#داستان_کوتاه
📚
#اسفل_السافلین/قسمت پایانی
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را18 برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و سیما پیاده شد، نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش انداخت، نمیتوانست در این فرصت که منصور ازماشین پیاده میشود و به او میرسد، فرارکند! درلحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود! بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق،به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!
از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!
آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمیکند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میکند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده باقابی باز ورود ممنوع،از تمام سیم خاردارهای تنفر،از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، باحربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!
منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:
" بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:
" فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...
- " عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!
منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...
سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوتش را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:
- " کیه؟! " ...
مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:
"خانم سیما بخشی؟!"
- " بله، خودم هستم. "
" ممکنه تشریف بیارین دم در؟! "
آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی
جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:
" شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟! "
حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد: - " بله! "
افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید: " تنهایین؟! "
سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:
" نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:
"ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟! "
- " بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟! "
" بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از این که سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفرم داخل شد، سیما گفت:
- " کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#اسفل_السافلین/قسمت پایانی
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را18 برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و سیما پیاده شد، نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش انداخت، نمیتوانست در این فرصت که منصور ازماشین پیاده میشود و به او میرسد، فرارکند! درلحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود! بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق،به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!
از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!
آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمیکند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میکند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده باقابی باز ورود ممنوع،از تمام سیم خاردارهای تنفر،از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، باحربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!
منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:
" بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:
" فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...
- " عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!
منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...
سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوتش را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:
- " کیه؟! " ...
مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:
"خانم سیما بخشی؟!"
- " بله، خودم هستم. "
" ممکنه تشریف بیارین دم در؟! "
آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی
جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:
" شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟! "
حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد: - " بله! "
افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید: " تنهایین؟! "
سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:
" نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:
"ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟! "
- " بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟! "
" بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از این که سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفرم داخل شد، سیما گفت:
- " کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories