ࡅ࣪ߺܦ߭ࡑ‌‌ ࡏަܝ‌ܩܢ‌‌️️🔥


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


عشق یعنی یه نفس عمیق در هوای تو🫀🫂
پارت گذاری به صورت روزانه(به جز روزهای تعطیل)
❌کپی پیگرد قانونی دارد❌

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


دوپارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۷۵

غزل نیشش رو بیشتر باز کرد؛
نگاهی به نیما که دست به جیب کنار در ورودی ایستاده بود انداخت‌.

نیما پلکاش رو باز و بسته کرد و غزل دوباره خیره به من با صدایی که حسابی ذوق زده بود گفت:

_نیما ازم خواستگاری کرد!

چند لحظه فقط نگاهش کردم...
واقعا امشب عجب شبی بود...هر لحظش با یه اتفاق و خبر جدیدی روبرو میشدم.

_واقعا؟

_آره دیوونه...نمیدونی چقد خوشحالم!

هنوز چیزی نگفته بودم که نیما با همون لحن شوخ همیشگیش گفت:

_اگه میدونستم اینقد ذوق زده میشی زودتر میگرفتمت!

صدای خندم بلند شد؛
واقعا زوج جالبی میشدن و مهم تر از همه نیما یه کیس عالی بود برای غزل...

غزلی که خونواده ای نداشت و تو زندگی کم سختی نکشیده بود.
حالا نیما میتونست جای همه نداشته های زندگیش رو پرکنه و تکیه گاه محکمی براش باش.

غزل رو به آغوش کشیدم و محکم تو بغلم فشردم.
اونقدر از خوشحالی خواهرم خوشحال شدم که ماجرای دوربینا و سرزنش های شاهان از یادم رفت.

_مبارک باش عزیزدلم!
ایشالا به پای هم فسیل شین...

_مرسی نفس خانوم...ایشالا یه نفر دیگه هم مثل من از راه بدر شد و گرفتت!

خندیدم و گفتم:

_همین که غزل تو رو از راه بدر کرد کافیه!


#نفس_گرم
#پارت۳۷۴

_خب حالا با دوربینا چیکار کنیم؟

دست به سینه جواب داد:

_هیچی...دوربینا همون جا میمونه!
اون نباید بفهمه که ما از این ماجرا بویی بردیم.

درسته...حالا که جرئت کرده دست به همچین کار کثیفی بزنه ما نباید چیزی بروز میدادیم.

هردو سکوت کرده بودیم.
شرایط واقعا پیچیده شده بود و پیش بینی اینکه اخر این ماجرا چی میشد اصلا غیرممکن بود.

_سعی کن وقتی اون قسمت از خونه رفت و امد میکنی لباست مناسب باش!
فعلا مجبوریم دوربینا رو همونجا بذاریم.

از جا بلند شد و ادامه داد:

_درضمن اتفاق امشبم دیگه نباید تکرار بشه نفس...
نه اختلاط با بادیگاردا نه تنهایی تو حیاط حال و هوا عوض کردن...

خواستم چیزی بگم که دست بالا برد و گفت:

_خودتم میدونی که حق با منه...تکرار این ماجرا رو نبینم دیگه...

خیلی سریع از آشپزخونه بیرون زد و من رو با دنیای فکر و خیال تنها گذاشت.

میز مقابلم رو جمع کردم و با فکری مشغول به سالن رفتم‌.
اونقدر امشب دیتاهای جدید به مغزم وارد شده بود که نیاز به چند ساعت ریلکس کردن و خواب درست درمون داشتم.

به سمت پله ها رفتم که در سالن باز شد و غزل و نیما با چهره ای بشاش و خوش رو وارد شدن.

مثل اینکه دوباره اوضاع بینشون درست شده بود.
لبخندی به غزلِ خوشحال زدم و به سمتش رفتم.

_به به بالاخره دوکفتر عاشق تصمیم گرفتن برگردن خونه!

غزل فوری خودش رو تو بغلم انداخت و کنار گوشم با صدای ذوق زده ای گفت:

_واای نفس...باورم نمیشه!

خنده تو گلویی کردم و غزل رو از خودم جدا کردم.
تو چشماش که برق عجیبی داشت خیره شدم و پرسیدم:

_چرا؟
من که گفتم نیما خوب بلده منت کشی کنه!


#نفس_گرم
#پارت۳۷۳

احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.

اون تو این خونه دوربین کار گذاشته بود؟
پس اون صرفا واسه چهارتا تهدید اینجا نیومده بود.

_چ..چطور ممکنه؟

_کار سختی نیس...حداقل نه برای داریوش!

ذهنم فلش بک زد به اون شب و رفتار عجیب پری...
اون میخواست اتاق مشترک من و داریوش رو ببینه.

یعنی هدف اصلیش اتاق مثلا مشترکِ ما بود؟

_اون شب پری ازم خواست اتاق مشترکمون رو نشونش بدم!

اخم های شاهان تو هم رفت؛
لحظاتی سکوت بینمون ایجاد شد و بعد شاهان با فکی قفل شده غرید:

_حالا میفهمم اون حرومزاده دنبالِ چیه!

_چی؟

_اون لعنتی به رابطه من و تو شک کرده...
از اونجایی که هویت واقعیِ تو رو فهمیده حالا میخواد بدونه که رابطه من و تو واقعیه یا اونم مثل هویتت فیک و الکیه.

تنم لرز برداشت...
تصورشم برام سخت بود...اینکه اون مردک بخواد رابطه من و شاهان رو با چشم ببینه حالمو بهم میزد.
هرچند رابطه ای نبود اما چیزی از پست و عوضی بودن داریوش کم نمیکرد.

_خب از کجا معلوم جای دیگه ای نباش دوربین؟

هنوز اخم به چهره داشت و حتی کمی صورتش به کبودی میزد.

_خونه رو کامل گشتم؛
حتی اتاق تو...

نفس راحتی کشیدم؛
نمیدونم اگه میفهمیدم دوربین تو اتاقم بوده و اون دیدم میزده چه حالی میشدم.


#نفس_گرم
#پارت۳۷۲

بازم قرار بود با داریوش رو به رو بشم.
بازم باید جلوش نقش بازی میکردم.
اما الان یه فرق اساسی با قبلا داشت و اونم این بود که حالا میدونم داریوش کاملا منو شناخته و حتی تهدید هم کرده.

_خب چه زمانی این مهمونیو برگزار میکنی؟
من باید چیکار کنم؟

نگاه آرومش حرفای اون شب رو بهم یادآوری میکرد؛
حرفایی که دروغ نیس اگه بگم باعث شد تمام ترسم بریزه و دیگه اون وحشت سابق رو نداشته باشم‌.

_فعلا نیس...اما الان بهت گفتم که در جریان باشی و یه سری پلن واسه اون شب بچینیم.

_پس مهمونی فقط یه بهونس؟!

سری به تایید تکون داد:

_آره این مهمونی قراره خیلی برامون نتیجه بخش باش.
این بار اگه با دقت به حرفام گوش بدی شک نکن که نصف راهو رفتی.

از تصورش هم لبخند عمیقی رو لبم نشست؛
اینکه نصف راهو بتونم یه شبه طی کنم مثل معجزه میموند برام.

_چطوری؟
من این همه مدت تلاش کردم تا مدرک بدست بیارم اما فقط تونستم از بخشی از جنایتاش مطلع بشم.

_چطوریشو بعدا بهت میگم!

با اینکه حسابی کنجکاو بودم اما دیگه پاپیچ نشدم و سکوت کردم.

_و یه چیزِ دیگه!

_چی؟

_اون شب داریوش به یه قصد و نیت خاصی اینجا اومده بود.

متعجب خیرش بودم که ادامه داد:

_من تو اتاق مهمان و همچنین راهروی اون جا دوتا دوربین پیدا کردم!


#نفس_گرم
#پارت۳۷۱

نگاه چپ چپی به سمتش پرتاب کردم و بی حوصله مقداری پلو و خورشت کشیدم.

قاشق اول رو به دهن بردم و پس از کمی جویدن قورت دادم.
با خوردن همین یک قاشق انگار تازه فهمیدم چقدر گشنم بوده که عین قحطی زده ها بقیه غذام رو هم نوش جان کردم.

غذا که تموم شد سر بلند کردم و با نگاه متعجب و خندون شاهان مواجه شدم؛

_چیزی شده؟!

سعی کرد خندش رو جمع کنه اما خیلی موفق نبود:

_اولین دختری هستی که دیدم اینطوری غذا میخوره!

_چطور میخورم مگه؟

_بدون قر و فر و ادا...

متعجب گفتم:

_مگه واسه غذا خوردنم لازم به همچین کاری هس؟

_نه الان فهمیدم که این سبک راحت و بی شیله پیله چقد جذاب تر میتونه باش!

الان از مدل غذا خوردنم تعریف کرد؟

_خب نگفتی مهمونی واسه چیه؟

_در ظاهر بخاطر همکاری موفق من و داریوش تو ساخت پروژه بزرگمون!

کمی فکر کردم و گفتم:

_مگه قبلا مهمونی نگرفته بودین؟

_درسته...ولی پروژه به مرحله خیلی عالی رسیده و گرفتن یه جشن نسبتا بزرگ کاملا مناسبشه.


#نفس_گرم
#پارت۳۷۰

به بشقاب تمیز جلوم خیره شد و با اخم کمرنگی که رو پیشونیش نشست پرسید:

_تو شام نخوردی؟!

_نه خیلی میل ندارم!

اخمش پررنگ تر شد:

_غذاتو بخور

نگاه سرسری به فسنجون خوش رنگ و لعابم دادم و گفتم:

_واقعا اشتها ندارم!

دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:

_اگه میخوای ادامه حرفامو بشنوی باید غذاتو بخوری!!

اخمام تو هم رفت و اعتراض کردم:

_مگه بچه ام که اینجوری میخوای گولم بزنی؟

خیلی نامحسوس گوشه لبش بالا رفت و نگاهش درخشید:

_آره نگاه به سن و سالت نکن...تو هنوز یه دختر بچه تخصی هستی که همیشه لجبازی میکنی!

چشمام از این درشت تر نمیشد؛
الان این تعریف بود یا تخریب؟

_اونقدر بچه ای که نمیدونی نباید چشاتو اینجوری واسم گرد کنی!

_واا چرا؟!

دیگه از اون نگاه براق و خندون خبری نبود؛
این بار نگاهش خیلی مبهم بود.

بدون توجه به سوالم اشاره به دیس خورشت کرد و دستوری گفت:

_شروع کن!


#نفس_گرم
#پارت۳۶۹

ابروهام رو بالا دادم و گیج پرسیدم:

_دوباره کاری؟!

_قراره یه مهمونی بزرگ بگیرم!

خیلی تابلو بود که قصد نداره جواب سوالم رو بده و با اینکه حسابی کنجکاو بودم اما بیشتر از این پافشاری نکردم.

صندلی روبروش رو بیرون کشیدم و حین نشستن گفتم:

_مهمونی بزرگ واسه چی؟

مقداری فسنجون رو برنجش ریخت و لقمه ای به دهن برد.
کمی لقمه رو جوید و پس از مکث کوتاهی ابرویی بالا داد و گفت:

_نه مث اینکه واقعا یه نیمچه استعداد آشپزی داری!

لبخند مسخره ای زدم و با تمسخر گفتم:

_آره از لبخند رضایت گوشه لبت مشخص که فقط یه نیمچه استعداد کوچولو دارم!

لبخندش رو پنهون نکرد:

_آره مثلا واسه وقتایی که از گشنگی میخای بمیری و چاره ای نداری... دستپخت تو گزینه کاملا مناسبیه!!

حرصی نگاهش کردم و گفتم:

_حالا که اینطوره نخور...مجبور که نیستی!

_مجبورم دیگه...حسابی گرسنمه!

پرحرص بهش خیره شدم که چطور با اشتها غذا میخورد و به روی مبارکش نمیاورد که من اینطور خیرش شدم.

غذاش رو که کامل خورد با دستمال گوشه لبش رو پاک کرد و گفت:

_ممنون بابت غذا...خوشمزه بود!

خیلی عجیب بود که با همین تعریف کوچیک تمام حرص و عصبانیتم از بین رفت؟

_نوش جان...خب قضیه این مهمونی که گفتی چیه؟!


#نفس_گرم
#پارت۳۶۸

چند دقیقه ای میشد که شاهان بعد از اون اولتیماتوم دادنش رفت و من به جای خالیش نگاه میکردم.

نمیدونم چرا اینقدر نسبت به این اتفاق واکنش نشون داد اما یه حسی بهم میگفت همه این حساسیتاش پشتش یه دلیل بود.

دلیلی که نمیدونستم چیه اما خیلی رو رفتارش تاثیر میذاشت.

غذای گرم شده رو تو دیس و خورشت خوری ریختم و میز غذا رو چیدم.

بعد از اتمام کارم نگاه کلی به میز انداختم که حسابی با سلیقه چیده بودم.
باید میرفتم و شاهان رو هم صدا میزدم تا غذا بخوره اما بعد صحبت هایی که بینمون شد تردید داشتم.

هنوز تو گیر و دار رفتن یا نرفتم بودم که خوشبختانه سر و کله خودش پیدا شد؛

لباس های بیرونش رو عوض کرده بود و تیشرت و شلوار ست سورمه ای رنگی به تن کرده بود.

_نه مثه اینکه یه چیزایی بلدی!

سعی کردم مثل منگولا با نگاهم قورتش ندم و جواب در خوری بهش بدم:

_قرار نیس که همه استعداد هام رو واسه تو رو کنم!

پشت میز نشست و مقداری سالاد کشید:

_آها اون وقت واسه کی قراره رو کنی؟

بادی به غبغب دادم و با اعتماد بنفس گفتم:

_واسه آقامون!

نگاه عجیب غریبی بهم انداخت و چنگال تو سالادش فرو کرد.

همزمان لبخند مرموزی زد و زیر لب جوری که اصلا واضح نبود گفت:

_اینجوری دوباره کاری میشه که...


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۶۷

دوست داشتم تمام حرفاش رو انکار کنم و بگم چرت و پرت میگه اما وقتی از این زاویه بهش فکر میکردم میدیدم که واقعا حق با اونه...

من نباید اینطور بی احتیاطی میکردم...اون هم زمانی که تو خونه تنها بودم.

اما بازم نمیتونستم به زبون بیارم که اشتباه کردم.
دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
هرچند که از جاش تکون نخورد اما دستش از روی کابینت پشت سرم برداشته شد.

_اره درست میگی...مرد جماعت همین قدر وحشی و ترسناک.
که نمیشه باهاش یه جا تنها موند...حرف زد...خندید

_آره خطرناک ترین چیز تو دنیا همین موجودات نفرت انگیزن...که همه چیشون تو اون پایین تنشون خلاصه میشه و فکر و ذکرشون سیر کردن همونجاس...

نگام رو به کراوات شل شده و یقه ای که کمی باز شده بود دادم و آروم گفتم:

_این مردایی که میگی شامل خودتم میشن!

فکر کردم با این حرفم حسابی عصبیش میکنم؛
جوری که انگار فحشش داده باشم اما حرفی که زد حسابی غافلگیرم کرد...

_آره درسته!
منم مَردم و اتفاقا خوی و غریزه مردونگیمم حسابی بالاس...
پس بترس نفس...از این موجودای پست و خطرناک بترس!

واقعا هم داشتم میترسم...
حرفاش خیلی برام عجیب بود و عجیب تر اینکه اصلا دوست نداشتم تیکه اخرشو باور کنم.

شاید این نقطه ضعف و یا سادگی من بود اما من به شاهان اعتماد داشتم.
نمیدونم دقیقا از چه زمانی ولی حسی که بهش داشتم فقط امنیت بود و بس...

_حتی تو؟!

_حتی من!

مکث کرد؛
نگاهش رو به چشمام دوخت و ادامه داد:

_ولی به یه دلیل میتونی بهم اعتماد کنی!

_چه دلیلی؟

_من هیچ وقت کسیو بزور بدست نمیارم؛
مطمئن باش!!


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۳۶۶

متعجب به این همه خشم و غضبش خیره شدم.
دلیل این برافروختگی چی بود؟
فقط بخاطر یه صحبت ساده با کمیل؟

_چرا چرت و پرت میگی؟
ما کلا دوجمله هم حرف نزدیم باهم...

گره کرواتش رو با حرکت سریعی شل کرد و گفت:

_درست صحبت کن!
بفهم چی میگی نفس...بفهم چیکار میکنی!

دیگه واقعا داشت عصبیم میکرد:

_چی گفتم مگه؟
چیکار کردم که طلبکارمی؟!

_تو حواست هس تو چه موقعیتی؟
برای چی وقتی تو این خونه تک و تنهایی بلند میشی میری بیرون بین یه مشت نره غول؟

صداش بلندتر شد و رسما داد زد:

_بیرون میری که هیچ میشینی باهاشون گل میگی گل میشنوی؟

انگار فکر کرده بود هرچی بیشتر داد بزنه و صداشو بالا ببره من قرار یه گوشه وایسم و نگاش کنم فقط...

منم صدامو انداختم پس سرم و بلندتر از خودش گفتم:

_تو مغزت مشکل داره...من فقط یه صحبت ساده کردم با کمیل.
بعدشم مگه همه اینا واسه محافظت از ما اینجا نیستن؟
یعنی من باید زندانی بشم تو خونه آررره؟

پوزخندی زد و گفت:

_کمیل؟
مثل اینکه تو همون دو جمله اینقد صمیمی شدین که با اسم کوچیک صداش کنی!

کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و خواستم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و مانع صحبتم شد؛

_تو واقعا احمقی یا خودتو زدی به احمقی؟!

حرصی نگاش کردم که با لحن آرومتری گفت:

_مگه کم تو موقعیتای خطرناک قرار گرفتی؟
تو بعد این همه مدت هنوز نمیدونی که اون بادیگاردا قبل اینکه بادیگارد باشن مَردن؟
که اونا هم مثل هر جنس نر دیگه ای غریزه و مردونگی دارن؟


#نفس_گرم
#پارت۳۶۵

با دیدن شاهان ناخوداگاه از جا بلند شدم.
کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و مشخص بود که تازه از سرکار برگشته...

نیم نگاهی به کمیل انداختم که دستپاچه کناری ایستاد و سریع سلام کرد.

_هیچی اومدم هوا بخورم!

شاهان نگاه عمیقی به کمیل انداخت و اما خطاب به من گفت:

_برو داخل...هوا سرده!

_نه اتفاقا خیلی هوا خوبه که...

هنوز حرفم تموم نشده بود که فوری سرش به طرفم چرخید و نگاه نافذ و پرابهتشو تو چشمام فرو کرد.

_باش میرم...چرا میخای بزنی؟

اخم هاش بدجور توهم رفت.
انگار اتفاقی افتاده بود که اینطور توپش پر بود و میخواست درسته قورتت بده.

سری برای کمیل که عین میت رنگش پریده بود تکون دادم و به داخل رفتم.

به سمت آشپزخونه رفتم و فسنجونی که امروز با کمک حلیمه خانوم درست کردمو رو گاز گذاشتم تا گرم بشه.

_اه پسره ایکبیری...نذاشت دو دیقه اختلاط کنیما...
حالا یه بار خواستیم یه هوایی بخوریم...

_که نذاشتم اختلاط کنی آره؟!

هینی از ترس کشیدم و به عقب چرخیدم؛
قامت بلندش درست تو یه قدمیم بود و امان از اون نگاه خشمگین و سگ دارش...

دستمو رو قلبم گذاشتم و ترسیده گفتم:

_واای...سکته کردم
چرا همیشه آدمو غافلگیر میکنی...خیلی دلت میخاد بیفتم رو دستت؟!

بی توجه به همه نطق کردنام از لای دندونای کلید شدش گفت:

_بیرون چیکار میکردی؟
اون پسره چی میگفت که نیشت تا بنا گوشت باز بود؟!!


#نفس_گرم
#پارت۳۶۴

وارد حیاط درندشت و زیبای خونه شدم.
خیلی فضای دلچسبی داشت و جون میداد برای کباب کردن تو باربیکیو و دورهمیِ شبانه دوستانه.‌‌..

چراغ های پایه بلند و ریسه های رنگی دور درخت ها همه جا رو روشن کرده بود.

دست به جیب سمت تاب دونفره رفتم و روش نشستم.
دوبادیگارد نزدیک در حیاط بودن و دوتای دیگه کنار ورودی سالن...

بیخیال دید زدن نگهبان ها به آسمون شب خیره شدم که انگار امشب ابری بود و خبری از ماه و ستاره نبود.

اونقدر به آسمون تیره رنگ نگاه کردم و نقشه گیر انداختن داریوش رو کشیدم که گردنم تیر کشید.

_خدا لعنتت کنه داریوش که همیشه مایه عذابی!

_بیرون هوا سرده خانم...لطفا برید داخل!

متعجب به مرد جوون مقابلم خیره شدم؛
قد نسبتا بلند و هیکل باشگاهی داشت و مشخص بود که حسابی ورزش میکنه.

_نه هوا خوبه هنوز اونقدر سرد نشده!

_ببخشید اینو میپرسم ولی میشه بگین شما چه نسبتی با آقا شاهان دارین؟!

ابروهام بالا پرید و متعجب نگاهش کردم که لبخند دستپاچه ای زد و ادامه داد:

_لطفا منو ببخشید قصدم فضولی نبود فقط میخواستم بدونم دلیل حساسیت های آقا راجب شما چیه!

با اینکه قانع نشدم ولی چیزی نگفتم...بنظر پسر بدی نمیومد و حتی انگار یکم ساده هم بود.

_نمیتونم جواب بدم...بهتره از خودش بپرسی!

این بار هم خندید و گفت:

_مگه جرئت دارم از ایشون بپرسم؟

من هم خندم گرفته بود:

_خیلی بدعنقه میدونم چی میگی!
راستی اسمت چیه؟

_کمیل

لبخندم رو عمق بخشیدم و گفتم:

_منم که میشناسی نفسم...مرسی که به خوبی به وظیفت عمل میکنی و مراقبی!

خواست جوابی بهم بده که قبل از اون صدای شاهان و متعاقبش قامت بلندش بود که تو دیدرسم قرار گرفت.

_تو اینجا چیکار میکنی؟!


پارت جدید❤👆🏻

769 0 0 11 16

#نفس_گرم
#پارت۳۶۳

ساعت هشت شب بود و به جز من و حلیمه خانوم کسی تو خونه نبود.

شاهان رو که از دیروز ندیده بودم و غزل هم که از ظهر با نیما بیرون رفتن و تا حالا برنگشته بودن.

حسابی حوصلم سر رفته بود؛
اینجا هم چیزی نداشتم که خودم رو باهاش سرگرم کنم‌.

از صبح که بیدار شدم کنار حلیمه جون وایسادم و کمی آشپزی کردم.
اما حالا دیگه هیچ کاری به ذهنم نمیرسید.
پس بهتر بود یکم اطرافو میگشتم و به نقشه هام فکر میکردم.

کلاه هودیو رو سرم گذاشتم و به طبقه پایین رفتم.

به محض ورودم به سالن اصلی با حلیمه خانوم روبه رو شدم که کیف به بغل و آماده کنار کانتر آشپزخونه ایستاده بود.

_میخای بری حلیمه خانوم؟!

حلیمه دستی به روسریش کشید و با خجالت گفت:

_شرمنده نفس خانوم از خونه زنگ زدن مثل اینکه دخترم مریض شده باید زودتر برم.
ولی اگه شما بخواین میمونم میترسم تنهاتون بذارم.

لبخندی به این نگرانیش زدم و با اطمینان گفتم:

_نه عزیزم برو به بچت برس... اینجا پر از نگهبان من چیزیم نمیشه!

_آخه آقا تاکید کردن همیشه بعد ورودشون برم خونه مگه اینکه خودشونو در جریان بذارم.

_لازم نیس بهش بگین...شما برو بچت واجب تره!
فقط مشکل خاصی که نیس؟!
کمک میخواین؟

_نه..نه...فقط یه سرماخوردگی سادس!
پس مطمئنین من برم مشکلی پیش نمیاد؟

به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و به طرف در ورودی بردمش.

_نه خیالت راحت...برو پیش بچت...اگه کمکی چیزی هم لازم داشتی حتما بهم خبر بده هاا یه وقت تو رودروایسی و این حرفا نیفتی بخوای حرفی نزنی!

حلیمه خانوم نگاه پرتردیدی بهم انداخت و سپس بعد از سفارش های زیاد مبنی بر اینکه حتما شام بخورم و در ورودی رو قفل کنم از خونه بیرون زد.


#نفس_گرم
#پارت۳۶۲

کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه بلند بالایی کشیدم؛

_ساعت خواب نفس خانوم!

چشمام رو مالیدم و گیج و ویج به غزلی خیره شدم که جلوی آینه مشغول آرایش کردن بود.

_اووه میتونم بپرسم دلیل این آرا ویرا کردنت چیه؟
نکنه خبریه کلک؟

غزل که مشغول زدن سایه محوی پشت پلکاش بود گفت:

_آره قرار ناهار داریم!

لبخند شیطونی رو لبم نقش بست؛
بالاخره بعد از سه روز تلاش های مداوم نیما و البته کمک های من جواب داد و این رفیق ما از خر شیطون اومد پایین و تموم کرد ناز و اداشو‌...

_پس بالاخره از خر شیطون اومدی پایین!

از تو آینه چشم غره ای بهم رفت:

_حق نداشتم؟!
تو جای من بودی همین کارو نمیکردی؟

سرم رو خاروندم و متفکر گفتم:

_نمیدونم...شاید اگه من بودم میکشتمش و تیکه تیکش میکردم و هر تیکشو جلوی...

_اه ببند بابا حالمو بهم زدی!!

لبخند دندون نمایی زدم و به طرفش رفتم:

_حق داشتی عصبانی بشی...حق داشتی چند روز باهاش قهر کنی!
ولی وقتی نیما خودشو پاره کرد تا بهت بفهمونه که فقط تویی که تو قلبشی و اونا همه واسه گذشتش بوده؛
حالا نوبت توعه که واسه عشق بینتون یه قدم برداری با بخششت.

غزل به سمتم چرخید و با تردید گفت:

_میترسم نفس...منو تو از بچگی بدون هیچ کس و هیچ پشتوانه ای بزرگ شدیم.
همش میگم نکنه بعدا هم این اتفاق تکرار بشه...نکنه بعد اینکه تب عشقش فروکش کرد بازم بره سمت اون کارا...

دستش رو گرفتم و برای اطمینان دادن بهش آروم فشردم:

_درک میکنم چی میگی!
آینده رو فقط خود خدا میدونه...ولی تو به این فکر کن که نیما واقعا چطور آدمیه؟!
اهل خیانت و دروغ؟
کسی که گذشته مرد آزادی بوده دلیل نمیشه بعدش هم بخواد همون آزادیو داشته باش.
همه چی به ذات طرف بستگی داره!
ببین ذاتش چجوریه!


#نفس_گرم
#پارت۳۶۱

پوزخندی رو لبش شکل گرفت:

_اون دیگه به خودم ربط داره...دنبالِ دلیل و برهان نگرد.

وااا...این چرا یهو سگ اخلاق شد؟
میمرد مگه جوابمو بده!

_خب من باید بدونم دلیل این لطف و مرحمتت چیه جناب!

از جا بلند شد و به سمت تخت رفت.
بی توجه به منی که منتظر نگاهش میکردم دراز کشید و با ریموت کنارش نور اتاق رو کم کرد.

_دیروقت میخوام بخوابم...برو اتاقت!

دیگه داشت رو اعصابم میرفت.
رسماا منو به هیچ جاش حساب نمیکرد.
مردکِ دیلاق!!

پرحرص از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
دستگیره در رو پایین کشیدم اما قبل از خارج شدن از اتاق صدای بمش اومد:

_شاید هم مسیر بودنمون باعث این لطف و مرحمتم شده!

هم مسیر بودنمون؟!!
یعنی شاهان هم دنبال گیر انداختن داریوش بود؟
اما چرا؟
مگه خودش قبلا نگفت شراکتشون رو نمیتونه بهم بزنه و رسما براش مهم نیست که داریوش چه جنایتایی میکنه؟

هزار تا سوال تو سرم شکل گرفته بود و تا خواستم دلیل این حرفش رو بپرسم زودتر از من گفت:

_خیلی به مغزت فشار نیار...برو بیرون درم پشت سرت ببند!!

گیج به سمتش چرخیدم و باز قبل از این که من بخوام چیزی بگم پیشدستی کرد:

_اگه هم دلت نمیخواد بری حرفی نیس...میتونی بمونی همین جا و باهم شبو سحر کنیم!

چشمای هیزش که سرتا پام رو رصد کرد به خودم اومدم و یه پا داشتم دوپا هم قرض کردم و به سرعت از پیش نگاهش فرار کردم.


#نفس_گرم
#پارت۳۶۰

واقعا باورم نمیشد!
حتی فکرشم نمیکردم شاهان همچین گذشته سختی داشته باش.

واقعیتش من همیشه تصور میکردم که اون تو یه خونواده مرفه و بی درد بزرگ شده بود و هیچی از مشکلات زندگی نمیدونست.

_ولی با یه اتفاق ورق برگشت!
یه شبه همه چی عوض شد؛
من از یه پسر ترسو تبدیل شدم به مردی که حالا دیگه احمق و ترسو نبود.
حالا میفهمید دور و برش چه خبره و از این به بعد باید چیکار کنه!
که واسه برنده شدن باید ترسو تو خودت خفه کرد و کشت.

نگاه سرخش رو بهم دوخت؛
نگاهی که گرمای چند دقیقه پیش رو نداشت و حالا از سرما به یخی میزد.

_میدونی چرا اینقد نطق کردم واست؟!

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم که گفت:

_اینارو گفتم که بفهمی پا تو چه مسیری گذاشتی!
که قراره خطرای بزرگی رو به جون بخری و قرار نیس با دوتا تهدید اون حرومی اینطور خودتو ببازی و از ترس بری رو ویبره!

اشارش به لرز دستام بود بعد صحبت ها و رفتن داریوش!
لعنتی انگار چشم عقاب داشت و هیچی از زیر نگاه دقیقش در نمیرفت.

_من تو این مسیر کنارتم!
وقتی من بهت اطمینان میدم توقع دارم اونقدر اعتمادبنفست بالا بره که وقتی اون مردکو دیدی تو عادی ترین حالت ممکنت باشی!

از تمام حرفاش فقط این جمله تو ذهنم موند: من تو این مسیر کنارتم!!

حس خوبی که از این حرفش گرفتم غیرقابل وصف بود.
حس آرامش و امنیتی که بهم میداد عجیب و غریب بود.

_چرا؟!

پرسشی نگام کرد که ادامه دادم:

_چرا کنارمی تو این مسیر پرخطر؟!
دلت برام میسوزه؟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.