#part61
#Avesta_boromand
#اوستا_برومند
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
نگاه مضطربم رو از چهرهی مغموم و در عین حال نگران اوستا به طرف دکتر سوق دادم که صدای زمخت اوستا از پزشکی که مردد بود برای ادامه دادن جملهاش، پرسید: یا چی؟! چرا کامل حرف نمیزنید آقای دکتر؟!
خم ابروهام استوارتر شدند وقتی رفتار مأیوس کنندهی دکتر رو دیدم، عینکش رو از روی چشمهای کم فروغش برداشت و با بن صدایی که ته کشیده بود صحبت کرد.
- اگه شانس بیاره و قطع نخاع نشه دیگه نمیتونه کسی رو بشناسه و برای یه مدت کوتاه هم تکلم براش دشوار یا بهتر بگم، غیر ممکن میشه!... تنها کاری که میتونیم برای بهبودش انجام بدیم دعا کردنه وگرنه کار دیگهای از دست ما بر نمیاد... متاسفم!
متاسف بود؟ قلبم درهم فشرده شده و بود و دستم از بی رحمی که خودم در حقش کرده بودم مشت شده بود.
اشک چشم های ساترا باعث شد به تعجب وادار شم و تمام ذهنم به چالش کشیده بشه...
عذاب وجدان وجودم رو در برگرفته بود و قلبم در تلاطم های بی اندازش غرق شده بود.
دست خودم نبود! این مریضی لعنتی باعث میشه کنترلم و از دست بدم!
به جنون میرسیدم اینقدر که تک به تک سلول های بدنم به تکاپو وادار میشد و مجبور میشدم کارایی بکنم که حتی بعداً هم یادم نمیومد!
هموفیلی عجیب تر از خیلی بیماری های دیگه بود و هیچکس نه من رو درک میکرد و نه بیماری که سلول به سلول و مویرگ به مویرگ تنم رو درگیر کرده بود و از هر یک میلیون نفر فقط یک نفر مبتلا بهش میشد و بعد از مدتی از هر درمانی قطع امید میشد...
درد بدی توی سرم پیچیده بود و کلافم کرده بود مونده بودم بخاطر کدوم دردم باید گریه کنم؟
دوری ملودی یا دیدن آرنیکا زیر کلی دستگاه و سیم!
روی صندلی فلزی نشسته بودم و به ساترایی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود و شونه هاش میلرزیدن خیره شده بودم و سکوت وجودم رو فرا گرفته بود! و این سکوتم عجیب بوی کلی حرف های نا گفته رو میداد.
رفتارهای ساترا برام جدید بود؛ توی این مدت متوجه علاقه ی پنهان ساترا به آرنیکا شده بودم.
کم که نبود بعد از چندین سال پیوسته مثل کف دست میشناختمش!
از روی صندلی پاشدم و به سمت اتاقک شیشه ای که آرنیکا بود با سستی حرکت کردم.
ازپشت شیشه به چشم های بسته ی آرنیکا خیرهشدم که جمع شدن اشک رو به وضوح توی چشم هام حس کردم ،چقدرمظلوم خوابیده بود و چشم های قهوه ایش رو ازمون دریغ کرده بود...
چقدردوستشداشتم! وقتی گفت که همیشه حسرت عشق خواهر و برادری رستا و ساترا رو میکشیده خورد شدم و انگار که قلبم به چهل تیکه تبدیل شد و هر کدوم از تیکه هاش به طرفی پرتاب شده بود.
آره باورش برای خودمم سخت بود ،من خواهرم رو از همون زمانی که دستای کوچیکش رو توی دستم گرفتم و بهش قول دادم که کنارش باشم دوست داشتم و مُهر دوست داشتنش و روی قلبم زدم.
ولی اون چه فکری میکنه با اون رفتاری که من باهاش داشتم و اون جنون لعنتی دیگه حاضره بهمنبگه داداش؟! اصلا چیزی غیر از حس تنفر نسبت به من داره؟
این بیماری لعنتی همه چیز از من گرفت همهچیز...
چشمام رو از روی چهره قشنگ و آروم آرنیکا به سما دستگاهی که ضربان قلب تنها خواهرم تنها کسی که برام مونده بود کج کردم چقدر آروم و قشنگ میزد! قلبی که هز وقت بغلش میکردم مثل گنجشک میزد الان زیر دستگاه خط های موربش رو به نمایش گذاشته بود....
یکنیمچهلبخندزدمسرمروانداختم پایین فقط و فقط به این فکر کردم که اگه یک وقت اونقلبشکستهوپرپرشدش نزنه اگه آرنیکایمن چشمایقشنگشوبازنکنه
واقعاً نمی دونستم که میتو نتستم خودم رو ببخشم یا اگر یک تار مو از سر آرنیکامون کم میشد نمیتونستم خودم رک ببخشم! خودموببخشم!؟
تکیمو از دیوار گرفتم و به سمت صندلی کنار سالن راه کج کردم.
رو به صندلی نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم و خودم رو برای هزارمین بار لعنت کردم.
من باعث شدم که آرنیکا روی تخت بیمارستان باشه من لعنتی باعث شدم.
مناشتباهکردم؛ غلطکردم، بسه خدا بسه
حق خواهر کوچولوی من این نبود و نیست...
اون باید یک زندگی شیرین رو تجربه کنه کنار...
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#Avesta_boromand
#اوستا_برومند
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
نگاه مضطربم رو از چهرهی مغموم و در عین حال نگران اوستا به طرف دکتر سوق دادم که صدای زمخت اوستا از پزشکی که مردد بود برای ادامه دادن جملهاش، پرسید: یا چی؟! چرا کامل حرف نمیزنید آقای دکتر؟!
خم ابروهام استوارتر شدند وقتی رفتار مأیوس کنندهی دکتر رو دیدم، عینکش رو از روی چشمهای کم فروغش برداشت و با بن صدایی که ته کشیده بود صحبت کرد.
- اگه شانس بیاره و قطع نخاع نشه دیگه نمیتونه کسی رو بشناسه و برای یه مدت کوتاه هم تکلم براش دشوار یا بهتر بگم، غیر ممکن میشه!... تنها کاری که میتونیم برای بهبودش انجام بدیم دعا کردنه وگرنه کار دیگهای از دست ما بر نمیاد... متاسفم!
متاسف بود؟ قلبم درهم فشرده شده و بود و دستم از بی رحمی که خودم در حقش کرده بودم مشت شده بود.
اشک چشم های ساترا باعث شد به تعجب وادار شم و تمام ذهنم به چالش کشیده بشه...
عذاب وجدان وجودم رو در برگرفته بود و قلبم در تلاطم های بی اندازش غرق شده بود.
دست خودم نبود! این مریضی لعنتی باعث میشه کنترلم و از دست بدم!
به جنون میرسیدم اینقدر که تک به تک سلول های بدنم به تکاپو وادار میشد و مجبور میشدم کارایی بکنم که حتی بعداً هم یادم نمیومد!
هموفیلی عجیب تر از خیلی بیماری های دیگه بود و هیچکس نه من رو درک میکرد و نه بیماری که سلول به سلول و مویرگ به مویرگ تنم رو درگیر کرده بود و از هر یک میلیون نفر فقط یک نفر مبتلا بهش میشد و بعد از مدتی از هر درمانی قطع امید میشد...
درد بدی توی سرم پیچیده بود و کلافم کرده بود مونده بودم بخاطر کدوم دردم باید گریه کنم؟
دوری ملودی یا دیدن آرنیکا زیر کلی دستگاه و سیم!
روی صندلی فلزی نشسته بودم و به ساترایی که سرش رو بین دست هاش گرفته بود و شونه هاش میلرزیدن خیره شده بودم و سکوت وجودم رو فرا گرفته بود! و این سکوتم عجیب بوی کلی حرف های نا گفته رو میداد.
رفتارهای ساترا برام جدید بود؛ توی این مدت متوجه علاقه ی پنهان ساترا به آرنیکا شده بودم.
کم که نبود بعد از چندین سال پیوسته مثل کف دست میشناختمش!
از روی صندلی پاشدم و به سمت اتاقک شیشه ای که آرنیکا بود با سستی حرکت کردم.
ازپشت شیشه به چشم های بسته ی آرنیکا خیرهشدم که جمع شدن اشک رو به وضوح توی چشم هام حس کردم ،چقدرمظلوم خوابیده بود و چشم های قهوه ایش رو ازمون دریغ کرده بود...
چقدردوستشداشتم! وقتی گفت که همیشه حسرت عشق خواهر و برادری رستا و ساترا رو میکشیده خورد شدم و انگار که قلبم به چهل تیکه تبدیل شد و هر کدوم از تیکه هاش به طرفی پرتاب شده بود.
آره باورش برای خودمم سخت بود ،من خواهرم رو از همون زمانی که دستای کوچیکش رو توی دستم گرفتم و بهش قول دادم که کنارش باشم دوست داشتم و مُهر دوست داشتنش و روی قلبم زدم.
ولی اون چه فکری میکنه با اون رفتاری که من باهاش داشتم و اون جنون لعنتی دیگه حاضره بهمنبگه داداش؟! اصلا چیزی غیر از حس تنفر نسبت به من داره؟
این بیماری لعنتی همه چیز از من گرفت همهچیز...
چشمام رو از روی چهره قشنگ و آروم آرنیکا به سما دستگاهی که ضربان قلب تنها خواهرم تنها کسی که برام مونده بود کج کردم چقدر آروم و قشنگ میزد! قلبی که هز وقت بغلش میکردم مثل گنجشک میزد الان زیر دستگاه خط های موربش رو به نمایش گذاشته بود....
یکنیمچهلبخندزدمسرمروانداختم پایین فقط و فقط به این فکر کردم که اگه یک وقت اونقلبشکستهوپرپرشدش نزنه اگه آرنیکایمن چشمایقشنگشوبازنکنه
واقعاً نمی دونستم که میتو نتستم خودم رو ببخشم یا اگر یک تار مو از سر آرنیکامون کم میشد نمیتونستم خودم رک ببخشم! خودموببخشم!؟
تکیمو از دیوار گرفتم و به سمت صندلی کنار سالن راه کج کردم.
رو به صندلی نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم و خودم رو برای هزارمین بار لعنت کردم.
من باعث شدم که آرنیکا روی تخت بیمارستان باشه من لعنتی باعث شدم.
مناشتباهکردم؛ غلطکردم، بسه خدا بسه
حق خواهر کوچولوی من این نبود و نیست...
اون باید یک زندگی شیرین رو تجربه کنه کنار...
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial