_آره درسته...همینم از داریوش خانِ بزرگ انتظار میره!!

این جمله نیما بود که سعی داشت فضا رو دوستانه نگه داره و اختلاف ها پوشیده و پنهان بمونه...

_به هرحال خوشحالم که حالتون خوبه!
و توصیه می کنم که از این به بعد بیشتر مراقب باشین؛
چون شواهد اینو میگه که پشت این ماجرا آدم خطرناکیه و دشمنی زیادی داره.

مردکِ عوضی...
فقط همین کم بود که به وضوح و مستقیم تهدیدمون هم کنه.

همه سکوت کرده بودیم ، حتی پری هم گیج و منگ بود و نمیدونست ماجرا از چه قراره.

اما این شاهان بود که سکوت یهویی جمع رو شکست:

_مسئله اینجاست که ما نفهمیدیم با کی دشمنی داره.
با من؟...یا نیما؟


#نفس_گرم
#پارت۳۴۸

خندم رو قورت دادم و کنار شاهان نشستم.
پری هم با اعتماد به نفس کاذبی که بعد از عوض کردن لباسش بدست آورده بود با نیما و غزل سلام و احوال پرسی مختصری کرد.

همش نگاهم به شاهان بود تا ببینم که بعد از دیدن پری چه عکس العملی از خودش نشون میده.

اما نگاه شاهان خیلی معمولی تر از اونی بود که فکرش رو میکردم.
نگاهش حتی سه ثانیه هم طول نکشید و انگار عادی ترین تصویر ممکن رو دیده بود.

یعنی این هیکل مثلا سکسی پری اصلا توجهش رو جلب نکرد؟!
حتی من که دختر بودم با دیدن چاک سینش ناخوداگاه خیرش میشدم اما مثل اینکه شاهان چشم و دلش سیرتر از این حرفا بود.

از این کارش کیلو کیلو قند تو دلم آب شد و نتیجش شد لبخند ملایمی رو لب هام...

_فرشته جان به چی لبخند میزنی؟
مثل اینکه خیلی حال و احوالت خوبه مگه نه؟

چشمکی که ضمیمه حرفاش کرد باعث شد از اون حال و هوا بیام بیرون و به یاد بیارم مقابل کی نشستم؟

کسی که همه کار خلافی انجام میده و رحمی تو کارش نیست.

کسی که دوستم رو فریب داد و در اخر کشت؛

_آره خداروشکر حالم خوبه!

نگاهش خیره و لبخندش مصنوعی تر از هر وقت دیگه ای بود وقتی که گفت:

_خوشحالم که خوبی!
بعد از اون ماجرای شمال و سوءقصدی که بهتون شد واقعا نگران بودم...


#نفس_گرم
#پارت۳۴۷

پشت چشمی برام نازک کرد و وارد همون اتاق شد.

از ورودش به اتاق ده دقیقه ای میگذشت و هر لحظه کلافه تر از قبل میشدم.

لحظه آخر که طاقتم طاق شد خواستم وارد اتاق بشم که خودش با کلی قر و فر تشریفشو آورد.

اما چه بیرون اومدنی؟!
از دیدنش تو اون لباس شب فوق العاده باز رسما دهنم باز موند!!
البته بیشتر به لباس خواب نزدیک بود تا لباس شبِ مناسب یه مهمونی ساده...

نگاه متعجب و دهن باز موندم رو که دید خیلی ریلکس پرسید:

_اتفاقی افتاده فرشته جون؟!

اتفاق که نه عزیزم فقط با لباس خواب سکسی اومدی مهمونی...
اما دهنم رو کامل بستم و سعی کردم عادی رفتار کنم:

_نه هیچی...بریم دیگه!

سری تکون داد و جلوتر از من حرکت کرد.
از پشت سر وضعیت خیلی وخیم تر بود و رسما باسنش باهات حرف میزد.

و مطمئن بودم اگه ذره ای خم میشد تمام دار و ندارش میریخت بیرون!

نفس هام خشمگین شده بود و خون خونم رو میخورد.
اون چطور به خودش اجازه داده بود اینجا و مقابل شاهان و نیما این نیم متر پارچه رو بپوشه؟

درسته که شاهان یا نیما هیچ نسبتی باهام نداشتن اما از اینکه یه زن اینطور خودش رو به نمایش بذاره تا توجه جنس مذکر رو به خودش جلب کنه متنفر بودم.

وارد سالن شدیم و همون طور که حدس زده بودم غزل و نیما هم به جمعمون اضافه شده بودن.

غزل که رو به روی ما و کنار نیما نشسته بود اولین نفر چشمش به پری خورد و آب میوه ای که داشت میخورد تو گلوش پرید.

از عکس العمل غزل حسابی خندم گرفت و از اون جالب تر قیافه نیما بود که با دیدن پری شبیه علامت تعجب شده بود.


#نفس_گرم
#پارت۳۴۶

از این لحن بشدت مصنوعی و فیکش که سعی داشت صداش رو لوس و بچگونه کنه چندشم شد و با صورت درهم به قیافش نگاه کردم.

داریوش بلند خندید:

_اوه پیشیم حوصلش سر رفته؟
چرا با فرشته نمیری لباستو عوض کنی و کمی صحبت های زنونه کنین باهم؟

بودن کنار پری حتی برای چند ثانیه هم برام سخت بود چه برسه به هم صحبتی باهاش...

پری نیم نگاه ناراضی بهم انداخت و در آخر مطیع از جا بلند شد:

_فرشته جون کجا میتونم لباسمو عوض کنم؟

با اکراه از جا بلند شدم:

_از این طرف لطفا...
با اجازتون!!

از سالن که خارج شدیم یه راست به سمت اتاق مهمان که تو همون راهرو کنار آشپزخونه بود رفتم.

در اتاق رو باز کردم که گفت:

_اینجا اتاق تو و شاهان؟

چشمام گرد شد:

_نه چطور مگه؟!

نگاهی به سرتاپام انداخت و سعی کرد لبخند بزنه:

_کنجکاوم اتاق مشترکتون رو ببینم!

انگار یه کاسه ای زیر نیم کاسش بود...وگرنه چرا باید اتاق مثلا مشترک ما رو ببینه؟!

سعی کردم خیلی مودبانه درخواستش رو رد کنم پس لبخندی زدم:

_متاسفم عزیزم!
شاهان خیلی حساس که کسی وارد فضای خصوصیمون نشه.
حتی خدمتکارا هم اتاق ما رو به چشم ندیدن!


دوستان عزیز عذر میخوام بابت تاخیر🙏🌹
این مدت درگیر بودم و بخاطر مشکل یکی از عزیزام کلا بیمارستان بودم🤦‍♀️
امروز خداروشکر مشکل حل شد و در خدمتتون هستم💗🌼
مرسی از درکتون🌸💖


پارت جدید❤👆🏻

878 0 0 11 14
20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.