❄️ بهشت


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


✺ جهت ارتباط با ادمین و تبادلات با مدیریت کانال بهشت
👇👇
.
@Hmirmohammady.
@Hoseiniimirmohamadi.
.
✺ کانال تخصصیِ داستان‌های کوتاه و داستانک‌های ایران و جهان...
@Best_Stories
https://t.me/+1O1ELxy66AVlZjY0

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


تبادلات فرهنگی تبلور dan repost
💠
بهترین موسیقی‌های بی‌کلام
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @InstruSongs

مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mowllana

دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Ketabnayyab

کافه اندیشه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Q_uote_s

۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @audiopersianlibrary

پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @ghol_done

میوه درمانی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mive_darmani2

خواندنی‌هایی از بزرگان جهان...
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Book_Life

"100"روزه انگلیسی مثل بلبل صحبت کن
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @ENGSADEH

"ناگفته‌های جذب" راز ڪــائنــات
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @JoelO_sten

دانلود 1001 کتاب نایاب و ممنوعه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Noandishaan_Book

ذِکرهاو دُعاهای‌گِره‌گُشا با قُرآن‌کریم مُعجزه‌میکنه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @quran_karim786

بهترین داستان‌های کوتاه جهان...!
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Best_stories

درخواست کتاب و رمان
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @CaffeTakRoman2

"پرانرژی باش و زندگی کن"
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mouje_tahavolezendegi

تمام فایل‌های استاد عباس‌منش
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @taqirebavarfiles

پی‌دی‌اف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @ppdffff

روانشناسی‌کودک و مشاوره‌خانواده دکتر انوشه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @dranushe

ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @SFREDAMHDARD4030

کتاب‌های صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @morgbh

افکـار زنـده _ تمرین مثبت‌اندیشی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Afkarezendeh

تک‌بیت ناب
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @TORFEA

کتابخانه‌ی تلگرام
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @bokhapdf

روانشناس خودت باش دختر
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @sedayepayeaaaab

یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @zabankadelarestan

درخواست کتاب صوتی و pdf
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @EBOOK_4U

با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @family95

بزرگ‌ترین کتابخانه‌ی PDF فارسی و صوتی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @ketabkhaneh2015

انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @learn_english_deeply

قانون‌جذب‌و ارتعاشات‌ثروت(پیشرفت‌انگیزشی)
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @ganunejazb

اینجا اشعار زیبا بخوان
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Best_Poems

چیزای جدید یاد بگیر...
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @atelaateomom

اعتماد به نفس فوق‌العاده فوق‌العاده کامل
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Zehnpooya

تکنیک‌های جادویی برای رهایی از خرافات
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @Kazbabae

و خدایی که به شدت کافیست
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @rahe_aseman

معجزه‌ی سپاسگزاری خداوند
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mojezetaqirebavar

جذاااااب‌ترین  ویدئوهای روانشناسی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @psyshortmovies

موج مثبت ( پناه‌گاه )
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @HavalI_behesht12

کافه تنهایی
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @cafe_tanhaee

بانک کتاب و رمان ممنوعه
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @CaffeTakRoman

کتاب‌هایی که باید بخوانی :
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mylibraries

منبع کتاب‌های رایگان
‏   ⃟ ⃟  ‏━ @mastry_book
»📕


#داستانک
📚
⛏گلنگ را بردار

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی! کلنگت افتاد آن را از زمین بردار. قاضی به مسخره گفت: واقعا اینکه میگویند بهلول دیوانه است صحیح است، آخر (این) قلم است نه کلنگ.
بهلول جواب داد: مردک! تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم می نویسی خانه های مردم را خراب می کنی، تو بگو این قلم است یا کلنگ؟

زندگانی و حکایات بهلول عاقل/ #احمد_مهجوری #صادق_طالبی_مازندرانی

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


" متاسفم خانم بخشی، ما تقریبا یکسالی هست که
همسر شما را نعقیب میکنیم اما دیشب که موفق به دستگیری ایشون شدیم، در بازداشتگاه خودکشی کردن، به حضور شما برای تکمیل صورت جلسه نیاز داریم. " ...

سیما صدای قلبش را نمی شنید، صدای نفسش را هم ... به کمک زنی که کنارش ایس
تاده بود به اتاق خواب رفت تا لباس بپوشد، هنوز منصور آنجا نشسته بود، منتظر جواب سیما بود که بداند " آیا می تواند منصور را ببخشد؟! " ...
پایان.

#امير_معصومي_آمونياك

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


𝐏𝐃𝐅مخفیگاه کتاب dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
تغییر باورها در 60 ثانیه
آغاز فروش دوره تغییر باورها در 60 ثانیه

مژده مژده ❤️❤️ به تمام کسانی که خواهان تغییر هستند...

دوره تغییر باورها در ۶۰ ثانیه به درخواست عزیزان فراهم شد...دوستانی که واقعا خواهان تغییر آنی هستند در زندگیشون حتما این دوره رو تهیه کنند...بدون شک این دوره تحول عظیمی در نظام باورهای شما ایجاد میکند...

آیدی تهیه وخرید این دوره بی نظیر با تخفیف ویژه برای ۲۰نفر برتر 👇
@Hmirmohammady



با گوش دادن به پیام‌های جول اوستین
یکی از برترین سخنرانان انگیزشی جهان
برای ادامه‌ی امیدوارانه و هدفمند زندگی
الهام بگیرید و تلاش و هدف‌گذاری کنید.

➕ به همراه زندگی‌نامه‌ی افراد موفق 💪

📍 @jooolosten_ir
https://t.me/+FWZhIZku5B0yMjhk


داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان_‌کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
#اسفل_السافلین/قسمت پایانی


پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را18 برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی  سیما فشرد.

تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و  سیما پیاده شد، نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش انداخت، نمیتوانست در این فرصت که منصور ازماشین پیاده میشود و به او میرسد، فرارکند! درلحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود!  بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق،به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!

از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!

آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمیکند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میکند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده باقابی باز ورود ممنوع،از تمام سیم خاردارهای تنفر،از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، باحربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!

منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:

" بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:

" فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...

- " عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!

منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...

سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوتش را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:

- " کیه؟! " ...

مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:

"خانم سیما بخشی؟!"

- " بله، خودم هستم. "

" ممکنه تشریف بیارین دم در؟! "

آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی

جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:

" شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟! "

حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد:  - " بله! "

افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید:  " تنهایین؟! "

سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:

" نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:

"ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟! "

- " بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟! "

" بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از این که سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفرم داخل شد، سیما گفت:

- " کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستانک
📚
هیچ

ببین، در تمام مدتی که تو تمام فکرت اینه که چی به دختره بگی و قیافت چطوری بنظر می‌رسه، فقط این یادت باشه، اون الان با تو اومده بیرون! این یعنی دختره وقتی می‌تونسته بهت بگه نه، گفته آره. این یعنی بجای اینکه بزنه تو رو بترکونه، توی ذهنش یه برنامه‌هایی داره که الان باهات اومده بیرون. این یعنی الان وظیفه تو این نیست که خودت رو شبیه اون نشون بدی. الان وظیفه تو اینه که به موقعیتی که برات پیش اومده گند نزنی!


#اندی_تنانت

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
قاچاق شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟" او می گوید: "شن"
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان_کوتاه
📕
" کریسمس 2025 "


شب به تاریکی برآمده، خیابان‌ها چراغانی شده، باد در روزنه‌ها زوزه می‌کشد و دانه‌های برف، هم‌چون واژه‌های تبریک فرو می‌اُفتند.
مردی مسافر می‌کشد. بی‌خانمانی به دنبال سرپناه است. کارگری جنسی اسکناس‌هایش را می‌شمارد. پسر بچه‌ای در انجمادِ دستانش " هااا " می‌کند. زنی در تنهایی‌اش بی‌قرار است. دخترکی ریسه بر کاجِ پلاستیک می‌بندد و سیاست‌مداری کنار شومینه‌اش لم داده است.
پاپ باز هم در نهایتِ آرامش و در اعتلای امنیت، بر بیاضِ پیرامونش، سوار بر مرکبِ ضدِگلوله پیغام می‌دهد:
  "  بس کنید خشونت را... "
کریسمس اما، در میانِ جنگ و خون، بر دو هزار و بیست و پنجمین نسل‌کُشی بشر دست می‌کشد.


✍🏻 #حمید_سلیمانی_رازان

داستان‌های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
توده عکس هایش را باز کردم و جز دست‏هایم هیچ ندیدم.
صدها عکس سیاه و سفید که جز دست‏هایم هیچ نشان نمی‏دادند. دست هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندامم، دست‏هایم که صورتم را لمس می‏کنند، دست‏های تب آلوده ام، دست‏هایم که بوسه می‏فرستند...
دست‏هایی بلند و لاغر با رگ‏هایی چون رودخانه هایی حقیر.
آمبر با درِ بطری بازی می‏کرد، خرده نان‏ها را با دست له می‎کرد.
گفتم: همه اش همین است؟
گفت: مأیوس شدی؟
- نمی‏دانم.
- از دست‏هایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
- این طور فکر می‏کنی؟
با تکان سر تأیید کرد، بوی موهایش به مشامم رسید.
گفتم: و قلبم؟ قلبم چطور؟
لبخند زد و کمی خم شد.
با حالتی تردیدآمیز گفت: قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟
گفتم: باید دید...
دستش را روی دست‏هایم گذاشت، آن‏ها را نگاه کرد، گویی نخستین بار بود دست‏هایم را می‏دید.
گفت: بله باید دید.

#آنا_گاوالدا

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


دختر گفت: تو آدم خوبی هستی، ولی در زندگی "خوب بودن" به هیچ دردی نمی‌خورد!

مرد گفت: مگر خودِ تو خوب نیستی؟

دختر: من؟ نه اصلا!
با همین سن فهمیده‌ام که مردم وقتی می‌خواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه است، می‌گویند "چه آدمِ خوبی است"!

📕 عروسک فرنگی
✍🏻 #آلبا_دسس_پدس


#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
#اسفل_السافلین/قسمت دوم

" انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :

"... توی ماشین به پهلوی من فشار دادی تا سند طلاق رو امضا کنم، تا دسته فرو میکنم توی قلبت، می دونی که بهش می گن دفاع از حریم خصوصی! ... " ... از این راه فرار قانونی ، قدرت پیدا کرد و صداش و برد بالا:

" ... اینم که ثابت نشه، پاک کردن زمین از وجود نحس تو به هر تاوانی می ارزه آشغال کثافت! ..." ...

منصور خسته و متاصل به یادگاری که بعد از پانزده سال زندگی مشترک ، به روی روح و روان سیما به جای گذاشته بود، فکر می کرد. از نظر او هم، حق با سیما بود؛

هشت ماه قبل که ماجرای عقد موقت منصور با بیوه ی شریکش، نزد سیما لو رفت، منصور سعی کرد در قدم اول با تطمیع و خرید طلا و جواهرات و سند زدنِ یک خانه ی ویلایی و دو دربند مغازه در بهترین پاساژ شهر، سیما را راضی کند و دقیقا روزی که سیما مجاب شد برای حفظ آبرو، حضور یک همسر دوم را برای منصور بپذیرد، بیوه ی جوان، زیبا اما مکار، از منصور خواست که بین او و سیما، انتخاب کند و الا تمام دستکاری های حسابداری و مالیاتی منصور را که موفق به یک اخاذی چند هزار میلیاردی از سازمان شده بود را،افشا میکرد و این ... تنها دلیل دادخواست طلاق توافقی بود که از طرف منصور، داده شد اما این بار، سیما بود که زیر بار حرف زور نمی رفت!

منصور ثانیه ثانیه ی روزی که مجبور شد سیما را به بهانه ی مشاوره با یک وکیل به نزدیکی محضر ببرد، به خاطر داشت. رو به روی یک دفتر وکالتِ ناشناس که چند متر با محضر فاصله داشت پارک کرد، فقط یک ساعت فرصت داشت تا سیما را برای امضای برگه های طلاق، راضی کند:

" ببین سیما، قبل از اینکه با وکیل حرفی بزنیم، میخوام بدونی که این زندگی برای من تموم شده است، پس سعی کن در صحبت با وکیل ... " ... دست سیما تا جلوی دهن منصور بالا اومد:

"هیس! بیخود خودت و خسته نکن، من حرفام و زدم، اون زنیکه ی پتیاره این آرزو رو به گور می بره که به جای من، توی شناسنامه ی تو بشینه پس اگه من و آوردی اینجا که با میانبر های قانونی تهدیدم کنی، کور خوندی، تا من به طلاق رضایت ندم تو هیچ گُهــ ... " ... تو دهنی منصور، جمله ی سیما را ناتمام گذاشت. صبر این مرد سر آمده بود، مانده بود بین پتک و سندان، یا باید از شر سیما خلاص می شد و با عقد بیوه ی جوان، آبرو و اعتبار چند ساله اش را می خرید و ثروتی که هنوز نیمی از آن در کشور مانده بود، را حفظ می کرد یا باید همین جا، همین لحظه خود و آرزوهایش را به گور میکرد!
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی میکرد پرونده از روی دست مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
ادامه دارد...

#امير_معصومي_آمونياك

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع (نام نویسنده و کانال)
📚☕️
@best_stories
#داستانک

عنوان داستان:
واکاوی آثار به جای مانده از یک قطعه هندوانه ی پرتاب شده از اتومبیل در گذر یک خانواده ی متمول فرهنگی در ظهر یک روز تابستانی از منطقه ی ملتهب نفت خیز و بحران زده ی حقوق بشر با کودکانی آفتاب سوخته و بی اطلاع از اقتصاد سرسام آور میعانات و ذخایر زیرزمینی به جای مانده از انقراض دایناسورهای غول پیکر سه میلیون سال پیش

داستان:
"کودک تفتیده پوست هندوانه را برداشت و به دندان کشید."

نویسنده: #حمید_سلیمانی_رازان


داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories


#داستانک
📚
📑 شكست در پرونده

بازپرس که در شبي باراني راننـدگي مـي کرد، آهـي کـشيد و
گفت:«هشت زخم کارد، هشت جنازه، سرنخ هـيچ، طـرف کـارش را
دقيق و حرفه اي انجام داده.»
جرم شناس عينكش را پاك کرد و گفت:«بلي، ريزه انـدام، چـپ
دست، عينكي. بتهوون را دوسـت دارد. مـن پـاتوق او را مـيشناسم.»
صداي کشدار ترمز.بازپرس داد زد«کجاست؟»
طرف چاقو را که مي بست، نيشش باز شد:«همين جا.»

#ویلیام_ای_بلاندل


داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌_کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
راهب و روسپي

راھﺒﯽ در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﻣﻌﺒﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد . در ﺧﺎﻧه ی روﺑﺮوﯾﺶ،ﯾﮏ روﺳﭙﯽ اﻗﺎﻣﺖ
داﺷﺖ.
راھﺐ ﮐه ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﺮدان زﯾﺎدی ﺑه آن ﺧﺎﻧه رﻓﺖ و آﻣﺪ دارﻧﺪ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.
زن را ﺳﺮزﻧﺶ ﮐﺮد : ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎر ﮔﻨﺎھﮑﺎری . روز وﺷﺐ ﺑه ﺧﺪا ﺑﯽ اﺣﺘﺮاﻣﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ .
ﭼﺮا دﺳﺖ از اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ؟ ﭼﺮا؟
ﮐﻤﯽ ﺑه زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪ از ﻣﺮﮔﺖ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟

زن ﺑه ﺷﺪت از ﮔﻔﺘه ھﺎی راھﺐ ﺷﺮﻣﻨﺪه ﺷﺪ و از ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺑه درﮔﺎه ﺧﺪا دﻋﺎ ﮐﺮد
و ﺑﺨﺸﺶ ﺧﻮاﺳﺖ .
ھﻤﭽﻨﯿﻦ از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ ﮐه راه ﺗﺎزه ای ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﺑه او ﻧﺸﺎن ﺑﺪھﺪ.
اﻣﺎ راه دﯾﮕﺮی ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮد!

ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ھﻔﺘه ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ،دوﺑﺎره ﺑه روﺳﭙﯽ ﮔﺮی ﭘﺮداﺧﺖ .اﻣﺎ ھﺮ ﺑﺎر از درﮔﺎه ﺧﺪا
آﻣﺮزش ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ...

راهب که از بی تفاوتی زن ﻧﺴﺒﺖ ﺑه اﻧﺪرزش ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮد :
از ﺣﺎﻻ ﺗﺎ روز ﻣﺮگ اﯾﻦ ﮔﻨﺎھﮑﺎر، ﻣﯽ ﺷﻤﺮم ﮐه ﭼﻨﺪ ﻣﺮد وارد آن ﺧﺎﻧه ﺷﺪه اﻧﺪ!

و از آن روز ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﮑﺮد ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐه زﻧﺪﮔﯽ آن روﺳﭙﯽ را زﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮد،
ھﺮ ﻣﺮدی ﮐه وارد ﺧﺎﻧه ﻣﯽ ﺷﺪ،راھﺐ رﯾﮕﯽ در کیسه می انداخت،ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ.

روزی راھﺐ دوﺑﺎره روﺳﭙﯽ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ : اﯾﻦ ﮐﻮه ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟
ھﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ ﺳﻨﮕﮭﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه ﯾﮑﯽ از ﮔﻨﺎھﺎن ﮐﺒﯿﺮه ای اﺳﺖ ﮐه اﻧﺠﺎم داده ای!
آن ھﻢ ﺑﻌﺪ از ھﺸﺪار ﻣﻦ . دوﺑﺎره ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : ﻣﺮاﻗﺐ اﻋﻤﺎﻟﺖ ﺑﺎش!

زن ﺑه ﻟﺮزه اﻓﺘﺎد،ﻓﮭﻤﯿﺪ ﮔﻨﺎھﺎﻧﺶ ﭼﻘﺪر اﻧﺒﺎﺷﺘه ﺷﺪه اﺳﺖ . ﺑه ﺧﺎﻧه ﺑﺮﮔﺸﺖ ،
اﺷﮏ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ رﯾﺨﺖ و دﻋﺎﮐﺮد :
ﭘﺮوردﮔﺎرا!ﮐﯽ رﺣﻤﺖ ﺗﻮ ﻣﺮا از اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﻘﺖ ﺑﺎر آزاد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ؟

ﺧﺪاوﻧﺪ دﻋﺎﯾﺶ را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ . ھﻤﺎن روز،ﻓﺮﺷﺘه ی ﻣﺮگ ﻇﺎھﺮ ﺷﺪ و ﺟﺎن او را ﮔﺮﻓﺖ .
ﻓﺮﺷﺘه ﺑه دﺳﺘﻮر ﺧﺪا،از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻋﺒﻮر ﮐﺮد و ﺟﺎن راھﺐ را ھﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد!

روح روﺳﭙﯽ،ﺑﯽ درﻧﮓ ﺑه ﺑﮭﺸﺖ رﻓﺖ . اﻣﺎ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ،روح راھﺐ را ﺑه دوزخ ﺑﺮدﻧﺪ!

در راه،راھﺐ دﯾﺪ ﮐه ﺑﺮ روﺳﭙﯽ ﭼه ﮔﺬﺷﺘه وﺷِﮑﻮه ﮐﺮد : ﺧﺪاﯾﺎ!اﯾﻦ ﻋﺪاﻟﺖ ﺗﻮﺳﺖ ؟
ﻣﻦ ﮐه ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام رادر ﻓﻘﺮ و اﺧﻼص ﮔﺬراﻧﺪه ام،ﺑه دوزخ ﻣﯽ روم و آن روﺳﭙﯽ که
ﻓﻘﻂ ﮔﻨﺎه ﮐﺮده؛ﺑه ﺑﮭﺸﺖ ﻣﯽ رود ؟

ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﺷﺘه ھﺎ ﭘﺎﺳﺦ داد :ﺗﺼﻤﯿﻤﺎت ﺧﺪاوﻧﺪ ھﻤﻮاره ﻋﺎدﻻﻧه اﺳﺖ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدی ﮐه ﻋﺸﻖ ﺧﺪا ﻓﻘﻂ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻀﻮﻟﯽ در رﻓﺘﺎر دﯾﮕﺮان .
ھﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐه ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ را ﺳﺮﺷﺎر از ﮔﻨﺎه ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدی،اﯾﻦ زن روز
وﺷﺐ دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد . روح او،ﭘﺲ از ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ،ﭼﻨﺎن ﺳﺒﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐه ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ او را
ﺗﺎ ﺑﮭﺸﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯾﻢ؛اﻣﺎ آن رﯾﮓ ھﺎ ﭼﻨﺎن روح ﺗﻮ را ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ که نتوانستیم تو را
بالا ببریم!!!

#پائولو_كوئيلو

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
#اسفل_السافلین/قسمت اول

سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود و نگاهش می کرد. از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندنش را نداشت، خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند، ولی انگار زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر،  توی حیاط راه می رفت را شنید و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!

- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "

" نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:

- " گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :

- " دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ... منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...

منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشتش تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...

منصور قدمی جلو آمد، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:

- " تو اینجا چه غلطی میکنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! " ...

" آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:

- " ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:

" انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
ادامه دارد...

#امير_معصومي_آمونياك


داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
‏لاشخور

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت. ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.

#فرانتس_کافکا

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستانک
📚
یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود، نگاه آتشینی در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر، در خیابانهای لیوبلیانا قدم میزد.
فکر کردم باید مست باشد، و رفتم تا کمکش کنم.اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذرید.
شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود، گرم میشد.
حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود، آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد،
موافق نیستی؟

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد/ #پائولو_کوئیلو

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


مردی که امنیت کره زمین را به خطر انداخت

#یاسر_اسلامی_نوکنده

چند روز قبل بنده ترامپ و انتخابات آمریکا را به تمسخر گرفتم قبلا هم بارها چنین کردم و باز خواهم کرد بنده که جیره خور voa و من و تو و bbc و اینترنشنال و صداوسیما نیستم که پاچه خواری این و آن را بکنم رهبران حزب جمهوری‌خواه را که می‌بینم یاد دلقک‌ها می‌افتم و رهبران حزب دموکرات هم که آدم را یاد احمق‌ها می‌اندازد اما این دلیل نمی‌شود برخی از این شرایط سوء‌استفاده و زبان درازی کنند که بله انتخابات آمریکا را دیدید آنها هم مافیا و دزد دارند تقلب می‌کنند دروغ می‌گویند حق مردم را می‌خورند مردم را سرکوب می‌کنند و می‌کشند.

گیرم در آمریکا تمام مردم را دار بزنند و اموالشان را بخورند خب که چه؟ این دخلی به ما ندارد ایران آمریکا نیست که به خیال خودت هر بلایی سر مردم بیاوری و به فرض کسی هم حرف نزند. کافیست تاریخ معاصر را بخوانید هر ۵۰ الی ۶۰ سال مردم انقلاب می‌کنند سرنگون می‌کنند به زباله‌دان می‌فرستند کم حوصله‌اند هر چند سال یکبار می‌ریزند در خیابان و اعتراض می‌کنند این مردم اگر کاسه توالتشان (صبرشان) پر شود خائنین را از کون دار می‌زنند بله اینجا آمریکا نیست که مردم سر کمبود دستمال کاغذی موی یکدیگر را بکشند اینجا هر لحظه ممکن است مردم شلوار فلان مسئول گردن کلفت مفتخور را در میدان شهر پایین بکشند لذا اگر عرضه خدمت ندارید ناچار باید با سیل خشم مردم روبرو شوید تا از خشتکتان کراوات و پاپیون ببافند و بیاندازد گردنتان و با شما سلفی بگیرند.

اگر الان ترامپ کله زرد را بخاطر تحریم‌هایی که نفس مردم را برید به تمسخر می‌گیرم این کمکی به پرونده سیاه شما نمی‌کند هر کس را در گور خودش می‌خوابانم باری٬ اگر الان در آمریکا چند روزی‌ست حرف از تقلب و آشوب است در عوض مردم در ایران مدتهاست گرفتار فساد گسترده هستند و مسئولان بی‌عرضه‌ای که از ناتوانی همه‌ی کمبودها را به گردن آمریکا می‌اندازند مگر ترامپ دستور دروغگویی و پارتی بازی و فساد و اعتیاد و بی‌عدالتی و تبعیض و احتکار و اختلاس و دزدی و رشوه را می‌دهد؟ الان در مملکت روغن پیدا نمی‌شود این هم دستور ترامپ است؟ رییس جمهور مملکت آمده به مردم می‌گوید همه چیز را به بورس بسپارید میلیون‌ها خانواده دوزار پس انداز خود را از ترس تورم به بورس بردند و آنها هم سرمایه مردم را توسط رانت خواران و به بهانه اصلاح و نوسان و تحلیل و ‌کندل و پندل و کف سازی حدود پنجاه تا هفتاد درصد به غارت بردند و در پوشش دلار و بورس و تحریم کسری‌های خود را از جیب مردم جبران کردند اینها هم دستور ترامپ بود؟ ارزش پول ملی ایران را باید رئیس جمهور آمریکا تعیین کند؟ تا این پیرمرد مردنی جو بایدن رای آورد دو دقیقه بعد دلار ارزان شد خودرو ارزان شد سکه ارزان شد یعنی ترامپ نادان مسئول گران کردن است و بایدن مردنی باید بیاید با گرانی‌ها مقابله کند؟ پس نقش شما چیست؟ این بود عدم وابستگی؟ نهاد‌ها و دستگاه‌های مملکت بقدری بی‌حرکت و ناتوان است که گویی مملکت زیر سبیل آمریکا اداره می‌شود پس شما چکاره‌اید؟ یک روز نان نیست یک روز دارو نیست یک روز روغن نیست اصلا چرا مردم باید به شما حقوق بدهند؟ تنها کاری که خوب بلدید نق زدن و نفرین کردن است و اینکه مانند خاله زنک‌ها بنشینید پشت میز و هی به این و آن تهمت بزنید که امنیت ملی رو بخطر انداختند و زندان‌ها را پر کنید؟ با این حساب الان بنده که شما و ترامپ و مرامپ و بایدن را با هم شستم و در جوار آفتاب پهن کردم حتما امنیت کل کره زمین را به خطر انداختم؟ و الان در حال تدارک یک توطئه مخوف برای بخطر انداختن امنیت کل منظومه شمسی هستم!

جمع کنید این بازی‌ها را آمریکا و تحریم و ترامپ و بایدن و این مزخرفات و بهانه‌ها برای مردم نان و آب نمی‌شود دوا و دارو نمی‌شود خانه و آسایش نمی‌شود پدر یا مادری که با ۲ میلیون حقوق باید هر ماه فقط در یک مورد ۱۰ میلیون پول یک عدد آمپول فرزند بیمارش را بدهد این ماه کلیه بفروشد ماه بعد چکار کند؟ همه که مثل شما دزدی و نوسان گیری از اموال مردم را بلد نیستند مردمی که مالک یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا هستند را سالهاست مسخره و الاف 2 ریال پول یارانه کردید که حتی با آن یک لنگه دمپایی هم نمی‌توانند بخرند بوی گند فساد همه جا را برداشته در روز روشن حق مردم بی‌پناه را در دادگاه و پاسگاه می‌خورند چه رسد به ادارات دیگر اینها که باید نماد دادخواهی و امنیت باشند چرا نمی‌روید در هر شهر و روستا چهار تا از این مفسدین را از پشت میزها بکشید بیرون و در میدان‌ها از کون دار بزنید تا دردهای این مردم اندکی تسکین یابد؟ پس معنی انقلابی بودن چیست؟
شمردن ستاره‌های آسمان؟ خوردن غذاهای سالم و کم چرب؟ بوییدن گلهای صحرایی یا فرستادن فرزندانتان به آمریکا؟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.