💢 آن پولها که بر باد رفت!
✍ مژگان باقری. فعال صنفی معلمان #فارس
سال ۱۴۰۱ وقتی به اتهام شرکت در تجمعات معلمان بازداشت شده بودم تو بازداشتگاه کتابی خوندم که به شدت منو تحت تاثیر قرار داد.
ابوباران، نام کتابی هست که یک فرد افغانی مقیم ایران نوشته. او که به دلیل شرایط وحشتناک زندگیش تصمیم می گیره وارد لشکر فاطمیون بشه، به تدریج عاشق حکومت و ایدئولوژی جمهوری اسلامی میشه و در سوریه تا پای جان می جنگه و بعد هم خاطرات این دفاعِ به قولِ خودش مقدس با تکفیریها رو می نویسه تا در تاریخ ثبت بشه. خوندن این کتاب برای ایرانیانی که به هر دلیل انتقاداتی به جمهوری اسلامی دارن آزاردهنده و غیرقابل تحمله. این که چطور یک مهاجر افغانی با پول بی حساب و کتاب مردم ایران به مقام فرماندهی لشکر فاطمیون می رسه و خودش و خانوادهش رو از حضیض به اوج می رسونه، مخصوصا برای منِ بی گناه که به جرم مطالبهی حق و حقوق معلمان به زندان افتاده بودم دردناک بود. واژه به واژه این کتاب برای من که هر روز از بازداشتگاه به پلاک صد شیراز برده می شدم تا به سوالات تکراری بازجو جواب بدم که چرا برای مطالبه حقوقم در خیابان تجمع کردم شکنجهی روحی بود اما با این وجود من این کتاب رو سه بار خوندم. اینقدر خوندم تا بتونم از پسِ این واژههای زهرآگین که مثل تیری تو قلبم فرو می رفت بفهمم چرا یک حکومتی برای حفظ دیکتاتور و قصاب حلب، جیب مردم خودش رو خالی می کنه. تا بفهمم چرا آموزش و پرورش ایران به این وضعیت فاجعهبار دچار شده. بفهمم چرا مردم خاورمیانه نمی تونن مثل بچه آدم کنار هم زندگی کنن.
صفحه به صفحهی این کتاب پر از صحنه هایی هست که حتی من به عنوان یک آدم بدبختی که تو خاورمیانه به دنیا اومده نمی تونستم هضم کنم. مثلا یک روستا دست داعش بود. روستای کناری دست جبهه النصره. جاده وسط این روستا هم دست سپاه قدس و لشکر فاطمیون. اما فقط ارتش سوریه اجازه داشت از این جاده عبور کنه!! به همین بیربطی و به همین مسخرگی! آدم نمی دونست گریه کنه یا بخنده.
یا مثلا نیروهای فاطمیون یک ماه برنامهریزی می کردن که فلان روستا رو از دست داعش آزاد کنن. کلی به نیروی هوایی سوریه التماس می کردن که اول شما برید بمباران کنید تا بعدش ما بیایم! نیروی هوایی سوریه هم با کلی منت می اومد بمبارون می کرد و می رفت و کار اصلی می افتاد روی دوش پیاده نظام ایرانی و افغانی. انگار نه انگار اینجا کشور خودشون بود و اونا باید خط مقدم جبهه باشن.
یه چیز وحشتناک بگم که دیگه اصلا باور نمی کنید. این فرمانده افغانی یه راننده تانک تو ارتش سوریه پیدا کرده بود و بهش پول داده بود که جلوتر از نیروهای افغانی وارد یه روستا بشه و اونو گلوله بارون کنه تا نیروهای داعش فرار کنن. این راننده هنوز وارد روستا نشده نیروهای داعش رو می بینه و از ترسش سر و ته می کنه و برمی گرده و صدها سرباز افغانی رو تنها میذاره تا توسط داعش قلع و قمع بشن! باورتون میشه که راننده تانک ارتش سوریه برای جنگ با نیروهای داعش از ایرانیها پول می گرفت؟!!
لشکر فاطمیون تو بیابانهای بی آب و علف سوریه هزاران دلار هدر می داد که مثلا یک واحه رو از نیروهای داعش آزاد کنه. بعد در عرض یک هفته دوباره داعش اون واحه رو پس می گرفت. اگه تو اینترنت سرچ کنید و مفهوم واحه رو بفهمید اون وقت درک می کنید چرا من با خوندن هر صفحه از این کتاب، قلبم ریش ریش می شد. وقتی نیروهای افغانی با عجله یک منطقه رو که پر از انبار مهمات ایرانیها بود برای داعش جا میذاشتن و عقبنشینی می کردن من ناخودآگاه تو دلم فریاد می زدم تو رو خدا بمونید. نذارید این مهمات به دست داعش بیفته. تک تک این گلوله ها با پول مردم بیچاره ایران خریداری شده. هزاران مرد شرمندهی سفرهی خالیِ زن و بچهشون شدن، هزاران جوون حسرت ازدواج به دلشون مونده، هزاران کودک بلوچ از رفتن به مدرسه محروم شدن تا این اسلحهها به دست شما برسه. اینجوری این مهمات رو حیف و میل نکنید.
ولی این پولها هر لحظه آتش می گرفتن و به هوا می رفتن. و بعد این فرمانده افغانی برای استراحت به دمشق برمی گشت تا زن و مادرش رو که با هواپیما از مشهد به دمشق اومده بودن به کربلا ببره و مزد مزدوریش رو بگیره!
کتابی که گوشهای از تاریخ دردآور ما ایرانیان رو به تصویر میکشه. کتابی که نشون میده ما مردم خاورمیانه خواه ناخواه هم سرنوشتیم. یک جوان افغانی که از ترس طالبان به ایران فرار کرده وقتی برای تامین یک زندگی انسانی درمانده میشه به راحتی جذب حکومتهای ایدئولوژیک میشه و حاضره برای یک لقمه نان، پول مردم ایران رو تو بیابانهای سوریه آتش بزنه.
کاش می دونستم اون فرمانده افغانی امروز کجاست و از سقوط حکومت بشار اسد چه حالی داره. ولی مطمئنم که وضعیت مالیش از معلمان ایرانی بهتره!
#انجمن_صنفی_معلمان_فارس
@AnjomanSenfi_Fars
@mostafatajzadeh
✍ مژگان باقری. فعال صنفی معلمان #فارس
سال ۱۴۰۱ وقتی به اتهام شرکت در تجمعات معلمان بازداشت شده بودم تو بازداشتگاه کتابی خوندم که به شدت منو تحت تاثیر قرار داد.
ابوباران، نام کتابی هست که یک فرد افغانی مقیم ایران نوشته. او که به دلیل شرایط وحشتناک زندگیش تصمیم می گیره وارد لشکر فاطمیون بشه، به تدریج عاشق حکومت و ایدئولوژی جمهوری اسلامی میشه و در سوریه تا پای جان می جنگه و بعد هم خاطرات این دفاعِ به قولِ خودش مقدس با تکفیریها رو می نویسه تا در تاریخ ثبت بشه. خوندن این کتاب برای ایرانیانی که به هر دلیل انتقاداتی به جمهوری اسلامی دارن آزاردهنده و غیرقابل تحمله. این که چطور یک مهاجر افغانی با پول بی حساب و کتاب مردم ایران به مقام فرماندهی لشکر فاطمیون می رسه و خودش و خانوادهش رو از حضیض به اوج می رسونه، مخصوصا برای منِ بی گناه که به جرم مطالبهی حق و حقوق معلمان به زندان افتاده بودم دردناک بود. واژه به واژه این کتاب برای من که هر روز از بازداشتگاه به پلاک صد شیراز برده می شدم تا به سوالات تکراری بازجو جواب بدم که چرا برای مطالبه حقوقم در خیابان تجمع کردم شکنجهی روحی بود اما با این وجود من این کتاب رو سه بار خوندم. اینقدر خوندم تا بتونم از پسِ این واژههای زهرآگین که مثل تیری تو قلبم فرو می رفت بفهمم چرا یک حکومتی برای حفظ دیکتاتور و قصاب حلب، جیب مردم خودش رو خالی می کنه. تا بفهمم چرا آموزش و پرورش ایران به این وضعیت فاجعهبار دچار شده. بفهمم چرا مردم خاورمیانه نمی تونن مثل بچه آدم کنار هم زندگی کنن.
صفحه به صفحهی این کتاب پر از صحنه هایی هست که حتی من به عنوان یک آدم بدبختی که تو خاورمیانه به دنیا اومده نمی تونستم هضم کنم. مثلا یک روستا دست داعش بود. روستای کناری دست جبهه النصره. جاده وسط این روستا هم دست سپاه قدس و لشکر فاطمیون. اما فقط ارتش سوریه اجازه داشت از این جاده عبور کنه!! به همین بیربطی و به همین مسخرگی! آدم نمی دونست گریه کنه یا بخنده.
یا مثلا نیروهای فاطمیون یک ماه برنامهریزی می کردن که فلان روستا رو از دست داعش آزاد کنن. کلی به نیروی هوایی سوریه التماس می کردن که اول شما برید بمباران کنید تا بعدش ما بیایم! نیروی هوایی سوریه هم با کلی منت می اومد بمبارون می کرد و می رفت و کار اصلی می افتاد روی دوش پیاده نظام ایرانی و افغانی. انگار نه انگار اینجا کشور خودشون بود و اونا باید خط مقدم جبهه باشن.
یه چیز وحشتناک بگم که دیگه اصلا باور نمی کنید. این فرمانده افغانی یه راننده تانک تو ارتش سوریه پیدا کرده بود و بهش پول داده بود که جلوتر از نیروهای افغانی وارد یه روستا بشه و اونو گلوله بارون کنه تا نیروهای داعش فرار کنن. این راننده هنوز وارد روستا نشده نیروهای داعش رو می بینه و از ترسش سر و ته می کنه و برمی گرده و صدها سرباز افغانی رو تنها میذاره تا توسط داعش قلع و قمع بشن! باورتون میشه که راننده تانک ارتش سوریه برای جنگ با نیروهای داعش از ایرانیها پول می گرفت؟!!
لشکر فاطمیون تو بیابانهای بی آب و علف سوریه هزاران دلار هدر می داد که مثلا یک واحه رو از نیروهای داعش آزاد کنه. بعد در عرض یک هفته دوباره داعش اون واحه رو پس می گرفت. اگه تو اینترنت سرچ کنید و مفهوم واحه رو بفهمید اون وقت درک می کنید چرا من با خوندن هر صفحه از این کتاب، قلبم ریش ریش می شد. وقتی نیروهای افغانی با عجله یک منطقه رو که پر از انبار مهمات ایرانیها بود برای داعش جا میذاشتن و عقبنشینی می کردن من ناخودآگاه تو دلم فریاد می زدم تو رو خدا بمونید. نذارید این مهمات به دست داعش بیفته. تک تک این گلوله ها با پول مردم بیچاره ایران خریداری شده. هزاران مرد شرمندهی سفرهی خالیِ زن و بچهشون شدن، هزاران جوون حسرت ازدواج به دلشون مونده، هزاران کودک بلوچ از رفتن به مدرسه محروم شدن تا این اسلحهها به دست شما برسه. اینجوری این مهمات رو حیف و میل نکنید.
ولی این پولها هر لحظه آتش می گرفتن و به هوا می رفتن. و بعد این فرمانده افغانی برای استراحت به دمشق برمی گشت تا زن و مادرش رو که با هواپیما از مشهد به دمشق اومده بودن به کربلا ببره و مزد مزدوریش رو بگیره!
🔸امروز حکومت قصاب حلب سقوط کرد و من دوباره یاد اون کتاب افتادم
کتابی که گوشهای از تاریخ دردآور ما ایرانیان رو به تصویر میکشه. کتابی که نشون میده ما مردم خاورمیانه خواه ناخواه هم سرنوشتیم. یک جوان افغانی که از ترس طالبان به ایران فرار کرده وقتی برای تامین یک زندگی انسانی درمانده میشه به راحتی جذب حکومتهای ایدئولوژیک میشه و حاضره برای یک لقمه نان، پول مردم ایران رو تو بیابانهای سوریه آتش بزنه.
کاش می دونستم اون فرمانده افغانی امروز کجاست و از سقوط حکومت بشار اسد چه حالی داره. ولی مطمئنم که وضعیت مالیش از معلمان ایرانی بهتره!
#انجمن_صنفی_معلمان_فارس
@AnjomanSenfi_Fars
@mostafatajzadeh