#part59
#satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
حرفی که شنیده بودم به قدری سنگین و رعبآور بود که یاخته به یاختهی وجودم برای درک کردنش به تکاپو افتاده بودند؛ یعنی دفتر زندگی آرنیکا به ورقههای آخرش رسیده بود؟!
نفس سنگینم رو محکم رها کردم که شونههام آویزون شدند و نیرویی که در پاهام بود کمرنگ شد و چیزی تا فرو ریختنم نمونده بود، که دکتر کنار گوشم به آرومی زمزمه کرد:«دعا تنها عامل به وجود اومدن یه معجزهست؛ دعا کن!»
دعا کنم؟! به درگاه خدایی که دورش خط کشیده بودم پناه ببرم؛ اصلا با چه رویی میتونستم بهش خواستههام رو بگم؟
من همیشه خودم تلاش کرده بودم تا به آرزوهام برسم و مدام منم منم میکردم، از یاد برده بودم که همه چی به دست خداست مثل مرگ و زندگی آدمها!
دکتر از کنارم گذر کرد و نفهمید چه چیز ناممکنی رو ازم خواسته بود؛ با غصهای که توی دلم شعله میکشید و چشمهام رو از اشک کدر کرده بود پشت به دیوار به روی زمین نشستم و سرم رو بین دستهام مخفی کردم.
نفسهای سنگینم با تپشهای کند قلبم فقط احوال ناخوشم رو بدتر میکردند، کاش میتونستم از عمق وجودم هق هق بزنم و فریاد بکشم:«آرنیکا برگرد!»
من نمیخواستم این اتفاق بیفته، من فقط میخواستم اوستا درد بکشه و فرو بریزه نه اینکه خودمم پا به پای اون درد بکشم و اشک بریزم.
***
- باهاش صحبت کن. حرف زدن میتونه روی حال و روزش تأثیر بذاره، دعوتش کن به زندگی.
خیره به کبودی زیر چشمهای بستهی آرنیکا زبون صد کیلویی شدهام رو حرکت دادم و با صدایی که آلوده به بغض و درد بود نجوا کردم:
- رغبتی برای ادامه دادن به زندگی نداره!
صدای نازک خانم پرستاری که داشت وضعیت آرنیکا رو بررسی میکرد یکبار دیگه در مجاری گوشهام جاری شد و من از زور فشار غصه فقط تونستم دستهام رو مشت کنم.
- از نبض سرد و کوتاهی نامنظم موهاش حدس زده بودم که زندگی خوبی نداشته!
آروارههای چونهام به روی هم قفل شدند تا مبادا بغض توی گلوم بشکنه و رسوا بشم به عاشقی!
پرستار که از اتاق بیرون رفت با قدمهایی کرخت و کوتاه به تخت نزدیک شدم و نگاه اشکآلودم به روی جسم لاغر و بیجونش به گردش در اومد.
- آر... آرنیکا!... میشه برگردی؟!
به چشمهای بسته و چسب خوردهاش خیره شدم و دست سرد و نحیفش رو توی مشتم گرفتم؛ قلبم به طوری بیقراری میکرد که انگار میخواست از سینهام فرار کنه و بره توی سینهی آرنیکا بِتَپه!
پلکی زدم که قطرهای اشک از قلهی نگاهم سقوط کرد و روی گونهی لطیف آرنیکا فرود اومد، فشاری به دستش دادم و به آرومی لب شکافتم:
- دردونهی قلب ساترا... بهت نگفته بودم که تو جون منی؟! نگفته بودم که قلب من تویی؟!
روی صورتش خم شدم، لرزش صدام وسعت گرفت وقتی ادامه دادم:
- نه نگفته بودم؛ اگه گفته بودم تو اینجوری من و اذیت نمیکردی!... آخه تو اصلا اذیت کردن و بلد نیستی.
دماغم و بالا کشیدم و با دست آزادم اشکهام رو کنار زدم. قلبم داشت یه جمله رو فریاد میزد اما انگار اون جمله به قدری بزرگ و سنگین بود که نمیتونستم از حنجرهام بیرونش کنم، آخه چرا نباید بتونم بگم؟!
سرم رو تکونی دادم و قبل از اینکه به هق هق بیفتم با تموم جونم کنار گوشش گفتم: خیلی دوستت دارم آرنیکا، من عاشقتم دردونهی قلبم!
بین هقهقهایی که به آهستگی میزدم پیشونی بلندش رو بوسیدم. خیلی دلم میخواست عشقش رو انکار کنم و این باور رو به خودم بدم که آرنیکا فقط یه بازیچهست نه هیچ چیز دیگهای ولی انگار نمیتونستم!
موبایلم که زنگ خورد اشکهام رو کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم؛ اوستا بود.
- اوستا گوش بده ببین چی میگم. آرنیکا توی بیمارستانه، رفته کما آدرسش و برات میفرستم خودت و برسون.
با بوق های ممتدی که توش گوش هام نجوا شد نفس حبس شدهم رو با تاخیر به بیرون فرستادم و از روی صندلی پاشدم و سالن کوتاه رو با قدم های بلندم طی کردم.
به دیوار تکیه دادم و سرم رو چندین بار کوتاه به دیوار آروم کوبیدم...
قلبم داشت از نبودنش دق میکرد و جای صدای خندههاش کنارم کم بود.
دستم رو توی جیب شلوار کتونی خاکستری رنگم فرو بردم و گوشیم رو درآوردم و با زدن رمز سختی که برای گوشیم انتخاب کرده به صبرم پایان دادم و وارد گالری گوشیم شدم...
با باز کردن پوشه ای که پر بود از عکسای آرنیکا اولین قطره ای اشکم که چند ساعتی خشک شده بود و نباریده بود صحرای گونم رو بارونی کرد.
روی لبخندش زوم کردم و دستی روی لبهاش کشیدم، عکس رو کوچیک کردم و به ترتیب عکس هایی که همه با آرنیکایی که سه ماه شده بود وجودم و شبام رو باهاش سر کرده بودم از نظر گذروندم.
وارد تلگرام شدم و روی اکانتش کلیک کردم چشمم به بیویی که تا به حال ندیده بودمش خورد و قلبم در هم فشرده شد.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
حرفی که شنیده بودم به قدری سنگین و رعبآور بود که یاخته به یاختهی وجودم برای درک کردنش به تکاپو افتاده بودند؛ یعنی دفتر زندگی آرنیکا به ورقههای آخرش رسیده بود؟!
نفس سنگینم رو محکم رها کردم که شونههام آویزون شدند و نیرویی که در پاهام بود کمرنگ شد و چیزی تا فرو ریختنم نمونده بود، که دکتر کنار گوشم به آرومی زمزمه کرد:«دعا تنها عامل به وجود اومدن یه معجزهست؛ دعا کن!»
دعا کنم؟! به درگاه خدایی که دورش خط کشیده بودم پناه ببرم؛ اصلا با چه رویی میتونستم بهش خواستههام رو بگم؟
من همیشه خودم تلاش کرده بودم تا به آرزوهام برسم و مدام منم منم میکردم، از یاد برده بودم که همه چی به دست خداست مثل مرگ و زندگی آدمها!
دکتر از کنارم گذر کرد و نفهمید چه چیز ناممکنی رو ازم خواسته بود؛ با غصهای که توی دلم شعله میکشید و چشمهام رو از اشک کدر کرده بود پشت به دیوار به روی زمین نشستم و سرم رو بین دستهام مخفی کردم.
نفسهای سنگینم با تپشهای کند قلبم فقط احوال ناخوشم رو بدتر میکردند، کاش میتونستم از عمق وجودم هق هق بزنم و فریاد بکشم:«آرنیکا برگرد!»
من نمیخواستم این اتفاق بیفته، من فقط میخواستم اوستا درد بکشه و فرو بریزه نه اینکه خودمم پا به پای اون درد بکشم و اشک بریزم.
***
- باهاش صحبت کن. حرف زدن میتونه روی حال و روزش تأثیر بذاره، دعوتش کن به زندگی.
خیره به کبودی زیر چشمهای بستهی آرنیکا زبون صد کیلویی شدهام رو حرکت دادم و با صدایی که آلوده به بغض و درد بود نجوا کردم:
- رغبتی برای ادامه دادن به زندگی نداره!
صدای نازک خانم پرستاری که داشت وضعیت آرنیکا رو بررسی میکرد یکبار دیگه در مجاری گوشهام جاری شد و من از زور فشار غصه فقط تونستم دستهام رو مشت کنم.
- از نبض سرد و کوتاهی نامنظم موهاش حدس زده بودم که زندگی خوبی نداشته!
آروارههای چونهام به روی هم قفل شدند تا مبادا بغض توی گلوم بشکنه و رسوا بشم به عاشقی!
پرستار که از اتاق بیرون رفت با قدمهایی کرخت و کوتاه به تخت نزدیک شدم و نگاه اشکآلودم به روی جسم لاغر و بیجونش به گردش در اومد.
- آر... آرنیکا!... میشه برگردی؟!
به چشمهای بسته و چسب خوردهاش خیره شدم و دست سرد و نحیفش رو توی مشتم گرفتم؛ قلبم به طوری بیقراری میکرد که انگار میخواست از سینهام فرار کنه و بره توی سینهی آرنیکا بِتَپه!
پلکی زدم که قطرهای اشک از قلهی نگاهم سقوط کرد و روی گونهی لطیف آرنیکا فرود اومد، فشاری به دستش دادم و به آرومی لب شکافتم:
- دردونهی قلب ساترا... بهت نگفته بودم که تو جون منی؟! نگفته بودم که قلب من تویی؟!
روی صورتش خم شدم، لرزش صدام وسعت گرفت وقتی ادامه دادم:
- نه نگفته بودم؛ اگه گفته بودم تو اینجوری من و اذیت نمیکردی!... آخه تو اصلا اذیت کردن و بلد نیستی.
دماغم و بالا کشیدم و با دست آزادم اشکهام رو کنار زدم. قلبم داشت یه جمله رو فریاد میزد اما انگار اون جمله به قدری بزرگ و سنگین بود که نمیتونستم از حنجرهام بیرونش کنم، آخه چرا نباید بتونم بگم؟!
سرم رو تکونی دادم و قبل از اینکه به هق هق بیفتم با تموم جونم کنار گوشش گفتم: خیلی دوستت دارم آرنیکا، من عاشقتم دردونهی قلبم!
بین هقهقهایی که به آهستگی میزدم پیشونی بلندش رو بوسیدم. خیلی دلم میخواست عشقش رو انکار کنم و این باور رو به خودم بدم که آرنیکا فقط یه بازیچهست نه هیچ چیز دیگهای ولی انگار نمیتونستم!
موبایلم که زنگ خورد اشکهام رو کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم؛ اوستا بود.
- اوستا گوش بده ببین چی میگم. آرنیکا توی بیمارستانه، رفته کما آدرسش و برات میفرستم خودت و برسون.
با بوق های ممتدی که توش گوش هام نجوا شد نفس حبس شدهم رو با تاخیر به بیرون فرستادم و از روی صندلی پاشدم و سالن کوتاه رو با قدم های بلندم طی کردم.
به دیوار تکیه دادم و سرم رو چندین بار کوتاه به دیوار آروم کوبیدم...
قلبم داشت از نبودنش دق میکرد و جای صدای خندههاش کنارم کم بود.
دستم رو توی جیب شلوار کتونی خاکستری رنگم فرو بردم و گوشیم رو درآوردم و با زدن رمز سختی که برای گوشیم انتخاب کرده به صبرم پایان دادم و وارد گالری گوشیم شدم...
با باز کردن پوشه ای که پر بود از عکسای آرنیکا اولین قطره ای اشکم که چند ساعتی خشک شده بود و نباریده بود صحرای گونم رو بارونی کرد.
روی لبخندش زوم کردم و دستی روی لبهاش کشیدم، عکس رو کوچیک کردم و به ترتیب عکس هایی که همه با آرنیکایی که سه ماه شده بود وجودم و شبام رو باهاش سر کرده بودم از نظر گذروندم.
وارد تلگرام شدم و روی اکانتش کلیک کردم چشمم به بیویی که تا به حال ندیده بودمش خورد و قلبم در هم فشرده شد.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial