#part60
#satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- "آرامم،آرام تر از مغزی که در حال تلاطم است و نبضش مرده!"
مغز پر تلاطم! واقعاً مغز پر تلاطم یعنی چی؟ ذهنم درگیر کلمات شده بود و به چالش کشیده شده بودم؛ سه کلمه ای ساده اما پر از مفهوم.
هوف کلافه ای کشیدم و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کردم.
قفل ماشین رو باز کردم و وارد ماشین شدم و فضای خفقان آور ماشین رو به ریه کشیدم.
صحنه ی پیاده شدنش از ماشین، پرتاب شدنش به روی آسفالت و... تماماً مثل نوار فیلمی ترسناک توی ذهنم پرده کشید و ذهنم رو بهم ریخت.
از سردی هوا کمی توی خودم جمع شدم و بخار دهانم رو توی دستام "ها" کردم.
نفس کشیدن برام سخت بود نمیتونستم دستی که الان باید زیر دستم روی ترمز ماشین باشه زیر سرم و هزارتا دستگاه با کلی سیم و لوله های مختلف بیمارستان بود.
نگاهم به کیف مشکی رنگی که روی داشبورد ماشین گذاشته شده بود افتاد.
دستم رو دراز کردم و کیف رو چنگ زدم محتویات داخلش جز چندتا رژلب و یک هنذفری و گوشی چیزی نبود.
دست بردم و محتویات کیف و عقب جلو کردم که دستم با شئ تیزی برخورد کرد.
چیزی شبیه به تیغ یا چاقو تیزی بود چراغ ماشین روشن کردم و وسایل کیف و روی صندلی ماشین خالی کردم که با دیدن تیغی که با "B14" شروع میشد نفسم توی سینهم حبس شد.
تیغی که باند نهنگ آبی برای خودکشی به قربانیان میداد دست آرنیکا چیکار میکرد؟
از سر عصبانیت ضربه ی محکمی با کف دستم به پیشونی قطورم زدم.
دستم و به سمت ضبط ماشین دراز کردم و با پلی کردن آهنگی که به حال هوام میخورد سرم رو به فرمون تکیه دادم.
با تک به تک جملات خواننده قلبم داشت از جا کنده میشد و سردی دست و پاهام رو به وضوح میشد حس کرد.
حلزونی گوش هام پر شده بود از خیال صدای آرنیکا و انگار بوی عطرش هنوز توی ماشین جا مونده بود.
نمیدونم چندبار آهنگ رو پلی کردم ولی وقتی سرم و بالا آوردم صورتم غرق در اشک بود و چشمام غرق در خون!
نمیدونم کِی اشکهام جاری شده بود و کِی سوزش چشمام که با پرده ای از اشک پوشیده شده بود و دیدهم رو تار کرده بود باعث شد که به گریم خاتمه بدم و با پشت دستهام اشک های جا مونده روی گونم رو خشک کنم.
مطمئن بودم که اگر چند ثانیه دیگه اینجا میموندم نفس کشیدن برام حروم میشد و نفس هام به شمار میافتاد بنابراین درب ماشین رو باز کردم و از فضای خفقان آور ماشین خارج شدم و دزدگیر و زدم.
پا تند کردم و فاصله ی کمی که از ماشین تا ورودی بیمارستان بود و طی کردم.
به طرف پذیرش راه کج کردم؛ پرستاری که با دیدنم انگار چیزی پیدا کرده بود به طرفم راه افتاد لب زد: دنبالتون میگشتم؛ آقایی اومدن و منتظر شما هستن، هرچی با تلفنتون تماس گرفتیم پاسخگو نبودید بهشون گفتم بشینن تا شما بیاید
با دستش اشاره ای به صندلی فلزی رنگ طوسی که با هیکل مردانه اوستا پر شده بود کرد و بعدش از کنارم گذر کرد.
به طرفش حرکت کردم و بدون هیچ حرفی کنارش نشستم.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و لب زد: مقصر...
دستم و به معنی هیس جلوی بینیم گرفتم و لب شکافتم: هیس! هیچی نگو که خودت بهتر میدونی مقصر کیه!؟ اصلاً دلم نمیخواد صدات و بشنوم اوستا؛ برو... برو شاهکارت رو نگاه کن ببین خوشحال باش که مَردی! خوشحال باش که دعوای بیجای تو باعث شد وجود من الآن روی تخت بیمارستان باشه.
با گرد شدن چشمهای اوستا خودم رو به کوچه علی چپ زدم و از سرجام پاشدم که با دیدن پرستاری که به طرفمون پا تند کرده بود از حرکت ایستادم.
- ببخشید همراه خانوم برومند کدومتونید؟!
نگاهی به اوستا انداختم و زمزمه کوتاهی کردم: هردومون.
- دکتر باهاتون کار داره اگر میشه هرچه زودتر دنبال من بیاید واجبه.
به دنبالش حرکت کردیم و وارد اتاق دکتری شدیم که چند ساعت پیش باهاش ملاقات داشتم.
با سستی زیاد روی صندلی نشستم و پرسشی به دکتر نگاهی انداختم که لب زد:
- سیتی اسکنشون هم حرف مارو میزنه که بهتون گفتم، ضربه ی بدی به سرشون وارد شده؛و متاسفانه مرگ مغزی کردند و توی کمان...
و این بیهوشی مشخص نیست چند روز طول بکشه چه یک روز چه ده سال همچی بستگی به کار کردن و سیستم ایمنی بدن داره؛ هوشیاری خیلی پایینی دارن و ما هیئت علمی بیمارستان بنا بر مورد های قبلی میگیم که این نوع بیمار نیاز به جلسه دوباره نداره و احتمال بههوش اومدنشون فقط ده درصده مغز به اغمای کامل فرو رفته و اگر...
عصبی از روی صندلی بلند شدم و رو به دکتر با صدایی که بلند شده بود لب زدم: شما دکترا فقط بلدید بگید تموم کرد! ولی اون داره نفس میکشه دکتر... حاضرم بهترین پزشکای شهر رو بیارم تا...
ما بین حرفم پرید و لب زد: بشین جوون! هیچ فایده ای نداره، تو بگو میبرمش آمریکا، وقتی مغز کار نمیکنه یعنی تموم؛ اگه الآن اون دستگاه ها قطع بشه دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه اگرهم بهوش بیاد که غیرممکنه یا قطع نخاع کامل میشه یا...
#ادامهدارد
@ayiofficial