- مَغزِ پُر تَلاطُم! -


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


مغزِ پُر تَلاطُم! .🧠.
---
- بغض‌هایی‌که‌دَرگَلویَش‌سوگواری‌می‌کنند !🩸🖤
---
- منو تو تا آخرش شخصیت داستان همیم!🥀

---
آی‌ناز‌نوشت!🤍🫀ツ
---
𝐂𝐡𝐧𝐥 𝐧𝐬𝐡𝐧𝐚𝐬: https://t.me/joinchat/R5YN5u8wSyeJtjrI

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


چطور انقد مووووود؟؟؟؟؟
از کجا میفهمی چی تو مغزمه؟؟؟؟
چطوری میتونی تمام حرفامو بنویسی؟؟؟؟؟؟؟؟

@blood_brain
@blood_brain
قشنگ ترین چنلیه که دیدم:))🥺❤️‍🔥🪴


خَفِگیــح:) dan repost
بعضی وقت ها با عصبانیت از خودم میپرسم اصلا من چرا موندم؟ چرا اینهمه مدت که کلی دلیل برای رفتنم داشتم، موندم و گذاشتم بیشتر از قبل داغونم کنه؟ چرا ولش نکردم بلکه بفهمه من بدون اون میتونم، بفهمه نمیتونه هروقت دلش خواست گند بزنه به حالم و منم ساکت بمونم!
بعد یادم میوفته؛ چون دوستش دارم.
دستام سرد میشن ، بغض گلومو میگیره.
چون میدونم بد بودنش بهتر از نبودنشه.


#part65
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
درب ماشین و باز کردم و رو بهش با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خانم راستین!
نگاهش و رو بهم دوخت و با ذوقی که هنوز در وجودش طغیان می‌کرد به طرفم یورش برد.
دستام و باز کردم و توی آغوشم فشردمش که صدای "آخ" کم رنگش گوش هام رو نوازش کرد.
روی سرش و بوسیدم و بعد از گرفتن چمدون هاش و قرار دادنشون توی ماشین به طرف صندلی راننده حرکت کردم‌.
توی ماشین نشسته بود و با ذوق به فضای تهران نگاه می‌کرد انگار که تا به حال اصلاً تهران و ندیده!
نوک بینیش و کشیدم و گفتم: کجایی جوجه؟
- وای ساترا! چقدر عوض شده اینجا باورم نمیشه...
تک خنده ای کردم و گفتم: منم مثل تو موقعی که اومدم شوکه شدم! دیگه تا ابد که نمی‌خواد همینطوری بمونه خواهر من!
"اوهوم"ی زیر لب گفت و دوباره نگاهش و به بیرون دوخت.
موزیک بی کلامی پلی کردم و افکارم مجددا به سمت آرنیکا پرواز کرد.
دلم نمی خواست رستا اومدنش زهرمارش بشه! از طرفیم باید می دونست که چه اتفاقایی افتاده.
کنار کافه ای ترمز کردم و رو به چهره ی سوالی رستا سرم و چرخوندم و لب شکافتم:
- رستا باید باهات حرف بزنم شاید بتونی دلمو آروم کنی که آشوبه!
متعجب و سوالی نگاهم کرد و خنده ای کرد.
- بنده رستا راستین متخصص روان پزشکی در خدمتم جناب!
مسخره ای نثارش کردم و کلمات و قطار مانند پشت هم چیدم.
چشم‌هام و بسته بودم و فقط مثل یک راوی که داستانی و بیان میکنه شروع به تعریف کردن کردم.
از پیشنهاد سرهنگ بهم تا تجاوزم به آرنیکا و عشقی که توی دلم جوونه زده بود و از چشمه عاشقی آب می نوشید‌.
خیسی چشم هام و حس می کردم ولی نمی‌ذاشتم که پلک هام باز شه و شرمندگی نگاهم و رسوام کنه.
به آخر جمله که رسیدم تردید توی دلم خونه کرد و دلم به شک وادارم کرد.
نمی دونستم که باید بهش می گفتم که چه بلایی سر آرنیکا اومده یا نه؟!
چشم هام و باز کردم و نگاهی به قیافه توهم رفته رستا انداختم و شرمنده سرم و پایین انداختم که با صدای بلندی لب شکافت:
- ساترا متاسفم برات! واقعاً متاسفم تو خجالت نمی‌کشی؟ نه واقعا بهم بگو خجالت نمی کشی تو؟ پس فرق تو با مردای هرزه و عوضی توی خیابون چیه؟ هان؟ چته لال نباش بگو ببینم چه غلطی کردی آخه تو... با آبروی خواهر رفیقت بازی کردی میفهمی یعنی چی؟ بمیرم برای دل آرنیکا که توی کثافت باهاش...
"خفه شو" بلندی نثارش کردم و با عصبانیت رو بهش زمزمه کردم.
- میفهمی میگم از عمد نبود؟ خودش تف کرد توی صورتم نذاشت حرف بزنم نذاشت حقیقت بگم! اگر خودش خیرگی نمی‌کرد هرچی از دهنش در نمیومد بگه سلیطه بازی در نمی‌آورد من کاریش نداشتم خب دردونه! مگه من ش...
با صدای زنگ گوشیم کلامم و قطع کردم و نگاهم و از روی صورت رستا که مشخص بود انبار باروته به صفحه ی گوشی که خاموش و روشن می‌شد دوختم و با دیدن اسم ملودی شوکه و مثل برق گرفته ها به گوشی خیره شدم.
با قطع شدن گوشی کلافه دستی توی موهام بردم که دوباره زنگ گوشی نگرانی رو به دلم هدیه داد.
دستم و به سمت گوشی دراز کردم و جواب دادم که صدای گرفته و ترسیده‌ش توی گوش هام ناقوس انداخت.
- س... ساترا کج...کجایی؟
- چیشده ملودی چته؟! چرا صدات میلرزه؟
- خو... خودتو ب... برسون بیمارستان! اوستا ازت شکایت کرده...
-- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial

••••••••••••••••••••••••••••••••
اوستا ازت شکایت کرده!🔥
همچیو گفت!🤭
---------
• بات ناشناس جهت [نظر و انتقاد]:👇🏼
𝐁𝐨𝐓 𝐀𝐲𝐍𝐚𝐳"🤍🫀":
https://t.me/BChatBot?start=sc-108972-yqmnYDz
•••••
نظراتتون لااقل این بار بالا باشه;))♥️🌸
عاشقتونم🧡🌟


𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝒃𝒊𝒓𝒕𝒉𝒅𝒂𝒚 𝑴𝒆𝒈𝒂 𝑺𝒕𝒂𝒓!🧡🌟
خیلی جاها افتخار کردم به خودم از اینکه طرفدارتم! از همه مهم تر به تو افتخار کردم...!
خیلی جاها ازت شجاعت، قوی بودن، انسانیت و یاد گرفتم و بهترین الگو برام بودی و هستی^^!
پسرک مو بور من! زاده ی سومین روز از اولین ماه زمستان! خورشید تابان فصل سرما، "امیر مقاره" یا "ساترا راستین" من! تولدت مبارک^^!🌺🥺🫀
امیدوارم سالیان سال بدرخشی و موفق ترین باشی!⚡️❄️
دوست داریم مهربون پسر!✨👐🏻

پ.ن: اینو اینستا پست کردم دلم نیومد اینجا نزارمش🙈😅
- - • - - • - - • - - • - - • - - • - - • - -
@ayiofficial °.•❄️🌨•.


از این به بعد
🌸شنبه🌿
🌸دو شنبه🌿
🌸چهارشنبه🌿
اگر روزی نذاشتم فرداش جایگزین میشه✨🫀
پارت داریم هر شب راس ساعت 11
یادتون نره😉✨


#part64
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -

با حس تیزی سوزن که از دستم خارج شد و قرار گرفتن پنبه روی دستم نفس راحتی کشیدم.
خون سرشار از انتقام رو از وجودم بیرون کشیدن و میخواستن به تن زخمی آرنیکا تزریق کنند. دختری که شده بود دلیل التماس های هرشبم، کسی که باعث شد بتونم یکم زندگی کنم ولی تا اومدم در کنارش زندگی کنم بفهمم دوباره مزه عشق و وجودش رو زندگیم از توی چنگم رفت و تنها کاری که میتونم بکنم جاری کردن خونم توی رگ هاشه!
توی فکر فرو رفته بودم و در امواج افکارم شناور بودم که با صدای گیرا و بم دکتر نسبتاً سالخورده تمام افکارم از سرم پرید.
سر راست کردم تا شاید این انتظار به ته کشیده بشه و سرپایینی زندگی رو ببینیم خسته شده بودم از بالا رفتن و دلم یکم آسونی میخواست.
به چهره ی سوالیم نگاهی انداخت و لب باز کرد و گفت :« خوبی پسرم؟ حالت که بد نیست؟! »
سرم رو به معنی منفی تکون دادم و دستم و روی پنبه نرم روی دستم فشار دادم و از ریز دردش چشمام و روی هم فشردم.
پس از چند مین از روی تخت بلند شدم و با طرف راهروی بخش مراقبت های ویژه حرکت کردم به طرف شیشه ی اتاق آرنیکا رفتم و از پشت شیشه چشمام و بهش دوختم و در کسری از ثانیه مردمک چشمام نم دار شد؛ خدایا دیگه بریدم، دیگه خسته شده بودم این زندگی لعنتی کی میخواست روی خوش بهم نشون بده؟ کی میخوای بهم نیم نگاهی بندازی؟!
آرنیکا تنها نقطه ی روشن آینده ی من بود نقطه ای که نیم سوز شده بود و من نثل عابری زیر اون نقطه نشسته بودم و منتظر ترمیمش شده بودم!
درحال کلنجار با خودم بودم که گوشیم به صدا دراومد و لرزشی توی جیبم ایجاد شد.
دست بردم و گوشی رو از توی جیبم برداشتم و با دیدن اسم رستا ذوقی روی دلم نشست و چشمام کمی فروغش برگشت، تک سرفه ای کردم و دستم و روی گوشی کشیدم و تماس رو وصل کردم:
-سلام داداش ساترا
با شنیدن کلمه داداش؛ چشم‌هام نم دار شد و بغض بدی توی گلوم جا خوش کرد، صدای آرنیکای توی گوشم ناقوس انداخت.
آخ که چقد دلم برای داداش گفتناش تنگ شده بود ، برای صداش ، برای محبتاش تو این شرایط واقعا بهش نیاز داشتم اما اون اونور دنیا و من این ور دنیا چیکار می تونست برای من بکنه؟
زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی بگم با بغض تو گلوم لب زدم.
-جان ساترا
با ذوق کودکانه ای که معلوم بود خبر خوبی داره گفت:
-مژدگونی بده که یک خبر خوب دارم.
بی روح و با لحن سردی لب شکافتم: بگو رستا عه!
- خیلی مزخرفی ساترا اومدم ایران کجایی تو؟! میتونی بیای دنبالم؟
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ او... اومدی ایران؟!
شکه شده بودم و به تته پته افتاده بودم؛ باورم نمیشد بعد از این همه سال بالاخره میتونم با عشق به آغوش بکشمش، ولی الآن وضع خوبی برای اومدنش نبود!
با ذوقی که خیلی وقت بود به دلم نشسته بود لب گزیدم: الان میام دنبالت، رسیدم بهت زنگ میزنم فعلاً.
تلفن و قطع کردم و با سرعت از در بیمارستان خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم و استارت زدم و به سمت فرودگاه راه افتادم.
سعی کردم آهنگی رو پلی نکنم تا نکنه باز آهنگی پخش بشه و داغ دلم و تازه کنه!
با رسیدن به فرودگاه امام خمینی نفس حبس شده‌م رو به بیرون فرستادم.
شماره رستا و پلی کردم و بعد از چندین بوق متعدد ک پیوسته جواب داد.
- جونم؟
- رستا جان من اونور خیابون جلوی در منتظرتم بیا خواهرم!
- باشه الان میام؛ فقط ماشینت کدومه؟ تا بتونم پیدات کنم.
تک خنده ای زدم و با لحنی که رگه های خنده توش هویدا بود لب شکافتم: بیا سمت اوپتیما مشکی رنگ فقط شیشه هام دودیه مانتوت چه رنگیه؟
قهقهه بلندی زد و گفت: اوه مای گاد کلاستون رفته بالا مستر! مانتو نه و پالتو آخه کی توی این سرما مانتو میپوشه؟ طبق همیشه رنگ مورد علاقم تنمه منتظرم باش اومدم.
باشه ای گفتم و نگاهم و به دَر خروجی فرودگاه دوختم و مردمک خسته چشم‌هام دنبال یک دختر ریزه میزه با پالتوی سفید رنگ می‌گشت که با پیدا کردنش برقی درش هویدا شد.
چقدر بزرگ شده بود این دختر ریزه میزه!

--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


آقآی قاضی برام بالاتر از زندگی بود.
- اون واقعاً عاشقه:)♥️⚖
جاست ادیت! غیر واقعی! جبهه نگیرید🙏🏻
#𝖤𝗋𝗌𝖺𝗅𝗂 .💜
#𝖯𝗋𝗈𝖿 .🖤
- - • - - • - - • - - • - - • - - • - - • - -
@ayiofficial °.•❄️🌨•.


#part63
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -


سرم و روی فرمون گذاشته بودم و در اعماق افکارم شناور بودم.
نمی‌دونستم چیشد که این طوری شد!
چیشد که فهمیدم جوری توی باتلاق عشق به آرنیکا گیر کردم که نفسش اگر قطع بشه نفسم میبُره!
با تقه ای که به شیشه خورد تنها کاری که تونستم بکنم این بود سرم رو سمت صدا بچرخونم، بی رمق به چهره گرفته اوستا نگاهی انداختم و لب زدم:
- هان چیه!؟
شیشه رو پایین دادم و درحالی که کمر صاف می‌کردم بی حرف خیره اش شدم آب دهنش رو قورت داد و پلکی زد و دستش رو لبه شیشه تکیه گاه کرد و خودش رو جلو کشید و گفت:
- خون میخواد، نیاز به اهدای خون داره.
یک تای ابروم رو بالا انداخت و توی جام جا به جا شدم و سوالی خیره شدم بهش که دوباره همون جمله رو تکرار کرد.
لب گزیدم و گفتم:
- خوب مرد حسابی مگه تو برادرش...
حرفم رو قطع کرد و بدون ایجاد تغییر توی صورت یا لحنش گفت:
- خیلی ممنون که هر چند دقیقه یک بار این مورد رو یادآوری می‌کنی که من برادرشم! خب مرد مومن خودم عقل دارم که! ولی مشکل اینجاست که گروه خونی آرنیکا به من نمیخوره! من "ب" مثبتم ولی آرنیکا "اُ" منفی!
متعجب با انگشت سبابه پشت پلکم رو خاروندم دروغ چرا جا خورده بودم خیلیم جا خورده بودم چون اصلاً این از لحاظ ژنتیکی امکان نداشت.
باشه ای زمزمه کردم و بعد از بالا کشیدن شیشه از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دور انگشتم تابی دادم و گفتم:
- کجاست این دکتر؟
اوستا گیج و منگ هر دو دستش رو توی جیب کشید و درحالی که هم قدمم می‌شد شونه ای بالا انداخت و از من جلوتر رفت.
یک چیزایی عجیب توی مغزم جولان میدادن که نمی‌دونستم باید چجور بیانش بکنم یا چجور بهم ربطشون بدم انگار بین کلی کلمه گم شده بودم و هیچ جمله ای این همه کلمه رو کامل نمی‌کرد.
دکتر درحالی که مشغول صحبت با یکی از همراهان بیمار بود با دیدن من با لبخندی سمتمون اومد و گفت:
- یک راه حل هاییم هست که به بهوش اومدنش کمک می‌کنه، یکی رو میخوام همین الان بخوابه و خون بده ایشون که هیچی شما گروه خونیت چیه؟
آب دهنم رو قورت به این فکر کردم چرا برادرش نمی‌تونه به خواهرش خون بده؟ توی مغزم یک ارتباط مضخرفی داشت شکل می‌گرفت که یک درصدم نمی‌خواستم بهش فکر کنم.
با ضربه ای که دکتر به شونه ام وارد کرد نگاهم رو سمتش چرخوندم و گفتم:
- چی؟
دکتر لبخند کجی زد و بعد از اینکه سر تا پام رو نظاره کرد گفت:
- تو کدوم باغ سپری میکنی؟ می‌گم گروه خونیت چیه جوون؟
آهانی زمزمه کردم و نگاهی به اوستا انداختم که بی محل به مکالمه من و دکتر روی صندلی فلزی نشسته بود و هردو پاش رو بهم قفل کرده بود نفسم رو رها کردم و گفتم:
- گروه خونیم "اُ"منفیه!
دکتر متعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- عجیبه؛ تا به حال به این مورد برنخورده بودم ببخشید مگه ایشون برادر خانم نبودن؟
این یک جمله کافی بود که مغزم رو به آتیش بکشه و صد البته اوستای بی خیال رو به تلاطم بندازه.
دکتر متعجب دستی به ته ریشش کشید و پوزخندی زد و گفت:
-ولی انگار شما برادر ایشونید، خب حالا بگذریم این ارتباطات زیاد مهم نیست خانم پرستار ایشون رو برای گرفتن خون آماده کنید؛ ولی به نظرم یک آزمایش دی ان ای برای شما لازمه!
گیج و سردرگم به دکتر کنجکاو مقابلم خیره شده بودم و با راهنمایی پرستار به طرف اتاق راهی شدم.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


سلام عزیزان♥️
یک موضوعی رو بگم بعد برم برای پارت
من واقعاً اخیرن از بی حمایتی ها خسته شدم
و اگر این روال ادامه پیدا کنه مجبور به کات رمان میشم چون به شدت درسام سنگینه^^!
ویو افت کرده ریزش بالاست نظر داغون امیدی هست که بمونم؟🙂
کامنتارو باز میکنم میتونید کامنت بزارید و ایده و نظر و... بگید . . .!✨🍓


#part63
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

با شنیدن صدایی که ضربان قلبم رو به بالاترین حد رسوند شتابزده به عقب برگشتم؛ در همون لحظه‌ قامت شکسته‌ی اوستا در نگاه نمور و گریونم قاب گرفت و دلم رو تا حوالی مُردن پیش برد.
همه‌ی وجودم تبدیل شدند به دو تا چشمی که انگار هر چی نگاه می‌کردند، سیر نمی‌شدند. نمی‌تونستم بغض، حسرت، ذوق و دلتنگی‌ای که در چشم‌هام می‌رقصیدند رو انکار کنم؛ دوست داشتم زمان از حرکت می‌ایستاد تا من فقط می‌تونستم به چهره‌ی ماتم‌زده و نگاه اشک‌آلود اوستا خیره بشم!
دست سنگین و بی‌جونم رو به روی سینه‌ام گذاشتم، تپش‌های دیوانه‌وار قلبم با ارتعاش عجیبی که یاخته به یاخته‌ی وجودم رو به لرزه انداخته بود می‌خواستند از پا بندازنم، چیزی تا پس افتادنم نمونده بود که بار دیگه صدای محو ولی خشن و بغض آلود اوستا توی سرم پیچید و مستقیم به گوش قلبم رسید.
- من تو رو بارها توی رویا دیده بودم. هر بار که از خواب بیدار می‌شدم آرزو می‌کردم ای کاش یه روزی رویاهام تعبیر پیدا کنه... تو تعبیر رویاهای هر شب منی!
قطره‌های اشکی که دیدم رو کدر کرده بودند با دلتنگی روی گونه‌هام فرود اومدند و نگاهم شفاف شد، حالا می‌تونستم چروک‌های روی پیشونی‌اش رو بشمارم و از غمی که پشت نگاهش برق می‌زد شعر بگم!
- نبودنت پیرم کرد ملودی!... منی که الان جلوت وایسادم یه پیرمرد دیوونه‌ام که بارها با شبیخون غم و غصه‌هاش کشته شده ولی نذاشت کسی چیزی بفهمه.
سرم رو زیر گرفتم و با حس تلخی که زیر پوستم خزید و وجودم رو درگیر کرد بی صدا گریه کردم. پاهام داشتند می‌لرزیدند درست شبیه پیکر خمیده‌ی اوستا.
حرف‌هایی که می‌زد دلم رو به آتیش می‌کشید و باعث می‌شد اشک‌هام به طور وحشیانه به چشم‌هام نیش بزنند؛ دلم می‌خواست سکوتم رو بشکنم و بهش بگم که به منم سخت گذشته.
لب شکافتم و با صدایی که بین تارهای سوتی‌ام گیر می‌کرد کوتاه گفتم: حافظه‌ام رو از دست داده بودم.
پس از قطع شدن صدام چند قدمی تلو تلو خورد تا اینکه قامت بزرگ و تنومندش بی‌هوا در مقابلم فرو ریخت.
«هین» آرومی رو زمزمه کردم و دستم ناخودآگاه به طرفش دراز شد که چشم‌های براقش نگاه هراسانم رو شکار کرد، دستم رو پس کشیدم که احساس کردم لب‌هاش به لبخندی نرم شکوفه داد.
- گفتی که از حافظه‌ات پاک شده بودم؛ از قلبت چی؟... پاک شدم؟!
با شرمی که اصلا انتظارش رو نداشتم سرم رو تکونی دادم و با لبخندی که نمی‌تونستم به درستی روی لب‌هام طراحیش کنم جواب دادم:
- عشق یه احساس جاودانست؛ فراموش شدنی نیست!
بهش خیره شدم، داشت لبخند می‌زد و با عشقی که دلتنگی رو به آغوش گرفته بود نگاهم می‌کرد مثل منی که نگاهم آغشته به حسرت بود.
- چرا از اول نفهمیدم که تو... تو آهنگ شنیدنی منی!
چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم، یعنی دلتنگی من فرا تر از این چیزها بود که بشه با کلمات بیانش کرد.
- آقای برومند حالتون خوب نیست؟
با آقای سفید پوشی که از کنارم گذشت و در برابر اوستا زانو زد به خودم برگشتم؛ کم‌کم داشتم احساس خطر می‌کردم. این محوطه امن نبود، کسی به اسم ساترا معنای امنیت رو مسخره جلوه می‌داد.
از حواس‌پرتی اوستا استفاده کردم و کلاه شنلم رو به روی سرم کشیدم، با قدم‌هایی بلند شبیه دویدن از محیطی که قلبم رو از خوشحالی لبریز کرده بود دور شدم؛ اوستای من تا دیدار بعدی‌مون خداحافظ!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


[به وقت 𝟏️️𝟒𝟎𝟎.𝟖.𝟑𝟎 و 𝟏𝟔 سالگی! ]🌸
𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝒃𝒊𝒓𝒕𝒉𝒅𝒂𝒚 𝒕𝒐 𝒎𝒆!🧡🦊
تولدم مبارک^^!🎂🎉
- - - ^ - - - ^ - - - ^ - - - ^
- آی‌ناز♥️ !
@ayiofficial


#part62
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --


قلبم با شتاب به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده می‌شد و ارتعاش ضعیفی هم تموم بند بند وجودم رو به لرزه انداخته بود، در برابر هجوم اضطراب و نگرانی که سعی بر فرو ریختنم داشتند نمی‌تونستم به خوبی مقاومت کنم!
دست‌هام رو مشت کردم و مقابل دهانم نگه داشتم، پلک‌هام به آرومی روی هم نشستند و کوشیدم با ته مونده‌ی تمرکزی داشتم صدای ترانه رو به یاد بیارم.
«اوستای الان دیگه اوستای سابقی نیست که تو می‌شناختی ملودی!... اوستا حالا یه آدم عصبیِ پرخاشگره که گمون کنم با یه تشر بزنه زیر گریه و های‌های برات گریه کنه. اوستا الان یه نفره دیگه‌ست!»
نمی‌تونستم اجازه بدم اوستای مهربون و عاشق تبدیل بشه به یه آدم غریبه؛ نمی‌خواستم مردی که تموم محبت‌هاش رو بی‌منت به من تعلق داده بود نابود بشه!
چشم‌هام رو باز کردم و بزاق دهانم رو همراه اضطرابی که راه تنفسم رو تنگ کرده بود فرو فرستادم، باید یه کاری می‌کردم.
نگاهی به قامت بلند بیمارستان انداختم و کلاه شنلم رو روی سرم کشیدم. قلبم هنوز با بی‌تابی ضربان می‌زد اما مصمم بود برای رفتن به کنار کسی که برای داشتنم بال بال می‌زد.
با قدم‌هایی لرزان مسیر مقابلم رو طی کردم و از سرمای بیرون به گرمایی که توی سالن برپا بود پناه بردم، طبق گفته‌های ترانه باید می‌رفتم طبقه‌ی دوم تا به اتاق آرنیکا برسم.
پا تند کردم و تا خواستم از پله‌ها بالا برم کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم کجا؟
به عقب برگشتم و با دیدن پرستاری که منتظر نگاهم می‌کرد سعی کردم دستپاچگی‌ام رو بروز ندم.
- من همراه خانم برومندم، همون دختر جوونی که رفته کما.
دست‌هاش رو به آغوش کشید و طوری صحبت کرد که انگار می‌خواست مچم و بگیره.
- اون که برادرش همراهشه!
ابرویی بالا انداختم و با لبخند کوتاهی جواب دادم.
- بله می‌دونم... اوستا زیادی خسته بود من امشب می‌خوام باهاش جابه جا بشم.
سری تکون داد و نگاه مشکوکی بهم کرد، سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: من برم؟
- برو!
شونه‌ای به این همه شک و شبهه‌ای که داشت بالا انداختم و خودم رو به مقصد رسوندم.
توی راهرویی که به لطف چند مهتابی روشن بود قدم گذاشتم و با ترسی که کم‌کم داشت پشیمونم می‌کرد به جلو حرکت کردم؛ از پشت شیشه‌ی آی سیو به جسم رنجور آرنیکا که روی تخت و بین چند دستگاه خوابیده بود خیره شدم.
خبری از اوستا نبود، فقط آرنیکا بود که توی حس بدبختی فرو رفته بود و مرگ رو نفس می‌کشید!
با دیدنش اشک به چشم‌هام نیش زد و صدای خنده‌هاش از سرم گذشت و قلبم رو سوزند؛ آرنیکا جانم من برای زنده نگه داشتن تو از مقرراتی که با جونم قبولشون کرده بودم گذشتم ولی تو انگار نمی‌خوای زنده بمونی!
- ملودی من تو برگشتی؟!

--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


#part62
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
سیم کارت جدیدم رو فعال کردم و بلافاصله با شماره‌ی ترانه تماس گرفتم، صدای بوق‌های ضعیف و ممتدی که از موبایلم پخش می‌شد بین سر و صداهای ماشین‌های توی خیابون گم بود.
انگشتم رو توی گوش چپم فرو کردم و موبایلم رو محکم به گوش راستم فشردم و همه‌ی وجودم گوش شده بود تا بتونم خوب بشنوم.
- الو؟
صدام رو بلند کردم و به طرف پاساژی که در نزدیکی‌ام بود قدم برداشتم.
- ملودی‌ام. گوش کن ترانه، یه آدرس برات می‌فرستم خودت و برسون باید باهات حرف بزنم.
متوجه نشدم چی جواب داد و با این حال تماس رو قطع کردم و آدرس پاساژ رو با پیامک براش فرستادم؛ وجودم پر از تنش بود و این مدت آشفتگی فکری بدی داشتم باید از ترانه کمک می‌گرفتم تا خودم رو آروم کنم.
به پاساژ که رسیدم خودم رو بین جمعیت زیادی که برای خرید عید هلهله بر پا کرده بودند گم کردم. چهار روز تا عید فاصله بود و من هیچ ذوقی برای اومدن سال جدید نداشتم!
نگاه سرد و بی‌روحم رو با صدای زنگ موبایلم از ویترین مغازه لباس فروشی گرفتم و به تماس ترانه جواب دادم.
- کجایی ملودی؟
- طبقه دوم راستای طلا فروشا... بیای اینجا پیدات می‌کنم.
خودم رو با گام‌هایی بلند به آدرسی که داده بودم رسوندم هم‌زمان با من ترانه هم از راه رسید. با دیدنم لبخند پت و پهنی صورت زیباش رو بلعید و باعث شد دلم کمی آروم بگیره و لبخند کنج لب‌هام بنشینه.
- دلم برات تنگ شده بود ملودی!
بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم و با لحنی که دلتنگی توش پر می‌کشید جواب دادم: من یه عمره که دلتنگم!
دست‌هامون که به‌هم قفل شد با همدیگه هم قدم شدیم.
- به اوستا که چیزی نگفتی؟
- نه... اوستا به اندازه‌ی کافی گرفتار شده.
گره‌ای کور ابروهام رو به‌هم نزدیک کرد و با استرسی که سعی بر مخفی کردنش داشتم پرسیدم: مگه چه اتفاقی افتاده؟
- آرنیکا تصادف کرده و انگار توی کماست، به گمونم دکترا قطع امید کردن ازش!
نفسم لحظه‌ای بند اومد و قلبم تپیدن رو فراموش کرد. با حیرت به چشم‌های گرد و متعجب ترانه خیره شدم؛ آرنیکا؟!
تازه فهمیده بودم که چرا این همه مدت جواب تماس و پیام‌هام رو نمی‌داده، جایی حوالی دلم آسمون ابری شد و بغض بیخ گلوم تاول زد!
یعنی چی که دکترها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند؟! آرنیکا نباید بمیره، اوستا زیر این همه بار مصیبت طاقت نمی‌آورد!
من باید یه کاری می‌کردم؛ اما چی کار؟!

--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


#part61
#Avesta_boromand
#اوستا‌_برومند
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
نگاه مضطربم رو از چهره‌ی مغموم و در عین حال نگران اوستا به طرف دکتر سوق دادم که صدای زمخت اوستا از پزشکی که مردد بود برای ادامه دادن جمله‌اش، پرسید: یا چی؟! چرا کامل حرف نمی‌زنید آقای دکتر؟!
خم ابروهام استوارتر شدند وقتی رفتار مأیوس کننده‌ی دکتر رو دیدم، عینکش رو از روی چشم‌های کم فروغش برداشت و با بن صدایی که ته کشیده بود صحبت کرد.
- اگه شانس بیاره و قطع نخاع نشه دیگه نمی‌تونه کسی رو بشناسه و برای یه مدت کوتاه هم تکلم براش دشوار یا بهتر بگم، غیر ممکن میشه!... تنها کاری که می‌تونیم برای بهبودش انجام بدیم دعا کردنه وگرنه کار دیگه‌ای از دست ما بر نمیاد... متاسفم!
متاسف بود؟ قلبم درهم فشرده شده و بود و دستم از بی رحمی که خودم در حقش کرده بودم مشت شده بود.
اشک چشم های ساترا باعث شد به تعجب وادار شم و تمام ذهنم به چالش کشیده بشه...
عذاب وجدان وجودم رو در برگرفته بود و قلبم در تلاطم های بی اندازش غرق شده بود.
دست خودم نبود! این مریضی لعنتی باعث میشه کنترلم و از دست بدم!
به جنون میرسیدم این‌قدر که تک به تک سلول های بدنم به تکاپو وادار میشد و مجبور میشدم کارایی بکنم که حتی بعداً هم یادم نمیومد!
هموفیلی عجیب تر از خیلی بیماری های دیگه بود و هیچکس نه من رو درک می‌کرد و نه بیماری که سلول به سلول و مویرگ به مویرگ تنم رو درگیر کرده بود و از هر یک میلیون نفر فقط یک نفر مبتلا بهش میشد و بعد از مدتی از هر درمانی قطع امید میشد...
درد بدی توی سرم پیچیده بود و کلافم کرده بود مونده بودم بخاطر کدوم دردم باید گریه کنم؟
دوری ملودی یا دیدن آرنیکا زیر کلی دستگاه و سیم!
روی صندلی فلزی نشسته بودم و به ساترایی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود و شونه هاش میلرزیدن خیره شده بودم و سکوت وجودم رو فرا گرفته بود! و این سکوتم عجیب بوی کلی حرف های نا گفته رو میداد.
رفتارهای ساترا برام جدید بود؛ توی این مدت متوجه علاقه ی پنهان ساترا به آرنیکا شده بودم.
کم که نبود بعد از چندین سال پیوسته مثل کف دست میشناختمش!
از روی صندلی پاشدم و به سمت اتاقک شیشه ای که آرنیکا بود با سستی حرکت کردم.
‌از‌پشت‌ شیشه‌ به چشم های بسته‌ ی آرنیکا خیره‌‌شدم که جمع شدن اشک رو به وضوح توی چشم هام حس کردم ،چقدر‌مظلوم‌ خوابیده بود‌ و چشم های قهوه ایش رو ازمون دریغ کرده بود...
چقدر‌دوستش‌داشتم! وقتی گفت که همیشه حسرت عشق خواهر و برادری رستا و ساترا رو می‌کشیده خورد شدم و انگار که قلبم به چهل تیکه تبدیل شد و هر کدوم از تیکه هاش به طرفی پرتاب شده بود.
آره باورش برای خودمم سخت بود ،من‌‌ خواهرم‌ رو از همون زمانی که دستای کوچیکش رو توی دستم گرفتم و بهش قول دادم که کنارش باشم دوست داشتم و مُهر دوست داشتنش و روی قلبم زدم.
ولی‌ اون‌ چه‌ فکری‌ میکنه با اون‌ رفتاری‌ که‌ من‌ باهاش‌ داشتم و اون جنون لعنتی دیگه حاضره به‌من‌بگه‌ داداش؟! اصلا چیزی غیر از حس تنفر نسبت به من داره؟
این‌ بیماری‌ لعنتی‌ همه‌ چیز‌ از‌ من‌ گرفت همه‌چیز‌...
چشمام‌ رو‌ از‌ روی‌ چهره قشنگ و آروم آرنیکا به سما دستگاهی که ضربان قلب تنها خواهرم تنها کسی که برام مونده بود کج کردم چقدر آروم و قشنگ می‌زد! قلبی که هز وقت بغلش می‌کردم مثل گنجشک می‌زد الان زیر دستگاه خط های موربش رو به نمایش گذاشته بود....
یک‌نیمچه‌لبخند‌زدم‌سرم‌رو‌انداختم‌ پایین فقط و فقط به این فکر کردم که اگه یک وقت اون‌قلب‌شکسته‌و‌پرپر‌شدش نزنه اگه آرنیکای‌من‌ چشمای‌قشنگشو‌باز‌نکنه
واقعاً نمی دونستم که میتو نتستم خودم رو ببخشم یا اگر یک تار مو از سر آرنیکامون کم میشد نمیتونستم خودم رک ببخشم! ‌خودمو‌ببخشم!؟
تکیمو‌ از‌ دیوار‌ گرفتم‌ و‌ به‌ سمت صندلی کنار سالن راه کج کردم.
رو به صندلی نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم و خودم رو برای هزارمین بار لعنت کردم.
من باعث شدم که آرنیکا روی تخت بیمارستان باشه من لعنتی باعث شدم.
من‌اشتباه‌کردم‌؛ غلط‌کردم، بسه‌ خدا‌ بسه
حق‌ خواهر کوچولوی‌ من‌ این‌ نبود و نیست...
اون‌ باید‌ یک‌ زندگی‌ شیرین‌ رو تجربه کنه کنار...
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


•فقط میتونم بگم قلبم با نوشتن پارتا درد گرفت:)🌿🖤•
- آرنیکای مظلوم قصه پر...؟!
_________________________________
• بات ناشناس جهت [نظر و انتقاد]:👇🏼
𝐁𝐨𝐓 𝐀𝐲𝐍𝐚𝐳"❤️‍🩹✨":
https://t.me/BChatBot?start=sc-108972-yqmnYDz
•••••
• چنل ناشناس جهت پاسخ به نظراتتون:👇🏼
𝐂𝐡𝐧𝐥 𝐧𝐬𝐡𝐧𝐚𝐬"❤️‍🩹✨":
https://t.me/joinchat/R5YN5u8wSyeJtjrI
منتظر نظرای قشنگتون می‌مونم🥺🤍
بترکونید خوشگلای من فرداهم پارت داشته باشیم
که مشخصه چخبره!😎🔥


آهنگ مربوط به پارت...
پارتارو حتماً با این آهنگ بخونید...!🖤🫀🎧
- - -
@ayiofficial


#part60
#satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

"آرامم،آرام تر از مغزی که در حال تلاطم است و نبضش مرده!"
مغز پر تلاطم! واقعاً مغز پر تلاطم یعنی چی؟ ذهنم درگیر کلمات شده بود و به چالش کشیده شده بودم؛ سه کلمه ای ساده اما پر از مفهوم.
هوف کلافه ای کشیدم و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کردم.
قفل ماشین رو باز کردم و وارد ماشین شدم و فضای خفقان آور ماشین رو به ریه کشیدم.
صحنه ی پیاده شدنش از ماشین، پرتاب شدنش به روی آسفالت و... تماماً مثل نوار فیلمی ترسناک توی ذهنم پرده کشید و ذهنم رو بهم ریخت.
از سردی هوا کمی توی خودم جمع شدم و بخار دهانم رو توی دستام "ها" کردم.
نفس کشیدن برام سخت بود نمی‌تونستم دستی که الان باید زیر دستم روی ترمز ماشین باشه زیر سرم و هزارتا دستگاه با کلی سیم و لوله های مختلف بیمارستان بود.
نگاهم به کیف مشکی رنگی که روی داشبورد ماشین گذاشته شده بود افتاد.
دستم رو دراز کردم و کیف رو چنگ زدم محتویات داخلش جز چندتا رژلب و یک هنذفری و گوشی چیزی نبود.
دست بردم و محتویات کیف و عقب جلو کردم که دستم با شئ تیزی برخورد کرد.
چیزی شبیه به تیغ یا چاقو تیزی بود چراغ ماشین روشن کردم و وسایل کیف و روی صندلی ماشین خالی کردم که با دیدن تیغی که با "B14" شروع می‌شد نفسم توی سینه‌م حبس شد.
تیغی که باند نهنگ آبی برای خودکشی به قربانیان می‌داد دست آرنیکا چیکار می‌کرد؟
از سر عصبانیت ضربه ی محکمی با کف دستم به پیشونی قطورم زدم.
دستم و به سمت ضبط ماشین دراز کردم و با پلی کردن آهنگی که به حال هوام می‌خورد سرم رو به فرمون تکیه دادم.
با تک به تک جملات خواننده قلبم داشت از جا کنده می‌شد و سردی دست و پاهام رو به وضوح میشد حس کرد.
حلزونی گوش هام پر شده بود از خیال صدای آرنیکا و انگار بوی عطرش هنوز توی ماشین جا مونده بود.
نمیدونم چندبار آهنگ رو پلی کردم ولی وقتی سرم و بالا آوردم صورتم غرق در اشک بود و چشمام غرق در خون!
نمیدونم کِی اشک‌هام جاری شده بود و کِی سوزش چشمام که با پرده ای از اشک پوشیده شده بود و دیده‌م رو تار کرده بود باعث شد که به گریم خاتمه بدم و با پشت دست‌هام اشک های جا مونده روی گونم رو خشک کنم.
مطمئن بودم که اگر چند ثانیه دیگه اینجا می‌موندم نفس کشیدن برام حروم می‌شد و نفس هام به شمار می‌افتاد بنابراین درب ماشین رو باز کردم و از فضای خفقان آور ماشین خارج شدم و دزدگیر و زدم.
پا تند کردم و فاصله ی کمی که از ماشین تا ورودی بیمارستان بود و طی کردم.
به طرف پذیرش راه کج کردم؛ پرستاری که با دیدنم انگار چیزی پیدا کرده بود به طرفم راه افتاد لب زد: دنبالتون می‌گشتم؛ آقایی اومدن و منتظر شما هستن، هرچی با تلفنتون تماس گرفتیم پاسخگو نبودید بهشون گفتم بشینن تا شما بیاید
با دستش اشاره ای به صندلی فلزی رنگ طوسی که با هیکل مردانه اوستا پر شده بود کرد و بعدش از کنارم گذر کرد.
به طرفش حرکت کردم و بدون هیچ حرفی کنارش نشستم.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و لب زد: مقصر...
دستم و به معنی هیس جلوی بینیم گرفتم و لب شکافتم: هیس! هیچی نگو که خودت بهتر میدونی مقصر کیه!؟ اصلاً دلم نمی‌خواد صدات و بشنوم اوستا؛ برو... برو شاهکارت رو نگاه کن ببین خوشحال باش که مَردی! خوشحال باش که دعوای بیجای تو باعث شد وجود من الآن روی تخت بیمارستان باشه.
با گرد شدن چشم‌های اوستا خودم رو به کوچه علی چپ زدم و از سرجام پاشدم که با دیدن پرستاری که به طرفمون پا تند کرده بود از حرکت ایستادم.
- ببخشید همراه خانوم برومند کدومتونید؟!
نگاهی به اوستا انداختم و زمزمه کوتاهی کردم: هردومون.
- دکتر باهاتون کار داره اگر میشه هرچه زودتر دنبال من بیاید واجبه.
به دنبالش حرکت کردیم و وارد اتاق دکتری شدیم که چند ساعت پیش باهاش ملاقات داشتم.
با سستی زیاد روی صندلی نشستم و پرسشی به دکتر نگاهی انداختم که لب زد:
- سی‌تی اسکنشون هم حرف مارو میزنه که بهتون گفتم، ضربه ی بدی به سرشون وارد شده؛و متاسفانه مرگ مغزی کردند و توی کمان...
و این بیهوشی مشخص نیست چند روز طول بکشه چه یک روز چه ده سال همچی بستگی به کار کردن و سیستم ایمنی بدن داره؛ هوشیاری خیلی پایینی دارن و ما هیئت علمی بیمارستان بنا بر مورد های قبلی میگیم که این نوع بیمار نیاز به جلسه دوباره نداره و احتمال به‌هوش اومدنشون فقط ده درصده مغز به اغمای کامل فرو رفته و اگر...
عصبی از روی صندلی بلند شدم و رو به دکتر با صدایی که بلند شده بود لب زدم: شما دکترا فقط بلدید بگید تموم کرد! ولی اون داره نفس میکشه دکتر... حاضرم بهترین پزشکای شهر رو بیارم تا...
ما بین حرفم پرید و لب زد: بشین جوون! هیچ فایده ای نداره، تو بگو میبرمش آمریکا، وقتی مغز کار نمیکنه یعنی تموم؛ اگه الآن اون دستگاه ها قطع بشه دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه اگرهم بهوش بیاد که غیرممکنه یا قطع نخاع کامل میشه یا...
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


#part59
#satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

حرفی که شنیده بودم به قدری سنگین و رعب‌آور بود که یاخته به یاخته‌ی وجودم برای درک کردنش به تکاپو افتاده بودند؛ یعنی دفتر زندگی آرنیکا به ورقه‌های آخرش رسیده بود؟!
نفس سنگینم رو محکم رها کردم که شونه‌هام آویزون شدند و نیرویی که در پاهام بود کمرنگ شد و چیزی تا فرو ریختنم نمونده بود، که دکتر کنار گوشم به آرومی زمزمه کرد:«دعا تنها عامل به وجود اومدن یه معجزه‌ست؛ دعا کن!»
دعا کنم؟! به درگاه خدایی که دورش خط کشیده بودم پناه ببرم؛ اصلا با چه رویی می‌تونستم بهش خواسته‌هام رو بگم؟
من همیشه خودم تلاش کرده بودم تا به آرزوهام برسم و مدام منم منم می‌کردم، از یاد برده بودم که همه چی به دست خداست مثل مرگ و زندگی آدم‌ها!
دکتر از کنارم گذر کرد و نفهمید چه چیز ناممکنی رو ازم خواسته بود؛ با غصه‌ای که توی دلم شعله می‌کشید و چشم‌هام رو از اشک کدر کرده بود پشت به دیوار به روی زمین نشستم و سرم رو بین دست‌هام مخفی کردم.
نفس‌های سنگینم با تپش‌های کند قلبم فقط احوال ناخوشم رو بدتر می‌کردند، کاش می‌تونستم از عمق وجودم هق هق بزنم و فریاد بکشم:«آرنیکا برگرد!»
من نمی‌خواستم این اتفاق بیفته، من فقط می‌خواستم اوستا درد بکشه و فرو بریزه نه اینکه خودمم پا به پای اون درد بکشم و اشک بریزم.
***
- باهاش صحبت کن. حرف زدن می‌تونه روی حال و روزش تأثیر بذاره، دعوتش کن به زندگی.
خیره به کبودی زیر چشم‌های بسته‌ی آرنیکا زبون صد کیلویی شده‌ام رو حرکت دادم و با صدایی که آلوده به بغض و درد بود نجوا کردم:
- رغبتی برای ادامه دادن به زندگی نداره!
صدای نازک خانم پرستاری که داشت وضعیت آرنیکا رو بررسی می‌کرد یکبار دیگه در مجاری گوش‌هام جاری شد و من از زور فشار غصه فقط تونستم دست‌هام رو مشت کنم.
- از نبض سرد و کوتاهی نامنظم موهاش حدس زده بودم که زندگی خوبی نداشته!
آرواره‌های چونه‌ام به روی هم قفل شدند تا مبادا بغض توی گلوم بشکنه و رسوا بشم به عاشقی!
پرستار که از اتاق بیرون رفت با قدم‌هایی کرخت و کوتاه به تخت نزدیک شدم و نگاه اشک‌آلودم به روی جسم لاغر و بی‌جونش به گردش در اومد.
- آر... آرنیکا!... میشه برگردی؟!
به چشم‌های بسته و چسب خورده‌اش خیره شدم و دست سرد و نحیفش رو توی مشتم گرفتم؛ قلبم به طوری بی‌قراری می‌کرد که انگار می‌خواست از سینه‌ام فرار کنه و بره توی سینه‌ی آرنیکا بِتَپه!
پلکی زدم که قطره‌ای اشک از قله‌ی نگاهم سقوط کرد و روی گونه‌ی لطیف آرنیکا فرود اومد، فشاری به دستش دادم و به آرومی لب شکافتم:
- دردونه‌ی قلب ساترا... بهت نگفته بودم که تو جون منی؟! نگفته بودم که قلب من تویی؟!
روی صورتش خم شدم، لرزش صدام وسعت گرفت وقتی ادامه دادم:
- نه نگفته بودم؛ اگه گفته بودم تو اینجوری من و اذیت نمی‌کردی!... آخه تو اصلا اذیت کردن و بلد نیستی.
دماغم و بالا کشیدم و با دست آزادم اشک‌هام رو کنار زدم. قلبم داشت یه جمله رو فریاد می‌زد اما انگار اون جمله به قدری بزرگ و سنگین بود که نمی‌تونستم از حنجره‌ام بیرونش کنم، آخه چرا نباید بتونم بگم؟!
سرم رو تکونی دادم و قبل از اینکه به هق هق بیفتم با تموم جونم کنار گوشش گفتم: خیلی دوستت دارم آرنیکا، من عاشقتم دردونه‌ی قلبم!
بین هق‌هق‌هایی که به آهستگی می‌زدم پیشونی بلندش رو بوسیدم. خیلی دلم می‌خواست عشقش رو انکار کنم و این باور رو به خودم بدم که آرنیکا فقط یه بازیچه‌ست نه هیچ چیز دیگه‌ای ولی انگار نمی‌تونستم!
موبایلم که زنگ خورد اشک‌هام رو کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم؛ اوستا بود.
- اوستا گوش بده ببین چی میگم. آرنیکا توی بیمارستانه، رفته کما آدرسش و برات می‌فرستم خودت و برسون.
با بوق های ممتدی که توش گوش هام نجوا شد نفس حبس شده‌م رو با تاخیر به بیرون فرستادم و از روی صندلی پاشدم و سالن کوتاه رو با قدم های بلندم طی کردم.
به دیوار تکیه دادم و سرم رو چندین بار کوتاه به دیوار آروم کوبیدم...
قلبم داشت از نبودنش دق می‌کرد و جای صدای خنده‌هاش کنارم کم بود.
دستم رو توی جیب شلوار کتونی خاکستری رنگم فرو بردم و گوشیم رو درآوردم و با زدن رمز سختی که برای گوشیم انتخاب کرده به صبرم پایان دادم و وارد گالری گوشیم شدم...
با باز کردن پوشه ای که پر بود از عکسای آرنیکا اولین قطره ای اشکم که چند ساعتی خشک شده بود و نباریده بود صحرای گونم رو بارونی کرد.
روی لبخندش زوم کردم و دستی روی لب‌هاش کشیدم‌، عکس رو کوچیک کردم و به ترتیب عکس هایی که همه با آرنیکایی که سه ماه شده بود وجودم و شبام رو باهاش سر کرده بودم از نظر گذروندم.
وارد تلگرام شدم و روی اکانتش کلیک کردم چشمم به بیویی که تا به حال ندیده بودمش خورد و قلبم در هم فشرده شد.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial


•میتونم بهتون تسلیت بگم...!🥲🖤•
_____________________________________
• بات ناشناس جهت [نظر و انتقاد]:👇🏼
𝐁𝐨𝐓 𝐀𝐲𝐍𝐚𝐳"❤️‍🩹✨":
https://t.me/BChatBot?start=sc-108972-yqmnYDz
•••••
• چنل ناشناس جهت پاسخ به نظراتتون:👇🏼
𝐂𝐡𝐧𝐥 𝐧𝐬𝐡𝐧𝐚𝐬"❤️‍🩹✨":
https://t.me/joinchat/R5YN5u8wSyeJtjrI
منتظر نظرای قشنگتون می‌مونم🥺🤍
بترکونید خوشگلای من فرداهم پارت داشته باشیم😌💕


به سمت اتاق عمل حرکت کردم و روی یکی از صندلی های راهرو نشستم و سرم توی دستام گرفتم.
چرا بهش زودتر نگفتم که دوسش دارم؟ چرا من احمق اون‌کار رو باهاش کردم؟ چرا بهش نگفتم که باباش زنده‌س؟ اگر واسه ی آرنیکا اتفاقی بفیته من هیچ‌وقت خودم رو نمیبخشم!
سرم داشت از درد منفجر میشد، به دیوار تکیه‌ش دادم و چشم‌هام و روی هم قرار دادم...
با صدای جیغ و داد زنی از خواب پریدم و نگاهی به عقربه های ساعت که روی 2 جای گرفته بودند انداختم و کلافه و نگران نگاهی به درب اتاق عمل انداختم که ناقوس و جیغ دستگاه گوش هام رو نوازش کرد.
از استرس حالت تهوع گرفته بودم و توی راهرو قدم می‌زدم که صدای جیغ دستگاه قطع شد و چیزی در وجودم فرو ریخت و به استیصال افتاده بودم و ناقوس سکوت مثل پتک در سرم زده می‌شد و جسم و روحم به یغما برد...
با باز شدن درب شیشه ای اتاق عمل و چهره ی خسته و نا امید دکتر قدم هام رو تند کردم و به سمتش هجوم بردم و با اضطراب و التناس زیادی لب زدم:
- چیشد آقای دکتر؟
لبخند درد آوری زد و سری تکون داد و در حالی که کلاهش رو از سرش درمی‌آورد گفت:
- کاری از من ساخته نیست؛ ضربه ی بدی به سرش وارد شده و باعث شده خونریزی شدید مغزی بکنن و متاسفانه در حین عمل به کما رفتن، براشون دعا کنید سطح هوشیاری خیلی پایینه و امیدی به زنده بودنشون نیست و میتونم بهتون تسلیت بگم...!

--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامه‌دارد
@ayiofficial

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

14 254

obunachilar
Kanal statistikasi