منم آن کشتی و طوفان،توگاهی بادبانش را
کبوتر میشوم هردم ،تو باشی آسمانش را
«من آن مستم که در میخانهای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را »
پر از نورم میان هرشب تاریک و ظلمانی
اگر یاری رسد آرد به یک شب شمعدانش را
کویر و آتش و گرما نسوزد ذره ای من را
که آغوش پر از رازت بماند سایبانش را
کجا الکن شود شاعر که همچون تو طلا دارد
هزاران نکته میگوید که باشی همزبانش را
برای چون #حسان یک دم نشستن کنج اغوشت
بشاید عمر طولانی بماند جاودانش را
شبی از فرط تنهایی کشیدم جان به میخانه
ببردم دست تنهایش نگاه نیمه جانش را
بدیدم چشم خود دارد به ره بنشسته تنهایی
و میگوید که می آرد شبی او دیدگانش را
دلم بر متن شعرم سوزد و نالم که میدانم
دل شاعر به تنگ آمد نوای بی زبانش را
نمیدانی که تو تنها برای او همه ایلی
قبیله چشم تو هست و لبانت دودمانش را
که او تنهای تنها ناگهان گشتی تو آغوشش
شنیدم نور چشمی و عزیزی میهمانش را
کویری خشک و تفدیده بگو برزخ همه روزش
هزاران گل شکفتی تو، که آمد باغبانش را
شبی در کنج میخانه که ذکری بودش از رویت
بگفتا رأس وقت آمد چنینی ارمغانش را
بگفتا حکم بارانی که باریدی به تنهاییش
که غم گویی به آتش میکشیده ست آسمانش را
ستاره زیر ابر و ماه وخورشیدی نمیبینی
نباشی حال او معلوم و در هم کهکشانش را
به جای عاشقان گویم تو را جانا مرو زینجا
بِنه دستت به دستانش به جای دوستانش را
کنون ترکش نموده هر سر و یاری بیا یکدم
برای او بشو یار و تمام خاندانش را
که در راه تو و عشقت شده مخمور میخانه
اگر برگردی اش او را بماند آرمانش را
زمستان گر رسی از ره شود ده ها بهارانش
میان برف میآید صنوبر ارغوانش را
نگاهت مستی از باده لبت تاکی به تن دارد
برای وصل معراجش بگردی نردبانش را
در آن هیهات لبهایت به شط شرجی رویت
ضیافت بین دستانت بگردی میزبانش را
در این کوچ غمانگیزت میان خیل مهمل ها
نشسته با خودت باشد شوی هم ساربانش را
فقط اسمش صدا گردد میان جمع جانانت
خدا داند مقامش را، ملائک آستانش را
تویی کز بین صدها شَر توانی مرحمی باشی
به لبخندی رهانی زو خیال بدگمانش را
در این ابیات پایانی بگویم جان او گشتی
تو برگرداندی اش او را جهان رایگانش را
اگر برگردی و باشی کماکان عشق دیرینش
به نیکی بردهای پایان مسیر داستانش را
#حسان
#همزبان
1402/10/10
پیشنهاد میکنم بخاطر نوع ضبط صدا با هندزفری 🎧گوش کنید👌
@Razedelema
@monajat124
کبوتر میشوم هردم ،تو باشی آسمانش را
«من آن مستم که در میخانهای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را »
پر از نورم میان هرشب تاریک و ظلمانی
اگر یاری رسد آرد به یک شب شمعدانش را
کویر و آتش و گرما نسوزد ذره ای من را
که آغوش پر از رازت بماند سایبانش را
کجا الکن شود شاعر که همچون تو طلا دارد
هزاران نکته میگوید که باشی همزبانش را
برای چون #حسان یک دم نشستن کنج اغوشت
بشاید عمر طولانی بماند جاودانش را
شبی از فرط تنهایی کشیدم جان به میخانه
ببردم دست تنهایش نگاه نیمه جانش را
بدیدم چشم خود دارد به ره بنشسته تنهایی
و میگوید که می آرد شبی او دیدگانش را
دلم بر متن شعرم سوزد و نالم که میدانم
دل شاعر به تنگ آمد نوای بی زبانش را
نمیدانی که تو تنها برای او همه ایلی
قبیله چشم تو هست و لبانت دودمانش را
که او تنهای تنها ناگهان گشتی تو آغوشش
شنیدم نور چشمی و عزیزی میهمانش را
کویری خشک و تفدیده بگو برزخ همه روزش
هزاران گل شکفتی تو، که آمد باغبانش را
شبی در کنج میخانه که ذکری بودش از رویت
بگفتا رأس وقت آمد چنینی ارمغانش را
بگفتا حکم بارانی که باریدی به تنهاییش
که غم گویی به آتش میکشیده ست آسمانش را
ستاره زیر ابر و ماه وخورشیدی نمیبینی
نباشی حال او معلوم و در هم کهکشانش را
به جای عاشقان گویم تو را جانا مرو زینجا
بِنه دستت به دستانش به جای دوستانش را
کنون ترکش نموده هر سر و یاری بیا یکدم
برای او بشو یار و تمام خاندانش را
که در راه تو و عشقت شده مخمور میخانه
اگر برگردی اش او را بماند آرمانش را
زمستان گر رسی از ره شود ده ها بهارانش
میان برف میآید صنوبر ارغوانش را
نگاهت مستی از باده لبت تاکی به تن دارد
برای وصل معراجش بگردی نردبانش را
در آن هیهات لبهایت به شط شرجی رویت
ضیافت بین دستانت بگردی میزبانش را
در این کوچ غمانگیزت میان خیل مهمل ها
نشسته با خودت باشد شوی هم ساربانش را
فقط اسمش صدا گردد میان جمع جانانت
خدا داند مقامش را، ملائک آستانش را
تویی کز بین صدها شَر توانی مرحمی باشی
به لبخندی رهانی زو خیال بدگمانش را
در این ابیات پایانی بگویم جان او گشتی
تو برگرداندی اش او را جهان رایگانش را
اگر برگردی و باشی کماکان عشق دیرینش
به نیکی بردهای پایان مسیر داستانش را
#حسان
#همزبان
1402/10/10
پیشنهاد میکنم بخاطر نوع ضبط صدا با هندزفری 🎧گوش کنید👌
@Razedelema
@monajat124